cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

Iron Flame | شعله‌ی آهنین

«تو سال اول بعضی از ما جونشون رو از دست می‌دن، تو سال دوم بقیه‌مون انسانیتمون رو از دست می‌دیم.»

Більше
Рекламні дописи
2 778
Підписники
+1124 години
+387 днів
+10430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

پدرم امیدوار بود من هم مثل اون وارد مقر پیاده نظام‌ بشم. اون فکر می‌کرد سوارها آدم‌های عوضی از خودراضی‌ای هستند، و در دفاع ازش باید بگم... ما واقعاً همینیم. -مکاتبات بازیابی شده ستوان زیدن رایورسان با سرباز وایولت سورنگیلفصل شانزدهم وقتی برمی‌گردیم فقط به اندازه‌ای زمان مانده که می‌توانم از کتاب‌خانه بازدید کنم، پس همین کار را انجام می دهم. اگر نمی‌توانم زیدن را ببینم، بهتر است وقتم را صرف تحقیق کنم. بعد از ظهر است که تمیز کاری‌ام تمام می‌شود و به آنجا می‌روم، و دیدن جسینیا که دور یکی از میزها ایستاده و با آئویفه کار می کند، باعث می‌شود لبخند بزنم. توجه آئویفه به صدای پوتین هایم جلب می‌شود و به من نگاه می کند و جسینیا هم ترغیب نگاهش را دنبال می‌کند. هر دو برایم دست تکان می دهند و من هم جواب می‌دهم. پشت میز مطالعه مکث می‌کنم و کتابم را می‌چینم تا برشان گردانم، آن خیلی سریعی چیزی بهم‌می‌گویند قبل از اینکه آئویفه بلند شود و به پشت کتابخانه برود. بعد جسینیا درحالی دفترچه یادداشتی شبیه به دفترچه‌ای که آئویفه در طول تمرین جهت‌یابی زمینی به همراه داشت را در دست دارد، به سمتم می‌آید. وقتی به میز مطالعه می رسد می نویسم: «امروز یکشنبه‌ست، اینجا چیکار میکنی؟» او دفترچه یادداشتش را روی سطح چوبی زخمی میز می گذارد و دستانش را بلند می کند تا بنویسد: «کمک به آئویفه تو رونویسی کارهاش برای گزارش رسمی که باید بایگانی شه. اون رفته استراحت. می‌خوای ببینی چی‌ها رو ثبت کرده؟» بعد دفترچه را برمی دارد و به سمتم می گیرد. «از خدامه.» سرم را تکان می دهم، بعد دفترچه را برمی دارم و دستخط منظم آئویفه را می بینم. این به طرز شگفت انگیزی دقیق است، با جزئیاتی که من جا انداخته بودم، مثلا اینکه دو سرباز پیاده نظام پیشنهاد داده بودند دستیار شفا دهندگان باشند، زیرا این وظیفه آنها برای گروه‌شان است. آنها برای هر ماموریت گروهی نقش هایی تعیین شده دارند. دفترچه را روی کتابی که می‌خواهم برمی گردانم، می‌گذارم تا بنویسم: «این باور نکردنیه.» «خوشحالم که می شنوم دقیقه.» او از بالای شانه‌اش نگاهی می‌اندازد، انگار که می‌خواهد ببیند ما تنها هستیم یا نه. «کار مشکلیه که حقیقت رو به دست بیاریم و نه فقط یه تفسیر ازش. داستان ها بسته به اینکه کی اون‌ها رو می گه می تونن تغییر کنن.» فقط اگر می دانست چقدر حرفش درست است... چگونه شخصی مانند جسینیا فارغ التحصیل می شود و تبدیل به چیزی میشود که مارکام به آن تبدیل شده؟ قبل از اینکه درست فکر کنم مینویسم: «می‌تونم بپرسم... یاسک چه کتابی رو خواست که بردن کشتنش؟» قبل از اینکه بهتر فکر کنم امضا می کنم. چشمان جسینیا گشاد می‌شود. «اون کشته شد؟» سر تکان می دهم. «چند روز بعد از اینکه دیدیم مارکام بردتش.» صورت جسینیا همرنگ ردایش می شود. «اون دنبال گزارشی از یه حمله مرزی بود که اتفاق نیفتاده بود. بهش گفتم همچین گزارشی وجود نداره، اما اون سه بار برگشت، ازش مطمئن بود چون میگفت خانواده اش تو اون اتفاق کشته شدن. من درخواستش رو گزارش کردم و به رهبرها اطلاع دادم، فکر می‌کردم بهش کمک می‌کنن، اما...» او سرش را تکان می‌دهد و دست‌هایش را پایین می‌اندازد و تند تند پلک می‌زند تا اشک هایش را عقب براند. برایش می‌نویسم: «تقصیر تو نیست.» اما او جوابی نمی‌دهد، و ناگهان به ذهنم می‌رسد که سال گذشته مارکام می‌توانست همین بلا را سر من هم بیاورد، اما اینطور نشد. و تنها یک توضیح منطقی برای این اتفاق وجود دارد. سریع به اطرافمان نگاه می کنم تا مطمئن شوم هنوز تنها هستیم. «پارسال، وقتی من درخواست کتابی کردم که تو لیست‌تون وجود نداشت، تو من رو گزارش نکردی.» چشمان جسینیا گشاد می شوند. وقتی امضا می کنم دستانم می لرزد: «کردی؟» لعنتی این فکر بدی است. اگر او را وارد این کار کنم در خطر خواهد بود. اما جسینیا بهترین کسی است که می تواند به من کمک کند آنچه را که به دنبالش هستم پیدا کنم، و ما فقط چند ماه فرصت داریم. «نه.» «چرا؟» من باید بدانم. همه چیز به جواب او بستگی دارد. «اولش، چون نمی‌خواستم از اینکه نتونستم پیداش کنم، خجالت بکشم.» او بینی اش را می‌خاراند. «بعدش هم چون... خبدنتونستم پیداش کنم.» او از روی شانه اش به کتاب‌خانه خلوت نگاه می کند. «ما باید یه نسخه از تمام کتاب‌های ناوار رو اینجا داشته باشیم، اما تو به من گفتی که کتابی خوندی که ما نداریمش.» من سر تکان می دهم. #پارت_۱۰۲
Показати все...
