فــــانــــوئــــل
"اگر شیطان تورا میدید، چشمانت را میبوسید و توبه میکرد" محمود درویش
Більше19 435
Підписники
+9424 години
+9337 днів
+1 28630 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
عزیزانی که سن اکانت تلگرامشون 7 سال به بالا هست فکر میکنم حدودا 5000 عدد #توکن_داگز بهشون تعلق گرفته. که با این قیمت میشه 175 دلار معادل 10 میلیون تومن.
🔰 پس تا میتونید برای خودتون زیرمجموعه بگیرید و تعداد توکن هاتون رو بالا ببرید. به تجربه من این صرافیه کوچیکیه، صرافی بعدی و بعدی لیست بشه قیمتش بالاترم میره چون افراد بیشتری خریدو فروشش میکنن و حجم بیشتری میخوره.
https://t.me/dogshouse_bot/join?startapp=4eBVE81gRrWO6-uouuKJEw
9200
عزیزانی که سن اکانت تلگرامشون 7 سال به بالا هست فکر میکنم حدودا 5000 عدد #توکن_داگز بهشون تعلق گرفته. که با این قیمت میشه 175 دلار معادل 10 میلیون تومن.
🔰 پس تا میتونید برای خودتون زیرمجموعه بگیرید و تعداد توکن هاتون رو بالا ببرید. به تجربه من این صرافیه کوچیکیه، صرافی بعدی و بعدی لیست بشه قیمتش بالاترم میره چون افراد بیشتری خریدو فروشش میکنن و حجم بیشتری میخوره.
https://t.me/dogshouse_bot/join?startapp=4eBVE81gRrWO6-uouuKJEw
9000
کسی هست که هنوز ربات داگ رو استارت نکرده باشه؟
به اندازه عمر تلگرامتون سکه میده😍
https://t.me/dogshouse_bot/join?startapp=4eBVE81gRrWO6-uouuKJEw
100
کسی هست که هنوز ربات داگ رو استارت نکرده باشه؟
به اندازه عمر تلگرامتون سکه میده😍
https://t.me/dogshouse_bot/join?startapp=4eBVE81gRrWO6-uouuKJEw
14600
Фото недоступне
برای کسانی از شما که این پیام را هنگام ورود مشاهده می کنند، کافی است یک نام کاربری به حساب تلگرام خود اضافه کنند. پس از انجام این کار، دوباره وارد شوید و سهم خود را از DOGS$ دریافت کنید!
https://t.me/dogshouse_bot/join?startapp=4eBVE81gRrWO6-uouuKJEw
8800
Фото недоступне
برای کسانی از شما که این پیام را هنگام ورود مشاهده می کنند، کافی است یک نام کاربری به حساب تلگرام خود اضافه کنند. پس از انجام این کار، دوباره وارد شوید و سهم خود را از DOGS$ دریافت کنید!
https://t.me/dogshouse_bot/join?startapp=4eBVE81gRrWO6-uouuKJEw
16800
Repost from N/a
_اگه قایمم کنی باهات ازدواج میکنم...
داریوش نیم نگاهی به اطراف انداخت و وقتی کسی جز خودش را ندید، مطمئن شد مخاطب دختربچه 7 سالهای که سد راهش شده با لحن بچگانهای این پیشنهاد را میدهد، خودش است!
+چه میگی کوچولو؟ با منی؟
دخترک با بیقراری و اضطراب نگاهی به اطراف انداخت و روی خواستهاش پافشاری کرد:
_آره آقا خوشگله... توروخدا قایمم کن عمو! بچهها میخوان اذیتم کنن... اگه قایمم کنی قول میدم وقتی بزرگ شدم باهات ازدواج کنم!
داريوش تک خندهای کرد، بند کولهاش را چنگ زد تا وقتی خم میشود از روی شانهاش سر نخورد، او خودش هم داشت فرار میکرد اما نه از دوستانش، داریوش داشت از خانواده و عمارتی که در آن زندگی میکرد، میگریخت.
او نمیخواست که در سن 18 سالگی با تبدیل شدن به خان، آیندهاش را در این روستا تباه کند.
او همه چیز را پشت سرش رها کرده بود تا آنطور که دلش میخواست سرنوشتش را بسازد.
در چشمان زمردی رنگ و درشت دختر بچهی زیبا خیره شد و پرسید:
واقعا میخوای با من ازدواج کنی؟
دخترک با لجبازی پا روی زمین کوبید:
_آره عمو چند بار بگم... تو خیلی خوشگلی... نجاتم بدی باهات ازدواج میکنم... چون مامانم میگفت منم قراره بزرگ شم خیلی خوشگل بشم... خوشگلا باید باهم ازدواج کنن دیگه...
داریوش کوتاه خندید:
_بهم بگو ببینم اسمت چیه؟
دختر وحشتزده از صدای بچهها که نزدیک میشدند، گفت:
اسمم زمردِ عمو...
