cookie

Sizning foydalanuvchi tajribangizni yaxshilash uchun cookie-lardan foydalanamiz. Barchasini qabul qiling», bosing, cookie-lardan foydalanilishiga rozilik bildirishingiz talab qilinadi.

avatar

آلاله های کاکو لبخند 🌷🌷

ها کاکو..... ها کاکو...لبخند.... گاهی به مطالب خنده دار. گاهی به خاطرات خنده دار. گاهی....... گاهی یادی از لبخند یک شهید در دیدار با معبود. که شهدا در قهقهه ی مستانه اشان عند ربهم یرزقونند.... گاهی...... * ارتباط با مدیر: @AaAzA

Ko'proq ko'rsatish
Reklama postlari
330
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
+17 kunlar
-630 kunlar

Ma'lumot yuklanmoqda...

Obunachilar o'sish tezligi

Ma'lumot yuklanmoqda...

.
Hammasini ko'rsatish...
1
به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید سید محمد عسکری 🌷 به دستور فرماندهی تیپ امام حسن(ع)، سردار شهید عبدالرسول استوار جهت انجام عملیات بیت المقدس ٣ در منطقه گوجار ( مأووت عراق) آماده می شدیم. وقتی رسیدیم به منطقه عملیات دیدیم از مهمات خبری نیست! درخواست مهمات دادیم اما خبری نشد. بسیجی ها در یک دره منتظر حرکت به سمت خط عملیات بودند. دیدم از دور گروهی چند نفره از سمت عراق در حال آمدن هستند. ظاهراً گروه شناسایی بود که از قرارگاه رمضان به خاک عراق وارد شده بود. در میان آنها سید محمد را شناختم. به علت زمان زیادی که در منطقه مانده و عقب نرفته بود، محاسنش بسیار بلند شده بود. اورکتی هم روی دوش انداخته بود. قامت رشید و بلندش هم به او ابهت خاصی داده بود . به نیروهایم گفتم تا حالا فرمانده تیپ را دیده اید؟ گفتند: نه! به شوخی سید محمد را نشان دادم و گفتم ایشان فرمانده تیپ هستند! بچه ها با خوشحالی به سمت ایشان رفتند. وقتی رسید با او حال احوالی کردم. گفت شما خبر دارید ما کجا می رویم؟ گفت: نه، ما تازه رسیدیم. گفتم: ما برای عملیات می رویم، اما هنوز هیچ مهماتی نداریم؟ گفت: عملیات ساعت چند است؟ گفتم: قرار است ساعت 2 به سمت ارتفاعات حرکت کنیم، احتمالا ساعت ۶ بعد از ظهر پای کار هستیم. ساعت ده شب هم عملیات شروع می شود. گفت: من قول می دم تا ساعت ٧ شب مهمات را به شما برسانم! گفتم: حتماً می خواد به من دلگرمی بده! حرکت کردیم. ساعت ۶:٣٠ عصر بود که رسیدیم روی ارتفاع گوجار. از فرماندهی پیام دادند آماده اید؟ با رمز گفتم: آماده ایم، اما موردی که قبلاً گفتم هنوز مثبت نشده! گفتند: اگر مورد را به سید محمد گفتید حتماً حلش می کند. گفتم: غیر ممکن است، ایشان حتی در جریان عملیات هم نبودند. گفتن: اگر سید محمد قول بدهد محال است عمل نکند! حدود ساعت هفت شب بود. در تاریکی شنیدم از پائین صدایی می آید به آقای قرمزی که مسئول محور عملیات تیپ بود گفتم: نکند عراقی ها ما را دور زده باشند؟ چون فقط گردان ما قرار بود در این خط عمل کند. که دیدیم یک گروهان صد نفره از نیروهای خودمان هستند. سید محمد مهمات دو روز جنگیدن، اعم از فشنگ، گلوله آرپی جی و تیر بار را با این گروهان برای ما آورده بود. ظاهر سریع به قرارگاه رفته و مهمات را تهیه کرده بود. حتی به سرعت تمام نوارهای تیربار را هم پر کرده بود که دیگر نیاز به وقت گذاشتن برای این مورد نباشد. ... ☝️ راوی برادر کریم خسرو پور 🌷🌷🌾🌷🌷 هدیه به شهید سید محمد عسکری صلوات_ شهدای فارس ↘️ تولد: ١٣۴١- شیراز شهادت: ١٣٧٠/١/٢۶ - سانحه در ماموریت سمت: فرمانده لجستیک تیپ امام حسن(ع) 🌷🌷🌷کاکولبخند🌷🌷🌷🇮🇷 #آلاله_های_کاکو_لبخند https://telegram.me/Kakolabkhand/2210
Hammasini ko'rsatish...
آلاله های کاکو لبخند 🌷🌷

