جواد کاظمینی
instagram : javad.kazemaini قبول کن هدف شعر زنده ماندن نیست! . . . کانال رسمی اشعار جواد کاظمینی
Ko'proq ko'rsatish170
Obunachilar
Ma'lumot yo'q24 soatlar
Ma'lumot yo'q7 kunlar
Ma'lumot yo'q30 kunlar
- Kanalning o'sishi
- Post qamrovi
- ER - jalb qilish nisbati
Ma'lumot yuklanmoqda...
Obunachilar o'sish tezligi
Ma'lumot yuklanmoqda...
.
_سلام، خوبی؟
+خوبم
(کنارِ بوی خون)
+تو چی؟
...(سه نقطه)
...(سه نقطه)
وَ زنده ام، ممنون
و حرف ها که قطارند در سرم
+چه خبر؟
_سلامتی
(یعنی که رسیده ام به جنون)
من از همین دو نفس فاصله که تا گوشی ست
من از همین «چه خبر؟» ها که از فراموشی ست
صدای نعره شنیدم، صدای هیچ شدن
صدای از سر تا پا نوار-پیچ شدن
صدای پرت شدن از کسی، وَ یا چیزی
صدای اینکه نخواهی و اشک میریزی!
_سلام لطفا سعدی بخوان
+کدام غزل؟
_به انتخاب خودت، فکر کن که «ما» یی هست
«بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بی حساب دل ببری؟
مکن که مظلمه ی خلق را جزایی هست
توانگران را عیبی نباشد ار وقتی
نظر کنند که در کوی ما گدایی هست»
+چطور بود؟
-شبیهِ مُسَکِن است هنوز
«به کامِ دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست»
[سکوت یعنی بینِ شعرهات بسوز]
سکوت یعنی: اما... اگر... ولی... شاید...
سکوت یعنی: «من» زیرِ درد، می زاید!
«کسی نبود که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست»
-سلام، میشه ببینمت؟
+نه، دلیلی نداره داغمونو تازه کنیم
و یخ زده ست نگاهم به فصلِ طولانی
به جیر جیرِ دری در هوای بارانی
«هزار بار اگر خاطرم بشورانی
از این طرف که منم همچنان صفایی هست»
هنوز روی دو زانو و کهکشان در دست
که چشم های تو در الکل اند... [من هم مست]
و هیچ وقت، «نگفتن» «نخواستن» بوده ست؟
«ز دودِ آتش ماخولیا دماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست»
-سلام، اتش دود از سرم زبانه کشید
و ابر می چکد از توی دستمال سفید
«به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست»
... (سه نقطه) یعنی شب ساکت است و رعدی نیست
که هرچه هست همین لحظه است و بعدی نیست
«به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان به جز از کوی دوست جایی هست»
#جواد_کاظمینی
#شعر
#ادبیات
#سعدی
تضمین ها از سعدی جاااااان
@javadkazemaini
گاهی ساده...
.
.
هزار دغدغه دارم
و هیچ وقت نباید
که یک کنار بیُفتم
اگر که ساعتِ خوابم
بزن به شیشه ی قلبم
مگر به کار بیُفتم
نخواستم که ببینی
که تازیانه تنم را...
که رنجِ رد شدنم را...
تو تابِ گریه نداری
اگر که آیِنه هستم
بگو غبار بیُفتم
بخند کاسه ی تبت!
که دستهات بلرزد
که زیرِ پات بلرزد
که توی عکسِ تو باید
منی که دلهره دارم
همیشه تار بیُفتم
امیدِ مرگ سفید است
و یک ستاره همیشه
رهاست موقعِ مردن
و من که نور ندارم...
...که در مدار نبودم
که از مدار بیُفتم
تو را که جنگِ صلیبی
تو را که خنجرِ حاضِر
تو را که داغِ تپانچه
به مغزهای مسافر!
و رو به روی تو باید
طلایه دار بیُفتم
هزار دغدغه دارم
کجای خاک بریزم؟
کجای صبح بتابم؟
منی که سایه ندارم
هزار دغدغه دارم
و خاک اگر بپذیرد
و خاک اگر نپذیرد
منم خدای «ندارم»
و ماه، سوخته شاید
که این سیاهیِ در_هم...
تو هیچ وقت نبودی
تو هیچ وقت...اگر هم...
