cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

صادق بیقرار

@Sadeghbigharar

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
210
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

Repost from Shobin
Hammasini ko'rsatish...
برمی‌گردم...

برمی‌گردم...! اجرا: شوبین شعر: صادق بیقرار گیتار:کا.ضرب

برمی‌گردم... 🎙شوبین ✍️شعر: صادق بیقرار 🎸کا.ضرب @shobin1414🎙
Hammasini ko'rsatish...
Barmigardam-Shobin.mp312.60 MB
Repost from Shobin
Photo unavailableShow in Telegram
برمی‌گردم... 🎙شوبین ✍️شعر: صادق بیقرار 🎸کا.ضرب @shobin1414🎙
Hammasini ko'rsatish...
یادباد... روزهایی که هنوز خنده یادمان بود❤💔
Hammasini ko'rsatish...
Hammasini ko'rsatish...

شعری قدیمی از کتاب (اینجا نمی‌شود) : چه خوب بوده به تعبیر تو چه بد بوده برای او نظر تو همیشه رد بوده نیاز نیست کسی راه را نشان بدهد که او همیشه خودش راه را بلد بوده به هیچ می‌رسی و تازه باورت شده است که صفر نیز برای خودش عدد بوده چرا به آدم، این‌قدر دیر می‌گویند که نقش اول یک فیلم مستند بوده بلند می‌شود از خواب و تازه می‌فهمد تمام عمر هم‌آغوش یک جسد بوده بلیط آخر، شاید بلیط شانس تو بود که مرگ در اتوبوسی که می‌رسد بوده... #سعید_حیدری_ساوجی @saeidheidarisavoji2
Hammasini ko'rsatish...
، مادرم آن‌ورِ خط از دلِ تنگش می‌گفت؛ گفتم از پنجره‌ی نورِ تو برمی‌گردم با همان قصّه‌ی پُرشور و شرِ کودکی‌ام به دلِ خاطره‌ی دورِ تو برمی‌گردم من‌که سرسبزترین خاطره‌‌ی تابستان در خیالات پُر از همهمه‌ی پاییزم از زمستانِ سفیدی که به مویت بستی به بهار لبِ مسرورِ تو برمی‌گردم در دلم حسرتِ یک روزنه در دیوارو... در سرم وسوسه‌ی صحبتی از آزادی من‌که تبعیدیِ بی‌مقصدِ این شب بودم امر کن صبح به دستورِ تو برمی‌گردم مادرم! میهنِ از درد به خود پیچیده مادرم! کشورِ مجروحِ به‌خون غلتیده گوش کن نعره‌ی فرزندِ خودت را بشنو: (کفنم پرچمِ مغرورِ تو، برمی‌گردم) 《تا شبی شورترین شعرِ تورا نقد کنم مثنوی‌های تورا با غزلم عقد کنم》: من رسیدم به‌جنونی که ندیده‌ست کسی مژده ای دل که نمانده‌ست مسیحانفسی مژده ای شاعر بی‌واژه‌‌و تنها مانده که تنت باز تبر خورده‌و سرپا مانده عده‌ای دود رساندند که نابود شوم شرطشان بغضِ وطن بود که محدود شوم از پساپرده‌ی اسرار برونم کردند *میله‌های قفسم را به‌درونم کردند جاهلی گفت که یک‌روز کسی می‌آید! حتم دارد که مسیحانفسی می‌آید!!! گفت‌و گفتند ولی حرف کماکان حرف است صحبت از منجی‌ِ ایرانه‌ی ویران! حرف است جز خیابان تو بگو راه نجاتی هم هست؟ تشنه‌ را راهِ رسیدن به فراتی هم هست؟ چه بگویم که خودم دورتر از دور شدم به دوخط شعر و به این قافیه مجبور شدم از خیابان به همین شعر پناه آوردم به خیال خودم از واژه سپاه آوردم! که نوشتم غمِ ایران، مثلا می‌جنگم! تاکه روزی به‌خیابان برسد آهنگم چشمِ شرمنده‌ی من مانده به پایان غزل می‌شود باز قلم دست به‌ دامانِ غزل: من‌که از سرخ‌ترین حادثه‌ها جا ماندم: جمعِ مَستان‌و شراب‌‌و سرِ بر دار! ولی‌..‌. چه خیالی اگر از شَرم عرق می‌نوشم! من‌که از خُمره به انگورِ تو برمی‌گردم! به تنِ زخمی‌و خونی‌شده‌ی "کردستان" یا صدایِ نفس‌و اَلعَطشِ "خوزستان" به "بلوچی" که شده سفره‌ی شامش بی‌نان چه بگویم؟ چه؟ که به گورِ تو برمی‌گردم؟ من به "ستار‌"و به‌ "فرزاد‌"و "نوید‌"و "مهسا" من به "نیکا‌"و "حدیث‌"و به "کیان" مدیونم یا که از شرمِ تو در غربت‌‌و غم می‌میرم یا که خون‌خواهِ "خدانورِ" تو برمی‌گردم مادرم آن‌ورِ خط از دلِ تنگش...   گریه مادرم آن‌ور خط از دلِ...    گریه، گریه مادرم...    گریه نه مادر بس کن فرزندت متوجّه شده منظورِ تو، برمی‌گردم.../ . #صادق_بیقرار #زنده_باد_انقلاب #زن_زندگی_آزادی #مهسا_امینی پ.ن: بیت داخل گیومه از عابد اسماعیلی نازنین است. *من در قفس هستم، میله‌ها درون من است. فرانتس کافکا
Hammasini ko'rsatish...
گفتی از من جدا نخواهی شد، گفتی از راه بر نمی‌گردی گفتی از من به عشق برگشتی، با همه غیرِ چشمِ من سردی! عمرِ عشقی که دَم زدی کوتاه، بی‌من امّا بلند می‌خندی! در دروغ‌و تظاهر حتا شیخ، می‌کند محضرِ تو شاگردی! گفتی از راه برنمی‌گردی، راهِ تو راهِ رفت‌و برگشت است! دلِ من توی کوچه‌ای بن‌بست همچنان مستِ شعر و ولگردی من به چشم تو مومنم کافر، من هنوز از نگاهِ تو شاعر من پر از درد بی‌تو بودن‌ها، تو پُر از "بی‌منی"‌و بی‌دردی مَرد بودن برای من سخت است، گریه دارم به‌ وسعت دریا تو ولی بی‌وفا و بی‌مهری، چه بگویم؟ عجیب نامردی صادق بیقرار
Hammasini ko'rsatish...
#صادق_بیقرار صدای پای بارونه که توی شعر می‌پیچه تموم واژه‌ها خیسن، نوکِ خودکارها خونی! نوشتم: "خون‌"و بعد از اون همه دنیای من سُرخه کتابا خون، شرابا خون، لبِ سیگارها خونی هزار‌وچارصد ساله که می‌جنگیم‌و می‌میریم هزاروچارصد ساله که با تقویم درگیریم پُریم از زندگی امّا رفیقِ خون‌و شمشیریم! چکید از آیه‌ها خون‌و تموم غارها خونی نه رستم مونده، نه تهمینه، نه سی‌مرغ می‌بینیم نه کاوه مونده نه بابک، نه با زرتشت هم‌دینیم اگه دنیا شبیه آسیابه، "سنگِ زیرینیم" توی تکرارِ تاریخیم‌و این تکرارها خونی نگا کن آسمونو جای بارون تیر می‌باره *درخت سرو کوهی سایه‌بونِ امنِ نجّاره! *قنات از تشنگی دست گدایی سوی جو داره! بساطِ مرغِ ماهی‌خواره‌ و منقارها خونی (_ به خودکارت بگو: تاریخِ خونینو تمومش کن بگو زن، زندگی، آزادیو