cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

کانال روستای ورکی

روستای زیبای ورکی در منطقه کلیجانرستاق و نرسیده به سد شهید رجایی واقع می باشد 🆔 : @maHm0oD

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
808
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

شیرین کلاه(قسمت پنجم) یک مرتبه صدای مرادجان، مرادجان! از گلویی از بغض گرفته با آهنگی مخلوط به گریه بلند شد. لیلا دوید و خود را به گردن مراد آویخت، از تکان های بدنش پیدا بود که زار می زند. پس از چند دقیقه که به این حال گذشت لیلا و مراد باهم برگشتند و آمدند تا مقابل ما. مراد به کدخدا چیزی گفت. کدخدا جوابی داد و در آخر برای اینکه ما بفهمیم، به فارسی کتابی گفت حق با تُست، به تو خیانت شد اما در عوض، خدا لیلا را به تو داد، لیلا از صد گاو نر بیشتر می ارزد! فغان و فریاد خوشحالی از مردم برخاست. گفتم کدخدا زود باش واقعه را برای ما ترجمه کن. گفت رستم یا از قصد یا نفهمیده به مراد خیانت کرد، برای اینکه گاوهای جنگی با ماده هاشان باید در یک موقع از دو طرف وارد میدان بشوند در صورتی که گاو رستم نیم ساعت جلوتر آمد و در زمین وطن کرد. گاوی که جایی افتاد آنجا را وطن می کند، آن وقت برای حفظ وطن زورش ده مقابل می شود و دیگر هیچ گاوی نمی تواند او را بزند. داد و بیداد مردم از این بابت بود، مراد هم برای این خیانت که به او شده می خواست از مازندران برود. بلی اگر گاو رستم وطن نکرده بود، گاو مراد همان ضربه اول شکمش را سفره می کرد، رستم راه راست نرفت خدا هم دل لیلا را با دل مراد جفت کرد. همان شب به اصرار من عروسی به پا شد، تا صبح زدند و خواندند و شادی کردند. من هم از شوق سرشار بودم و در آن حال عیش و فرح، می شنیدم و می دیدم که مردم ماه و ستاره ها، فرشتگان آسمان و مخلوق زمین و همه ذرات عالم در مهر وطن دستان می زنند و پای می کوبند. گویی تاریکی زندگی برایم روشن شده باشد، از شک و تردید آزاد شده ام، می فهمم چرا وطن را دوست دارم، می دانم که مادر دهر این محبت را با شیر پستان آمیخته. گرچه خوانده بودم اما به چشم دیدم که حب وطن همان علاقه به آشیانه و مسکن و ماواست که بسط پیدا می کند و کوچه و محله و شهر و مملکت را فرامی گیرد. خوب فهمیدم چرا افلاطون می گوید « محکم ترین علقه زندگی، مهر وطن است » یا چرا امروز مردم دنیا برای وطن این همه جانفشانی می کنند.
Hammasini ko'rsatish...
شیرین کلاه(قسمت سوم) گفتم کدام یک مهربان تر و خوب تر است: گفت هر کدامشان یک جور مهربانی دارد. گفتم کدام یک خوشگل تر است؟ گفت خودت چشم داری ببین، برای من فرقی نمی کند. گفتم کدام یک تو را بیشتر دوست دارد؟ گفت من که توی دلشان نیستم بدانم، من هر دو را یک اندازه دوست دارم، ما از بچگی باهم بزرگ شده ایم، اینها پسرخاله های من هستند، هر دو را بزرگ کرده ام، از هیچکدامشان نمی توانم بگذرم، بدی هیچکدام را نمی توانم ببینم. گفتم آخر چه: جوان ها باید زن بگیرند، تو باید یکی را به شوهری به شوهری انتخاب کنی، چاره نداری! گفت آنها زن بگیرند، من شوهر نخواهم کرد، بی شوهر می میرم. بدون آنکه تغییری در صورتش پیدا شود دانه های اشک روی گونه هایش غلتید. دیدم خون دلست که از چشمش می ریزد. گفتم شوخی کردم، آنها هم زن نخواهند گرفت… اما حالم چنان بهم خورده بود که نتوانستم صحبت را دنبال کنم، به خانه برگشتیم. کدخدا آمد که برای خاطر خان مالک امروز گاو جنگ می اندازیم. پرخاش کردم که این بیرحمی ها و تفریحات عهد توحش را بگذارید کنار، آیا حیف نیست حیوانات بی گناه را به جان هم بیندازید! اینها