که خاک، ریخت به چشمم
و سنگْ خوردْ به پر هم؛
در امتدادِ سقوطم
ولی گلایه ندارم
بخواب، خاطِرِ نرمم
بخواب، بعدِ من از تو...
قرار بود نمانَد
اضافه های تن از تو
که دوست داشتن از من
که دوست داشتن از تو...
هزار دغدغه دارم
و هیچ وقت نباید
زبان به حرف بیاید
مرا به ابر، بپوشان
که در زمینِ تو باید
همیشه برف بیاید
#جواد_کاظمینی
#دغدغه
#ماه_سوخته
#نور
#شعر
#ادبیات
#من_شعر_میشوم
#مترسک_خوانی
@javadkazemaini
.
صدای چند پرنده... دویدنِ بوفالو
عقب نشینیِ جنگل... فرارِ رو به جلو
تبر کشیدنِ آهو به ریشه ی بائوباب
[و تا نیُفتادم راه را بگیر و برو...]
که من به حرمتِ افتادنِ هزار، درخت
که من به حرمتِ پاهای تیر خورده ی تو
که من به حرمتِ تصویرِ جان گرفته ی شب
که من به حرمتِ رنجی که میکشد پیکاسو...!
به زخمِ بی مزه ام، گَردِ سَم بپاش و برو
به واقعیتِ این زندگی بشاش و برو
بپرس از من فردا که سنگ، خوابیده
که شیشه هام شکسته، که جنگ، خوابیده
که چشمهام به سقفِ اتاق، بیدارند
که در شقیقه ی خیسم فشنگ خوابیده
که دستهام وبالِ من اند و مال تو اند
که جای دست تو دستم تفنگ خوابیده
بپرس از من: دریا کدام سمتِ من است؟!
که توی سینه ی من یک نهنگ خوابیده!
به زخمِ بی مزه ام، گَردِ سَم بپاش و برو
به واقعیتِ این زندگی بشاش و برو
صدای چند قناری... دویدنِ گربه
فضای تَنگِ قفس... سر رسیدنِ گربه
چقَدْر حسرتِ پرواز، زیرِ گندم هاست
چقَدْر بالْ شکسته ست، دیدنِ گربه
صدای چند قناری...( عزای قفلِ قفس)
و بعدِ چند نفس، کِلْ کشیدنِ گربه
که زندگی غمِ جا ماندنِ کثافت هاست
که زنده است قفس، بعدِ ریدنِ گربه
به زخمِ بی مزه ام، گَردِ سَم بپاش و برو
به واقعیتِ این زندگی بشاش و برو
بپرس از من فردا که زخم هام تَر اند
-چطور از چشمم جوجه-اشک ها بپرند؟!
که حقِ زندگیِ گربه ها همین قَدْر است
که چند حسرت را از حیاطمان ببرند!
که من به حرمتِ رنجی که می کشم خفه ام
که رنج هام برای منِ پسر، پدر اند!!!
بپرس از من: فردا به کامِ آدم هاست؟
که من جواب دهم: شاعران که در به در اند!
به زخمِ بی مزه ام، گَردِ سَم بپاش و برو
به واقعیتِ این زندگی بشاش و برو
صدای چند مگس روی خوابِ اولِ صبح
+که توی چاه برو با طنابِ اولِ صبح
که چشم باز کنم روی بالِشِ خیسم
که چشم باز کنم با عذابِ اول صبح
که طعمِ گَندِ حقیقت نرفته از دهنم
+که زهرِ مار بخور جای آبِ اولِ صبح
که هرچه غصه شبِ قبل، پشتِ در مانده
بده به من! به منِ انتخابِ اولِ صبح
به زخمِ بی مزه ام، گَردِ سَم بپاش و برو
به واقعیتِ این زندگی بشاش و برو
#جواد_کاظمینی
#بوفالو!
#پرنده
#جنگل
#مگس
#زخم
#طعم_گند
#قفس
#سم
#ادبیات
#شعر
#من_شعر_میشوم
@javadkazemaini
.
بدونِ حرفِ اضافه
نشسته ام که بخندی
و...