لطفا از شهید سید محمد عسکری فرمانده پشتیبانی تیپ امام حسن مجتبی (ع) خاطره بگویید.🌷🌷 ✅ کانال کاکولبخند.↙ 🌷 @Kakolabkhand

👍 2
00:15
Video unavailableShow in Telegram
🌺سلام 🌺دوباره معجزه آب وآفتاب وزمین 🌺شکوه جادوی رنگین رمضان وفروردین 🌺شکوفه وچمن و نور ورنگ وعطر واذان 🌺سپاس وبوسه ولبخند و شادباش وسلام
Hammasini ko'rsatish...
1.78 MB
به مناسبت سالروز شهادت سردار شهید علی اکبر رحمانیان 🌹با لبخند شهدا 🌷تازه از مدرسه برگشته بود. آمد پیش من و گفت: «مادر، اگه یه چیزی بخوام، برام میخری؟» با خودم گفتم حتماً دست دوستاش یه چیزی، خوراكی ای دیده ، دلش كشیده . - «بگو مادر. چرا نخرم!» - «كتاب نهج البلاغه می خوام!» آن زمان ها، در دوران سیاه ستم شاهی كمتر كسی پیدا می شد اهل قرآن و نماز باشه، چه برسه به نهج البلاغه! هر طوری بود بعد از چند روز، مقداری پول جور كردم و بهش دادم. وقتی از مدرسه آمد، دیدم تو پوست خودش نمی گنجه. كتاب بزرگی دستش بود، فكر نمی كردم برا خواندنش وقت بذاره. اما از اون روز به بعد، همیشه باهاش بود حتی در روزهای سخت جنگ! 🌷به روایت شهید خلیل مطهر نیا؛ « با شهید حاج علی اکبر رحمانیان هفت سال شبانه روز در کنار یکدیگر در یک سنگر، در یک محیط، در یک رزم بی امان بر علیه دشمنان اسلام و قرآن جنگیدیم. شهید مظلومی بود که من با تمام وجود و با تمام درک و احساس خود به او عشق می ورزیدم و زندگی و حیات حقیقی خود را مرهون فداکاری ها و ایثارگری ها و دلسوزی های او می دانم .... علی اکبر به من می گفت: «برادرم نمی دانی چقدر لذت می برم از سوختن در گلوله های دشمن که مثل باران بر زمین می ریزد. چقدر دوست می دارم که با قطعه قطعه شدن بدنم و حتی باقی نماندن خاکستری از پیکرم، گمنام همچون مولایم حضرت علی(ع) به دیدار خدا بشتابم!» [ وقتی شهید شد، نیمه بالایی تنش با ترکش تکه تکه شده بود...] 🌷کلید خانه ای را به حاج علی اکبر داده بودم تا اگر خانواده اش را آورد در آنجا مستقر کند. رفتم تا ببینم ایشان خانواده اش را آورده است یا نه. دیدم زن و بچه اش را در حیاط خانه گذاشته و خودش رفته دنبال کلید. به آنها گفتم از کی اینجا هستید: «گفتند از صبح تا حالا اینجا هستیم، اکبر رفت کلید بیاورد اما هنوز پیدایش نشده.» یکی را فرستادم کلید ساز بیاورد. آن شب را دنبالش گشتیم پیدایش نکردیم. صبح او را در خط دیدم. گفتم: «اکبر، زن و بچه ات!» - «راست میگی! آمدم کلید بیاورم، کاری پیش آمد رفتم به خط.» - «اگر ما به خانه نرفته بودیم چی می شد!» - «هیچی، این همه مردم آوره و جنگ زده در دنیا هستند، خانواده من هم یکی از آنها!» این قدر جنگ و منطقه برایش مهم بود که مسئله به این مهمی را هم فراموش می کرد! 🌾🌷🌾 شهید علی اکبر رحمانیان ↘️ تولد: 1340 - جهرم[ 25 محرم، سالروز شهادت امام سجاد(ع)] سمت: فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر 33 المهدی(عج) شهادت: 27/11/1364 🌷🌷🌷کاکو لبخند🌷🌷🌸 @Kakolabkhand #آلاله_های_کاکو_لبخند https://t.me/Kakolabkhand/4457
Hammasini ko'rsatish...
آلاله های کاکو لبخند 🌷🌷

