cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

نیلوفر قائمی فر

پیج اینستاگرام: instagram.com/nilufar.ghaemifar2 بچه‌ها تمامی رمانای منو فقط از اپلیکیشن باغ استور تهیه کنید، تنها جایی که با رضایت خودم منتشر میشه و هر سایت و گروه و کانالی جز این منبع رمانهای منو منتشر کنه راضی نیستم و حرامه! https://baghstore.net/

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
24 013
Obunachilar
-1624 soatlar
-1157 kunlar
-51530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

تخفیفات بزرگ باغ استور 😍 ☘️25 درصد تخفیف روی تمامی رمان‌ها ⭕️مهلت فقط تا ۴ فروردین ماه نصب رایگان ios برای آیفون : https://baghstore.net/app/ نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... : https://baghstore.net/app
Hammasini ko'rsatish...
👍 18👎 4
📚 رمان زن شرطی ✍️ به قلم نیلوفر قائمی فر 📝 خلاصه در مورد زنی ست که به خاطر یک انتخاب غلط یازده سال زندگی پر تنشی رو پشت سر می ذاره اما دقیقا موقعه جدایی متوجه می شه بارداره و برای خلاصی از اون زندگی، غیرمجاز سقط می کنه اما پیش مردی که این زن برای اون یک فرد خاصه. پس از جدایی ماریا زن رمان درگیر قتل همسر سابقش می شه و بعد هفت ما آزاد میشه در حالی که به خاطر یک شرط آزاد شده و اما آن شرط شروع این داستان هست... 🔘 عاشقانه، اجتماعی، درام، فرهنگی، جنایی، آسیب اجتماعی، خانوادگی، روانشناسی، رئال 🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 439 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین. نصب رایگان ios برای آیفون : https://baghstore.net/app/ نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... : https://baghstore.net/app
Hammasini ko'rsatish...
11👍 10👎 5
رویداد بزرگ باغ استور 😍 29 اسفند ساعت ۲۳:۵۹ در اپلیکیشن باغ استور ☘ نصب رایگان ios برای آیفون : https://baghstore.net/app/ نصب رایگان نسخه Android برای سامسونگ، شیائومی، هوآوی و ... : https://baghstore.net/app
Hammasini ko'rsatish...
👍 3
پرش به قسمت #یک : https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7 قسمت #چهل_و_هشت رمان #دختر_خوب به قلم #نیلوفر_قائمی_فر #هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها @Nilufar_Ghaemifar #توجه : این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید. #کپی = #پیگرد_قضایی دانلود فایل عیارسنج : https://t.me/BaghStore/368 امیرسالار-به سمت من برگرد، طرفِ تو نوره، پشت به در بشین تا برم جلوتر معلوم نشی. -آره برو تو غار، یه غار تاریک پیدا کن. «زیرلب گفت:» لااله الاالله. آراز ازش گرفتم، پدر و مادر بچه ی من یه وقت دعواشون نشه به بچه ی منم پشت کنند، با عذابی که درونم بود توی جام جا به جا شدم و دگمه های ژاکتمو باز کردم. امیرسالار-شالتو دور خودت بگیر. -نچ، واااای واااای، میرفتی طلبگی میخوندی چرا آزمایشگاه خوندی؟ امیرسالار-شد من یه بار حرف بزنم تو بگی باشه؟ خیز برنداری؟ انکار نکنی؟ آرازو زیر شالم استتار کرد، بچه کلافه جیغ کشید و بلندتر گفتم: -من اینطوری نمیتونم شیر بدم، بچه اتم نمیتونه. «کفری و تسلیم گفت:» ماحی، ماحی تو فقط غر بزن، غر بزن تا حرف تو باشه. -میخوای بپیچونمش این زیر خفه بشه؟ یه جا نگه داشت، ماشین توی تاریکی بود،ماشینو خاموش کرد که نوری توی ماشین نباشه،شالمو عقب تر دادم. -چرا پیاده نمیشی؟ امیرسالار-برای چی؟ -دارم به بچه شیر میدم ها، اعوذ بالله به گناه نیفتی، شیطان روی خرخره ات بشینه پاک مرد ایران! امیرسالار-اولا که ادا درنیار گناه داره، بعدشم انگار یادت رفته به قول خودت زنمی. -عه! اینجا که رسید زنت شدم؟ یه ربع قبل که هرجایی بودم. اخم پررنگی کرد و با صدایی که بیشتر بم شده بود گفت: -من منظورم اینا نبود، میخواستم بدونم بعد آزمایشت....یعنی میخواستم بدونم... -خب بابا خب، لازم نکرده ماله به گندی که زدی بکشی، اگه من ایدزی بودم مامانی و بانو از دم در زیرآب منو میزدن نه اینکه مامانی کمر همتشو ببنده و نصف شب پیش نمازو از رخت خواب بیرون بکشه... «امیرسالار مطمئن گفت:» میدونم. -میدونی؟ آهــــــان پس واسه این یهو آدم شدی هان؟ اینو یادت افتاد که اون دوتا فولاد زره منو صد بار لو داده بودن. امیرسالار-فولاد زره چیه؟ مگه آدم به خانواده اش.... -خانواده منه به توچه؟ مردک یالغوز همه چی دون، دوست دارم اصلا اینطوری حرف بزنم، فکر نکن کارتو یادم رفته ها، بچه رو سیر کنم میرم. «خونسرد نگام کرد:» شما شیرتو بده توی قضایای حقوقی زیاد جوش نزن. -حقوق چیه؟ حقوقمو گرفتم تموم شد، یه ماه کارکردم تسویه کردیم. امیرسالار-منظورم قانونیه. -بشین بی نیم، بابا، دو روزه اومده ایران برای من از قانون ایران حرف میزنه،چه قانونی؟ هیچ قانونی شامل حال تو یکی نمیشه بدبخت زن فراری. امیرسالار به در سمت خودش تکیه داد و به آرومی گفت: -چقدر حرف بارم کنی سبک میشی؟ -من فقط وقتی سبک میشم که چند تا تو دهنی به دهن گشادت بزنم که حرف مفت بار من نکنی. امیرسالار-به جان آراز منظورمو بد فهمیدی. -بجون خودت یالغوز، از بچه ات مایه میزاری مردک؟ امیرسالار-امیرسالار! -هان؟ امیرسالار-اسمم امیر سالاره نه مردک نه یالغوز. -تو یالغوزی، حیف اسم امیرسالار که به تو بگم، خودخواه، لنگه ی باباتی قشنگ معلومه. «با خونسردی گفت:» مگه تو بابای منو دیدی؟ -آره الان دیدم، همون لحظه که گفتی قبل اینکه سوار ماشین من بشی، چطور روز اول یادت نبود از من تست ایدز بگیری یهو بعد یک ماه یادت افتاد؟ امیرسالار-آره بعد یه ماه یهو یادم افتاد، چون وضعیتم اجازه نمیداد که دیگه به سلامتی تو فکر کنم، وقتی یه بچه چند روزه گرسنه و گریون رو دستم بود تنها چیزی که بهش فکر میکردم شیر مادر بود. «سرمو تکون دادم:» دیگه برای بعدی حواستو جمع کن. امیرسالار-بعدی کیه؟ -دایه ی بعدی؛ من شیر میدم و میرم. «جدی گفت:» شما بی جا میکنی. -اون که بی جا کرده تویی که الان یه بچه یک ماهه توی بغلته مردک، منم صاحب اختیار خودمم. امیرسالار-پاتو از یه اینچی من دورتر بزاری میرم کلانتری، خیلی پا رو دمم بزاری اطلاع میدم که بچه اتو فروختی... با اخم و وحشتی که سعی میکردم بپوشونمش به امیرسالار نگاه کردم. -چاییدی دوزاری، تهدید میکنی؟ امیرسالار-من جز این بچه چیزی برای از دست دادن ندارم، اونم لنگ توئه، هرچیزی که بچه ی منو تهدید کنه از سر راهش برمیدارم، اونوقت نه تنها پای تو گیره پای خانواده اتم وسط کشیده میشه، بعد فکر کن بچه اتو میگیرن به تو میدن؟
Hammasini ko'rsatish...
👍 91 15🙏 7👏 3😁 1
پرش به قسمت #یک : https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7 قسمت #چهل_و_هفت رمان #دختر_خوب به قلم #نیلوفر_قائمی_فر #هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها @Nilufar_Ghaemifar #توجه : این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید. #کپی = #پیگرد_قضایی دانلود فایل عیارسنج : https://t.me/BaghStore/368 «گوشیمو درآوردم و گفت:» ماحی!!!! -فکر کردی من بی صاحابم؟ فکر کردی عین تو ننه و بابا قلابین؟ اصلا خاک تو سر تو با این اقبالت،اون از بابای پولدارت، اون از زن فراریت، اینم از دایه ی بچه ات که ایدزیه و با همه میخوابه جز با تو....