36❤‍🔥 4👍 2🔥 1
«شما تو جنگل هادن بودید، هرچند هیچ‌کدومتون نتونستید به‌خوبی با هم همکاری کنید تا متوجه این قضیه بشید. واضحه که چیزهای زیادی باید از همدیگه یاد بگیرید.» گریدی به هر سوار یک مشک می‌دهد و لبخندی می‌زند و پروفسور پیاده نظام‌ها هم همین کار را برای سربازهایش انجام می‌دهد. «از اونجایی که شما گروه‌ برگزیده ما بودید، نمی‌تونم ناامیدیم رو بروز ندم، اما حداقل بیشترتون جون سالم به در بردید.» او ناامید است، اما توماس مرده. مشک را باز می‌کنم و می‌نوشم، طعمی شیرین دارد که در حین تا ته نوشیدنش به‌سختی می‌توانم تشخیصش دهم. او قول می‌دهد: «دفعه بعد، مطمئن می‌شیم که منابع و تجهیزات مورد نیاز رو دارید. می‌خواستیم ببینیم چجوری می‌تونید برای اولین بار از پس این کار بربیاید، و حالا می‌دونیم.» تازه دفعه اول را گذروندیم. عالی‌ است. باید این کار را باز هم انجام بدهیم. پتویی که روی پیوند اژدهایم انداخته شده بود برداشته می‌شود و جاری شدن دوباره قدرت را در رگ هایم حس می‌کنم. حالا دوباره خودم هستم. «ترین.» جواب می‌دهد: «پشت سرتم.» صدای ضربات بال‌ هوا را پر می‌کند و در حالی که اژدهایان ما در کنار درختان فرود می‌آیند و زمین با نیروی فرودشان می‌لرزد، اسب‌ها از آشفتگی رم می‌کنند. «پشمام.» کالوین به آرامی می‌گوید و با بقیه سرباز‌ها عقب می‌روند. «باید به‌شون عادت کنین.» ریدوک به شانه رهبر گروه می‌زند. «بعد اینکه فارغ‌التحصیل بشید، اون‌ها قراره تو پایگاه‌هایی باشن که همه‌تون توش مستقر می‌شید.» او زمزمه می‌کند: «درسته... اما انقدر نزدیک؟» ریدوک در جوابش سر تکان می‌دهد و زمزمه می‌کند: «احتمالا نزدیک‌تر.» هفت نفر سیاه‌پوش جمع یعنی ما خداحافظی می‌کنیم، سپس به سمت اژدهایانمان می‌رویم. «اینکه اونا پیوند و سیگنت‌هامون رو قطع کردن برای کس دیگه‌ای هم آزاردهنده‌ست؟ و بعد اونارو بهمون پس دادن جوری که انگار...» ساویر سرش را تکان می دهد. حتی ریتم قدم‌هایش هم عصبانی است. پیشنهاد می‌کنم: «جوری که انگار نقض حریم خصوصی بود؟» او موافقت می‌کند: «دقیقا. اینکه اون‌ها الان این کار رو کردن، به این معنیه که می‌تونن هر وقت بخوان انجامش بدن.» ترین در حالی که چشمانش روی پروفسور گریدی تنگ شده است، می گوید: «این محصول ابداعی جدیدیه امساله. چیزی که بهش اهمیت نمی‌دم. من می‌تونستم صدات رو بشنوم، حست کنم، اما تو نمی‌تونستی جوابی بدی.» «ترین هم خیلی طرفدار این حرکت نیست.» خدایان، خیلی خسته‌ام. چرا مقامات باید راهی برای تضعیف ما ایجاد کند؟ چون این همان چیزی است که احساس می‌کردم، ضعیف شدن، نه فقط قطع شدن بزرگترین منابع قدرت و حمایتم - ترین و آندارنا - بلکه از دست دادن تنها قدرتی که به آن وابسته شده‌ام. ریانن می‌گوید: «می‌بینی؟ می‌دونم که حرفم رو باور نمی‌کنی، اما من دارم بهت می‌گم که‌ امسال همه چیز عجیبه. اتاق حفاظت شده تو درمانگاه؟ توسعه اکسیر برای خفه کردن پیوندهامون؟ و تو تقریباً تو روز تعیین سطح به قتل رسیدی.» تکه هایی از حقیقت را برای گفتن انتخاب می‌کنم و مواب می‌دهم: «پانچک فکر می‌کنه اون مرتیکه دنبال انتقام از مادرم بود، درضمن من نگفتم که حرفت رو باور نکردم.» ریانن نگاهی به من می اندازد: «تو خیلی چیزها رو نمی‌گی. بحث همینه.» حفظ اسرار از او قرار است دوستی‌مان را تکه‌تکه می‌کند. همین الان هم احساس می‌کنم که دارد ترک می‌خورد. ریانن دارد سعی می‌کند صبور باشد، اما این طبیعت اوست که مشکلات را حل کند و من یک مشکل بسیار بزرگ هستم. با نزدیک شدنم ترین شانه‌اش را پایین می‌آورد. می‌پرسم: «لطفاً بهم بگو تونستی سگیل رو ببینی؟» و تمام انرژی‌ام را جمع می‌کنم تا از او بالا روم. نمی‌دانم چطور، اما موفق می‌شوم به پشتش بروم و روی زین مستقر شوم. «همش چند ساعت. این تمام مدتی بود که حاضر بودم از محدوده تو دور بشم، و فقط بعد از اینکه باید رفت.» «و اون‌ها الان دیگه رفتن؟» چرا احساس می‌کنم قلبم دوباره دارد می‌شکند؟ دلتنگ شدن برای زیدن غیرمنطقی و آزاردهنده و کمی رقت‌انگیز است، اما نمی‌توانم این احساس را سرکوب کنم. «یه هفته دیگه می‌بینیمشون.» پس چرا تمام وجودم دارد فریاد می‌زند که همچین اتفاقی نمی‌‌افتد؟ #پارت_۱۰۱ #پایان‌فصل‌پانزده
Показати все...
