cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🀄خونِ سیاه 🀄

♥️چَشم خود بَستم ! که دیگَر چَشم مَستَش نَنگَرَم. ناگهان دل داد زَد؛ دیوانه مَن می بینمَش♥️ تعرفه تبلیغات https://t.me/blackbloooodd

Більше
Рекламні дописи
13 590
Підписники
+12224 години
+4087 днів
+1 75830 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

sticker.webp0.46 KB
Repost from N/a
- چه خبره اونجا؟ کی افتاده توو استخر؟ با صدای ترسیده‌ی یکی از دخترها، هامون چوب بیلیارد را در دست چرخاند و به سمت پنجره‌های سراسری خانه باغ رفت. - توی این یخ‌بندون آدم مگه احمقه بره سمت استخر آخه؟ این را گفت اما با دیدن مرجان که لبه‌ی استخر ایستاده و بلند بلند به کسی که داخل آب دست و پا می‌زند می‌خندد، تنش لرزید. هامون چوب بیلیارد را همان‌جا رها کرد و به بیرون دوید. شک نداشت که تن ظریف ماهک در آب سرد استخر دارد می‌لرزد. از چشمان خشمگینش معلوم بود امشب بلایی سر دلبرکش می‌آورد. - گمشو بیا این‌طرف تا سر خودت رو نکردم زیر همین آب! چند قدم به استخر مانده، داد و بیدادش را شروع کرد و مخاطب کسی نبود جز مزاحم همیشگی زندگی‌اش مرجان! شانه‌های دختر از صدای دورگه‌ و ترسناکش بالا پرید و هول زده قدمی فاصله گرفت. - من کاری نکردم... اما هامون نه چیزی می‌شنید، نه جز ماهک کسی را می‌دید. لبه‌ی استخر خم شد و دست زیر شانه‌ی او انداخت تا از استخر خارجش کند. ماهک ترسیده هق زد و به یقه‌ی لباس هامون چنگ انداخت. لب‌هایش از شدت سرما سر شده بود و قدمی تا بیهوشی فاصله نداشت. - هامون...سر...سردمه! دست زیر زانوی او انداخت و به بغلش کشیدش. - هیش...تموم شد...الان گرم می‌شی. برایش مهم نبود که لباس‌های خودش هم خیس می‌شود و قطعا با این سوز هوا سرما می‌خورد. - چیشد؟ تو که می‌گفتی این دختر فقط بازیچه انتقامته و بعد طلاقش میدی و دوباره با هم... به رجز های مرجان اهمیتی نداد و خفه شویی نثارش کرد. تا خانه دوید و ماهک را به اتاقش برد. بچه‌ها نگران پشتشان راه افتادند اما هامون عصبی در را بست و اجازه ی ورود نداد. - ماهک...بیدار بمون...ماه عزیزم... برای اولین بار هامون هول شده بود و نمی‌دانست چکار کند. انگار با هر لرزشی که تن ظریف ماهک را می‌لرزاند، تکه‌ای از وجود او هم فرو می‌ریخت‌‌. - باید ببرمت حموم...اینجوری نمی‌شه، گرم نمی‌شی. سریع به حمام رفت و وان را از آب گرم پر کرد. دوباره جسم مچاله‌ شده‌ی ماهک را بلند کرد و به حمام برد. - نمی‌خوام...آب سرده نمی‌خوام! ماهک انگار درکی از اطرافش نداشت و به تن هامون چسبیده بود و از ترس جدا نمی‌شد. مرد کلافه لب روی هم فشرد و در حرکتی ناگهانی خودش هم همراه ماهک داخل وان رفت تا ترس او بریزد و بفهمد آب گرم است. - الان گرم میشی عزیزکم... تموم شد... ماهک همچنان در آغوش هامون مچاله بود. آرام سر بالا آورد و مظلومانه به او چشم دوخت. - مرجان گفت من لیاقتت رو ندارم... گفتم عاشق هامونم ...گفت تو بهم نگاه نمی‌کنی! انتظار هر حرفی را داشت جز اعتراف به عشق. ان هم وقتی با لباس هر دو داخل وان نشسته بودند! ماهکش دوستش داشت! - هیس...بعدا در موردش حرف می‌زنیم. ماه هق زد و به سینه‌ی او کوبید‌. - توام حرف مرجان رو قبول داری نه؟ قبول داری آره... حتی یعد اون همه عذابی که بهم دادی باز فکر می‌کنی لیاقتت رو... هامون بی طاقت و عصبی از شرایط موجود و لباس‌های نازک دختر که به تنش چسبیده بودند، سر جلو برد و لب‌هایش را شکار کرد. - کافیه برای قانع شدن یا بازم ببوسمت؟ https://t.me/+qN_ZcNhrXEZhNWNk https://t.me/+qN_ZcNhrXEZhNWNk روز کنکورم بود که یه مرد جذاب به عنوان سرایدار وارد خونمون شد... تشنه‌ی محبت بودم و گولش رو خوردم! غافل از اینکه اون برام نقشه‌ها داره! منو عقد کرده تا دربرابر پدر واقعیم که تا اون روز نمیشناختمش، به عنوان اهرم فشار استفاده کنه... اما همه چیز بعد مدتی تغییر کرد...❤️‍🩹
Показати все...