شهید علی اکبر رحمانیان @Kakolabkhand

به مناسبت سال روز شهادت کوچک مرد بزرگ شهید محمود فولادی 🌹با لبخند شهدا🌹 🌺یاد شهدای کربلای ۴ و ۵🌺 🌷۷ سالش بود که شد شاگرد مکانیک, کارش هم خوب بود. تا اینکه تو یک حادثه اتش سوزی ۵۰ درصد سوخت! به اجبار چند ماهی تو بیمارستان سعدی بستری بود, اوایل جنگ بود. محمود شد هم زبون مجروحین جنگ و کم کم مجنون جنگ! ۱۲ سالش بود, من از طریق جهاد عازم بودم. اصرار کرد من هم میام گفتم اخه از تو چه کاری بر میاد. گفت می تونم دست رزمنده ها اب بدم.رانندگی و مکانیکی هم بلدم. نبردمش. اما خانه هم بر نگشت. یه هفته طول کشید تا فهمیدیم.بین صندلی های اتوبوس پنهان شده و رفته جبهه! یکسالی طول کشید تا از جبهه برگشت... 🌷با اون قد و قواره کوچیکش شده بود راننده لودر, اون اوایل پشت فرمون که می نشست, اصلا دیده نمی شد! سال ۶۳ بود. بین خاکریز ما و عراقی ها حدود ۸۰۰متر فاصله بود. قرار شد یه خاکریز این بین زده بشه. چند تا لودر با هر لودر هم چندتا محافظ شبانه کار را شروع کردن. عراقی ها هم شروع کردن به ریختن اتش, یک ساعت نشده همه لودر ها و محافظ ها از حجم اتش عقب اومدن جز محمود لودری که یک تنه کار را تا صبح تموم کرد.. 🌷گاهی راننده لودر ها تیر می خوردن, لودر ها زیر اتش می موند. گاهی هم می خواستیم تجهیزات غنیمتی را عقب بکشیم, کار سختی بود. محمود می رفت سراغ انها. یکیش رو خودش می اورد, بقیه ماشین ها را تنظیم می کرد رو دنده عقب, خود ماشین اروم اروم از خط خارج می شد! 🌷بعد از عملیات والفجر ۸ بود. من پس از مجروحیت و بستری شدن تازه مرخص شده بودم.محمود امد دنبالم. گفت:می خوایم بریم مشهد, تو هم بیا. گفتم زخم هام هنوز خوب نشده,پول سفر هم ندارم. رفت و برگشت. یه رب سکه اورد. گفت اینو به نیت زیارت امام رضا(ع) کنار گذاشته بودم. فروخت و شد پول سفر من... 🌷بعد از پنج, شش سال حضور در جبهه تاره شده بود سرباز. گفتم محمود این چه کاریه تو داری, منتظری خط را بشکنن, همه چی که تموم شد میری خاکریز میزنی! بهش برخورد. از مهندسی رفت اطلاعات عملیات و شد غواص. شب اول کربلای ۵ بود. یکی از بچه ها گفت دیدم محمود رو زمین دراز کشیده, گفت پاهام رو بزار رو به قبله. این سرنیزه و ساعت غواصیم رو باز کن, ممکنه بره زیر دست و پای بچه ها یا دست دشمن بیافته, حیفه بیت الماله... گفتم شوخی نکن. رفتم. برگشتم شهید شده بود. 🌷۷۵شهید را دفن کرده بودن.هنوز هم سنگ و نشانی نداشتن, پشته های کوچک خاک بود که ردیف شده بود. دنبال مزار محمود بودم. نا امید کنار مزاری ایستادم و گفتم, بی وفا رفتی, حداقل قبرت رو نشونم بده! دیدم یه تیکه کاغذ تو پشته خاک جلوم زده بیرون. کشیدم و روی اون رو خوندم. نوشته بود شهید محمود فولادی 🌿🌺🍃🌷🍃🌺🌿 هدیه به شهید محمود فولادی صلوات,,شهدای فارس ↘️ تولد:۱۳۴۷-روستای درودزن- فارس شهادت:۱۳۶۵/۱۰/۱۹-شلمچه-کربلای ۵ #آلاله_های_کاکو_لبخند https://t.me/Kakolabkhand/18495
Hammasini ko'rsatish...
آلاله های کاکو لبخند 🌷🌷