ختمِ کلومش کن بریز دیوارُو بعدش زندونا رو مُهرو مومش کن + بهش گفتم ولی بازم نِوِش(ت): دیوارها خونی!) نمیشه توی خونه قصّه‌ی فردای روشن گفت نمیشه بنده‌ی دین بودو از آزادیِ زن گفت نمیشه خواب بود‌و از قرارِ وقتِ خرمن گفت هنوزم خوابن این روزا، شبِ بیدارها خونی صدایی توی شعرم‌ داد زد: "اینک منم، طوفان" تموم واژه‌ها با هم نوشتن: "زنده‌باد انسان" نوشتم خون‌‌و بعدش سبز شد "آزادیِ ایران"! خیالم رفت تا یوش‌و قلم همراه نیما شد صدایی توی شعرم داد می‌زد: "روز پیدا شد" (قلم دیوونه میشه باز می‌رقصه دفتر مات می‌مونه صدای پای بارون باز توی شعر مهمونه ولی این‌بار خشکن واژه‌ها، خودکار خونی نیس شروعِ زندگی میشه دوباره نقطه‌ی پایان! صدایی توی شعرم داد می‌زد: 《قاصد روزانِ ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟》 جوابِ این سوالو می‌نویسم گوشه‌ی دفتر: "زمانی‌که نباشه دامن نی‌زارها خونی") صدای تیر... از خوابم پریدم، کوچه خونی بود! به بیتِ چندمِ شعرم رسیدم، کوچه خونی بود! صدای خنده‌هاتونو شنیدم، کوچه خونی بود! خیابون سُرخ‌و میدون قرمزو بُلوارها خونی هزاروچارصدساله عصادارا عزادارن توی این خاکِ پُرگوهر فقط شمشیر می‌کارن! حالا که دست از گاییدن ما برنمی‌دارن... فقط مونده یه را(ه): "عمّامه‌و دستارها خونی" نوشتن درد داره، دردِ خود آزاریِ بی‌حد مثِ طرحِ سوالِ دردناکِ شاعری مرتد: *کدامین چشمه سمّی شد که آب از آب می‌ترسد؟ چه سمّی؟! چشمه خون‌و کلِّ آب‌انبارها خونی! خدا خوابه، خدا مُرده، برای معجزه دیره بهشت‌و حوریاشم دستِ یه جادوگرِ پیره همون‌‌جا که یه "آدم" از نداری روزه می‌گیره اذانِ صبح خونی، سفره‌ی افطارها خونی! (به خونِ کشتگانِ راهِ آزادی، به آزادی به فریادی که سر دادی، به آزادی) به آزادی قسم رد می‌شیم از دیوار، از بن‌بست نگو با دستِ خالی نه، یه چیزی هست: تفنگِ ما پُر از خشمه، همون داغی‌که دیدیمه تفنگِ ما تمومِ ضجّه‌هایی که شنیدیمه شکوهِ اتحادی که همه با خون خریدیمه تفنگِ ما و چشمِ مادر ستّارها خونی هنوز امّا یکی خط می‌نویسه:"آخرین پیغام" نشسته توی زندون چِش‌به‌راهِ ما "شباهنگام" امیدش به خیابوناست حتا موقعِ اعدام ردیفِ شعر "قرمز" بود‌و این اِقرارها خونی! . #صادق_بیقرار #شعر #زن_زندگی_آزادی *منم آن داستان تک درخت کهنه‌ی سروی که از بخت بدش در خانه‌ی نجار می‌روید بنیامین دیلم‌کتولی . *قنات از تشنگی دست گدایی سوی جو دارد محمدرضا حاج‌رستم‌بگلو . *کدامین چشمه سمی شد که آب از آب می‌ترسد؟ بهمن رافعی بروجنی
Hammasini ko'rsatish...
هر یار اهل نیرنگ هر دوست اهل حیله با پشت خورده خنجر موندم توو این قبیله ...
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.