29❤‍🔥 3👍 2🔥 2
«ممنونم.» بشقاب را روی پاهایم می‌گذارم. «فقط یک لطفی بهم کن و دفعه بعد سرت رو پایین نگه دار.» برتری دیگری که پیاده‌نظام‌ها نسبت ما دارند؟ آنها مجموعه کمک‌های اولیه و موارد ضروری برای بقا- از جمله ظروف کوچک غذا - را همیشه در کوله‌های‌شان حمل می‌کنند، انگار ممکن است هر لحظه به جنگ فراخوانده شوند. قطعا چیزهایی زیادی وجود دارد که ما باید از همدیگر یاد بگیریم. «به هر چیزی تو بخوای. می‌تونی رو من حساب کنی. من یه زندگی بهت مدیونم.» قبل از اینکه بتوانم به او اطمینان دهم که اینطور نیست، ریدوک به پشت او ضربه‌ای می‌زند: «خب، 'یه زندگی بهت مدیونم' بیا برگردونمت کمپ.» سرم را به علامت تشکر تکان می‌دهم و هر دو از سراشیبی به سمت کمپ برمی‌گردند. دایر شیرین است، اما در تمام این دو روز تمام‌نشدنی‌ای که در این جنگل‌های متروکه گم شده‌ایم، لای دست‌وپا بوده. ریانن در حالی که کنار من می‌نشیند و موهای بافته شده‌اش را رو شانه می‌اندازد، می‌گوید: «تو می‌دونی اون طرف چه‌خبره.» «چی؟» دست و پایم را گم می‌کنم و تقریباً بشقاب از دستم رها می‌شود. «تو توسط گریفون‌ها مورد حمله قرار گرفتی.» او پاهایش را دراز می‌کند و با شک و تردید به من نگاه می‌کند. «پس میدونی اون بیرون واقعا چه خبره... درسته؟» «درسته.» سرم را کمی با سرعت تکان می‌دهم، سپس با دستم خمیازه‌ی به پهنای صورتم را می‌پوشانم. بدنم دیگر قوت ندارد، اما مطمئنم می‌توانم برای نگهبانی چند ساعت دیگر به خودم فشار بیاورم. او سریع و جدی اخم می‌کند: «من‌ نگهبانی می‌دم. بدنت به خواب اضافی نیاز داره.» اعتراض می‌کنم‌: «می‌تونم انجامش بدم.» «می‌تونی، اما این وظیفه منه که نیازهای تیمم رو تأمین کنم و تو الان به خواب نیاز داری. این رو یه دستور در نظر بگیر.» در لحن او جایی برای بحث بیشتر وجود ندارد. این بهترین دوست من نیست که صحبت می‌کند - این سرگروه من است. «باشه.» می‌ایستم، با یک دست علف‌های چسبیده به چرم‌هایم را کنار می‌زنم و با دست دیگر بشقاب را می‌گیرم، سپس قبل از اینکه به سمت کمپ برگردم، درحالی که لب‌هایم را بهم می‌فشارم، لبخند زوری به او می‌زنم. «وایولت؟» به پشت‌سرم نگاه می‌کنم. ریانن به آرامی می‌گوید: «تو یه چیزیت هست.» و هیچ تردیدی در لحن خشکش وجود ندارد. «از وقتی که برگشتی من دیگه زیاد آندارنا رو ندیدم، از بین این همه آدم با ایمجن می‌دوی، در مورد چیزی که بین تو و زیدن اتفاق افتاده حرف نمیزنی، و درباره آزمون جنگ نهایی هم صحبت نمی‌کنی. ممکنه فکر کنی من متوجه نمی‌شم که داری از همه فاصله می‌گیری، اما متوجه می‌شم. حتی به ندرت باهامون غذا می‌خوری، و هر بار که می‌تونیم دزدکی به چانتارا بریم، تو اتاقت خودت رو حبس می‌کنی و مطالعه می‌کنی.» او سرش را تکان می‌دهد و دستش را روی چمن می کشد: «اگر آماده نیستی حرف بزنی و بهم بگی که چته، می‌خوام بدونی که هیچ عیبی نداره-» «چیزی نیست که-» در حالی که سعی می‌کنم آن را انکار کنم، معده‌ام به هم می‌پیچد. «نکن.» او به آرامی حرفم را قطع می کند و نگاه استوارش من را سرجایم میخکوب می‌کند. «هر وقت که آماده بودی من کنارتم. چون دوستی‌مون برای من ارزشمنده. اما خواهش می‌کنم به خاطر این دوستی‌مون هم که شده، با دروغ گفتن، بهم توهین نکن.» قبل از اینکه بتوانم به پاسخی فکر کنم او نگاهش را برمی‌گرداند. آن شب خبری از خواب نبود، اما حداقل کابوسی هم وجود نداشت. *** صبح روز بعد کاروانی از اسب‌ها و واگن‌ها به‌همراه پروفسورهایی که بخاطر عدم موفقیت‌مان سخنرانی مفصلی آماده کرده‌‌اند، از راه می‌رسند. #پارت_۱۰۰
Показати все...
57👍 10❤‍🔥 9🔥 3
یه درسی تو سال دوم هست که نمی تونم در موردش چیزی بهت بگم، جز اینکه خودِ جهنمه. تنها توصیه‌ام بهت؟ اژدهای کس دیگه‌ای رو عصبانی نکن. -صفحه نود و شش، کتاب برنان༻ فصل پانزدهم روز بعد وقتی خورشید غروب می‌کند و ما هنوز به نقطه خروج نرسیده‌ایم واضح است که در تمرین جهت‌یابی زمینی‌مان شکست خورده ایم. همه اینها بخاطر این است که ما نایستادیم که مطمئن شویم این دو نقشه لعنتی باهم مطابقت دارند و حالا هیچ سرنخی نداریم که کجا هستیم. تاول ها از مدت ها قبل شکل گرفته اند و روی پاهایم ظاهر شده اند، استخوان هایم از دیشب بخاطر خوابیدن روی زمین درد می کنند، و حتی فکر به این که یک شب دیگر را در اینجا سپری کنم، فقط برای اینکه صبح دوباره بی هدف و سرگردان دور خودم بچرخم، باعث می‌شود دلم بخواهد که از شدت کلافگی فریاد بزنم. چگونه چیزی به سادگی جهت‌یابی زمینی می تواند ما را به این شدت به فنا دهد؟ ما از همان راهی که رفته بودیم برگشتیم، از دو نهر که به نظر می‌رسید می‌توانند به هردو نقشه‌ها تعلق داشته باشند عبور کرده‌ایم، و به سختی از مواجهه با یک دم خنجری قرمز بداخلاق که از شانس خوب ما به این نتیجه رسید گاوی که نزدیکش است از سرباز‌های خسته و گرسنه خوشمزه‌تر به نظر می‌رسد، اجتناب کرده‌ایم. وقتی کنار تنه درختی در سراشیبی نزدیک کمپ موقت‌مان می‌نشینم و بار مسئولیت دیده‌بانی را از دوش ریدوک بر می‌دارم، متوجه می‌شوم که تعداد زیادی نام جدید می‌شناسم. نه اینکه پیاده نظام‌ها با همان سرعتی که سوارکاران در بزگایث می میرند، بمیرند، اما با وجود اینکه آنها با بیش از هزار سرباز در هر زمان معین، بزرگترین مقر هستند، اما وقتی که به واحدهایشان فراخوانده می‌شوند؟ جنگ‌های آینده آنها را با سرعتی بسیار سریعتر خواهد کشت. ریدوک می پرسد: «شام گرفتی؟» و در حالی که می‌ایستد، علف های شلوارش را پاک می کند. «وقتی کارم تموم شد می گیرم.» کوله ام را از روی شانه هایم پایین می اندازم و کنارم می گذارم. من نه تنها دو روز است که پیاده روی کرده ام، بلکه کتاب های درسی‌ام را هم با خودم حمل کرده ام. همه ما اینکار را کرده‌ایم. «پیاده نظام‌ها یه عالمه خرگوش صید کردن که پختن‌شون الان‌هاست که تموم شه.» او با ناراحتی اعتراف می کند: «اون‌ها تو این کار خیلی بهتر از ما هستن. تو که فکر نمی‌کنی مقامات ميذارن ما برای همیشه اینجا دور خودمون بچرخیم، هوم؟» «من فکر می‌کنم تاثیر هر چیزی که بهمون خوروندن، بالاخره از بین می‌ره.» سرم را برمی‌گردانم و سرباز دایر را می‌بینم که همراه ریانن به سمت ما می‌آید و بشقاب در دست دارد. «و اژدهایانمون نمی‌ذارن ما به خاطر ناتوانی تو همکاری باهم حتی به این اندازه از پس مقایسه دو تا نقشه بربیایم هلاک شیم. اما خب، شاید هم گذاشتن. و احتمالا همین حقمونه، چون کله شقی‌مون به قیمت جون توماس تموم شد.» «این...» ریدوک آهی می کشد و وقتی آن دو به ما می‌رسند، برای‌شان دست تکان می دهد. «هی، ری. همین الان داشتم می‌گفتم این تمرین در کل یکم بی رحمانه‌ست، شما اینطور فکر نمی کنین؟ تمرین شکنجه رو درک می‌کنم. جهت یابی زمینی رو هم همینطور. تمرین گیر نیوفتادن، بازم آره. حتی میتونم خودم رو قانع کنم که باید یاد بگیرم چه حشراتی خوردنی‌ان. اما اینطوری نیست که اژدهاهای دیگه پشت مرزهای دشمن منتظرن که ما رو بکشن.» درحالی که از شدت خستگی اینکه جلوی دهانم را بگیرم برایم سخت شده، زمزمه می‌کنم: «روحتم خبر نداره.» ری می‌پرسد: «چی؟» «منظورم اینه ما که واقعاً نمی دونیم اونجا چه خبره، نه؟» ریدوک می‌گوید: «امیدوارم گریفون‌هایی نباشن نفس آتشین دارن.» «درسته.» ریانن سرش را کج می کند و مرا زیر نظر می گیرد و من سریع شانه بالا می اندازم. «سلام دایر.» برای ظاهر سازی لبخند میزنم. «برات شام آوردم.» او با عزت و احترامی به من نگاه می کند که لیاقتش را ندارم. جواب می‌دهم: «لازم نبود این کار رو انجام بدی.» «من جونم رو مدیونتم، سرباز سورنگیل.» دایر بشقاب خرگوش بریان شده را به من می دهد. «حداقل کاری که می تونم انجام بدم اینه که برات شام بیارم.» #پارت_۹۹
Показати все...
42👍 5❤‍🔥 4🔥 3
قلبم در گلویم می‌پرد وقتی باید به سمت عقب حرکت می‌کند و سرش را به ما نزدیک می‌کند. این بهترین زاویه برای به آتش کشیدن ما است، اما در برابر تمایلم به نگاه کردن به او مقامت می‌کنم و چشمانم را بر روی چمن‌های مقابلم نگه می‌دارم. هوای داغی به سمت ما می‌وزد و او شروع به بو کردن تک تک ما می‌کند، از ریانن شروع می‌کند و به سوی ساویر می رود. بخار نمناکی بیرون می‌دهد و چند فریاد خفه‌شده از سربازهای پیاده نظام بلند می‌شود، بعد وقتی درست مقابل من است دوباره نفسش را به داخل می‌کشد. با ضربان قلبم که هر لحظه بالاتر می‌جنگم. شاید سال گذشته مرگ را قبول می‌کردم. اما امسال...امسال، من با یکی از مرگبارترین اژدهایان قاره پیوند خورده‌ام. خودشه. ممکنه تو ازم متنفر باشی، اما من مال ترینم. و در حالی که احتمال زیادی وجود دارد که اگر من بمیرم ترین هم همراهم بمیرد، مطمئن نیستم که هیچ اژدهایی حاضر باشد ریسک مواجه شدن با خشم او را به جان بخرد اگر اینطور نشود. باید عقب می‌کشد، سپس با فکی باز سرش را به جلو پرت می‌کند، دندان‌هایش را دقیقا جلوی بینی من بهم می‌کوبد و آب دهانش را در صورتم پرتاب می‌کند. نکبت لعنتی. کسی از پشت سر فریاد می‌زند، و بعد به معنی واقعی کلمه شروع به دویدن می‌کند. در حالی که سربازی که ساکت بود به سمت چپ فرار می‌کند و از میان چمن‌ها می‌دود، کالوین فریاد می‌زند: «نه! گوئن!» سر باید به سمت او می‌چرخد، حرکتش را دنبال می‌کند، و قلبم فرو می‌ریزد وقتی دهانش را از هم باز می‌کند، زبانش دقیقا مقابل چشمانم پیچ می‌خورد- ری فریاد می‌زند: «بخوابید روی زمین.» توماس، رهبر تیم دیگر، به دنبال گوئن می‌دود، او را در چند قدمی می‌گیرد و با چنگ زدن به یونیفرمش او را به عقب پرت می‌کند، همان‌گونه که من دایر را از جلو می‌گیرم، و به سمت کالوین پرت می‌کنم و طبق دستور داده شده روی زمین‌می‌خوابم. درست زمانی که سوراخ‌های بینی باید با آتش روشن می‌شود، سرباز فراری جلوی پای کالوین روی زمین می‌افتد. به محض اینکه سینه‌ام به زمین برخورد می‌کند، گرما و حرارت هوای اطرافمان را دربرمی‌گیرد و چشمانم را می‌بندم، انگار این کارم می‌تواند صدای جیغ پشت سرمان را خفه کند. در حالی که شعله‌ آتش با تندی از بالای سرم عبور می‌کند، برای از حرکت نایستادن قلبم می‌جنگم و زمزمه می‌کنم: «گفته می‌شه که اسبن‌های شمالی قبل از اتحاد، محل جوجه‌آوری اژدهایان نارنجی بوده، اگرچه، به‌خاطر ماهیت غیرقابل پیش‌بینی اونا، اغلب دره‌های جدیدی رو در همان محدوده انتخاب می‌کنن.» از زمانی که ترین شروع به انتقال قدرتش به من کرد، و قطعاً از زمانی که سیگنتم را به نمایش گذاشتم، این نوع ترس و وحشت را تجربه نکرده‌ام. حرارت شعله آتش متوقف می‌شود، و باید فکش را می‌بندد، بعد قبل از اینکه شدیداً خم شود و مستقیماً از بالا سر ما به آسمان اوج بگیرد، یک بار دیگر سر بزرگش را جلوی ما تاب می‌دهد. دم خاردارِ زهرآلود او به یک قدمی من می‌رسد و من نگاهم‌را به چمن می‌دوزم. و بعد او رفته است. همه‌ بلند می‌شویم و می‌ایستیم، و سواران می‌دوند... به‌سوی هیچ. بریسا اولین کسی است که به سمت زمین سوخته‌ای که توماس روی آن ایستاده بود می‌رود. وقتی به زمینی که هنوز دود می‌کند می‌رسد، دستانش می لرزند. از شدت تهوع آب از دهانم سرازیر می‌شود، اما صبحانه‌ام را در معده‌ام نگه می‌دارم. میرابل مثل من خوش شانس نیست و چند قدم آنطرف‌تر در حال بالا آوردن روی چمن‌هاست. «توماس...» کوهن در کنار بریسا به زمین می‌افتد. ریانن در حالی که مشت‌هایش را در کنارش گره کرده به سمت پیاده‌نظام‌های وحشت‌زده حرکت می کند. و با خشم فریاد می‌زند: «و این دقیقا دلیل اینه که چرا نباید بدویید!» #پارت_۹۸ #پایان‌فصل‌چهارده
Показати все...