داریوش به چشمان سبز زمرد نگاه کرد، اسمش به او میآمد.
سرش را به نشانهی مثبت تکان داد در حالی که دستش را دور کمر زمرد حلقه و او را از روی زمین بلند میکرد، گفت:
پس این حرفت خوب یادت بمونه جواهرم چون من از چیزی که بهم وعده داده شده نمیگذرم...
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
10 سال بعد
+من بهتون گفتم میخوام تنها باشم، اصلا برای همین همهی خدمتکارا رو مرخص کردم که کسی مزاحمم نشه، بعد شما این... (با دست به دختر ظریف و کوچکی که سر به زیر گوشهی اتاق ایستاده بود با هر فریاد او بیشتر در خودش جمع میشد اشاره کرد) ...رو برداشتین آوردین اینجا میگین زنته؟!؟!
احیانا ضربهای به سرتون خورده دیگه خانوم بزرگ؟
خانوم بزرگ همانطور که از بالا با نگاهی بیحس به نوهاش خیره شده بود گفت:
_من با پدر این دختر مدتها قبل صحبت کرده و قرار این ازدواج رو گذاشته بودم. اما متأسفانه اون حادثهی وحشتناک برای پدر و مادرش افتاد و نتونستیم مراسم رو برگزار کنیم. بعدش هم که تو مثل همیشه سرکشی کردی و با سوءاستفاده از موقعیت فرار کردی فرنگ! اما حالا که اینجوری برگشتی...(با انتهای عصایش به داریوش که تقریبا روی زمین آوار شده بود اشاره کرد) ...باید خیلی از این دختر ممنون باشی که تو رو با این وضعیت افلیج پاهات قبول کرده و حاضر شده زنت بشه.
داریوش دیگر داشت به تنگ میآمد، خندهی هیستریکی سر داد و باعث شد دخترک بیچاره بیشتر از قبل از او وحشت کند:
+من هیچ دلیلی نمیبینم که بخوام این دختر رو به عنوان همسر خودم قبول کنم و بذارم توی عمارتم بمونه.
پس ازتون "خواهش میکنم" از عمارت من برین و دست این دختر رو هم بگیرین و با خودتون ببرین...
خانوم بزرگ اما کسی نبود که به این راحتیها کوتاه بیاید:
_این دختر یه وظیفه بیشتر اینجا نداره، این که تمکینت کنه! پس تو هم یه بچه بذار تو دامنش و به شایعهای که پشت سرت دراومده و میگه که عقیم شدی پایان بده!
افکار مزاحم درون ذهن داریوش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشدند و شقیقههایش را وادار میکردند تا تیر بکشند، احساس میکرد کسی دارد سرش را از هر دو طرف فشار میدهد و همین توان جر و بحث کردن را از او میگرفت.
کلافه و عصبی دستی به موهایش که حالا آشفته روی پیشانیاش پخش شده بودند کشید و آنها را با حالت نامرتبی به سمت بالا فرستاد.
دم عمیقی گرفت تا خودش را کنترل کند و از بین دندانهای قفل شدهاش غرید:
+باشه! قبوله!
خانوم بزرگ که از این عقب نشینی ناگهانی داریوش تعجب کرده بود برای چند ثانیه با چشمان ریز شده او را نگاه کرد، اما به این نتیجه رسید بهتر است این تغییر موضع را پای امیال مردانهی داریوش بگذارد که با دیدن بدن زیبا و بکر دخترک بیدار شدهاند و حالا این او را میخواهد.
به محض اینکه خانوم بزرگ از اتاق خارج شد، دخترک خواست نفس راحتی بکشد که با شنیدن صدای گرفته و آرام داریوش یکهای خورد:
+اسمت چیه؟
اضطراب روی ذهنش چنبره زد و برای یک لحظه حتی اسم خودش را هم فراموش کرد!
ولی وحشتش از فریادهای داریوش کافی بود تا دوباره خودش را جمع و جور کند و با صدایی که دلیل لرزشش کاملا آشکار و هویدا بود، زمزمهوار گفت:
اسمم زمردِ آقا...!
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0
❌پارت واقعی رمان❌
رقــص بــا اوهــام⚚
﷽ هشدار: خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمیشود📵 پارتگذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah
18810
Repost from N/a
- چرا اینجوری رفتار میکنی؟من فقط نگرانت شدم. اصلا چرا من برات دوم شخص نمیشم؟
صدایم بالا رفته بود در آن سکوت شب و تلاطم دریا:
- مجبور نیستید نگرانم باشید و دائما تو حال بد کنارم باشید. مجبور نیستم دوم شخص خطابتون کنم.
پوفی کشید و گامی به جلو برداشت. چنگی در موهایش انداخت و قدم رفته را برگشت. او هم کلافه شده بود. اما من نمیتوانستم به راحتی در آغوشش بپرم و به شادی علاقه ی دوطرفه مان بپردازم. زندگی من آمادگی حضور او را نداشت.
