cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

ویر،گول

ویرگول تقاطعی است میان کلمات برای ایستادن و نفسی چاق کردن.

Ko'proq ko'rsatish
Eron113 854Til belgilanmaganToif belgilanmagan
Reklama postlari
948
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
-27 kunlar
-530 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

شو تاریک_2023_09_09_13_45_36_793.mp35.00 MB
4
01:00
Video unavailableShow in Telegram
حکایت مهرجویی در سکانس تاکسی فیلم پری حکایت غریبانه زیستن ماست. حکایت تسلسل بلا و مصیبت بر پیکره‌ی این خاک... حکایت نجیبانه‌ای از زخم‌های پی در پی... حکایت هر لحظه گلوله و هر لحظه باتوم... این سکانس را احتمالا مهرجویی ساخته که بگوید همه در غم‌هایمان مشترکیم. و همه چقدر با هم غریبه‌ایم. و همه چقدر منتظریم که بباریم. حکایت مهرجویی حکایت این روزهای خاورمیانه است. حکایت اشک‌های چندین نسل سوخته که بغض مشترک دارد. مهرجویی حالا خودش بر عاملیت این اشک‌ها اضافه شد... ای بی‌نوا وطن...
Hammasini ko'rsatish...
4.55 MB
😢 19👍 9
اگر امروز "هیچ کار خاصی" نمیخواید انجام بدید، دست کم بشینید پادکست‌های سرنوشت دیکتاتورها رو گوش بدید، تا متوجه بشید بزرگترین دیکتاتورها هم چقدر آسیب‌پذیرن و تصور نکنید شکست اون‌ها چقدر کار سختی میتونه باشه! دیپ پادکست سرنوشت اکثر دیکتاتورهارو ساخته، برای مثال معمر قذافی دوست صمیمی جمهوری اسلامی! https://youtu.be/jPRTs-7xycs?si=HyR4H_wnB1rlopnd
Hammasini ko'rsatish...
معمر قذافی : از تولد در جهنم تا مرگی دردناک

حمایت اختیاری از دیپ پادکست:

https://www.patreon.com/deeppodcastiran

Instagram: Https://www.instagram.com/deep.podcast Telegram Channel: Https://www.telegram.me/deeppodcast ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ song by: Scott Buckley link:

https://www.youtube.com/@UCUuUqWLLsUjheuYkP9AWxTA

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ معمر قذافی (از تولد در جهنم تا مرگی دردناک) معمولا داستان قذافی رو از زمان تولدش شروع میکنند. یکی از روزهای ماه جون در سال 1942. هنگامیکه قذافی در یکی از قبلیه های بادیه نشین در حوالی شهرِ (سِرت) به دنیا اومد. اما برای پی بردن به داستان قذافی باید به عقب تر برگردیم به 28 ام سپتامبر 1911 میلادی. در اون تاریخ نیروهای نظامی ایتالیا به بندرِ ترابلس حمله کردند. قذافی از خانواده کشته شده های پروازِ pan am 103 به طور رسمی عذرخواهی کرد و مسئولیت سرنگونی هواپیما رو بر عهده گرفت. بعد از این اتفاقات سازمان ملل متحد تمامیِ تحریم ها لیبی رو برداشت. در سال 2004 قذافی اعلام کرد که تمامی سلاح های شیمیایی و کشتار جمعی رو نابود میکنه. این قضیه بسیار به مذاق جرج بوش و تونی بلر خوش اومد و اونا سریعا پیشنهاد سرمایه‌گذاری های سودآور در خاک لیبی رو ارائه دادند. حتی MI6 دو تن از اپوزوسیون قذافی رو در بانکوک دستگیر کرد و اونا رو تحویلِ دولت لیبی داد. بازگشت قذافی به عرصه بین‌المللی، جایگاه اون رو در جهان عرب هم تغییر داد.از اینجا به بعد اون دیگه زیاد اهمیتی به جهان عرب نمیداد اما بیشتر به دنبال تغییرات گسترده در قاره آفریقا بود. در اواسط دهه 2000 میلادی قذافی به دنبال یک اتحاد بزرگ بین تمام کشورهای آفریقایی بود. یک آفریقا، با یک پاسپورت، بدونِ مرز، با یک ارتش قدرتمند، و البته یک رهبر که اونهم باید معمر قذافی باشه. خوب مسلما همون واکنشی که رهبران کشورهای عربی در سالهای قبل به قذافی داشتن، همون واکنش رو اینبار رهبران کشورهای آفریقایی به این پیشنهاد عجیب و غریب قذافی نشون دادند و اهمیتی بهش ندادند. اما این پایان رویاپردازی های قذافی نبود. در سال 2008 اون از 200 تن از پادشاهان و رهبران قبایل بزرگ آفریقایی درخواست کرد که برای قذافی مراسم تاجگذاری ترتیب بدن و اونو شاهِ شاهان آفریقا بدونند. خوب از قذافی چنین کاری اصلا عجیب نبود اما این حرکت پیامدهایی به دنبال داشت. یک نکته مثبت این بود که دروازه های لیبی به روی تمامی آفریقایی ها باز شده بود اما مشکل اینجا بود که جمعیت لیبی همه گی مسلمان بودند و اکثر مهاجران آفریقایی، مسیحی بودند و مردم لیبی علاقه چندانی به حضور مهاجران مسیحی از سایر مناطق آفریقا نداشتند. اما هر چه که بود لیبی تا به حال چنین پیشرفت سیاسی و حتی اقتصادی رو از سال 1969 به اینور تجربه نکرده بود. لیبی یک شکوفایی اقتصادی به دست آورده بود. قذافی تا سال 2009 هر روز دست به کارهای مختلفی میزد که بعضی ها از اونها عجیب و غریب بودند و بعضیاشون هم نتایج بسیار مثبتی برای لیبی و حتی قاره آفریقا داشت. به نظر میرسید که هیچ چیز نمیتونه قذافی رو از خواسته هاش منصرف کنه یا حتی اونو متوقف کنه. همه چیز برای قذافی داشت خوب جلو میرفت تا اینکه محمد بوعزیزی، جوانِ دستفروش تونسی خودش رو در تونس آتش زد و جونش رو از دست داد. از اونجا به بعد دیگه نه برای قذافی و نه برای سایر کشورهای عربی هیچ چیز مثل قبل نشد. انقلابهایی شکل گرفت که داستانش رو ما قبلا در ویدیوی بهار عربی به طور کامل توضیح دادیم. مرگِ محمد بوعزیزی خشمی گسترده در تونس به وجود آورد و در نتیجه اون حکومت تونس سقوط کرد. بهار عربی آغاز شده بود. اما این بهار عربی اگر پاش به لیبی میرسید میتونست یک طوفان به وجود بیاره. قذافی همچنان از واقعیت های جامعه اطلاعی نداشت و احساس میکرد مردم لیبی عاشق اون هستند در 15 فوریه سال 2011 بود که اولین اعتراضات در لیبی اتفاق افتاد. بن قازی سقوط کرد و بعد هم این روند به سایر نقاط لیبی رسید. از همون ابتدا مشخص بود که قذافی نمیتونه از پسِ این خشم عمومی بر بیاد. اونکه در طیِ سالهای اخیر چهره خوبی از خودش به نمایش گذاشته بود دوباره تبدیل به یک سگِ هار شد و به شدیدترین شکل ممکن به جونِ معترضین افتاد ارتش لیبی به سمت بِن قاضی به راه افتاد در اینجای کار ناتو واردِ گود شد و منطقه بِن قازی رو پرواز ممنوع اعلام کرد . بعد هم هواپیماهای آمریکایی پایگاه های نظامی قذافی رو بمباران کردند. قذافی که به تازگی با غرب و آمریکایی ها دوستی کرده بود اصلا انتظار چنین حرکتی رو نداشت. همزمان پروپاگاندای فرانسه و قطر هم دست به کار شدند و مدام مردم رو علیه حکومت قذافی تحریک کردند. لیبی هم رسانه درست و حسابی نداشت و همه چیز از دست حکومت لیبی خارج شده بود. کلی سلاح از فرانسه و آمریکا برای مبارزان لیبیایی ارسال شد و از همون ابتدای کار اعتراضات در لیبی شبیه به جنگ داخلی شده بود.…