دوستْ دارِ تو
امضا:
کسی که اسم، ندارد
نشانی: آخرِ دنیا
به سمتِ خوشه ی پروین
سلامِ آخرِ تنها کسی که اسم، ندارد
بدونِ حرفِ اضافه
به پستچیِ عزیزم:
بگو که نامه ندادم
بگو که بغض نکردم
بگو که غصه نخوردم
بگو ادامه ندادم
بدونِ حرفِ اضافه
بگو که بینِ تو با گریه ام طناب کشیدم
بگو نگاه نکردم
بگو که خِیر ندیدم
بگو عذاب کشیدم
نه پاره کن همه را
هیچ چیز نگو
و...
از اول:
بدونِ حرفِ اضافه
نشسته ام که بخندی
و...
دوستْ دارِ تو
امضا:
کسی که اسم، ندارد
نشانی: آخرِ دنیا
به سمتِ خوشه ی پروین
سلامِ آخرِ تنها کسی که اسم، ندارد
تو در غروب، چه دیدی؟
که روی باد، بتازی
به اسمِ باد، کجا را شکسته ای که بسازی؟!
[نشسته ام به تماشای عشق های هوازی!]
چِه کار داشته ای با کسی که اسم، ندارد؟
صدا شو نورِ سفیدم!
که من ستاره ندارم
که چشم، هدیه گرفتم
و گوشواره ندارم!
بمیر نورِ سفیدم!
بمیر! چاره ندارم
که او صدا زده، اما کسی که اسم، ندارد...
بدونِ حرفِ اضافه
بگو که خُرده نگیرد
بگو به جنگلِ آتش!
که عکس از عطشِ آهوی نمُرده نگیرد
بگو که دل به کسی هم اگر سِپُرده، نگیرد
که شعر داده به دنیا
کسی که اسم، ندارد
بدونِ حرفِ اضافه
به تیره های غلیظت
به آن دو چشمِ مریضت
که من چراغ ندارم
به مرگ هم بِسِپارید:
توی فرصتِ بهتر
به جانِ سرخِ کبوتر
دل و دماغ ندارم
بدونِ حرف ِ اضافه
نشسته ام به تماشا
که دُکمه های تو هرجا...
به اضطراب، بیُفتَد
که آب های جهان هم
از آسیاب بیُفتَد
که پستچی برسد، نامه ام در آب بیُفتَد
و در تَصَوُرِ من:
[کودکی با زانوهای زخمی
در فضایی سفید
تاب سوار است
و صدایی زیر گوشش، روزی را مُجَسَم میکند
که تمام آب های جهان، آزادند
که تمامِ خواب های جهان، آزادند
و می خندد
بی آنکه یادش بیاید کجا چشم هایش را به آب داده
کجا دست هایش را به باد داده
و از زخمِ زانوهایش ستاره می زند بیرون
و نمی ترسد
که زیرِ تاب، بیُفتَد]
به پستچیِ عزیزم:
بگو که زود بیاید
که مثل قطره اگر رفته مثلِ رود بیاید
که جای بوته خودم گُر گرفته ام که ببیند
که دست هاش، به اَشکالِ توی دود، بیاید
و شانه هاش اگر منطقی نبود، بیاید
بدونِ حرفِ اضافه
نشسته ام که بخندی
که زخم های پَرَت را
در آشیانه ببندی
نه پاره کن همه را
هیچ چیز نگو
و...
در آخر:
به دست های ورم کرده ام بخند و بگو: «پَر»
کلاغ ها که رسیدند
گریه کن که: چرا در...
نگاهِ آخرِ تنها کسی که اسم ندارد
نوشته اند: «صنوبَر»
و دوستْ دارِ تو
امضا:
(کسی وجود ندارد)
#جواد_کاظمینی
#نامه
#پستچی
#حرف_اضافه
#ادبیات
#من_شعر_میشوم
@javadkazemaini
تازه...
.
.
وقتی برای بوسه نمانده
چنگم بزن که درد بگیرم
حالا که هیچچیز ندارم
چنگم بزن که هیچ بمیرم
وقتی برای بوسه نمانده
لبهام استکانِ شکسته
لبهات سر کشیده غمم را
از لای دودمان شکسته!