کاش همان موقع میفهمیدم که عشق او از دور خوش بود.
- من مجبورم به نگران تو بودن چون دچار تو شدم و از این اسارت به شدت راضیم.
جلوتر آمد و دستانم را میان گرمای دستانش اسیر کرد. مهربان و پر آرامش ادامه داد:
- از تو خواهش میکنم تو هم مجبور باش به دوم شخص خطاب کردنم.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و اشکی بر گونه ام چکید. دستانم را رها کرد و صورتم را قاب گرفت:
- چرا چشمات پر شده؟
- چرا میخواید دوستی که تازه پیدا کردمو ازم بگیرید؟
با سر انگشت شستش اشک غلتیده برگونه ام را گرفت:
- نمیشه هم دوستت باشم هم یارت؟
- از من یار در نمیاد. من زندگیم پر از دغدغه است.
https://t.me/+q2EdseVj9X83Njlk
یک دستش را پشت سرم قرار داد و موهایم را نوازش کرد:
- منم پر از زخمم. میتونیم مرحم هم باشیم. درسته؟
- ما بهم نمیخوریم. خواهش میکنم آرامشمو بهم نزنید.
- پس آرامش من چی میشه که بدون تو زیر صفره؟
سکوت کردم و او سرش را زیر گوشم کشید:
"- تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت"
هقی از گلویم خارج شد و پایین چکیدن اشک هایم دست خودم نبود.
متعجب نگاهم کرد و نفس های عمیقش را بر صورتم فوت کرد. فاصله صورتهایمان نزدیک بود.
- میشه به هیچی فکر نکنی و یه بار به صدای قلبت گوش بدی؟ میشه به خودت فکر کنی؟
سرم را به تایید تکان دادم و او راضی لبخندی زد:
- بازم که چشمات پر و خالی میشه.
لبخندی خجالت زده تحویلش دادم و خواستم سر پایین بیندازم که دستش را زیر چانه ام زد و مانع شد.
- من این سکوتو به معنای بله بخونم؟
نگاهش به سمت لبهایم کشیده شد و من پلک بستم و آن لحظه به خودم فکر کردم. شاید هم خودخواه بودن را انتخاب کردم که سیاوش و واقعیت های زندگی ام را در انتهایی ترین قسمت ذهنم گذاشتم.
https://t.me/+q2EdseVj9X83Njlk
https://t.me/+q2EdseVj9X83Njlk
🤍 یک نفس 🤍
به قلم فرزانه 🥰
20100
Repost from N/a
لباس سفید پوشیده در ارایشگاه منتظر امیر سام بودم.لبخند زدم...بالاخره مال هم میشدیم.
دست روی شکم تختم کشیدم. این بچه مهر روی عشق من و او بود.
تا آن که مرضیه، دختری که در آنجا با او رفیق شدم با موهای دکلره سمتم امد. با ذوق در آغوشم گرفت و من با خنده گفتم:
_قرار شد پارتنرتو نشونم بدیا. در نرو از زیرش.
با قهقهه تلفنش را از جیبش در اورد:
_رویا جون نگاش کن؟
به موبایلش خیره شدم و ناگهان...مات شدم.
ان امیر سام من بود؟امیر سامی که من از او باردار بودم؟
مگر نمیگفت فقط عاشق من است؟پس چرا حالا آن دخترک را این گونه در اغوش گرفته؟
مرضیه با آب و تاب عکس بعدی زد و من شکمم در هم پیچید:
_باورت نمیشه هفته قبل باهاش رفتم شمال...برام این گوشی و خرید.
ناباور خیره او شدم. هفته قبل؟ هفته قبل که میگفت کنفرانس دعوت شده..همه دروغ بود؟
گرمی خون را در زیر شکمم حس میکنم...درد عمیقی حس میکنم.
بی توجه به او با حالی خراب از پله ها پایین میروم...و ناگهان سر میخورم. گوشی مرضیه هنوز در چنگم است.
این دفعه با بغض پلک می بندم
میفهمم چیزی از دستم کشیده میشود. صدای یا حسین های آن نامرد را می شنوم.
_رویا...رویا توضیح میدم عزیزم. رویا تورا خدا.
و با گریه نعره میزند:
_ خدایا بچممممم.
و من به خوابی دردناک اما لذت بخش فرو میروم...
https://t.me/+lDShpmSVVxIwOGY0
﮼عطرِ تنت🩵﮼
به نام خداوندی که خیلی بیشتر از بشدت کافی است🍁زهرا موسوی♡و چه عشق ها که با یک نگاه شروع شدند🦋 ارتباط با ادمین: @imblack_16 ````````````````````````````````````````````````````````````` کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است.
https://t.me/+xQB4EkKDL91mMWU040010
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.