با تو نمیخوابم که از حرص بترکی، زنتم هستم آهــــــان یادم نبود؛ زنتم، زنتم باهات نمیخوابم. وسط اون جیغ جیغ من خنده اش گرفته بود،بچه رو تکون داد و پستونکشو توی دهنش گذاشت. امیرسالار-باشه ماحی، گفتم تمومش کن. -تموم نمیکنم، زنگ میزنم مامانی و بانو بیان از وسط و عرض و طول قاچت بدن. میخواست نخنده ولی نمیشد،با لحنی که سعی میکرد کنترلش کنه گفت: -قاچ؟ ماحی گوش کن من نمی.... با تموم وجود حرص میخوردم و وسط حرفاش جیغ زدم،امیرسالار اما خشمشو خاموش کرده بود، نمیدونستم چه فکری کرده که ساکت شده، آراز اما مثل من با تمام قوا جیغ میزد، امیرسالار بلند گفت: -ماحی بس کن بچه هلاک شد، بی انصاف! این بچه گناه داره. «با حرص گفتم:» شیر نمیدم،شیر منه نمیدم. «با تحکم و جذبه گفت:» ماحی شیرش میدی یا همین الان.... با کف دستش به آرومی قفسه ی سینه امو به عقب هول داد تا عقب تر بشینم، تا خواست بچه رو توی بغلم بزاره به در ماشین چسبیدم، بازومو گرفت و با حرص گفت: -ماحی به خدا بد میبینی ها، گفتم با من سر بچه ام لج نکن زن حسابی،بچه امو کشتی. -من ایدز دارم، اون یکی هم دارم، هپاتیت هم A هم AB هم B هم O. «باز خنده اش گرفت اما سعی کرد جمعش کنه:» اون گروه خونیه. «با همون حال گفتم:» آره تو میدونی، تو جغد دانایی، خارج رفته، دکتر بعد از این.... شونه امو کشید و جدی گفت: -ماحی دارم عصبانی میشما، به مرگ آراز چشمامو رو به آدم بودنم میبندم. -عصبانی شو، عصبانی شو منم عصبانیم، عصبانی شو ببینم تو لولویی یا من. عاصی و عصبی گفت: امیرسالار-فقط چرت و پرت میگه، من گه خوردم حرف زدم خوبه؟ -گه خوردی؟ فکر کردی من بس میکنم؟ همین؟ گه خوردم؟ محکم دستمو به سمت خودش کشید، انقدر محکم که منو از جا کند و پهلوم محکم به کنسول وسط ماشین خورد، نفسم رفت، از درد خم شدم، هول شده گفت: امیرسالار-ماحی؟ ماحی چیشد؟ ماحی؟ با حرص و چشمایی که از درد پر اشک شده بود در حالی که با دست پهلوی چپمو گرفته بودم یه چهارتا محکم توی بازوش زدم: -مردک وحشی پهلومو شکستی، بمیری... خواستم لباسمو بالا بزنم با هول دستمو گرفت: امیرسالار-تو خیابون؟ تو خیابون؟!!!!!! -ولم کن ببینم پهلوم داغون شد. از درد خم شدم، بازومو گرفت تا بالا بکشتم برگشتم محکم توی بازوش زدم و کلافه گفت: -هرچی بهت میگم نمیشنوی، اومدم طرف خودم بکشمت به بچه شیر بدی. -خر زور، پهلومو شکستی این کشیدنته؟ «عاصی شده گفت:» ببخشید، ببخشید خانم خوبه؟ کافیه؟ بچه هلاک شد بی انصاف. به آراز نگاه کردم و گفت: امیرسالار-به سمت من برگرد، طرفِ تو نوره، پشت به در بشین تا برم جلوتر معلوم نشی.
Hammasini ko'rsatish...
👍 40 13🤩 10
پرش به قسمت #یک : https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7 قسمت #چهل_و_شش رمان #دختر_خوب به قلم #نیلوفر_قائمی_فر #هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها @Nilufar_Ghaemifar #توجه : این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید. #کپی = #پیگرد_قضایی دانلود فایل عیارسنج : https://t.me/BaghStore/368 بهم نگاه کرد، رنگش پریده بود،یه گوشه نگه داشت، یکه خورده نگاش کردم؛ حس کردم داره سکته میکنه،لباش سفید شده بود و یه جوری که توی تاریکی خیابون و فقط توی نور صفحه ی کیلومتر شمار و ضبط میشد حالشو تشخیص داد. با تردید گفتم: -حالت خوبه؟ امیرسالار-منو ببین، بعد اینکه....بعد اینکه مادربزرگت پیدات.....پیدات کرد...تو آزمایش دادی؟ با سکوت تلخی به امیرسالار که داشت سکته میکرد نگاه کردم،حرص فکمو منقبض کرده بود،نه به خاطر حرفش، بیشتر از زندگی خودم حرص میخوردم. -من ایدز ندارم، سکته نکن،دیر یادت افتاد، اگر ایدز داشتم به بچه ات منتقل میکردم هان؟ برای اینه که ترسیدی؟ نترس بدبخت، مامانی دهنمو صاف کرد تا زایمانم هفت بار آزمایش دادم حتی قبل زایمان هم آزمایش دادم. شوکه بدون پلک زدن نگام میکرد، آهسته و به زور آب دهنشو قورت داد: امیرسالار-الیزا گرفتن؟ -چی؟!!!! الیزا چیه؟ امیرسالار-میگم تستی که ازت گرفتن چی بوده؟ elisa بوده یا westemblot ؟! -چی میگی بابا؟ زیر اول دبیرستان حرف بزن جوابتو بدم. «زیر لب کلافه گفت:» باید pcr بگیرم اینطوری نمیشه. -میگم هفت بار ازم تست گرفتن، چرا گرخیدی؟ بهم نگاه کرد: امیرسالار-قبل اینکه سوار ماشین من بشی با کسی بعد زایمانت بودی؟ بهش نگاه میکردم، طوری که حس میکردم داره ذره ذره وجودمو با حرفش و نگاهش متلاشی میکنه، با منظورش داره تموم منو ترور میکنه،من خطا رفتم ولی حق نداره به من توهین کنه! وقتی بهم احتیاج داره خانوم هستم ولی وقتی به سودش نیستم هرجاییم؟ آرازو توی بغلش گذاشتم،شوکه نگام میکرد، دستگیره درو کشیدم در قفل بود، هی دستگیره رو کشیدم و تا خواستم قفل مرکزی رو بزنم مچمو پیچوند،محکم چهارتا روی دستش زدم و داد زد: -کجا؟!!!! -برو گمشو مرتیکه ی عوضی فکر کردی کی هستی که هر غلطی دلت میخواد نسبت به من بکنی؟ حالا قبل تو با کی خوابیدم؟ «با حرص توی صورتش درحالی که دندونام روی هم بود داد زدم:» - آررررره، با تموم مردای شهر من خوابیدم، گور بابای تو و بچه ات از گورِ..... «امیرسالار با حرص و صدای آروم گفت:» ماحی ساکت شو. «جیغ زدم:» درو باز کن. با لگد توی در و شیشه زدم و داد زد: امیرسالار-ماحی! برگشتم و بهش نگاه کردم، موهام آشفته دورم ریخته بودو از حرص نفس نفس میزدم. -درو باز کن کثافت، وقتی بچه ات سیره میشم فاحشه وقتی گرسنه است و خونه ات زن میخواد میشم خانم؟ فکر کردی کی هستی؟ کی هستی؟ من آدمم، آدمم....حق نداری بهم توهین کنی، من م...نم به هیکل کسی که بخواد مثل اون کثافت باهام رفتار کنه تو که سهلی.... آراز گریه میکرد، اولش که گریه اش شروع شد یه آن، غیر ارادی ، دستم بالا اومد تا بگیرمش و این کار از نگاه امیرسالار پنهون نموند،سریع به خودم نهیب زدم و به جاش با مشت و لگد به جون در ماشین افتادم. -باز کن...باز کن.... «با صدای غمگین و خش دار گفت: امیرسالار-ماحی بسه، منظورم این بود... «جیغ زدم:» خفه شو صدای نکره و کلفتتو نشنوم... به سمتش برگشتم و با حرص گفتم: -تو کثافتی، تو....تو برای من نگه داشتی، نماز خون، جانماز آب کش، تو میخواستی اون شب با من باشی، تو.... امیر با غصه نگام میکرد، گریه ی آراز استیصالو به نگاه امیرسالار اضافه کرد،بچه رو توی بغلش تکون داد وبا تن صدای ارومتر گفت: -باشه، داد نزن بچه میترسه. -داد میزنم، جیغ میزنم، جیغ میزنم... لج کرده بودم، هرکی از جلوی ماشین رد میشد شوکه بهمون نگاه میکرد و از توی ماشین جواب مردم روهم میدادم: -چیه؟ چیه از ما بهترون؟ بدبخت ندیدید؟ بیچاره ندیدید؟ جیغ نشنیدید؟ به شما هم بگن فاحشه جیغ میزنید.... با کف دست راستش محکم روی دهنمو گرفت و با دندونای روی هم گفت: امیرسالار-ماحی بس کن دارم عصبانی میشما، میگم بچه داره گریه میکنه.... «دستشو پایین کشیدم و نفس سوزان گفتم:» درو باز کن خودت به بچه ات شیر بده ایدز نگیره، اصلا من ایدز دارم، ایدزیم، من با هزار نفر خوابیدم ایدز دارم... «زیر لب گفت:» خدا...خدایا....ماحی بسه. بچه رو توی بغلش جا به جا کرد و گفت: امیرسالار-جان بابا جان، ماحی از دست تو....بس کن. -بس نمیکنم، بس نمیکنم، باز کن درو، باز نمیکنی؟ «گوشیمو درآوردم و گفت:» ماحی!!!!
Hammasini ko'rsatish...