انسان نیستند که دلشان پُر از حرص و حسادت و کینه باشد و به خیالات موهوم، بی خود و بی جهت جان یکدیگر را بگیرند! این حیوانات از ما خیلی عاقل ترند، می دانند که برای همه آب و علف به قدر کافی هست، می خورند و شاکرند و با یکدیگر به صلح و صفا زندگی می کنند. چرا باید از روح شیطانی خودمان در آنها بدمیم! من که نخواهم گذاشت این کار بشود. کدخدا خنده ای کرد و گفت آقاجان! پیداست که شما از جنگ می ترسید اما خان مالک دلیر است، از این چیزها واهمه ندارد. خان مالک گفت رفیق من شوخی می کند، حتما گاوها را جنگ بیندازید تماشا کنیم، من این تماشا را خیلی دوست دارم. ضمنا دست مرا گرفت و به اتاق برد. گفت برادر، من از تو بیشتر ازین بیرحمی منزجرم اما چاره ندارم. باید بایستم و نگاه کنم والا اگر اهل ده و مخصوصا این کدخدا مرا بزدل و رقیق القلب بدانند، کلاهم پس معرکه خواهد بود. گفتم پس بگو مراد و رستم را بیاورند هیکلشان را ببینم. چند دقیقه بعد رستم آمد، آن ریش دو شاخ و کلاه شاخدار رستم شاهنامه را نداشت ولی همان رستم جوان بود که پیل دمان را از کار انداخت و قلعه سپید را گشود، قد سرو و سینه پهن و کمر تنگ، همان بود که توصیف کرده اند اما نمی دانم آیا رستم قدیم هم به همین خوشگلی بوده؟ همین چشم و ابرو و لب و دندان و بناگوش و نمک داشته؟ سبزه لبش تازه می خواست بروید، بیست سال از سنش گذشته بود. پس از مقدمه چینی و حرف های بیهوده گفتم پس تو کی خیال داری زن بگیری، خیلی از عمرت گذشته، چرا عجله نمی کنی؟ گفت اگر با من بود دو سال پیش لیلا را گرفته بودم اما چه کنم که او مراد را از من بیشتر دوست دارد. گفتم این طور نیست، من می دانم که ترا اگر بیشتر از او دوست نداشته باشد به اندازه او می خواهد. خواهد. گفت من امروز تکلیف را معلوم می کنم! گفتم خدای نکرده چه خیال داری؟! گفت: امروز من و مراد گاوهامان را باهم جنگ می اندازیم و باهم قرار گذاشته ایم اگر گاو من گاو او را زد لیلا مال من باشد و اگر گاو او گاو مرا زد، لیلا را او ببرد اما یقین دارم گاو من مال او را می زند. خبر آوردند که مراد آمده، رستم را مرخص کردیم و او را خواستیم لیکن مثل این شد که رستم با جزیی تغییری در لباس و قیافه برگشته باشد. آری مراد هم رستم بود، معلوم شد این یکی، دو ماه زودتر به دنیا آمده، مادرهاشان خواهر و پدرهاشان برادرند. چنان بهم شبیه و هر دو چنان خوب بودند که هرچه خواستم از دیده لیلا بین آنها فرقی بگذارم و یکی را انتخاب کنم دیدم انصاف نیست.
Hammasini ko'rsatish...
در حین تجسس در مورد اسلام کاظمیه یار و غار شاهرخ مسکوب به یکی از داستان‌های او در مورد مازندران برخوردم ، که بی ربط با فرهنگ و آداب و رسوم مازندران نبود، البته از عکس‌های شخصی او و شمس آل احمد متوجه شدم اسلام کاظمیه و شمس سفرهای متعددی به شمال و بویژه مازندران داشتند . و شاید از این سفرهای متعدد بود که اسلام کاظمیه این داستان را به رشته تحریر درآورد شیرین کلاه(قسمت اول) رفیقی دارم که تازه در مازندران ملکی بدست آورده . چندی بود اصرار داشت دو سه روزی برویم ده، بیفتیم و نفس راحتی بکشیم. می گفت صبح زود که حرکت کنیم ظهر می رسیم به شیرین کلا ه، باقی روز و فردا و پس فردا را آنجا خوش می شویم و هر وقت بخواهی برمی گردیم آنچه می توانست از هوا و صفای آنجاها تعریف می کرد و وعده سرشیر و قرقاول می داد. من این روزها از سفر گریزانم و هیچ عالمی را بهتر از کنج خانه نمی دانم ولی چه کنم که رفیقم می خواست اسباب بازی خود را به تصدیق من برساند و حق داشت زیرا من هم اغلب نوشته های خود را برای او می خوانم