58👍 11❤‍🔥 7🔥 3
«آره.» انکارش فایده ای ندارد. او زمزمه می کند: «مادرت خیلی ترسناکه.» کاتب قبل از اینکه دوباره مداد را روی کاغذ پوستی حرکت دهد نگاهی به ما می اندازد. سر تکان می دهم. «این یکی از ویژگی های برجسته‌شه.» «هی بچه ها؟» بریسا از پشت سر مان صدایش را بلند می کند. «فکر کنم من می‌دونم که چرا هر چی میریم به هیچ‌جا نمی‌رسیم.» ریانن از روی شانه اش می پرسد: «خب چرا؟» اون میگه: «کالوین درست می‌گه، اما تو هم حق داری. اون‌ها بهمون دوتا نقشه مختلف دادن.» و چند نفر اول ما که به نوک تپه رسیده‌ایم خشکمان میزند. حتی ضربان قلب من هم می‌ایستد و ریانن دستش را به شدت بالا می برد تا بقیه گروه را متوقف کند. یک اژدهای نارنجی دم‌ شمشیری - نه، این یک دم عقربی است، که آن طرف تپه در کمین نشسته بود، از اعماق گلویش به سمت ما غرش می کند. همانطور که او تمام قد می ایستد و بر افق غلبه می‌کند، دمش پشت سرش تکان می خورد و ما سرهایمان را کج می کنیم تا حرکتش را دنبال کنیم. باید. اژدهای مونث جک بارلو. یا حداقل این چیزی است که بود. کالوین با وحشتی قابل لمس زمزمه می کند: «آماری بهمون کمک کنه.» من به نشانه احترام نگاهم را پایین می اندازم، درست همانطور که کائوری به ما یاد داد، در حالی که نبضم به شدت می‌زند و مغزم با میل به وحشت زده شدن مبارزه می کند، می‌گویم: «نارنجی ها غیر قابل پیش بینی ترین اژدهان. نگاه هاتون رو بدید به پایین. و فرار نکنید!» بعد زمزمه می کنم: «اگر فرار کنید می‌کشتتون. سعی کنید هیچ ترسی از خودتون نشون ندید.» لعنتی، این چیزی است که ما باید به جای بحث در مورد اینکه کدام مقر برتر است و در کدام جنگل هستیم، درباره‌اش صحبت می کردیم. وقتی غریزه ناخودآگاهم، که ارتباط برقرار کردن با ترین است - به جایی نمی‌رسد، سینه ام فشرده می شود. هر اژدهای دیگری بود شرط می‌بستم که ریسک خشمگین کردن اژدهای‌هایمان را با آتش زدن ما به جان نمی‌خرد، اما سربازهای سوار نظام پشت سرمان داستان‌شان فرق دارد. و از آنجایی که من پارسال جک را کشتم؟ همه چیز بر علیه‌ ماست. او چیزی برای از دست دادن ندارد، و با توجه به بخار داغی که دارد چمن ها را صاف و صورتم را چسبناک می کند، دقیقاً به یاد می آورد که من کی هستم. «سوارها!» ریانن فریاد می زند. «جلو وایسید!» معلوم است که او هم مثل من فکر می کند. «پیاده نظام‌ها، از شفا دهنده‌ها و کاتب محافظت کنید!» او از گوشه چشمش نگاهی به من می اندازد و مراقب است که سرش را بلند نکند. «ویولت، شاید تو باید...» در حالی که سرم را پایین انداخته‌ام، از کنار کالوین رد می‌شوم تا جلوی همه بایستم، و از گوشه چشمم حرکتی را می‌بینم. «من قایم نمی شم.» یکی از سربازان پشت سر مان زمزمه می کند: «چیکار می کنی؟ اون میخواد تو رو بخوره.» به اطراف نگاه می کنم و شفا دهنده ی دایر نام را می بینم که در چند قدمی سمت راستگ است و مستقیم به باید خیره شده و دهانش باز مانده. ناله‌ای در گلوی اژدهای نارنجی می‌پیچد، و من به سمتش یورش می‌برم، بند کوله پزشکی دایر را می‌گیرم و او را پشت سرمان می‌کشم و به دست ریدوک می‌سپارم، که سریعاً او را به مکانی امن هل می‌دهد و به سمت من حرکت می‌کند. ساویر جلو می‌آید و کنار ریدوک می‌ایستد تا پیاده نظام‌ها پشت سرمان باشند، و می گوید: «نه، نمیخوره. به خاطر همینه که ما تو خط مقدم قرار می گیریم.» باید سرش را می چرخاند، بعد دهانش را باز می کند و زبانش را حلقه می کند، و من سریع نگاه کوتاهی به سمتش می‌اندازم و چشمان طلایی تیره اش را می بینم که در حالی که به گردنش قوس می دهد، زاویه ی سرش را تغییر می دهد به جای پایین آوردن سرش برای آتش بیرون دادن به حالت معمولی... نفس عمیقی می‌کشم. «ری، اون میخواد درست مثل سولاس همه‌مون رو کباب کنه.» ارزیابی شرایط و تصمیم گیری برای ری کمتر از یک ثانیه زمان می برد. او دوباره فریاد می‌زند: «جناح دوم! سرجاتون وایسید و پیاده نظام‌ها رو پوشش بدید!» حرکت‌های پشت سرمان متوقف می شود و باید پنجه هایش را در زمین فرو می کند، دوباره سرش را تکان میدهد و هدفش را انتخاب می‌کند. کالوین زمزمه می‌کند: «اون... داره- داره...» ری دستور می دهد: «بهش نگاه نکن و خفه شو.» ریدوک از سمت راستم زمزمه می کند: «خدایا، همه‌شون بوی ترس می‌دن!» ساویر که سمت چپ ریانن ایستاده از من می پرسد: «فکر می کنی باید دقیقا چقدر از دستت عصبانیه؟» «اون یه کوه رو انداخت سر سوارش.» ریدوک جوری آه می کشد که انگار همه ما بگا رفته‌ایم، و من نمی توانم بیشتر از این با او موافق باشم. #پارت_۹۷
Показати все...