👍 88 21🥰 4👎 2🤔 2😁 1
پرش به قسمت #یک : https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7 قسمت #چهل_و_پنج رمان #دختر_خوب به قلم #نیلوفر_قائمی_فر #هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها @Nilufar_Ghaemifar #توجه : این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید. #کپی = #پیگرد_قضایی دانلود فایل عیارسنج : https://t.me/BaghStore/368 نگاش کردم،عصبی نگام میکرد و با تشر گفتم: -چیه؟ باباتو کشتم؟ واسه من شاخ و شونه نکش ها،من این وسط چیزی نمی بازم تویی که با یه بچه ی یه ماهه میمونی. امیرسالار-آره خوب سلاحی دستت گرفتی. -نه پس بزارم بیای روی سرم بشینی؟ یالغوز صدا کلفت، مارو کَر کرد. امیرسالار-شیر بد..... -تو نظر نده پدر نمونه! از توی ساکش پستونکشو بده ببینم. تا برگشت از روی صندلی عقب ساک بچه رو برداره گوشیم زنگ خورد،به صفحه ی گوشی نگاه کردم و دیدم نوشته"داود فندکی"، داود فندکی کیه؟ جواب دادم: -بله؟ -سلام!!! فکر کنم اشتباه گرفتم. -رُهامو میخوای؟ -بله؟ -رُهام سیگار میکشه؟ -بله؟!!!!! -میگم رهام سیگار میکشه؟ -من نمیدونم خانم. -ارواح عمه ات، پس چرا اسمتو زده داود فندکی چلغوز؟ منو می پیچونی؟ -به خدا فامیلیم فندکیِ! -فامیلیت فندکیه؟ !!!این چه مدل فامیله؟!! من خواهرشم ،خطش چند روز دستم بود. تا شب خطو بهش میرسونم بهش زنگ بزن. -نه نمیخواد میخواستم بپرسم کتاب جبرم دستشه؟ میرم کتابو میخرم. -هرجور راحتی. تماسو قطع کردم و امیرسالار گفت: -آبرو داداشتو بردی. -فندکی هم شد فامیلی؟ شبیه فامیل توئه آقا بالا؛ خوبه آقا زیرزمین نبود. امیرسالار-لا اله الا الله. پستونک آرازو ازش گرفتم و توی دهن آراز گذاشتم و تکونش دادم. امیرسالار-امروز چهارشنبه است چرا گفتی تا شب خطشو بهش میرسونی؟ -الکی گفتم بابا، فکر کردی یارو صبر میکنه تا من خطو برسونم؟ تو انگار خارج بودی فکر کردی حرف ایرانیا هم مثل خارجی ها حرفه! ما اینجا توی ایران صد بار دروغ میگیم یه بار راست، یکی هم دروغ نمیگه باورش نداریم. فقط نگام کرد،نگاهی که اینبار پشتش کلی حرف بود،پشتش یه انگیزه ای برای نگاه کردن داره، آرومتر گفت: -سیم کارت داداشتو بهش بده. -هنوز به اون درجه از توانایی هام نرسیدم که بدون سیم کارت بتونم زنگ بزنم. «نفس بلندی کشید و زیر لب گفت:» حرف توی آستین داره. ماشینو روشن کردو راه افتاد،توی ترافیک بودیم و ماشین کنارمون پر از دختر و پسر بود که سر به سر هم میزاشتن و میخندیدن. امیرسالار-بازم داری خودتو بینشون تجسم میکنی؟ «بدون اینکه نگاش کنم جواب دادم:» نه این جمعو دوست ندارم. امیرسالار-اینم شبیه همونه که توی رستوران دیدیم. -من توی جمع اینا چیزی میبینم که توی جمع اونا نمیدیدم. «با صدای بم تر و خفه تر گفت:» چی؟ -گذشته امو. حالت های غیرعادی دخترا و پسرا، سیگارایی که پشت به پشت روشن میکردن و سیگاری که بینش میکشیدن و هرکدوم یه پک میزدن، دلم میخواست سرمو به یه جایی بکوبم تا اون روزا یادم بره، صدای تایمازو میتونستم به وضوح میون خاطراتم بشنوم: ((-ماحی بیا برات یه پایپ خوشگل آوردم جنسش اعلاست، امشب باید محمود تاجرو بسازی،بیا بزن از پسش بربیای دوقرون به جیب بزنیم. پایپ رو شکوندم و گفتم: -خودت بزن برو بهش برس، شاید پول بیشتر ی بهت داد کثافت. تایماز با اون چشمایی که انگار قاتل من بودن و هروقت نگاش میکردم انگار جونمو تیغ میکشید؛ بهم نگاه کرد، یه فحش آبدار به پدر و مادرم داد و گفت: -نزار پاشم بزنمت، یارو گفته تنش تمیز باشه. «جیغ زدم:» مرده شور اون مرتیکه ی هَوَل و تورو ببرن بی پدر، من نمیتونم...دیگه نمیتونم بفهم، مگه من از آهنم، واسه موادت من برم از جونم و تنم بدم؟ دیگه تموم شد... تایماز-چیه نئشه شدی باز هوای ننه بزرگت به سرت زده؟ باید بهت خماری بدم تا عقلت خوب کار کنه؟ یا دلت برای ناز شستم تنگ شده؟ -چندسال خرت بودم دیگه بسه. تایماز-زیاد زر میزنی، میخوای به بچه ها زنگ بزنم گروهی بیان حالتو سرجاش بیارن؟ اونطوری خوب ادب میشی.)) تنم لرزید از تهدید هایی که همیشه عملی میشد، آهسته به ساعد دستم نگاه کردم. جای هفت هشتا تیغ بود، تیغ هایی که پشت سر هم به خودم توی حالت نئشگی شیشه زده بودم، دردو حس نمیکردم و برعکس بهم لذت میاد،وقتی خون از دستم بیرون میزد لذت میبردم... چشمامو محکم بستم؛ شبی از نظرم عبور کرد که تایماز برای تنبیه ام با پنج تا از دوستاش روی سرم ریختن و منو با خونریزی زیاد جلوی بیمارستان انداختن و رفتن، بعد هشت روز هم اومدن و از بیمارستان یواشکی بردنم،من چطور زنده موندم؟!!!!! صدای امیرسالار منو از گذشته ام بیرون کشید: -فردا صبحونه نخور. -برای چی؟ امیرسالار-باید آزمایش بدی. -آزمایش چی؟ امیرسالار-تو توی بیمارستان زایمان کردی؟ -نه پس تو کوچه پیش گربه های زائو.