گفته بودم می روی، دیدی عزیزم آخرش سهم ما از عشق هم شد قسمت زجرآورش حال من بعد از تو مثل دانش آموزیست که خسته از تکلیف شب خوابیده روی دفترش @Kakolabkhand

Photo unavailableShow in Telegram
قصه اینجاست... که شب بود و هوا ریخت بهم... من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم... 🦋 🅰🅰🅰💤 سال روز آزادی سوسنگرد بیاد شهید حسن حق نگهدار حماسه ساز سوسنگرد لینک عضویت کاکو لبخند ↙️ 🌷 @Kakolabkhand
Hammasini ko'rsatish...
🌹
Hammasini ko'rsatish...
🌹 با لبخند شهدا🌹 👇 به یاد لباس خاکی بسیجی ها 🌷دیدم حاج اسکندر با سر و روی شلی و گلی و خاکی در چهار چوب سنگر ایستاده. گفت: آقا رسول با اجازه من برای تهیه امکانات برم تهران. تازه از خط جزیره برگشته بود. بادگیر به تن داشت و پوتینش گل گرفته بود. گفتم این جور؟ گفت: آره همین جور! گفتم: زشته، اول برو حمام، لباست را عوض کن بعد برو! گفت: نه، من باید همین جور برم. حریفش نشدم. حکم گرفت، ماشین هم گرفت و رفت به سمت تهران. چند روز بعد حاج اسکندر با چند کامیون امکانات برگشت. آن زمان کشور در تحریم شدید بود و ما در تهیه کوچکترین تجهیزات مثل یک سوزن ته گرد هم مشکل داشتیم چه رسد به تجهیزات سنگین و آمدن چند کامیون اجناس مختلف و کم یاب به لشکر که یک چیز غیرقابل باور بود. با ذوق زدگی از این همه جنس، گفتم حاج اسکندر مگه کجا رفتی، چی کار کردی؟ گفت از اینجا مستقیم رفتم تهران، وزارت صنایع. در گیت بازرسی گفتند: با چه کسی کار داری؟ گفتم: آقای عبدالله دستغیب، معاون وزیر! گفتند: نمیشه، باید وقت قبلی بگیری، هماهنگ کنی! گفتم: آقا من الان از جبهه آمدم باید معاون وزیر را ببینم. وقتی دیدند، هیچ جوره بر نمی گردم، با آقای دستغیب تماس گرفتند، که فلان شخص با این شکل و شمایل آمده است. ایشان هم گفت بگید بیاد بالا. با احترام من را بردند طبقه شش ساختمان، اتاق معاون وزیر. آقای دستغیب وقتی من را با این سر و وضع خاکی دید، گفت: حاج اسکندر مگه کجا بودی؟ گفتم: آقا من مستقیم از جزیره مجنون آمدم! گفت: چند لحظه بشین. سریع زنگ زد به سایر معاونان وزیر و چند مدیرکل و همه را توی اتاق خودش جمع کرد. من را به آنها نشان داد و گفت: ببینید این رزمنده، مستقیم از جبهه آمده و خاک و گل جبهه روی تنش است، بوی جبهه می دهد. هرچه امکانات می توانید برایش جور کنید تا ببرد! حاج اسکندر بعد از اینکه این جریان را تعریف کرد با خنده گفت: دیدی این لباس خاکی من چه کرد! 📚منبع و خاطرات بیشتر، « بابا اسکندر» 🌷🌸🌹🌸🌷 هدیه به بسیجی شهید حاج اسکندر اسکندری صلوات،، شهدای فارس ↙️ تولد: ۱۳۲۶/۱۰/۱۷- روستای قلعه فرنگی( ولیعصر)، کوار شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۱۹- شلمچه 🌷🌷🌷کاکولبخند 🌷🌷🌸 @Kakolabkhand https://t.me/Kakolabkhand/4166
Hammasini ko'rsatish...
آلاله های کاکو لبخند 🌷🌷

سردار شهید حاج اسکندر اسکندری @kakolabkhand

🦋
Hammasini ko'rsatish...
Photo unavailableShow in Telegram
کسی رو قضاوت نکن تو فقط گناهات با گناه های دیگران فرق داره @BazBaranAaAz @Kakolabkhand
Hammasini ko'rsatish...
Boshqa reja tanlang

Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.