41👍 6❤‍🔥 6🔥 4
خدایا این سبزه‌ها زیادی بلند هستند. در قسمت‌هایی که درختان روی زمین سایه نمی اندازند، سبزه‌ها تقریباً به کمرم می‌رسند. روی برجستگی‌ای ناهموار قدم می گذارم و مچ پایم می پیچد. قبل از اینکه فرصت سقوط کردن داشته باشم، ریدوک مرا می‌گیرد، بعد بدون هیچ حرفی کمک می‌کند تعادلم را بدست بیاورم. آهسته می گویم: «ممنون.» و به جلو رفتن ادامه می‌دهیم. ریدوک می پرسد: «زانوهات باندپیچی شدن؟» و پیشانی‌اش از شدت نگران چروک می‌شود. سر تکان می دهم. «آره. ولی مچ پام رو نپیچیدم، چون انتظار نداشتم مجبور شم این همه راه برم.» دایر از پشت سرمان می‌گوید: «اگر لازمه چیزی رو بپیچی من پارچه همراهمه.» جواب می‌دهم: «ممنون، یادم میمونه.» مردی از پشت سرم می پرسد: «همه کاتب‌ها انقدر ساکتن؟» دختر کاتب جواب می دهد: «وظیفه من ضبط کردن وقایعه، نه مشارکت توش.» مرد می گوید: «شرکت نکردن تو همچین چیزی باعث می‌شه اژدها بخورتت.» «من هیچ وقت نمی‌ذارم یه کاتب توسط اژدها خورده شه.» به دختر اطمینان می‌دهم اما هرگز نگاهم را از چشمان مرد برنمی‌دارم. با شدید‌شدن بحث جلوی‌‌مان صدای ریانن هم بلندتر می شود. «چون امکان نداره ما رو از اتاق‌هامون بیرون کشیده باشن و ظرف چهار ساعت به همچین جای دوری آورده باشن.» «چون اژدهاتون نمی تونن انقدر سریع پرواز کنن؟» کالوین حدود یک اینچ کوتاهتر از ری است اما مشکلی ندارد که به چشمانش زل بزند و شاخ و شونه بکشد. ریدوک جواب می دهد: «نخیر، چون اژدهای ما تو رو حمل نمی کنن، بدبخت.» آئویفه پوزخند میزند و میرابل می خندد، همراه با بقیه گروه پیاده‌نظام پشت سرش. کالوین برمی گردد و نگاهی به ریدوک می‌اندازد. «حداقل برای مقامم احترام قائل شو.» و به شانه‌اش که یک مثلث باز زیر دو برگ بلوط گلدوزی شده ضربه‌ای میزند. «مقامت برای من اندازه گوه ارزش نداره.» کالوین بحث کردن با او را شروع می‌کند: «چطور، یعنی شما در این حد از ما پیاده نظام‌ها بالاترین؟» ریدوک با پوزخند می‌گوید: «خب از نظر فنی، ما وقتی در حال پروازیم بالاتر از همه‌ایم. اما اگه داری می‌پرسی ازت بهترم، معلومه جوابم آره‌ست.» آهی می کشم و دست های کالوین را زیرنظر می گیرم که مبادا تصمیم بگیرد به سراغ شمشیر کوتاهی که در غلاف روی کمرش دارد برود. شمشیرش سلاح بدی نیست، اما همه آنها همین را حمل می کنند. هیچ تنوعی در قد یا شکل‌شان وجود ندارد. همه چیز خیلی... یکنواخت است. اما خب، ما را هم مستقیماً از راهرو دزدیده‌اند، پس اینطور نیست که ریدوک کمان مورد علاقه‌اش را حمل کند. ساویر و ریانن هم شمشیرهای مورد علاقه‌شان را جا گذاشته‌اند. ریانن می‌گوید: «انقدر از عمد عصبانیش نکن.» ریانن درحالی که به ریدوک که پشت سرش ایستاده نگاهی می‌اندازد می‌گوید و بالا رفتن از تپه ی بعدی را شروع می‌کنیم. شاید این یکی نسبت به قبلی موقعیت بهتری برای دیدبانی به ما بدهد. «ما به آب شیرین نیاز داریم، وگرنه اوضاع خیلی زود ناجور می‌شه.» ریدوک پوزخند می زند. «اما اینکه سر به سرش بذارم خیلی سرگرم کننده‌ست!» ریانن ابرویش را بالا می فرستد. «باشه.» ریدوک دست هایش را بالا می گیرد. «بهش اجازه می‌دم تو این توهم که ابهت داره زندگی کنه.» «اوه، پس به حرف اون گوش میدی-» «اون سرگروه منه. تو نیستی.» کالوین می گوید: «داری میگی فقط به سرگروهی که سواره احترام می‌ذاری.» آئویفه با عصبانیت چیزی در دفترش می نویسد. سربازی از پشت سرم با کمی عصبانیت می گوید: «دهنت رو ببند، کالوین.» «ازم احترام می خوای؟ بدستش بیار.» ریدوک شانه بالا می اندازد. «از دیواره عبور کن، از گانتلت بالا برو، از ترشینگ جون سالم به در ببر، و اونوقت شرایط‌مون برابر میشه.» کسی از پشت سرمان بحث را ادامه می‌دهد: «منظورت چیه، یعنی ما چون تو مقر پیاده نظامیم بهمون سختی نمیدن و هیچ کار مشکلی انجام نمی‌دیم؟» ساویر می گوید: «اون رو می بینین؟» و من می‌توانم قسم بخورم که اینکه دارد به من اشاره می کند را احساس می‌کنم. «اون نه تنها با بزرگترین اژدها‌ی لعنتی کل قاره پیوند خورد، که با یه اژدهای دیگه هم پیوند خورد، و چند ماه پیش با گریفون ها جنگید و زنده موند. شما تو مقرتون همچین مشکلاتی از سر میگذرونید؟» همه سربازها ساکت می شوند. حتی مداد آئویفه در حالی که به من خیره شده است بالای دفترش معلق می ماند. اوضاع خیلی ناجور است- و به شدت اشتباه. هیچ کس در گروه کوچک ما نمی داند که قرار است واقعاً با چه چیزی رو به رو شویم. و دلیل سکوت من؟ هرچه میگذرد کمتر شبیه محافظت‌از‌خود و بیشتر شبیه همدستی با مقامات می‌شود. «تو یه سورنگیلی، نه؟» میرابل می پرسد. «دختر ژنرال؟» بعد اخم می‌کند. «می‌دونی، موهات یه جورایی لوت میده.» #پارت_۹۶
Показати все...