Hammasini ko'rsatish...
40👍 24😁 4👎 2🥰 1
پرش به قسمت #یک : https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7 قسمت #چهل_و_سه رمان #دختر_خوب به قلم #نیلوفر_قائمی_فر #هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها @Nilufar_Ghaemifar #توجه : این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید. #کپی = #پیگرد_قضایی دانلود فایل عیارسنج : https://t.me/BaghStore/368 آرازو بغل کردم و تکونش دادم. -میشه تو آب یکم عرق نعنا هم بریزم بدم؟ امیرسالار-ای بابا. -عه خب سوال میکنم. دکتر-اکثر پزشک ها و علم مخالفن ولی من میگم اشکال نداره، نصف قاشق چایخوری کمتر توی آب جوشیده شده بریزید و بهش بدید؛ قدیم مگه دوا و درمون الان بود؟ با همین بچه هارو درمان میکردن. تشکر کردیم و از اتاق دکتر بیرون اومدیم. امیرسالار-این دکتره هم فقط به روش قدیمی ها کار میکرد. -راست میگه دیگه، مثلا تورو با کدوم یکی از این داروها بزرگ کردن که الان قدت اندازه چنار شده. امیرسالار-درست نمیتونی حرف بزنی نه؟ در ماشینو باز کرد،کیسه هوای ماشین و امیرسالار به زور جمع کرد تا بشینن ونشستم و از توی جیبم پستونک آرازو درآوردم ودرشو برداشتمو توی دهنش گذاشتم. آروم آروم تکونش داد و امیرسالار سوار شد و به ساعتش نگاه کرد: -نچ نچ ساعت دوئه. -دیدی چیشد؟ خواب حضرت آقا دیر شد! حالا چطوری کلید انرژی هسته ای رو بزنه؟ عاصی شده نگام کرد و سرشو به طرفین تکون داد و جواب نداد. تا بریم داروهای آرازو بگیریم و به خونه برسیم آراز توی بغلم خوابیده بود. تا رسیدیم امیرسالار به اتاقش رفت و خوابید ولی من خوابم پریده بود. چای دم کردم و از کتابای کتابخونه ی امیرسالار یه کتاب برداشتم که اسمش "سوپ جوجه" بود؛ مجموعه داستان های کوتاه و واقعی که بنا بر حکمت خداوند اتفاق افتاده بود و میگفت اگر یه اتفاقی ظاهرش خیلی بده ولی اتفاق افتاده تا نتیجه ی مثبت بده مثل مرگ عزیزامون؛ درسته که خیلی دردناکه اما باعث میشه تبدیل به آدمی بشیم که قبلا هرگز نبودیم. حوالی ساعت پنج و نیم صبح بود که امیرسالار از خواب بیدار شد. مستقیم به سمت اتاق آراز رفت و از توی اتاق گفت: -خانم؟ «با صدای خفه گفتم:» چیه؟ «از اتاق بیرون اومد:» عه! چرا بیداری؟ نخوابیدی؟ -خوابم نبرد. یعنی هر روز بعد از بیدار شدن توی اتاق آراز میومد؟ یا امروز چون نگران بود؟ امیرسالار-بچه چطوره؟ -بچه نه، آراز، هی بگو بچه که تا یکی اسمشو پرسید ،توهم مثل دیشب به تته پته بیوفتی. امیرسالار-حالا هرچی. -خوبه دیگه، گریه نکرد، شیر خواست خورد و خوابید. امیرسالار-نمیخوابی؟ -من زیاد اهل خواب نیستم، فعلا هم خوابم پریده. امیر به کتاب توی دستم و بعد به فنجون چای روی میز نگاه کرد و گفت: -تو عجیب ترین زنی هستی که دیدم. آستیناشو بالا زد. -واسه چی؟!!! امیرسالار-اهل یه چیزایی هستی که من فکرشم نمیکردم حتی بهش فکر کنی! رفت وضو گرفت و من میز صبحانه رو چیدم. چای ریختم و نون توی قابلمه داغ کردم. امیرسالار وارد آشپزخونه شد: امیرسالار-نون داغ میکنی؟ -مامانی هر روز اینکارو میکرد انگار جلوی نونوایی داشتیم نون پنیر میخوردیم. خیلی مزه میداد. «پوزخندی از خنده زد و گفت:» بوش توی کل خونه بلند شده. -کتابا برای توئه؟ «نفسی کشید:» نه. -واسه زنته؟ «سربلند کرد و نگام کرد:» -نه، اون کتابخونه رو از سمساری با کتاب هاش خریدم، برای اون گوشه ی خالیِ خونه، فکر میکردم اینجا قراره خونه بشه. فکر فضاهای خالیشو هم کرده بودم. -خونه است دیگه. دقیق تر بهم نگاه کرد، نگاش به قابلمه ای که نون توش داغ میکردم افتاد؛ بعد یه کتری که داشت بخار میکرد، به سفره ای که پهن کرده بودم. صدای گریه ی آراز اومد، بهم نگاه کرد و آهسته گفت: امیرسالار-لابد من معنی خونه رو اشتباه فهمیده بودم. «گنگ نگاش کردم:» نون نسوزه برم سراغ آراز. آراز، آرااااز تکرار کن. چشماش خندید و گفت: -آراز یعنی چی؟ -اسم یه روده، به من میاد دیگه، رود و ماهی. سراغ آراز رفتم و انقدر مشغولش شدم که نفهمیدم امیرسالار کی از خونه بیرون رفت. حوالی ساعت ده صبح بود که شهری زنگ زد و جریان دیشبو براش تعریف کردم. اول کلی جیغ زد و خدا و پیغمبرو صدا کرد اما بعد آرومش کردم و جریان آرازو براش تعریف کردم، شهری هم دقیقا حرف دکتر رو تکرار کرد. *** همین که سر ماه شد مغز امیرسالار خوردم که حقوقمو بده. خودش هنوز حقوق نگرفته بود و از پولی که قبلا داشت حقوق منو داد که فقط دهنم بسته بشه. اینو از تموم اون حال عاصی شده اش فهمیده بودم...
Hammasini ko'rsatish...
34👍 28😁 5👎 1👏 1
پرش به قسمت #یک : https://t.me/roman_dokhtarekhoub/7 قسمت #چهل_و_چهار رمان #دختر_خوب به قلم #نیلوفر_قائمی_فر #هر_شب_ساعت_21_بجز_جمعه_ها @Nilufar_Ghaemifar #توجه : این رمان فروشی است و فقط نیمه اول رمان بصورت رایگان منتشر می شود و برای خواندن کل رمان حتما باید آن را خریداری کنید. #کپی = #پیگرد_قضایی دانلود فایل عیارسنج : https://t.me/BaghStore/368 تا پول به کارتم زد غوغا کردم که الا و لِ الله باید برم بیرون خرید دارم. فکر میکرد خرید برای رخت و لباس داشتم ولی من هدف تعیین کرده بودم که زندگیمو تغییر بدم،تا وقتی خرج خورد و خوارک و ...من با امیرسالار بود باید پول جمع میکردم، چی بهتر از اینکه چیزی بخرم تا ارزش پولم از بین نره. بنابراین با اون هشتصد تومن برای ماه اول یه دستبند بی اجرت دست دوم طلا خریدم. امیرسالار فقط توی شوک بود و وقتی توی دستم دید با تعجب گفت: -انقدر اصرار و اصرار که طلا بخری؟ -این طلا برای زینت و پز نیست، برای سرمایه گذاریه! با حقوقم طلا میخرم سر سال و نزدیک به عید که طلا بالا رفت میفروشم و یه حرکت میزنم. امیرسالار-حرکت میزنی؟!! مثلا؟!!! «بهش نگاه کردم وگفتم:» همه رمز و راز زندگیمو که نمیشه رو کنم. «با خنده گفت:» رمز و راز؟ -تو خنده هم بلدی؟ «خودشو جمع و جور کرد و نفسی کشید:» به هر حال مبارکه. -خونه ی بابا که بودم همه امون یه عالمه النگو توی دستامون بود. ما اصلا با طلا بزرگ شدیم. حالا یه ماه کار کردم تونستم یه دستبند بخرم ولی میدونی چیه؟ اگر اون طلاها توی دست و بالمون نبود بعد از اون آتیش سوزی معلوم نبود چی میشد. «شونه امو بالا دادم و نفس بلندی کشیدم:» گرچه.....گرچه.....من خلاف جهت زندگیمون رفتم. پیام به گوشی امیرسالار اومد. به گوشیش نگاه کرد و پوزخندی زدم و گفتم:» -پیداش کردن؟ نیم نگاهی بهم کرد و جوابی نداد. -فکر کن برگشته باشه اکراین و بچه اشم به هیچ جاش حساب نکرده باشه. «تلخ خندیدم:» حتی منم جای تو میسوزم چه برسه به تو. اصلا حساب باز کردن رو کسی سوخت و ساز داره،وقتی هفده سالم بود و به حرف تایماز از خونه فرار کردم فکر کردم قراره منو ببره خونه ای که زنش بشم. توی اون سن دخترا عشق شوهرن، انگار خیلی آش دهن سوزید، شما مردارو میگما.... سرشو از گوشی بیرون آورد و نیم نگاهی بهم کرد،نفسی کشید و گوشیو توی جیبش گذاشت. -میبینی الان به خودمم پوزخند میزنم ولی اون موقع شبیه علامه ی دهر شده بودم،فکر میکردم تایماز خیلی شاخه، شاخ بودا منتها شاخ گاومیش، هیچی سرش نبود،گاوِ گاو بود. از همون شب اول یه جوری منو به باد کتک گرفت که عین کاغذ کنج اتاق مچاله شده بودم، بعد هم زرت و زرت مواد بهم تزریق کردو داد. «زهر خندی زدم:» آدمی که رکب بخوره دیگه هیچ وقت آدم سابق نمیشه. بهم نگاه کرد و آروم با اون صدای خش دار گفت: -اس ام اس بانک بود. «پوزخند زدم:» اصلا هرچی چرا به من میگی؟ امیرسالار-انگار توهم مثل من انتظار میکشی گفتم از نگرانی دربیای. باحرص و دندونای روهم گفتم: -مردک! من انتظار زنِ دوزاری تورو برای چی بکشم؟ اخماش توی هم رفت، انقدر که گره کور و بزرگی بین ابروهاش شکل گرفت، قبل از اینکه نفسشو برای حرف زدن چاق کنه و از زنش دفاع کنه گفتم: -از اینکه خودتو به کوچه ی علی چپ زدی خنده ام میگیره، منو ببین... «با همون اخم نگام کرد و گفتم:» من با دنباله ی سیاهی که دارم وقتی بچه امو دادن رفت لرزیدم،کسی که این لرزه رو نداره هیچ وقت برنمیگرده. امیرسالار-خودتو با زن من مقایسه نکن. حرص، سینه امو تو حصار خودش اسیر کرد ولی به روی خودم نیاوردم که نقطه ضعف بهش بدم،پوزخند زدمو گفتم: -آره مردک، من خیلی بهتر از زن توام، چون من ایستادم و به یه بچه ی غریبه جای بچه ی خودم شیر دادم،ازش مراقبت میکنم در ازای پولی که در برابر خدمت مادری هیچه، اما اون این کارو هم نکرد. باز با اون صدای بم و دورگه که هرچی هم میکشیدش تموم نمیشد چنان صداشو روی سرش گذاشت و سرم داد زد که بچه توی بغلم پرید و با اون چشماش کوچیک آبیش وحشت زده نگام کرد. چشمای بچه رو که دیدم انگار خودمو در برابر دنیا میدیدم، با پشت دستم محکم به زیر قفسه ی سینه ی امیرسالار در حالی که پشت فرمون نشسته بود و کنار خیابون ایستاده بودیم کوبیدم، یه جوری توی اون داد زدنش، ضربه ام صداشو توی گلوش خفه کرد که به سرفه افتاد،با عصبانیت گفتم: -صداتو بیار پایین، نکره ی دیو... بچه ات سکته کرد،مرده شور خودتو زنتو ببرن، این بچه چه بدبختیه که تو باباشی و اون ننه اش. تا خواست حرف بزنه محکم و تند تند گفتم: -دهنتو ببند، دهنتو ببند.... بچه رو توی بغلم تکون دادم: -خاک تو سرتون کنند، خدا به کیا بچه میده، به من و شما دوتا یالغوز بی مصرف، هی راه میری میگی بچه ام بچه ام این بود؟
Hammasini ko'rsatish...
74👍 49🥰 5👎 2👏 2🔥 1🤔 1👌 1
📚 رمان عشق ۵۲ هرتزی ✍️ به قلم نیلوفر قائمی فر 📝 خلاصه در مورد دختری بی شیله پیله، ساده و مهربون بنام جلوه ست که برعکس درون زیبا چهره اش زیبایی خاصی نداره و از اقبال جلوه تمام خانواده ی مادری او چهره های زیبایی دارند مخصوصا امیروالا که خیلی مرد زیباییه. انقدر که وقتی بعد سال ها به ایران برمی گرده و قصد ازدواج داره همه ی دخترای فامیل و آشنا در تلاشند که نظر امیر والا رو جلب کنند. جلوه که باور داره هرگز انتخاب امیروالا نیست با خود واقعیش با امیروالا روبروئه انقدر که امیر والا عاشق زیبایی سیرت جلوه می شه و این تازه شروع زندگی زنی هست که خیلی از ما هستیم چرا؟ چراشو در داستانی بخونید که زندگی واقعی امیروالاست. 🔘 عاشقانه، طنز، اجتماعی، درام، فرهنگی، آسیب اجتماعی، خانوادگی، رئال 🌀 ادامه این رمان بصورت فروشی ست، پس از مطالعه 101 صفحه دمو (عیارسنج) اگر علاقمند بودین به سبد خرید مراجعه کنین و حق اشتراک خوندن بقیه صفحات رو پرداخت کنین تا توی کتابخونۀ اپلیکیشن بتونین بمرور زمان، رمان رو تا آخر مطالعه کنین. نصب رایگان اپلیکیشن باغ استور برای همه موبایل ها : https://baghstore.net/app/
Hammasini ko'rsatish...
32👍 17😍 5👏 1