[باران چطور قصه بگوید؟
از قلب آسمان شکسته]
تو ظاهراً موافق حرفی
من باطناً زبانِ شکسته
وقتی برای بوسه نمانده
جن ها که بردهاند تنم را
تو زیر دست و پات بسوزان
ته مانده های پیرهنم را
هم/خانه را بکوب به مغزم
هم خاکِ مردهی وطنم را
وقتی برای بوسه نمانده
چنگم بزن که زخم بسام نیست
وقتی برای بوسه نمانده
چنگم بزن که اَخم بسام نیست
چنگم بزن! بِجیغ! صدا کن!
وقتی برای بوسه نمانده
من خالیام... وَ اشک ندارم
در چشمهام، کوسه نمانده
چنگم بزن شنا کن از اینجا
دریا همیشه موج ندارد
من یک عقاب کاغذیام که
بی زورِ باد، اوج ندارد
چنگم بزن که... بس که دویدم
پاهام کفش و پوست ندارد
من پای شعرهام نشستم
اما مرا که دوست ندارد...
من که گلادیاتور دردم
هرروز روی نیزه نشسته
من که کلاغ بی کسیام را
"در آشیان به بیضه نشسته"
وقتی برای بوسه نمانده
تنهام توی جعبهی خالی
من که زبانِ گیج ندارم
دورم بچرخ کعبهی خالی
چنگم بزن که چالهی چشمم
به گریه ارتباط ندارد
که من سقوط کردم و دنیا
که دکمه ی نجات ندارد
#جواد_کاظمینی
#شعر
#ادبیات
#چنگم_بزن
#من_شعر_میشوم
پ ن: «ـ نازلي! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجة مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست!»
@javadkazemaini
تازه...
.
.
پیدا شو در دریچهی اشکم
این مُردهشور برده به جز من
چیزی برای غرق ندارد
پنهان شو از دریچهی اشکم
که چشمِ بازِ هیچْ ندیدن
با چشمِ بسته فرق ندارد
شفاف تن! به کی گِله کردی؟
که با دو چشمِ ماهی مرده
تا تُنگ عید بعد بخوابم
من سبزهام که سیزدهات را
روی تنم دراز کشیدی
که زیر برق و رعد بخوابم!
امسال را کبیسه نگفتم
با اینکه سالهاست که نحسم
سمت ستاره راه ندارم
اما تو که چهار_ بهاری
وقتی به من که فصل ندارم
خندیدهای...
- گناه ندارم؟!
من سوختم، بپر به سفیدی
که این چهارشنبهی سوری
آتش به واقعیت من زد
امسال هم بهار ندارم
امسال هم نبودن چیزی
گُه توی استراحت من زد
امسال هم بدون تفنگم
با یک کلاه پارچهای در
میدان مین و خون و نَبَردم
امسال هم تو حرف نداری
امسال هم بهانه گرفتم
اما دوباره گریه نکردم
حالا چکیدهام به زمستان
از چشم های یک شبِ برفی
تا از سیاهِ سایه نترسی
آرام باش! پوست کلفتم
من دق نمی کنم که برایم...
از بغضِ چند لایه نترسی
یا قرص میخورم که بمیرم
تا بعد از آن قضیه همیشه
روی چهارپایه نترسی
پنهان شو از دریچهی اشکم
من غیر از این دو تیلهی تیره
با هیچچیز کار ندارم
امسال هم شکوفه نکردم
امسال هم پرنده ندیدم
امسال هم بهار ندارم
پیدا شو در دریچه ی اشکم
امسال هم به هیچ دلیلی
از عشق انتظار ندارم
#جواد_کاظمینی
#شعر
#ادبیات
#بهار
#من_شعر_میشوم
@javadkazemaini
قراضه چی بِبَرد هرچه در سرم دارم
که پلکِ پنجره باز است و نیشِ در بسته
که یک پرنده نشستهست روی شانهی در
که یک پرنده پریدهست، بال و پر بسته
درونِ کیفِ زنانه چقدر جا دارد؟
که دستمالِ سفیدی که اشکهای من است...
که دستمالِ سفیدی که رد پای من است...
که دستمالِ سفیدی که انتهای من است...
به خانهتان که رسیدید خستگی در کن
مرا کنارِ همین شعرِ مُرده پر پر کن
قراضه چی ببرد هرچه در سرم دارم
صدای قِژّ و قِژِ استخوان بلند شدهست
و مرگِ زشت... و مرگِ سیاه... مرگِ مریض...
چقدر بی قد و بالای تو لَوَند شدهست
بریز خونِ لبانِ مرا و نخ بگذار
بگو تمام مرا روی شعله، شمع کنند!
