cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

rey’s vignette

“a vignette is a short, descriptive passage that captures a moment in time.” currently open to pen pals: [email protected]

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
7 527
Obunachilar
+124 soatlar
+427 kunlar
+30930 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

«شهرزاد عزیزم؛ هوا آبیِ صبحگاهی‌ است. در نور کم‌جان یک چراغ زرد دیواری، پشت میز ناهارخوری خانه‌ی خاله‌‌ام نشسته‌ام. یک لیوان قهوه‌ی دمی با شیر جلویم است که نیمی‌ از آن را خورده‌ام و چنان خواب را از سرم پراند که باعث شد فکر کنم ماشین اسپرسوسازم شوخی‌ای بیشتر نیست. خوابم نمی‌آید. دارم در مورد نور آبی صبحگاهی که از پشت پرده‌های توری سفید به چشمم می‌رسد فکر می‌کنم و My Way از آقای سیناترا‌ی عزیز را گوش می‌دهم. چند دقیقه پیش، فکر کردم می‌توانم این کار را کنم. آبیِ صبحگاه‌ را نگاه کنم، برای دوستی زیر نور بی‌جان چراغ زرد بنویسم و احساسات منفی‌ای که این چند روز درونم انباشته شده بود، رها کنم. امروز ظهر در جاده پادکستی را گوش می‌دادم که در مورد طب سالمندی صحبت می‌کرد. گوینده‌ی پادکست توضیح داد که افراد بعد از ۶۰ سال سالمند محسوب می‌شوند. تا ۷۵ سال سالمند جوان، و بیشتر از ۹۰ سال، کهنسال. به پدرم فکر کردم. بابا چند سالش شده؟ چند سال دیگه سالمند محسوب می‌شه؟ دیگر به پادکست گوش نکردم. با ۳۱ سال فاصله سنی، زمانی که من ۲۹ ساله شوم، بابا وارد سالمندی می‌شود. خیلی هم بد نیست. تا ۲۹ سالگی خیلی مانده. در ۲۹ سالگی خیلی بزرگ شده‌ام. در ۲۹ سالگی خیلی بزرگ شده‌‌ام، اما وقتی بابا ۲۹ ساله بوده، من هنوز به دنیا نیامده بودم. به بابا فکر کردم. به موهای سفیدش. به اینکه حالا مثل وقت‌هایی که کوچک بودم، نشاط جوانی‌اش را ندارد. به اینکه چقدر دوستش دارم. وای. چقدر دوستش دارم. چقدر دوستش دارم و چقدر دلم می‌خواست بغلش کنم. اما مو‌هایش سفید می‌شود. موهای سرش، موهای دستش؛ پوست گردنش چروک می‌افتد. گونه‌هایش هم. سالمندی: تغییرات فیزیولوژیک طبیعی، پیشرونده و خودبه خودی و غیر قابل بازگشت،که در آن قوای جسمی و روحی هر دو به نحو قابل توجهی رو به نقصان می‌گذارد. به سالمندی خودم فکر کردم. به خاطر دارم یک بار در رواق، در مورد این صحبت می‌کرد که بیشتر ما به روند زندگی، به چشم یک نمودار صعودی نگاه می‌کنیم. به مرور زمان بهتر می‌شویم؛ دانش بیشتر، شغل بهتر، روابط بهتر. اما در واقع حالا، همین لحظه در اوج نمودار هستیم. از لحظه‌ی تولد، نمودار شروع به نزول کرده. در همین لحظه‌ که همه‌ی سال‌های رو به رویت باقی مانده، هیجان و شیرینیِ فرصتی که زمان باقی مانده برایت به ارمغان می‌آورد؛ نمودار y تابع زندگی، فرصت باقی مانده است. فرصتی که می‌تواند به هر چیزی ترجمه شود. به عشق ورزیدن، خرد اندوزی، سفر کردن، خلق کردن، رنج کشیدن. نمی‌دانم چرا در جاده، خود را در زندگی بابا تصور کردم. تکه