👍 18🕊 2
ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است و شال ِ کمرت بوی خون تو را گرفته. لیکن دیگر من نه منم و خانه‌ام دیگر از آن من نیست!» «ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟ دخترَکَت، دخترک تلخ‌ات کجاست؟» فدریکو گارسیا لورکا
Hammasini ko'rsatish...
10💔 3👍 1
«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است و شال ِ کمرت بوی خون تو را گرفته. لیکن دیگر من نه منم و خانه‌ام دیگر از آن من نیست!»
Hammasini ko'rsatish...
Marjan Dooneh Dooneh.mp36.65 MB
4
ما هر روز چیزهایی را دفن می‌کنیم که با هیچکس درباره آن‌ها حرفی نمی‌زنیم. مثلا من دیروز مادر بزرگم را دفن کردم. مادربزرگی که به هیچکس درباره احساسی که به او داشتم حرفی نزده‌ام. حتی خودش. مادربزرگ رفت و گرد راهش از دور آه تیره... مادربزرگ دیروز رفت و این رفتن انگار که بی تاثیرترین اتفاق ممکن در این دنیا باشد. پیرزن هشتاد ساله ای که احتمالا هیچ تاثیری هم در روند این دنیا نداشت. اما خب دلشاد (مادربزرگم) برای من آخرین سکویای پیرِ جنگلِ زندگی‌ام بود که حالا بر زمین افتاد. پیرترین موجودی که از آن نسبتی خونی به ارث برده بودم و حالا در حال تجزیه شدن است. آخرین وظیفه او حالا برگرداندن وجودش به طبیعت است. دلشاد برای من مثل فانوسی بود در تاریکی شب. که همه را به دور خود جمع میکرد و حالا دیگر کسی چنین وظیفه ای به دوش ندارد. میگویند هر انسانی یک‌ سن تقویمی دارد و یک سن درونی. یعنی چیزی که از سن خود تصور میکند همیشه کمتر از سن واقعی اش میشود. شاید هم گاهی بیشتر، ولی دلشاد برای من هشتاد سال نداشت. انگار که سن او برای من در همان کودکی باقی مانده بود. زن زبر و زرنگی که میتوانست همه کار انجام دهد. صبح مزرعه بود. ظهر خانه دار بود. غروب حیوانات را رفع و رجوع میکرد و شیر گاوها و گوسفندها و بزها را میدوشید و شب ماست و پنیر مایه میزد و آخر شب برای ما داستان‌های جن و پری تعریف می‌کرد. شاید قوه تخیل نسل ما بخش عمده‌ایش را مدیون همین داستان‌های جن و پری مادربزرگ بود. گوش‌هایش این اواخر سنگین بود اما چند سال پیش تلفنی که با او صحبت میکردم _با همان لهجه شیرین ملایری‌اش_همچنان برایم داستان میگفت. سریال جومونگ که پخش می‌شد برایم باقی داستان گوگوریو و چسان قدیم را پیش‌بینی و با خنده تعریف میکرد و جوری حرف میزد که گویی یکی از عوامل سریال بوده و در خود کره جنوبی شاهد ساخت سریال بوده و باقی داستان را می‌داند! پوووف این اواخر زیادی جنگید، برای رفتن می‌جنگید. این را من میدانستم‌ که پای داستان‌هایش نشسته بودم. ولی هی او را برگرداندند وسط رینگ و گفتند مبارزه کن. توانی نداشت و هی از روزگار خورد. از نزدیکانش خورد. تا بالاخره همه فهمیدند که توان ادامه دادن ندارد و اجازه دادند که برود. هر آدمی اجازه دارد که گاهی بایستد و خستگی در کند. و دلشاد برای همیشه، برای خستگی در