Repost from N/a
- شدی پوست استخون...اینطوری میخوای از بچه‌ام نگهداری کنی؟ دخترک در حالی که در خودش جمع شده غذا را با پا به عقب راند و با بد خلقی و بغض گفت: - غذا نمی‌خوام! امیر اخمی کرد: - مگه دست خودته؟ پاشو ببینم! به سمتش رفت تا بازویش را بگیرد اما نرگس با خشمی عجیب، بازویش را از او دور کرد و زیر سینی غذا زد: - گفتم نمی‌خوام... و سپس انگشتش را به سمت امیر گرفت و ادامه داد: - و لطفا وانمود نکن که برات مهمم...بشو همون امیر سابقی که منو خونبس کرد نه مردی که زن و بچه‌اش رو دوست داره! - ولی من واقعا زن و بچه‌ام رو دوست دارم دختره‌ی احمق...تو خونبس من نیستی...تو خانواده‌ی منی...بفهم! با شنیدن این حرف، نفس دخترک رفت و ضربان قلبش بالا رفت. امیر او را دوست داشت؟ اویی که خونبس بود؟ با چشمانی خیس و درشت شده ماتش شده بود که مرد خودش را به سمت او کشید ولی قبل از اینکه برخوردی میان لبانشان صورت بگیرد، نرگس خودش را با ترس جمع کرد که امیر خون در رگ هایش یخ زد. یه جای کار می لنگید که دست دخترک را گرفت و گفت: - ببینمت...این رفتارای جدیدت مال تغییرات هورمون حاملگی نیست نرگس...این ترست این فاصله گرفتنت...وقتی من نیستم کسی اذیتت می‌کنه؟ وحشتی که امیر در چشمانش بعد از دیدن این حرف دید، وجودش را آشوب کرد که دست دخترکش را محکم تر فشرد و آرام تر لب زد: - آره؟ بدن نرگس نامحسوس می لرزید و نفسش منقطع شده بود. وای که اگر می فهمید مادر و خواهرش چه بلاهایی سر خودش و بچه‌شان در نبودش آورده بودند... ولی با این حال لبخندی زد و تا خواست چیزی بگوید ناگهان ضربه‌ای به در زده شد و پشت بند آن حرف های خاتون نفس جفتشان را برید: - نرگس...دخترم...بلند شو ساکت رو جمع کن...خودم شبونه فراریت میدم...نگرانم نباش آقا تا چند ساعت دیگه میره...لجبازی نکن...اگر نری دیگه هیچ جوره نمیتونی خودت و بچت رو از دست خانم بزرگ نجات بدی! https://t.me/+0-ix-F70pZYzOTg8 https://t.me/+0-ix-F70pZYzOTg8
Показати все...