و او تحمل می کند. رفتیم اما اتومبیل در راه خراب شد و نزدیک غروب رسیدیم و از خستگی زود خوابیدیم. فردا سحر هنوز از آفتاب اثری نبود که ما کنار رودخانه ایستاده بودیم و خواب آلوده و ذوق زده می دیدیم که آهسته و شورانگیز، سیاهی از آسمان می رود، ستاره ها چشمکی می زنند و قایم می شوند، قله ها سر می کشند و خودنمایی می کنند. پرده تاریکی که روی آب کشیده و خروش رود را سهمناک کرده بود، نازک شد و درید. آن همه غول و دیو مازندران که در شاهنامه خوانده بودم به صورت کوه های عظیم و درخت های بلند و دره های عمیق درآمدند. حیفم می آمد چشم بهم بزنم، خیره نگاه می کردم که مبادا یک قلم از این نقاشی سحرآمیز را نبینم: متصل رنگ بود که در هم ریخته می شد و نقش و نگاه بود که به آن رنگ ها جلوه می کرد و مرا چون غریقی در طوفان خیال، هر آن به عالمی می انداخت. وقتی آفتاب زد و رنگ و روی دنیا شسته و براق، نمایان شد، دیدم سر کوه ها مثل مخمل سبز سیر، از وزش نسیم، خواب و بیدار می شود، درخت های دامنه چنان درهم چپیده و سر بهم آورده اند که اسرار شب را از دست نخواهند داد، دو طرف رودخانه و تا آنجا که چشم کار می کند بر پستی و بلندی زمین، فرش هایی از هزاران گل برجسته انداخته بود. در میان یک صحنه گل قرمز که از ترس باد دایم یکدیگر را در آغوش می کشیدند، یک گل آتشین بزرگ دیدم که روی این و آن دامن می کشید و هر دفعه دستی می آمد و دامن را پایین می آورد. چون خیلی دور بود نمی توانستم ببینم آن دختر تنبان قرمز، صبح به آن زودی در میان سبزه و گل چه میدید
Hammasini ko'rsatish...
شیرین کلاه(قسمت چهارم) مراد هم امید داشت که گاوش گاو رقیب را بزند و او را به وصال برساند. من که به رفیقم گفته بودم جنگ گاوها را نخواهم دید، اصرار می کردم هرچه زودتر این کار بشود! به نظرم می آمد که چون گاوها می دانند در راه عشق جانبازی خواهند کرد، ترس و رنجی نخواهند داشت. دو ساعت بعدازظهر گفتند میدان آماده است. نزدیک خانه کدخدا زمین مسطحی بود تقریبا به عرض هفتاد متر، یک طرف آن رودخانه و طرف دیگر تپه سبز کوچکی بود. طول میدان تا آنجا که زمین سراشیب می شد به صد متر می رسید. اهل ده روی تپه و دو طرف میدان ازدحام کرده بودند. ما روی تپه در ارتفاع دو متر از زمین قرار گرفتیم. چند دقیقه طول نکشید که همهمه بلند شد، رستم در جلو گاو نر قوی هیکلی به میدان آمد، یک گله گاو ماده بدنبال رسیدند، رستم در ثلث اول میدان ایستاد و چند دقیقه ای سر و گوش گاو را نوازش کرد. گاو همانجا افتاد، گاوهای ماده هم یکی پس از دیگری اغلب خوابیدند. اهل ده همه گردن می کشیدند که ببینند گاو مراد از طرف مقابل از سراشیبی بالا بیاید و وارد میدان بشود. مدتی طول کشید و از مراد خبری نشد، رفته رفته قیل و قال مردم درگرفت و هر آن شدیدتر می شد. در میان کلماتی که نمی فهمیدم، اغلب کلمه وطن با لهجه مخصوص مازندرانی به گوشم می خورد. چون هرگز احتمال نمی دادم در آن موقع کلمه وطن مورد استعمال داشته باشد و بعلاوه چون چشم و حواسم همه متوجه لیلا بود که یک گردن از دیگران بلندتر، مثل مجسمه در میان زن ها ایستاده بود و با تمام قوا انقلاب درون را حفظ می کرد که ظاهر نشود، نپرسیدم موضوع گفتگو چیست یا وطن یا وطن چه معنی دارد. ناگهان سرو سینه و هیکل مراد از سراشیبی بالا آمد. گاو نر و گله گاو ماده اش بدنبال بود. گاو رستم آهسته از زمین برخاست و غرشی کرد، گاوهای ماده اش همه برخاستند. گاو مراد نعره درازی کشید و چند قدم به جلو دوید و ایستاد، پاها را چپ و راست گذاشت و سر را یک وری پایین آورد. گاو رستم به یک حمله خود را