❤‍🔥 51 9👍 5🔥 4
او می‌گوید: «سلام وایولت. در حال حاضر من اولین نفری‌ام که دارم برای وارد میدون شدن تمرین می کنم، و زیاد خبره نیستم. تو قدرتمندترین سوار بین هم‌ورودی‌های خودتی. دایر و کالوین تو ورودی خودشون بهترین‌ان.» بعد شانه‌ای بالا می اندازد. «طبیعاً اون‌ها اول قوی ترین گروه رو ساختن.» ریدوک پوزخند می زند. «پس داری می گی ما گروهی هستیم که باید شکست‌مون بدن؟» کاتب با لبخند جواب می‌دهد: «یه چیزی تو همین مایه‌ها.» ریانن قبل از اینکه توجه‌اش را به نقشه معطوف کند، می گوید: «پس بیایید مطمئن شیم که شکست نمی‌خوریم. توماس، نظرت چیه؟» توماس نقشه را به بریسا می دهد و با ری مشورت می کند. بعد از دو ساعت و کلی بحث با پیاده نظام‌ها، چهار مایل از محل شروع‌مان فاصله گرفته ایم و شش مایل دیگر باقی مانده است. ریانن و ریدوک نقشه‌مان را بررسی کردند، که محل شروع و نقطه خروج‌مان را رویش مشخص کرده‌ بودند اما موقعیت مکانی‌مان را نام‌گذاری نکرده‌ بودند، بعد در مورد انتخاب مسیر با توماس بحث کردند، مطمئن شدند که همه ی ما آن را می‌فهمیم و بالاخره آن را به پیاده نظام‌ها تحویل دادند تا آن‌ها هم با مسیر موافقت کنند. «دارم بهتون می گم، تو جنگل پارچیل هستیم.» سرباز عوضی، که نام دیگرش کالوین است، چند قدم جلوتر از ما درحال بحث با ریانن است. و در واقع حدودا پانزده دقیقه از اینکه به ما یادآوری کرده افسر گروه‌ خودش است می‌گذرد، پس مطمئنم که دوباره وقت یادآوری کردنش رسیده. «این نقشه شبیه نقشه‌هایی نیست که من تا حالا برای شدریک دیدم، و این یعنی ممکنه درحال حرکت در جهت مخالف راهی باید بریم باشیم. هیچ کدوم نشانه های روی نقشه به اینجا نمیخوره.» ریانن درحالی که سعی می‌کند لحنش را کنترل کند جواب می دهد: «و منم فکر می کنم تو داری اشتباه می‌کنی.» آئویفه در حالی که دفترش را بغل کرده، می‌گوید: «من فکر می‌کنم ما تو جنگل‌های هادن هستیم.» او همین الان هم سه صفحه یادداشت برداشته است. «این تنها جنگلیه که به اندازه کافی نزدیکه تا همه‌مون رو با اسب بیارن، چون شک دارم اژدهایان‌تون ما رو تا اینجا آورده باشن.» من اضافه می‌کنم: «و این تنها جنگلیه که به اندازه کافی نزدیکه که ترین بتونه پشت سر بمونه و سگیل رو ببینه، بدون اینکه دور شدنش باعث درد هیچ کدوم از ما بشه.» ریدوک از سمت راستم زمزمه می کند: «رهبر گروه‌ پیاده‌نظام‌ها شبیه آئتوسه.» من سر تکان می دهم اما جلوی خنده‌ام را می‌گیرم. کوهن که سمت راست ریدوک است سرش را به عقب می‌اندازد و به خودش زحمت نمیدهد که خنده اش را خفه کند. حدس میزنم شهرت دین در سراسر جناح‌ها پخش شده. «آئتوس کیه؟» سرباز ساکت از سمت چپ آئویفه می پرسد. این اولین باری است که بعد از چند ساعت دختر سبزه هیکلی بالاخره دارد صحبت می‌کند، اما چشمان قهوه‌ای‌اش دائماً در حال حرکت است و محیط اطراف مان را چک می‌کند. شرط می بندم که او با بریسا، که با توماس و ساویر کنارمان ایستاده، دقیق ترین نگاه را در گروه ما دارند. جواب می دهم: «یکی از رهبرهامون. شبیه فرمانده گردان شما.» «اوه.» او سر تکان می دهد و ریانن و سرباز عوضی جلویمان به بحث کردن ادامه می دهند. «شما بخش بندی می شید، درسته؟» «آره.» چشم انداز اطرافمان تغییری نکرده. جنگل عمدتاً مسطح است، با چند تپه که بالا رفتن ازشان راحت بده. اما گرما؟ لعنتی، گرمایش خفه کننده است. من حدود یک ساعت پیش تاپ یونیفرم را دور کمرم بستم و تنها زرهم به تن دارم. نمی‌دانم آئویفه چگونه کلاه به سر دوام می‌آورد، اما آن را در نیاورده است. «اول گروه، بعد بخش، و آخر هم جناح.» او می پرسد: «اگه با یه اژدها روبرو شدیم چیکار کنیم؟» ریدوک می گوید: «اول یه قربانی انتخاب می کنیم. بعد میندازیمش جلوی اژدها و خودمون فرار می کنیم.» چشمان دختر به شدت گشاد می شود. «عوضی بازی در نیار.» با آرنجش در بازویش می کوبم. بعد به سرباز پیاده نظام می گویم: «بستگی به رنگش داره، یه قانون خوب اینه که سرت رو بندازی پایین و عقب عقب بری. اما معمولاً می‌تونیم صدای اومدنشون رو بشنویم.» کوهن می گوید: «و بعد برای خورده شدن آماده می‌شیم.» دختر سبزه زمزمه می کند: «اوه خدایا.» «تو از الان هم ورودی مورد علاقه منی.» ریدوک دستش را روی شانه‌ او می‌اندازد. بریسا از ته صف می پرسد: «می تونم نقشه شما رو ببینم؟» کالوین جواب می دهد: «مگه خودت نداری؟» سر ری به سمت او برمی‌گردد. «بده بهش وگرنه دستت رو میبرم و نقشه رو ازش جدا می کنم.» او چشمانش را برای ری می چرخاند اما نقشه را می‌دهد تا آن را دست به دست کنیم و به بریسا برسانیم. #پارت_۹۵
Показати все...