و هرچه ریشه دواندم به سمتِ صخرهی تو
زنانِ شهر بیایند و قلع و قمع کنند
درونِ کیفِ زنانه چقدر جا دارد؟
بگو مرا از کیفَت، شبانه جمع کنند
قراضه چی ببرد هرچه در سرم دارم
که روی گردنِ شب، ردِ سرخِ ماتیک است
چقدر چشمِ من و صبح، خستگی داریم
چقدر خانه برایم نمور و تاریک است
قراضه چی وسطِ شعر داد میزد... داااااااد
قراضه چی به من و شعرهام نزدیک است
تو ابتدای همین شعر، مطمئنم کن
که هیچ چیز نماند، تمام را ببرند
کلاغها برسند و به چشمها بزنند
و این نگاهِ لبالب جذام را ببرند
چقدر چشمِ من و صبح، خستگی داریم
بگو که از گوشم ازدحام را ببرند
چقدر خنده گرفتیم و گریه پس دادیم
که مرده شورِ من و شعرهام را ببرند
تو انتهای همین شعر، مطمئنم کن
که هیچ چیز نماند، تمام را ببرند
که هیچ چیز نماند، تمام را ببرند
#جواد_کاظمینی
#شعر
#ادبیات
@javadkazemaini
تازه...
.
.
اسب ها روی دامنت خوابند
می کِشم جای شیهه، جیغِ بنفش
ابریِ بی ستاره ات هستم
کهکشان منی رفیقِ بنفش!
میکِشی... میکُشی... رها داری
آهِ مِش، قلبِ سرخ، تیغِ بنفش
سایهی بید ،میدَوَم سمتت
برگ روی سر و زبان، قرمز
باد میآید از افق، پیداست
چشمِ مشکی در آسمان، قرمز
جنگِ آغوش هاست بین ما
چشممان خیس، دستمان قرمز
بال کافی نبود، میگردم
دور تو با سفینه ی آبی
تنِ شفاف! زیرو رویش کن
قلب را توی سینهی آبی
من لباسم... دو قطره از دریا
پاره با وصله پینه ی آبی
با چه زجری درخت میسازد؟
ابر با این نرینهی آبی؟!
جغد ها روی شانه ات خوابند
خواب در چشم روشنت، مشکی
دست های سفیدت آویزان
دستِ من دور گردنت مشکی
اسب ها روی دامنت خوابند
اسب ها روی دامنت مشکی
آفتاب از تو روشن است...وَ نور
رنگ میداده بر تنت، مشکی
هرچه داری سفید رنگ بزن
هرچه داری، ولی من ات، مشکی
برگ ها روی سینه ات خوابند
ریشه کردهست در تو آدمِ سبز
آدمی که درخت هایش را
وسط گریه کُشته با غمِ سبز
زخم ها یادگاریِ تنم اند
شاخه هایم کجاست مرهمِ سبز؟
ابر ها روی صورتت خوابند
ابرهای نحیف و صورتِ زرد
با ستون هایی از سحابیِ نور
سایه داری برای قامتِ زرد
و صبورم... چقدر میآید
صبرِ مشکی کنارِ طاقتِ زرد!
آتشم میزنی که گرم شوم؟
+ترسِ خاکستری؟
- شهامتِ زرد...
سرِ من روی بالشم خواب است
اسب ها روی دامنت مشکی
هرچه داری سفید رنگ بزن
هرچه داری ولی مَن ات مشکی
#جواد_کاظمینی
#شعر
#رنگ
#ادبیات
#مدرن
#من_شعر_میشوم
@javadkazemaini
تازه...
.
خفهام کن! صدا نداشته ام
ابتدا... انتها نداشتهام
و قسم میخورم به هیبتِ درد
که از اول خدا نداشته ام
تو برو، کوله پشتی ات هستم
که بدون تو پا نداشتهام
[سوسک ها خوابِ سم نمیبینند
"مسخ"م و "کافکا" نداشتهام]
خفهام کن، گلوم پاره شده
چرخِ خیاطیِ کثیفم کو؟
نخ به نخ دور گردنم دود است
تیغ سمّی ِ توی کیفم کو؟
گوش هایت هنوز میشنوند؟
ضجّه های تنِ نحیفم کو؟
من که آرام دوستت دارم
بعدِ تو غصه ی خفیفم کو؟
خفه ام کن بکوب با دستت
قابِ انگشت های خالی را
دکمههای تو باز خواهد کرد
از سر من تن خیالی را
زیر پا لِه نکن تَوَهُمِ من
قاصدکهای احتمالی را
(خبرِ مرگِ خواب را بردند
تا کلافه کنند قالی را)
جمع کن روی دوشِ من بگذار
حسرتِ زندگیِ عالی را
بی تو اما چکار خواهم کرد؟
تهِ این جمله ی سوالی را...