پاره‌هایی که از زندگی‌اش در خاطر داشتم. کودکی‌اش را تصور کردم. وقتی در جوانی به جنگ رفته بود. دانشجو شدن در تهران. اوایل ازدواجشان با مادرم و نامه‌های عاشقانه نوشتنش. سفر تایلندش. چند روز پیش آلبوم تایلندش را نگاه کردم و بابای کوچولویم را پشت دوربینی می‌دیدم که این عکس‌ها را ثبت کرده بود. شگفتی‌ای که در چشم‌هایش نشسته بود می‌دیدم*. یک عکس در آلبوم دارد که میمونی روی یک تکه سنگ بزرگ کنارش نشسته و بابا صورتش را به انزجار جمع کرده؛ شگفتی‌اش را می‌بینم. شگفتیِ داشتن عکسی که در آن یک میمون کنارش نشسته. شگفتی اعضای خانواده وقتی عکسش را با آقای میمون نگاه می‌کنند. فکر کردم چقدر عجیب است که تا قبل از اینکه من وجود داشته باشم، بابا سال‌ها وجود داشته؛ در روز تولدم، مردی که مرا برای اولین بار بغل کرد، چقدر زندگی کرده بود. ولی در عین حال، مرد ۳۱ ساله‌ی جوان و بی‌تجربه‌ای را می‌بینم که تازه پدر شده و هنوز انگار کل زندگی‌اش پیش رویش است. راستش ساعت نزدیک ۵:۳۰ است و دارم به پهنای صورتم اشک می‌ریزم. نمی‌دانم به خاطر این است که ۶ سال دیگر بابا سالمند می‌شود و ناراحتم که آدم‌های مورد علاقه‌ام، در این حجم‌های فیزیولوژیک برنامه‌ریزی شده گیر افتاده‌اند و هر روز تلومر‌هایشان کوتاه و کوتاه‌تر می‌شود، یا به خاطر اینکه اینجا ایستاده‌ام و یک زندگی پشت سر و یکی پیش رویم دارم یا فقط دلم برای بابا تنگ شده و دلم می‌خواهد الان پیشم باشد. زنده بودن خیلی عجیب است؛ هوا تقریبا کامل روشن شده و آقای سیناترا هنوز می‌خواند و لبریزم از احساساتی بسیار قدرتمند. احساس می‌کنم در تن ریحانه‌ی سالمندی هستم که این روز‌ها را نگاه می کند و یک لبخندِ پرتمنا** می‌زند. خوشحالم، امیدوارم، غمگینم و بیشتر از همه، شگفت‌زده‌ام. شگفت زده از توانایی‌ام در تجربه‌ی همه‌ی این احساسات در این صبحگاه.
Hammasini ko'rsatish...
هنوز بیدارم
Hammasini ko'rsatish...
Sufjan Stevens - To Be Alone With You.mp36.48 MB
چیز خاصی نیست نهایتاً. فکر می‌کنی مهمی و وقتی می‌فهمی نبودی دردت می‌گیره.
Hammasini ko'rsatish...
ولی هربار سعی می‌کنم بامزه‌بازی در بیارم و کسی رو بخندونم، ته ذهنم به تو فکر می‌کنم و تلخ می‌شم؛ فکر می‌کردم دوستم داری. ولم کردی و همه‌ی‌ بارهایی که خندونده بودمت رو زیر سوال بردم. خودم رو زیر سوال بردم. تا مدت‌ها، حتی تا همین الان، وقتی یکی می‌خنده و خوشحال می‌شم که خندوندمش، یه چیزی ته ذهنم می‌گه «ولی ممکنه اینم دروغ بگه»
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ نه ولیعصره بالای سینما آزادی
Hammasini ko'rsatish...
0.31 KB
‌ ‌ ‌‌‌ ‌ https://t.me/reysvignette/38341 ممنونم؛البته منظورم دفتری بود که توش شعر و پاتولوژی نوشته بودی.در واقع میخواستم بگم حسِ خوبی میداد بهم. بابت این هم دمت گرم
Hammasini ko'rsatish...
rey’s vignette

https://t.me/iautmedio

3.78 KB
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.