cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

❤️می❤️نوشته

حــرف هایی ڪــہ از دل می آیـد و بر دل می نشینـــد😊 .....ضــرر نمی ڪـنـی......👍 بزن روش، بِـپَر توش👇👇 https://telegram.me/mineveshteh 👆 همراهی مخاطبان خاص همچون شما باعث افتخار ماست💪

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
198
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
+17 kunlar
+130 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Photo unavailableShow in Telegram
بهترین تراپی دنیاپرهیز ازآدمهای غیرضروریست.. @mineveshteh
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
دوست خوبم دمیدن خورشید گردش روز و شب همه اتفاقات خوش جهان هستی تنها بخاطر توست چون خدا عاشق توست پس عاشقانه زندگی کن و از آن لذت ببر 🍀 @mineveshteh
Hammasini ko'rsatish...
الهی دلگرمی زندگیتون هر چی که هست همیشگی باشه 🤍 @mineveshteh
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.66 KB
#قسمت54 رمان_دلدار اما این انتخاب من نبودسرنوشت من بود که اینطور رقم خورد باهاش خوشبخت میشی مگر میشد صاحب آن صدا را نشناسم؟احمد میرزا دستهایش را روی سینه اش گذاشته و به دیوار تکیه داده بود لبخندی زدم و گفتم:ان شاء الله چی شد؟ چی چی شد؟ چی شد جوابت بله شد؟ نمیدونم هیچ دلیلی غیر اینکه بگی این همه مدت دوستش داشتی قبولش کردی برام قابل قبول نیست حرفش خجالت زده ام کرد،سرم را پایین انداختم و سکوت کردم دوست داشتن عیب نیست چرا خجالت میکشی؟ ارام گفتم:خجالت کشیدم چون نمیشه هیچ چیز رو از شما مخفی نگهداشت اما تونستی نگهداری من هیچوقت نفهمیدم عشقی هم از جانب تو باشه ترجیح دادم باز هم سکوت کنم نمیخوای چیزی بگی؟ صدای نفس عمیقش به گوشم رسید و سپس گفت:خواستم بهت بگم تو عروسیت نیستم سری سر بلند کردم و پرسیدم. چرا؟ لبخندی که انگار از روی اجبار بود زدو گفت:یه سفر مهم دارم به فرنگ.اخر ماه برمیگردم دلگیر شدم از انکه میرود و نمیماند. میخواستم او هم بودوشاهد خوشبختیم میشد پشت بند او به طرف باغ از شاهنشین خارج شدم، همه با دستورات شازده به تلاطم افتاده بودند، خاله با اشتیاق به سمتم آمدو گفت: خاله به فدات عروس قشنگم،سفید بخت بشی خوشگلم نگران به صورت خاله خیره شدم،یک آن تمام قدرتم فروکش کرد میترسم.خاله با اطمینان خیره شد به تیله های چشمانم و تا پوست و استخوانم فرو برد نگاهش را نترس دخترکم، شازده مرد واقعیه،میتونی تااخر عمرت بهش تکیه کنی ترسم شازده و حرفم شک به مردونگیش نیست خاله، نگاه پر از نفرت مهربانو و دل پر از کینه خانم تاج میترسونه منو دستانش را دو طرف صورتم قاب کرد و با لحنی مهربان گفت:تا وقتی خودت نخوای کسی نمیتونه زندگیتو خراب کنه،یادت باشه زندگی میدون جنگ نیست که بجنگی با دشمنات تا ارامش خودت و شوهرتوفراهم کنی،ارامشتو با صبر وحوصله و سیاست زنونه باید بدست بیاری، محبت کن که از محبت به شوهر ضرر نمیبینی مخصوصا شازده که اقاست و قدر شناس. تا نفس داری برای ارامش زندگیت تلاش کن اگه پا پس بکشی پس شکست و قبول کردی و گذاشتی راحت نفوذ کنن به زندگیت، من وا دادم تو نده، نزار نفرت مهربانو و کینه خانم تاج خوشیتو برات زهر کنن،تااخرین نفس از حریم زندگیت دفاع کن تا اخرت نشه ربابه سیاه بخت سری تکان دادم و گفتم:همیشه کنارم باش خاله که بودنت قوت قلبه منه بیکسه هستم دخترکم یادت باشه اگه روزی روزگاری من نبودم باز هم حواسم بهته.یادت باشه اراده و زنانگی خودته که باعث میشه زندگیتو تو راه درست پیش ببری،اینو زنی بهت میگه که خیلی دیر به این نتیجه رسید،اونقدر دیر که دیگه نای چیزی نداشت دلدار؟ با صدا زدنم توسط شازده خاله حرفش را نصفه رها و اشک چشمانش را پاک کرد،برگشتم سمت شازده، شاد بود،میخندید! تا بحال دندانهای ردیف شده اش بر اثر خنده را ندیده بودم،دلم قنج رفت برایش بله. جلوترآمد وگفت:همه چیز رو توضیح دادم،نگران نباش تو فقط بنشین و ببین چیکار میکنم برات سری تکان دادم و گفتم:دلم قرصه شازده به خاله نگاه کردو گفت:خاله جان به ملاحت بگو هردو برین بهترین مالباجی های شهر رو بیارین که عروسم رو بزک کنن، هرچقدرم حق الزحمه و حق القدم بخوان بهشون میدم،فقط فردا صبح الطلوع اینجا باشن باورم نمیشد داشتم عروس میشدم، عروس مردی که یک زمان از اون بیزار بودم بخاطر بردن ابرویم، مردی که روی تپه جلویش ایستادم و زبان درازی کردم بدون انکه بدام کیست و سمتش چیست! بعد از رفتن خاله شازده با لحنی ارام اما خوشحال گفت:میدونم هنوز ته دلت اشوبه،اما بدون تا وقتی نفس تو سینمه ازت دفاع میکنم نمیزارم آخ بگی نفس عمیقی کشیدم،نگاهم کشیده شد به سمت پنجره اندرونی مهربانو که باز بود و او دست به سینه با آن نگاه پر از نفرتش خیره شده بود به من.همه چیز رو سپرم دست خدا،خودم رو، شمارو، زندگیمون رو شازده سری به نشانه تایید تکان دادو گفت: خوب کاری کردی چه کسی بهتر از خدا؟که تو رو سر راه من گذاشت تا بدونم عشق چه شکلیه، به هیچی فکر نکن برو اندرونیت و خوب استراحت کن که فردا کار داری به ایران گفتم برود گرمابه را برای صبح زود قرق کند.برو عزیزشاهپور این را گفت و از جلوی دیدگانم دور شد،اما من فقط نگاهم پی مهربانویی بود که انگار مجال گرفتن چشم از من نداشت، هر دو شروع کردیم به جنگیدن با نگاه، هیچ کدام نمیخواستیم کوتاه بیاییم، زنی از تبار قاجار و دختری از تبار رعیت، مطمئن بودم در دلش هزار نقشه برای از بین بردنم داشت میکشید، خودم راگذاشتم جای او، اگر واقعا شازده هیچ علاقه‌ای ای به من نداشت آنوقت من باز هم به اجبار با او زندگی میکردم؟مسلما نه! زن با مهر و محبت است که زنده است،اصلا چطور یک زن با مدام پس زده شدن از جانب عشقش باز هم میتواند زندگی کند؟ 🔥 ادامه دارد @mineveshteh
Hammasini ko'rsatish...
#قسمت53 رمان_دلدار دلم میخواست برای بار اولم که شده با خیال راحت بخوابم.دیگر نمیخواستم فکروخیال کنم و خواب را از دیدگانم بگیرم ندانستم چقدر از خوابیدنم گذشته بود که با احساس خفگی زیادچشم باز کردم،بادیدن شخصی بالای سرم که دستانش را روی گلویم گذاشته بود خواستم جیغ بکشم اما نتوانستم تقلا کردم و پاهایم را محکم روی تخت میکوبیدم،داشتم خفه میشدم،باناخونهایم شروع کردم به چنگ انداختن روی دست هایش،یکهو با چنگ اخرم به سمت صورتش دستهایش را از گلویم برداشت و صورتش را گرفت و فریاد زد خدا لعنتت کنه زنیکه سلیطه.چندین سرفه محکم پشت سر هم کردم،تمام هوا را با ولع به داخل شش هایم میدادم.از لحن صدایش فهمیدم کسی که به من حمله کرده است مهربانو است ازجایم بلند شدم و نور چراغ نفتی را زیاد کردم صورتش را گرفته بود،با دلخوری گفتم:مهربانو خانم! روبرویم ایستاد،کنار چشمش زخم شده بود و خون می آمد لعنت بهت دختره گدازاده از تعجب اشکهایم روانه شده بودند،نمیدانستم چه بگویم که گفت:تو باید بمیری،فقط با مرگته که شازده دست از سرت برمیداره سرفه محکم و طولانی کردم و گفتم: چرا؟من که هنوز کاری نکردم فکر کردی با مرگم همه چی تموم میشه؟ خنده عصبی کرد و گفت:اونقدر سگ جونی که نمیمیری مرگ من شروع ماجراست،فکر نکن وقتی مردم خلاص میشی،اینو بدون با مرگ من نمیتونی قلب شازده رو برای خودت کنی اره نمیتونم اما خوبیش اینه دیگه توئه اشغال تو زندگیم نیستی و ایینه دقم نمیشی بدون من برای از راه بدر کردنت هر کاری میکنم هر کاری. حرفش را گفت و از اندرونی من بیرون رفت گلویم را گرفتم و باز چند سرفه کردم،جنون سراغ مهربانو آمده بود و این تازه شروع ماجرای من بود.