خفه ام کن ببوس خرخره را
زنده باشم کلافه خواهم شد
و فشارم بده که آب شوم
به تو اما اضافه خواهم شد
خفه اش کرد، سینهاش گل داد
از گلویش درخت بیرون زد
خانه را در زباله ها انداخت
جایِ باران به صورتش خون زد
خفه اش کرد و گفت: صبح بخیر
پا شد و بمبِ ساعتی خندید
چند سال است گریه را بلد است
با همان بغض لعنتی خندید
خفهاش کرد و گفت: خوب بخواب
بعد روی زمین دَمَر افتاد
چند سال ایستادگی کم نیست
خسته شد آخر از کمر افتاد
خفهاش کرد و گفت: حرف بزن
گفت: شببو...وَ گردنش تر شد
ماه آمد به تخت یخ زدهاش
لخت خوابید و صبح، مادر شد
[خفهام کن، گلوم را بردار
پردهی روبروم را بردار]
خفهاش کرد و زندگی خفه بود
و خودش را شکست و راحت کرد
چند سال است گریه را بلد است
خفه اش کرد و استراحت کرد
#جواد_کاظمینی
#شعر
#ادبیات
#مدرن
#من_شعر_میشوم
@javadkazemaini
ما فاصله بودیم، شستندمان
آب رفتیم، بریدندمان
گره خوردیم، بریدندمان
گره خوردیم، بریدندمان
گره خوردیم
حالا گرهایم
پیچیده به هم
اگر دستهایمان را بکشند،
کش میآییم دورِ هستی
بغل میکنیم بودن را
ما دیگریم، یکدیگریم
هیچ دو یکدیگر اینگونه حل نمیشوند
تو را که جوهر سرخی و من که آب
من را که جوهر سرخی و تو که آب
دریا لیوان آب توست
وقتی نیمه شب از کابوس میپری
و من که قرصهای بی اعصاب را نَشّسته با پیچگوشتی میخورم،
که بپیچد در گلویم
ما همیم!
ما را هندوها به گردن گاوهای ماده انداختهاند
کاتولیکها دست به دستمان کردهاند
مسیحیان با موهای من کلیسا را جارو میزنند
و مسلمانان با مژههای تو گریه میکنند
و نه چشمهایت
ما هلهله کوههای آلپ را زیر بهمن گریه کردهایم
آفریقا را دستمال کردهایم دور سرمان
سری که درد نمیکند را دستمال نمیبندند
و ما بستیم به هم
همدیگر را
بستیم به ما،
من و تو را
ما دستهای پیر مادری خمیده را تکان شدهایم
وقتی اونیفرم پسرش را اتو میکشد
و میداند که خاک چغر است
اتو برنمیدارد
ما نردبان انداختهایم
من اینطرف، تو آن طرف
و چارخانههای چوبی را یک پا
لی لی کردهایم تا کودکی تا جنینی
تا قبل از پدران و مادرانمان
گل شده ایم، فروخته شدهایم سر چهارراه
اسفندشده ایم، بالا و پایین پریده ایم
شیشههای ماشینهای صفر کیلومتر را
تا راههای نرفته را آغاز باشیم
تا جادههای پر دست انداز را آرام شویم
رد داده ایم
مغزهای بادام را
کف کرده ایم،
آبهای سخت را
زیر و رو کرده ایم،
قبر مسیح را در آسمان هزارم
آنورتر از کهکشانی که معنی ورود و خروج مورچه ملکه را درک نمیکند
تاج شده ایم بر سر شاه شطرنج
ال رفتهایم اسبهای نعل طلا را
اریب خوابیدهایم روی گوش فیلهای بادبادکی
سرآغاز ما سرانجام ماست
آمدهایم که نباشیم
آمدهایم که باشند
و بودن جام زهریست
که در کنار بال مرغ سرخ شده
مرغی که همه چیز را به تخمش گرفتهاست
ما پریشانی له شدهای داریم
وقتی افسر ارشد هستی سان میبیند
و سربازان طبیعت رژه میروند روی اعصابمان
کلاه از سر برمیداریم
فروغ را تولد میگیریم و به هیچ رهگذری صبح بخیر نمیگوییم
که ما خود صبحیم و بخیر نشدیم
سالهاست روی صندلیای نشستهایم که یک پایه ندارد
و آن سه پایهاش هم نیست
و به نیم متر بالاتر از زمین فکر میکنیم که هوایش چگونهاست!