به حریف رساند، کله ها چنان محکم بهم خورد که گفتم مغزشان متلاشی شد. باز فاصله گرفتند و بار دیگر حمله کردند و کله ها را بهم زدند اما این بار از هم جدا نشده فشار می آوردند و گاهی این و گاهی آن، هر دفعه یک قدم یا بیشتر یکدیگر را عقب می زدند. مردم از زن و مرد و بچه همه در حال هیجان بودند و دست و پا و صورتشان در پیچ و تاب بود و با حرکات گاوها، بی اختیار خم و راست می شدند مگر لیلا که مثل مجسمه هیچ حرکتی نداشت و اضطرابی نشان نمی داد. گاوها گاه بهم کله می زدند و گاه یکدیگر را عقب می کردند، در یکی از فشارها، گاو رستم عقب نشست و نشست تا نزدیک اول میدان رسید، ناگهان حمله سختی کرد و گاو مراد را به سرعت تا سراشیبی عقب برد. نفهمیدم چه شد که گاو مراد به زمین خورد و غلتی زد و فواره خون از شکمش بیرون جست! فریاد و هیاهو از تماشاچی ها برخاست و باز کلمه وطن، وطن، بر زبان ها جاری شد. مراد آهسته آمد میان میدان، پشت به مادر و رو به لیلا، به صدای بلند، عبارت درازی گفت و چندین بار کلمه وطن را به زبان آورد و آهسته برگشت و رفت. مرد و زنی که پدر و مادرش بودند دویدند و به دست و بدنش آویختند، هر دو را به یک تکان از خود انداخت و رفت. ولوله از مردم برخاست، باز همان جملات و مطالب پُر از « وطن » گفته می شد، مثل این بود که همگی می خواهند بروند و مراد را پس بیاورند ولی می بینند که فایده ندارد، مراد تصمیم گرفته که ده و خانه و پدر و مادر را ترک کند و از مازندران برود!
Hammasini ko'rsatish...
شیرین کلاه(قسمت دوم) رفیق صاحب ملک هم یک بند حرف می زد و از چراگاه و شالی کاری و تلنبار صحبت می کرد و مجال سوال نمی داد. من هم به حرفش گوشحرفش گوش نمی دادم و به تماشا و افکار خود مشغول بودم و پنهانی برای یک رفیق صاحبدل آه می کشیدم، دلم برای شعر و حرف دل، ضعف می رفت و برای یک دهن آواز، بی خود شده بودم. ناگهان صدای محزون و گرفته گاوی بلند شد و انعکاس دراز آن در کوه ها و دره ها پیچید و زیر و بم ها در گرفت. گویی در معبد آسمان ناقوس می زنند. از شوق و رقت بی تاب شدم، چشم ها را بهم گذاردم که بار دیگر این نغمه دلکش را بشنوم. این بار صدا با آهنگ و قوت بیشتری از طرف دیگر بلند شد. مثل این بود که به سوالی جوابی آمد. از دو طرف ناله ها مکرر شد. بی اختیار از رفیقم پرسیدم اینها چه می گویند؟ با تعجب گفت راستی نمی دانی؟ تو که اهل دلی! گفتم ممکن است همه طور تعبیر کرد اما می خواهم حقیقت را بدانم. رفیقم دهان باز کرد که جواب بگوید اما هنوز چیزی نگفته انگشت را روی لب ها گذاشت و اشاره کرد که ساکت باش و بشنو! آواز لطیفی شنیدم که از وزش نسیم کم و زیاد می شد، من کلمات را نمی فهمیدم لکن از حرکات سر و لبخندهای رفیقم پیدا بود که او به شعرها آشناست. آهسته آن دخترِ تنبان قرمز را نشان داد و گفت لیلا آواز عاشقانه می خواند، مغازله گاوها او را هم به یاد عشقش انداخته، این تصنیف را من بلدم. همین که غزل لیلا تمام شد صدای نری فضا را پُر کرد. رفیقم گفت این مراد که جواب می دهد عاشق لیلاست… گفتم حرف نزن، بگذار بشنوم: مراد آواز می خواند و گاوها به نوبه و گاهی باهم، ترانه می زدند و کوه ها و دره ها و شاید گل ها و برگ ها به این نغمه ها جواب می دادند، لیلا هم خاموش نبود… معنی ارکستر و سوال و جواب سازها را من آن روز فهمیدم که هوش و گوشم به شور و سوز عشق باز بود. با خودم شرط کردم که بعد از این در ارکسترها به هر سازی علیحده درست گوش بدهم و ناله و زبان آن را بفهمم و گفت و شنید سازها را نفهمیده نگذارم. وقتی داستان به پایان رسید گفتم حالا تفصیل مراد و