کردن، نشست و خمیده رفت. پوووف احتمالا خانه قدیمی مادربزرگ حالا تبدیل به خرابه ای میشود که دیگر نشود حدس زد در گذشته چه بوده و چه داستان‌ها و شادی‌ها و غم‌هایی را روایت میکرده است. دیوارهایش صدای سکوت میدهد و غمبار مرگ. اما داستان‌هایش، داستانهایش تا همیشه برایم زنده است. داستان‌هایش تنها چیزهایی بود که با او دفن نشد. چون من درست بالای سرش بودم و تمام‌شان را برداشتم. و این داستان است که می‌ماند!
Hammasini ko'rsatish...
💔 45😢 14😭 2🙏 1
1600703996_Hadi Hadadi - Durna دورنا.mp310.30 MB
7😍 2
Photo unavailableShow in Telegram
دلتنگی از کجای تن آدمی شروع به بالا آمدن می‌کند؟ از کدامین نردبان به بالای وجودت میجهد؟ چطور میتواند از اینهمه گوشت و پوست و استخوان و رگ و مویرگ عبور کند و روح را کنار بزند و به زیرش بخزد؟ این همه قدرت را از کجا میاورد؟ چگونه آرام آرام خودش را به تن میساید و به رخ می‌کشد که تو حتی نمی‌توانی مچش را بگیری؟ و در میانه حمله سراسری متوقف‌اش کنی؟ چرا نمیشود که نمیشود که نمیشود با این حجم عظیم و غلیظِ شکننده روبرو شد و سرش فریاد زد که من از تو قوی‌ترم؟ پوووف
Hammasini ko'rsatish...
17👍 8💔 4🍾 2
همین چند دقیقه پیش از خواب پریدم! خواب دیدم که مُرده‌ام! یک مرده کامل! نحوه مرگ به حدی عجیب بود که رویم نمیشود تعریفش کنم. یعنی به حدی عجیب است که عزراییل هم قطعا در لیست عجیب‌ترین‌های خودش نوشته و برای بقیه می‌گوید و می‌خندد! (احتمالا فرشته‌ها دور عزراییل چمباتمه زده اند و با دیدن کلیپ مردن‌ام ریسه میروند و احتمالا اسرافیل می‌گوید "جون مادرت اینو بفرست پی‌وی تلگرامم تو توییترم شئرش کنم فیواستار میشه") من مردیده شدم. خیلی سخت و خشن. ولی تورو خدا اصرار نکنید. روم به دیوار. گلاب به رویتان. یعنی قطعا و ابدا از ابتدای تاریخ تا بحال اصلا این مدل مرگ را نه از جایی شنیده‌ام و نه دیده‌ام! اصلا مرگی هم نیست که مثلا دیگران تعریفش بکنند و برایت حسرت بخورند. یعنی محال است کسی با شنیدن نحوه مرگ نخندد و نگوید که: "ولی بدبخت نه درست زندگی کرد و نه درست مرد!" عمرا کسی حدس زده باشد که چطور مرده بودم! حالا از نحوه مرگ که بگذریم (عجله نکنید آخر داستان شاید گفتم چطور مرده‌ام) اتفاقات بعد مرگ عجیب‌تر بود. من هیچ حسی به مرگ نداشتم. نه وحشت و نه ناراحتی. اصلا انگار نه انگار. نه از ارواح دیگر خبری بود نه از قلچماق‌های نکیر و منکر.* * ستاره یعنی نکته مهم: (فلذا بخورید و بیاشامید که تا اینجای کار خبری از هیچ چیز دیگری نبود، نه جهنم نه بهشت و نه حتی... ولش کنید!) ولی خب بعد از مرگ هرچه جلوتر میرفت بیشتر یاد کارهای نیمه‌تمام و نکرده میافتادم. یاد دارایی‌هایی که کسی از وجودشان خبر ندارد. (باید یک نقشه گنج برای روز مبادای بازماندگان کنار بگذارم) یاد قسط‌ها. یاد کارهایی که باید می‌کردم. در جایی از خواب رییسم یقه‌ام را گرفته بود که گزارش ماه سپتامبر را چرا نفرستادی؟! بعد من میگفتم "آقا من مرده‌ام بیخیالم شو!" بعد وی افزود "بدون اجازه من گه خوردی مردی!" و بعد من افزودم "امون بده سپتامبر بگذره لش مرگمو جمع میکنم میام واست میفرستم، فقط بی زحمت اضافه کاری منو یادت نره تایید کنی!" حالا اینجایش به درک. آقا/خانم من وقتی مرده بودم فهمیدم که زن دارم. این درد را به که بگویم؟ در بیداری‌ام کجا بودی که الان پیدایت شده؟ من‌ مجردی بودم متعهد، زن از کجا پیدایش شد؟ قسمت‌های مختلف خواب مثل آنچه گذشت سریال‌ها روی سرم سر می‌خوردند و فریم به فریم حرکت می‌کردند. در قسمت بعدی پدرم یقه‌ام را گرفته بود که چرا زن گرفتی به ما نگفتی؟! گفتم پدر من، حالا من یه خوابی دیدم تو چرا باورت شد؟ من اصلا مُرد‌َم! (مُلدَم؟) بعد دوجین دختر (که عمرا هیچکدام را گردن نمی‌گیرم)ریخته بودند سر قبرم و زار میزند ولی رفقای پفیوزم (رفیق؟) همه می‌خندیدند! البته این سبک مردن خنده هم دارد! نگفتم چطوری مردم؟ صبوری کنید! این را میان پرانتز بگویم که انسان بزرگترین خیانت‌ها و جنایت‌ها را در حق خودش می‌کند. بیشترین دروغ را به خودش می‌گوید و هیچکس را به اندازه خودش فریب نمی‌دهد! وقتی مرده بودم حسرت می‌خوردم که چقدر کاره نیمه‌تمام داشته‌ام و انجام‌شان نداده‌ام. (متاسفانه بیدار که شدم همه‌شان را یادم رفت.) البته این طرز مردن واقعا هم حقش همین است. در جایی از خوابم روبروی اعلامیه خودم ایستاده بودم و نگاه می‌کردم. عکس خوبی از من انتخاب نکرده بودند. راضی نبودم. عکس کارت ملی‌ام برعکس تصور خوب افتاده است‌ _ولی متاسفانه انقضایش گذشته_ با سبیبل‌های چخماخی. کاش همان را انتخاب می‌کردند، دست کم ابهت داشت.  البته این طرز مردن آخر و عاقبتش هم همین است! چطوری مردم؟ آیا بگم؟ آیا نگم؟ پوووف وسط پیست اسکیت، شنا می‌کردم! باورتان می‌شود؟ در پیست اسکیت شنا می‌کردم! روز روشن، جلوی اینهمه آدم، ولش کنید، نگویم بهتر است! نه نه می‌گویم! وسط پیست روز روشن جلوی آنهمه آدم یک گراز بالغ پرید و ضربه‌ای را به وسطم زد‌. دقیقا وسطم زد. روی نقطه‌چین وسطم. از همانجایی که نوشته "ازینجا باز کنید". خوردم زمین. سرم خورد لبه جدول و مردم! آخر چرا من؟ چه کار به گراز داشتم من؟ هعیییی جواد، چقدر غریب مردی؟ تنی نحیف حاملِ بغض چند صد تُنی، حتی در خواب! بعدش خودم نشستم لبه جدول، سر خودم را در آغوش گرفتم و برای خودم گریه کردم. و هیچ‌کس نپرسید چرا اینقدر مرده‌ای؟! چرا اینقدر خسته مرده‌ای؟ چرا قبل مردن هیچ چیزی درست نشد؟ میخواستیم زندگی بهتری بسازیم، فراموش کرده‌ای؟ این‌هارا خودم به خودم میگفتم و حسرت می‌خوردم ولی خب من مرده‌ بودم. مثل همه. سالگردمان نزدیک است. قبل از شاخ زدن گراز باید فکرش را می‌کردم. حالا دیر شده و باید باز بخوابم. گزارش سپتامبر هنوز تمام نشده. پوووف
Hammasini ko'rsatish...
👏 6😁 5👍 4🤯 4 3🔥 1
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.