این است راز مادربزرگی که شال میبافد
و سالهاست که شال میبافد
و قرنهاست که شال میبافد
تا گردن زمین بیندازد که سرما نخورد
ما را پانداها ماهی گرفتهاند
ما را اسکیموها یخ زدهاند
ما قطب را با سند شش دانگ خریدهایم
تا دورش را دیوار بکشیم
که نکند مآموران تخلف اراضی در لانهی دارکوبها جریمهمان کنند
ما دیگریم
یکدیگریم
این من نیستم که گریه میکنم
این تویی که میخندی
این تو نیستی که راه میروی
منم که خوابیدهام
این ماییم
کِشِ شلوار پسرِ آمنه خانم
که دو سرمان را میکشند
و میکشند
و میکشند
میدانیم که آخر این کشاکش به هم میخوریم
گره میخوریم
حرص میخوریم
که نکند هوا برمان دارد
بخوریم پای چشم آهویی که در قاب مینیاتوری به ببر تاکسیدرمی شده زل زده است
حالمان خوب است
یک قالی ابریشم دوازده متری انداختهایم وسطش
با یک تلویزیون پنجاه و دو هزار اینچی
تا واصحتر ببینیم چگونه اخممان میکنند
چگونه اختهمان میکنند
آن قدر واضح که وقتی سیلی میخوریم دردمان میآید
وقتی باران میآید دلمان میگیرد
وقتی...
ما شعبده بازیم
قلم دست میگیریم
به هر چیز اشاره کنیم شعر میشود
از جیبهایمان سرسره بیرون میآوریم
خرگوش که در کلاهمان گذاشتیم صدای هویج میشنویم
دیوانهایم
دیوانه
ما شیزوفرنی نداریم
چیزی که به هم ربطمان داده فالفروش سر خیابان است
چیزی که به هم ربطمان داده
بی ربطترین ارتباط بین علت و معلول است
این دستهایمان نیستند که به هم وصلمان میکند
این وصل است که دستمان انداخته
با صدای مرغ دریایی گریه میشویم
میریزیم از چشمهای ماهیخوار
میریزیم از سینه ریز صخره
میریزیم به رحم هستی
و به قول خودت به دنیا میآییم
هر روز صبح
قبل از دم کشیدن چایی
قبل از خوردن عدسی با نان بربری
قبل از نسکافهای که شیر اضافهاش را از پستان حقیقت دوشیدهاند
و این رویا نیست
این حقیقت است
حقیقت محض
این رویا نیست
گردوها مغز متفکر صبحانهاند
وقتی میجویم دهانمان بوی اندیشه میگیرد
زبانمان سرخ میشود
سرمان برگ میدهد
باد میآید
باد میآید
باد میآید
هیچ کافه ای در منویش دیوانگی ندارد
ما درخت بودهایم
ما شاخ گوزن بودهایم
ما نستعلیق مینوشتیم همه هیچها را
وقتی فروید دستخط اورانگوتانها را ترجمه میکرد
ما جهش یافتیم در آخرین ژن دیوانگی
درخت بودهایم
درخت نیستیم
درخت خواهیمشد
کاغذ میشویم
و کودکی هدیه تولد مادرش رویمان کوه و خورشید و رود و تپه میکشد
تایمان میزند
میچسباند به در یخچال که عریضه خالی نماند
فردا روز دیگری است
زیر آخرین پل عابر منتظرت هستم
Boshqa reja tanlang
Joriy rejangiz faqat 5 ta kanal uchun analitika imkoniyatini beradi. Ko'proq olish uchun, iltimos, boshqa reja tanlang.