به گلویم نگاه کردم،رد انگشتان مهربانو باعث شده بود کبود شود پوستم.چارقدم را با گیره ای کوچک که یک نگین زر داشت از جلو بستم، به صورتم خوب نگاه کردم،به دختری که تمام دیشب را مشغول فکر کردن بود،تصمیم را گرفتم و امید داشتم هیچ وقت پشیمان نشوم در اندرونی ام باز شد و شازده در چهار چوب درگاه ایستاد سلام دلدار از ایینه قد و بالایش را نظاره کردم و به سمتش برگشتم، از همیشه زیباتر و رعناتر شده بود،آن کلاه با آن پر طاووس رویش بیشتر از قبل صورتش را مردانه کرده بود.طبق عادتش دستانش را داخل کمرش برد و گفت:سلامتو خوردی؟ به خودم آمدم، آنقدر غرق در نظاره شازده بودم که فراموش کردم جوابش را بدهم عذر تقصیر به سمتم آمد و گفت:خب گویا ایران رو به دنبالم فرستادی،خیر باشه اول صبحی چشمانش پر بود از نگرانی،حتی صدایش هم شدید میلرزید میخواستم حرف مهمی بزنم خب...! نفس عمیقی کشیدم و گفتم:کل دیشب به حرفات فکر کردم، به رفتارت، به .. اوممم. به عشقت خب...! سرم را زیر انداختم و با گوشه چارقدم شروع کردم به بازی. چیزه.. شازده انگار تاب نیاورده بود سریع گفت:د بگو جون به لبم کردی دختر خواستم بگم جواب من مثبته بهتون بعد از گفتن حرفم هیچ کلامی از شازده نشنیدم ارام سر بلند کردم همانطور خیره نگاهم میکرد انگار که اصلا نفهمیده باشد چه گفتم دو بار پشت سر هم محکم پلک زد و با تردید نگاهم کرد و سپس گفت:گفتی جوابت مثبته؟درست شنیدم؟ فقط به تکان دادن سر اکتفا کردم که ناگهان شازده شتابان از اندرونی خارج شد و به سمت شاهنشین کاخ رفت؛پشت سرش با نگرانی رفتم،در شاهنشین ایستاد و فریاد زد:کل عمارت رو اذین ببندین اماده تدارک برای ولیمه عروسی باشین که دلدار دل داد به شازدتون پیشکار شازده از پایین حینی که ما را نظاره میکرد گفت:مبارک باشه به قربانت شوم شازده خندیدوگفت:لیست تمامی مهمانها رو بنویس و صداشون کن برای فردا شب با تعجب پرسیدم:فردا شب؟ شازده سر تکان داد.حتی یک لحظه هم نمیزارم بیهوده بگذره اینجا چه خبره؟سر اوردی مگه عمارت رو اول صبحی روی سرت گرفتی به سمت خانم تاج چرخیدم، مهربانو با چشمی زخمی کنارش ایستاده بود. شازده شادمان و هیجان زده فخر فروخت به مادر و همسر اولش خبراز این مهمتر که بانوی این عمارت بالاخره بله رو داد؟ خانم تاج پوزخندی زد و رو به من گفت:تند میری دختر میترسم تو راه بمونی،نگه میداشتی دو ساعت بعد میگفتی مجال خوردن ناشتایی هم ندادی شازده به جای من جواب داد.چیزی نمیخوام بشنوم همگی آماده بشین برای عروسی.دلم میخواد سنگ تموم بزاریم،باید زبانزد خاص و عام بشه عروسی شازده شاهپور با دلدارش مهربانو زیر لب غرید.:عروسی شاه و گدا این جمله را فقط من شنیدم.اما به احترام آنکه شادمانی شازده تنزل نیابد سکوت کردم خانم تاج و مهربانو داخل شدند و شازده رو کرد به پیشکارش و گفت:همونجا بمون کارهای زیادی دارم که باید بهت گوشزد کنم.از بالا به بقیه خدمه نگاه کردم که با نگاههای بدی مرا دنبال میکردند میدانستم ده ها حرف بد پشت سرم میگویند 🔥 ادامه دارد @mineveshteh
Hammasini ko'rsatish...
sticker.webp0.18 KB
‏حس مهم بودن بدید به هم ، ‏اگه قراره غیر از این باشه، اصلا تو زندگی هم وارد نشین .. @mineveshteh
Hammasini ko'rsatish...
مادربزرگم همیشه می‌گفت روزهایی که مغمومی یا دلتنگ، دلت می‌خواهد کسی را صدا بزنی و او جوابت را بدهد «جانم»... می‌گفت همین جانم گفتن او، حالت را جوری خوب می‌کند که انگار نه مغموم بوده‌ای و نه دلتنگ... مادربزرگم می‌گفت همیشه مراقب کسانی‌ که جانم گفتن‌شان حالت را خوب می‌کنند باش... مراقب از دست ندادنشان... @mineveshteh
Hammasini ko'rsatish...
‏عاقبت دستانمان رو می‌شود با شعر‌ها مثل چشمانی که بعد از گریه‌ها پُف می‌کنند @mineveshteh
Hammasini ko'rsatish...