لیلا را بگو. گفت این دو تا به هم عاشقند و برای یکدیگر جان می دهند. گفتم ترا بخدا مانعشان چیست، هر مانعی دارند تو باید همین امروز از میان برداری و عروسی را راه بیاندازی. گفت افسوس که کار عشق اینها به این آسانی نیست، یک عاشقیک عاشق سومی هم در کار است. گفتم یعنی چه: گفت مراد و رستم دو پسرعمو هستند که هر دو لیلا را می خواهند، لیلا هم هر دو را دوست دارد و نمی تواند یکی را به دیگری ترجیح بدهد. تا به حال هیچ کس نتوانسته است این مشکل را حل کند، سه نفری می سوزند و می سازند؛ دو پسرعمو چنان دشمن شده اند که چند بار به قصد کشتن، باهم کشتی گرفتند و همدیگر را سخت زخمی کردند. دو ماه پیش از خودشان و از پدرهاشان ضمانت گرفتیم که دیگر کشتی نگیرند. دختر و پسرها اصلاً از کردهایی هستند که به مازندران کوچ کرده اند. گفتم بگو لیلا بیاید صحبت کنیم، بلکه بفهمیم کدام یک از عشاق را بیشتر دوست دارد یا لااقل بهتر می پسندد، در این صورت ولو آنکه نسبت به دیگری هم علاقه یا حس ترحمی داشته باشد باید عروسی را با آنکه بیشتر دوست دارد راه انداخت و این سه نفر جوان را از این محنت جانسوز خلاص کرد. لیلا آمد و با قیافه ای متین و متکبر، راست روبروی من ایستاد. قدش بلند، گردن و سینه و ساعد و ساق و اعضاء بدنش مثل اینکه سال ها ورزش کرده باشد، گرد و خراطی شده بود. صورتش بیضی، چشم هایش سیاه و درشت، دماغش قلمی، لب هایش قدری کلفت، سرخی گونه هایش از خون پاک و فراوان حکایت می کرد. گیسوان انبوه و فرار را با یک حلقه از دستمال ابریشمی زردی، گرد سر مهار کرده بود، پیراهنش آبی و چسبان بود. گفتم من در این نزدیکی ها دهی خریده ام، می خواهم یا رستم یا مراد را برای کدخدایی آن ده انتخاب کنم. به نظر تو کدام یک باعرضه تر است؟ مثل اینکه حیله مرا فهمیده باشد، تبسمی کرد و گفت من هر دو را یک اندازه دوست دارم. گفتم کدامشان پُر زورتر است؟ گفت هر دو پُر زورند.
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
اسرار ازل را نه  تو دانی و  نه  من وین حرف معما نه تو خوانی ونه من هست از پس پرده  گفتگوی  من و تو چون پرده برافتد نه تو مانی و نه در   گوش دلم   گفت   فلک    پنهانی حکمی که قضا بود ز من  می دانی ؟ در گردش  خود  اگر مرا   دست بدی خود  را   برهاندمی   ز   سرگردانی گردش دور قمر را نه تو دانی و نه من وقت اعلام سفر را نه تو دانی و نه من  در طـبع  جـهان  اگــر  وفـایی  بودی نوبت به تو خود نیامدی از دگران روحش شاد و یادش گرامی🌹 @pekomi🌺
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
زِ هر چمن که گذشتم به هر گلی که رسیدم به آب دیده نوشتم که یار جای تو خالیست روحش شاد و یادش گرامی🌹 @pekomi🌺
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
یادبود درگذشت مادری مهربان و زحمتکش سیده زهرا غلامی ( سید ننه ) ، یادش را با یاد همسر مرحومش نجف قلی ایمانی و فرزندش علی ایمانی و نوه عزیزش مبین ایمانی گرامی میداریم و با ذکر صلوات و قرائت فاتحه ، رحمت و مغفرت و رافت الهی و آرامشی جاویدان را از آستان لایزال الهی برای این عزیزان سفر کرده مسئلت می نماییم.
Hammasini ko'rsatish...
06:17
Video unavailableShow in Telegram
هرگز مباد خاطر ما خالی از غَمَت تا گردش زمانه و لَیل و نَهار هست ... لله وا توسط مرحوم منصور مسلمی ورکی در اولین جشنواره نوروزی روستای ورکی روحش شاد و یادش گرامی فاتحه هدیه بفرمایید @pekomi🌹
Hammasini ko'rsatish...
60.57 MB
Photo unavailableShow in Telegram
مجلس ختم
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.