Repost from N/a
_ انگشترت کو؟ آرام زمزمه کرد _ فروختم چشمای آرزو گشاد شد _ چرا؟! دلارای با خجالت سر پایین انداخت این دختر چی می‌دونست از بدبختیاش؟ _ باید ... باید می‌رفتم غربالگری پول نداشتم آرزو بهت زده گفت _ خب از کارتت برمی‌داشتی! دلارای کلافه آه کشید کاش با آرزو دوست نشده بود فرقشون زمین تا آسمون بود _ من باید برم آرزو جان ، گفتی جزوه نداری چون اینجا بودم برات آوردم اما دیرم شده آرزو چشماشو ریز کرد _ چرا این طرفا اومدی؟ مگه نگفتی بعد مرگ حاجی حاشیه شهر می‌شینی؟ دلارای خجالت زده سر پایین انداخت اهلِ دروغ و دل شکستن نبود وگرنه می‌گفت به تو چه؟ دستشو روی شکم قلمبه شدش گذاشت و زمزمه کرد _ از شرکت یکی از همسایه های شما رو معرفی کرده بودن اومدم برای نظافت آرزو وارفته پچ زد _ مگه تو حامله نیستی؟ میری کارگری؟ دیگه نتونست طاقت بیاره گیلاس های تو بشقاب خیلی چشمک میزدن دکتر گفته بود میوه بخوره اما یادش نمیومد آخرین باری که تونست میوه بخره کی بود دل شکسته ایستاد و کیفش رو چنگ زد _ من باید برم آرزو جان فردا تو مدرسه می‌بینمت آرزو دل میسوزوند برای دوست تازه پیدا شدش داستانِ دخترک تو مدرسه پیچیده بود پسری ناشناس برای انتقام از پدرِ دلارای از جلوی در مدرسه دزدیده بودش و بعد از چند روز با بدن آش و لاش شده نصفه شب دوباره کنار در مدرسه رهاش کرده بود پزشک قانونی تایید کرد که به دخترک تعرض شده اما پلیس هیچ وقت نتونست مرد ناشناس رو پیدا کنه سه ماه بعد دخترک باردار بود پدر پیرش با شنیدن خبر سکته کرد شاید شانس با دلارای یار بود که قبل از مرگ و ورشکستگی شهریه‌ی مدرسه ی دخترش رو تسویه کرده بود دلارای از در بیرون زد و وارد باغ شد آرزو در رو بست و با ترحم زمزمه کرد _ بیچاره دلارای با بغض جلو رفت و هم زمان در آهنیِ باغ باز شد بنز مشکی رنگ آخرین مدل رو دلارای تا حالا فقط تو فیلما دیده بود می‌دونست احتمالا برادر آرزوعه با سر پایین رفته از کنارش گذشت که صدای آشنای مرد میخکوبش کرد _ هی دختر ، خدمتکار جدیدی؟ در باغ رو ببند بعدم بیا کفیِ ماشین رو تمیز کن بهت زده سر بالا آورد صدا آشنا بود ناخواسته یادِ اون نامردی افتاد که دزدیده بودش جملاتش بعد از هفت ماه تو سرش تکرار شد " کتکا درد دارن؟ تازه هنوز شبِ اوله دلارای کوچولو وقتی دردش بیشتر میشه که زخمای بدنت خشک بشه و بعدش دوباره شکنجه بشی دخترحاجی وقتی زخمای خشک شده دوباره به خونریزی بیفته دوست داری از درد بمیری اما اجازه نداری... باید زنده بمونی و تقاص غلطِ باباجونتو بدی حاج فرهمند کم نریده تو زندگیِ من" آلپ‌ارسلان در ماشین رو به هم کوبید و به دختری که پشت بهش ایستاده بود تشر زد _ خشک شدی بچه جون؟ من پول یامفت دارم بریزم تو شکمت ماشینو درست می‌سابی صبح کارواش بود اما بارونِ ظهری گند زد بهش خط روش بیفته عینِ همون خط رو روی صورتت در میارم! سرِ دلارای گیج رفت صدای دکتر پزشک قانونی تو سرش تکرار شد "بعد از آخرین باری که اذیتت کرد مجبورت کرد خودتو بشوری؟ کتکت که زد حمامت کرد؟ هیچ DNA یا اثر انگشتی روی بدنت باقی نمونده ازش" اینبار صدای پلیس بود " دخترم هربار که نزدیکت شد صورتش رو پوشونده بود؟ هیچ تصویری ازش نداری؟ این همه کتکت زده ، بارها و بارها بهت تعرض کرده ، هیچ نشونه ای ازش ندیدی؟ " وحشت زده دستشو جلوی دهنش گرفت چشماش پر از اشک شده و بدنش می‌لرزید این صدای نحس مالِ برادرِ آرزو بود؟ همونی که کل مدرسه روش کراش بودن؟ مردی که بهش تجاوز کرد؟ بابای بچه‌اش! ارسلان با بی اعصابی جلو رفت صورت دختر رو نمیدید اما شکم برآمدش توی ذوق میزد _ حامله ای؟ جل و پلاستو جمع کن برو پی کارت آرزو شما دوزاری هارو از کجا پیدا میکنه آخه؟ بابای توله‌سگت غیرت نداره که توی پا به ماهو فرستاده کلفتی؟ طاقت نیاورد قلبش داشت از شدت نفرت از سینه بیرون میزد بی صدا هق زد و نفس عمیق کشید چرا اکسیژن کم بود دستشو روی دهنش فشرد و سمت مرد برگشت خودش بود چشمای آشنا و بی رحم از جنسِ سنگ! لبخندِ پر تمسخر آلپ‌ارسلان خشک شد و ناخواسته پچ زد _ دلارای ... https://t.me/+NskvbQ4rucFlNjM0 https://t.me/+NskvbQ4rucFlNjM0 https://t.me/+NskvbQ4rucFlNjM0 https://t.me/+NskvbQ4rucFlNjM0 https://t.me/+NskvbQ4rucFlNjM0
Показати все...
دلارای

به قلم حنانه فیضی تمام بنرها واقعی هستن🔥 پارت گذاری هرروز⚡ رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی کپی حرام است و پیگرد قانونی دارد پارت 1👇

https://t.me/c/1352085349/65

.

Repost from N/a
جلوش تا زانو باز خم شدم: - بفرمایید چایی آقا نیم نگاهی بهم نکرد و نگاهش وقتی به پایین کشیده شد مکث کرد و با نیشخندی برای بار سوم دستوری گفت: - یه چیز دیگه بیار این بار حرصی پا کوبوندم زمین و حواسم نبود این مرد آقا زاده و کله گندست: - تو منو مسخره خودت گیر آوردی پسره ی یلا قبا؟ ببین منو من فقط و فقط تا آخر امشب مهماندارتم پس این قدر عقده بازیاتو نشون نده پر اخم سرشو آورد بالا خیره به لبام لب زد: - برداشتن جا مهماندار سگ هار گذاشتن... جای دوستت اومدی اما از فردا بگو دیگه همون دوستتم نیاد اخراجه و با پایان جملش بلند شد و رفت روی صندلی دیگه ای نشست که من تو دیدش نباشم و وا رفته خیره بهش لب زدم: - دوستم به این کار نیاز... حرفمو قطع کرد: - چایی رو عوض کن یه چی دیگه بیار باز پا کوبوندم زمین و این بار از حرص لبمو گاز گرفتم که صداش با ته مونده ی خنده اومد: - زمین خاکی نیست این طوری پا می‌کوبیا هواپیمام خط بیفته خط خطیت میکنم بی توجه رفتم تا چایی و با آب میوه ای عوض کنم و زیر لب زمزمه کردم: - نترس بابا جونت یه رنگ دیگشو میخره برات آب میوه ای داخل لیوان ریختم سمتش رفتم و این بار با دیدن آب میوه تو دستم گفت: - خم شو با اخم خم شدم و آب میورو با مکث برداشت و خواستم پاشم که گفت: - همون طوری میمونی تا آب میوه تموم شده وگرنه دوستت از فردا اخراج حرصی نگاهش میکردم که لبخندی تو صورتم زد و قلپ کوچیکی از آب میوه خورد و ادامه داد: - برو دعا کن از فردا دیگه نمی‌بینند وگرنه... ادامه نداد و من دختر جسوری بودم: - وگرنه چی؟ مملکتو که صاحابید ما هم صاحبین حتما؟ خیره به لبام نیشخندی زد: - لبات اولین جایی بود که بهم می‌دوختمشون اونم با... به یک باره صدای بادیگاردش اومد: - آقا مدارک تو کیف نیست! جوری از جا پرید که منم صاف ایستادم و دادش باعث شد این بار بترسم: - یعنی چی؟ فلش کو؟؟؟؟؟ بگو اولین فرودگاه بشینه کجا داریم میریم وقتی فلش نی چی بشینه؟ من فردا صبح باید خونه می‌بودم! - من من فردا باید.‌‌.. یک جوری نگاهم کرد که ترسیده عقب رفتم با نگاه پر خشمش غرید: - بری؟ کجا بری؟ فلش مدارک تو هواپیما گم شده نکنه تو برداشتی چی؟! دهنم بازو بسته شد که ادامه داد: - از طرف کی اومدی -چی چی میگی؟ نیشخندی زد، سر جاش نشست و پاهاشو باز کرد و غرید: - بیا بشین این‌جا.‌. وا موندم و سینی از دستم افتاد و خواستم عقب برم که محافظش اجازه نداد و اون بدون ذره ای شوخی گفت: - قرار بود اگه موندگار شی لباتو بدوزم بهم یادت رفته؟ تا وقتی فلش پیدا شه دزد کوچولو ناشی تو همین جا می‌مونی! ... https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0 هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، به‌جای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید! مردی جذاب و باصلابت...و به همان‌اندازه بی‌رحم! چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥 و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟ https://t.me/+zwTp1-6OjH1iZDU0
Показати все...
برای دریافت vip رمان جذاب خون سیاه🥰 مبلغ 45 هزار تومان رو به شماره حساب زیر واریز کنین و شات واریزی رو واسه ادمین بفرستین. نگم براتون که تو vip چه خبره🤤🤤 5859 8311 2118 5952       بیاتی.          @M_khojastehe پارت یک https://t.me/c/2128534151/8
Показати все...
#رمان_خون_سیاه #پارت_صد_و_پنجاه_یک هاتف از درد صورتش جمع شد اما کلامی از دهانش خارج نشد ، وحید که خیالش راحت شد هاتف دیگر برایش خطر ندارد ، با پوزخندی گفت : _ولش کن امین ..وقت زیاده برای پذیرایی بعدا از خجالتش درمیایم ، بیارش تو ! محاصره اش کردند و به سمت کشاندند، هاتف با صدای دورگه اش آرام لب زد : _چهره ات یادم میمونه ! _شر نگو بابا ! اول ببین زنده پاتو از اینجا میذاری بیرون بعد واسه ما خط و نشون بکش ! وحید همچنان در حال غر زدن بود که در خانه را کوبید . من مات روبه رویم ،جمله آخر وحید را چند بار در ذهنم تکرار کردم ، یعنی می خواهند سر هاتف را مثل برادرش زیر آب بکنند؟! عصبی موهایم را چنگ زدم و خم شدم ، با خودم گفتم : _میخوای همینجا بشینی و دست روی دست بذاری که یه آدم بی گناه کشته بشه ؟ _ از کجا می دونی بی گناهه ؟ شاید اونم دستش با هامون تو یه کاسه باشه؟ _اگه نباشه و بعد از اینکه کار از کار گذشت بفهمی چی ؟ اونوقت تا آخر عم عذاب وجدان ولت نمی کنه ! _آره ..درسته ..رفتارش با من اشتباه بوده اما اونم مثل می خواسته حقیقت براش روشن شه ، بفهمه که کی اون بلا رو سر برادرش آورده ! سرما را بالا گرفتم و زمزمه کردم : _نه...نمی‌ذارم! بدون اینکه به فکر عواقبش باشم دستگیره را کشیدم تا در را باز کنم که نشد ، چندبار دیگر امتحان کردم که متوجه شدم قفل است ، مشتی به شیشه زدم : _لعنتی ! زیر فرمان را نگاه کردم و دیدم سوئیچ نیست ، کی در را قفل کرد که من متوجه نشدم ؟ امین همان لحظه با سر و وضعی مرتب از خانه خارج شد و سوت زنان سمت ماشین آمد ، قبل از اینکه سوار شد ، سریع از جایم بلند شدم و روی صندلی عقب نشستم . امین در را باز کرد و پشت فرمان نشست ، نگاه طولانی به کاغذ در دستش انداخت ، سپس در حالی کاغذ را تا می کرد و در جیبش می گذاشت از آینه نگاهی به انداخت و بی هیچ حرفی راه افتاد . بین راه موبایل امین چندبار زنگ خورد ، باشنیدن اسم ارسلان دست و پایم شل شد ، بدترین اتفاق آن بود که می خواستم با ارسلان روبه رو شوم . امین در حالی که با آدرس درگیر بود و حواسش از من پرت ، تمام ماشین را زیر و رو کردم تا وسیله ای برای دفاع از خود پیدا کنم و تهدیدش کنم ماشین را نگه دارد اما چیزی پیدا نکردم ، ناامید پایم را در شکمم جمع کردم و منتظر ماندم تا ببینم سرنوشت چه برایم رقم زده ... ■■■
Показати все...
sticker.webp0.43 KB
sticker.webp0.55 KB
Repost from N/a
- زنگ زدم خوابگاه. گفتن چند ماهه تسویه کردی رفتی! زل زد توی چشم‌های او و گفت: خب؟ - کجا جانا؟ خونه گرفتی؟ چرا به من چیزی نگفتی؟ من باید از مسئول خوابگاه بشنوم؟ برخلاف مادرش او ملاحظه و تعارف و خجالتی از محیا و پدرش و هیچ احد دیگری نداشت. - مگه نمی‌دونستی؟ مگه فکر می‌کردی خوابگاه مادام‌العمره؟ درسم تموم شد، عذرمو خواستن. قبلشم با هزار خواهش و تمنا و معرفی‌نامه قبولم کرده بودن. می‌گفتن خوابگاه مال بچه‌های شهرستانه. بچه‌ی تهران باید بمونه خونه‌ی پدری! باز کنایه‌ زده بود. - الان کجا می‌مونی؟ انگشت‌هایش دور کوله مشت شد. - چه فرقی برات می‌کنه؟ مادرش برای چندمین بار به آشپرخانه نگاه کرد. معلوم بود محیا آوردن چای را طولانی کرده تا آن‌ها حرف‌هایشان را باهم بزنند. - مگه می‌شه فرق نکنه؟ من نباید بدونم دخترم کجا زندگی می‌کنه؟ چند ساله بهت می‌گم بیا اینجا، نیومدی. گفتم، باشه خوابگاه‌ست، جاش امنه. ولی الان... چند روز پیش یکی از همکارا می‌خواست با پسرش واسه آشنایی بیاد، من حتی نمی‌دونستم تو کجایی! با حرص بلند شد. - برام خواستگار پیدا کردی؟ صدایش آنقدر بلند بود که محیا را هم از آشپزخانه بیرون کشاند. - نه... اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست... - واسه همین چند روزه زنگ پیچم کردین که بیام اینجا؟ باز زده بود به سیم آخر. - به همکارت در مورد من گفتی یا فکر می‌کنه دختر خانم غفاری یکیه مثل خودش. - جانا؟ - گفتی دخترت قرتیه؟ گفتی باباش زندانی سیاسیه؟ گفتی مادرش یه سال نشده، طلاق گرفت با یکی دیگه ازدواج کرد؟ اشک در چشم‌های مادرش لغزید. - من حق زندگی داشتم. صدایش را برد بالاتر. - حق داشتی، ولی نه هفت ماه بعد. نه بعدِ گرفتن دوزار دارایی شوهرت و آواره کردن دخترت. نه با مدیر مدرسه‌ای که پونزده سال بابام اونجا درس داده بود. #پرواز‌در‌تاریکی #لیلانوروزی https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0 https://t.me/+f1edimG4hSkxZDU0
Показати все...

Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.