❤‍🔥 38👍 9 8🔥 3
پروفسور گریدی نقشه ها به سمت‌مان دراز می‌کند و ریانن جلو می رود و هر دو را از او می گیرد و یکی را به توماس می دهد. یکی از سربازهای پیاده نظام شروع به جلو رفتن می کند اما می‌ایستد. پروفسور گریدی می گوید: «دوتا نقشه. دو گروه اما یه واحد منسجم. شما عادت ندارید با هم کار کنید و بهتون اخطار هم نداده بودن که قراره اینکار رو بکنید. اما ایمن نگه داشتن ناوار نیاز به کار گروهی بین همه ی بخش‌های ارتش داره. یه جاهایی تو این حرفه پیش می‌آد که به یه آدم مورد اعتماد روی زمین یا توی هوا نیاز دارید، همچین پیوندی اینجا تو بزگایث شکل می‌گیره.» نگاه او بین گروه‌هایمان می چرخد. «فردا بعدازظهر می بینمتون.» فردا بعد از ظهر؟ قلبم پایین می‌ریزد. ترین سگیل را نخواهد دید مگر اینکه به درخواستم گوش کند و از اینجا برود. و من... من چند ساعتی که زیدن اینجاست را از دست خواهم داد. باید یک هفته دیگر صبر کنم تا بتوانم او را ببینم. احساس ناامیدی‌ای که دارم بیشتر از چیزی که باید دردناک است. ساویر می پرسد: «فقط نقطه خروج رو پیدا کنیم و امنش کنیم؟ این ماموریت‌مونه؟» و جوری به نقشه نگاه می کند که انگار ممکن است او را گاز بگیرد. او در این کار خیلی مهار نیست. ریدوک سینه‌اش را بیرون میدهد و صاف تر می‌ایستد. «اصلا هم سخت نیست.» پروفسور گریدی جواب می دهد: «اوه درسته. می دونید، ما باید شرایط بازی رو مساوی می‌کردیم. پیاده نظام‌ها از سال اول در حال انجام جهت‌یابی زمینی بودن، پس طبیعتا ممکنه از شما یکم بهتر باشن.» بدن ریدوک منقبض می شود. سربازهای پیاده نظام پوزخند می زنند. «و ممکنه متوجه شده باشید که هیچ کدوم‌ از شما هشت نفر...» پروفسور گریدی به ما نگاه می کند. «نمی‌تونید با اژدهایان‌تون ارتباط برقرار کنید.» ریدوک با صدای بلند می گوید: «که مزخرفه!» زنی از سمت پیاده نظام شوکه به او نگاه می کند. پروفسور گریدی موافقت می‌کند: «آره. این کاری نیست که ما هم خیلی دوست داشته باشیم انجامش بدیم، و اژدهایان‌تون هم به اندازه شما ازش متنفرن. چیزی که همه‌تون نوشیدید ترکیب خاصی از گیاهانیه که نه تنها ارتباط‌تون رو ضعیف می کنه، که جلوی سیگنت‌هاتون رو هم می‌گیره. با اینکه اذیت کننده‌‌ست، ما درواقع خیلی به این معجون افتخار می کنیم، پس اگه عوارض جانبی احساس کردید بهمون خبر بدید.» ری بحث می کند: «عوارض؟‌ به جز اینکه مهم ترین پیوندی که داریم رو قطع کردین؟» پروفسور گریدی جواب می دهد: «دقیقاً.» سعی می‌کنم قدرتم را فعال کنم، اما فقط سوزن سوزن شدن انگشتانم را حس می کنم. خدایا، احساس می کنم... آسیب پذیر هستم، و واقعاً مزخرف است. وقتی استاد‌ها بین گروه‌هایمان راه می‌روند، فقط می‌توانم به این فکر کنم که گیاهان آن معجون چه گیاهانی می‌توانند باشند. گریدی وقتی به انتهای راه می رسد، می چرخد و به سمت عقب حرکت می کند. «اوه، راستی گفتم که دوتا گروه دیگه از شما هم اینجاست؟ اون‌ها یه سر دیگه جنگلن و اژدهای شما اون‌ها رو شکار می‌کنن، اژدهای اون‌ها شما رو شکار می کنن. چندتا بدون پیوند هم بهشون ملحق شدن.» چی؟ ته دلم خالی می‌شود. تقریباً همه‌ی سربازهای پیاده نظام رنگ‌شان می‌پرد و یکی همان جایی که ایستاده می‌لرزد. «پیاده نظام‌ها، سوارها باید به تخصص شما تو جهت‌یابی تکیه کنن، اما اگه با یه اژدها روبرو شدید، بدون اون‌ها زنده نمی‌مونید.» گریدی در حالی که به عقب برمی‌گردد به چشم‌های ما هشت نفر نگاه می کند. «سعی کنید و مطمئن شید که اکثرشون از اینجا زنده بیرون بیان، میشه؟» او پوزخندی می زند و برمی گردد و با استاد پیاده نظام‌ها از جنگل خارج میشود و ما را در وسط جنگل لعنتی، بدون هیچ آذوقه‌ای یا اژدهایمان رها می کند. ما به گروه‌های پیاده‌نظام خیره می شویم. گروه‌های پیاده‌نظام به ما خیره می‌شوند. شفا دهنده‌ها به طرز خنده‌داری معذب به نظر می‌رسند، و کاتب از قبل دفترچه یادداشت و مدادش را آماده کرده است. ریدوک زمزمه می کند: «خب، کنارتون خوش گذشت.» رنگ از پوست زیتونی کوچکترین شفا دهنده می‌پرد، و می پرسد: «الان منظورش این بود که همه‌مون قراره بمیریم؟» ساویر جواب می دهد: «اژدهاها رو که عصبانی کنین میفهمین.» «چیزی نمیشه...» من به تگ اسمش نگاه می‌کنم. «دایر.» در حالی که به سمت کاتب می روم به او لبخندی هدیه می کنم. موهای قرمز ملایمش چهره سفیدش را که تقریباً از کک و مک پر است، قاب گرفته. زن قد کوتاه با مژه های قهوه ای رو به من پلک می زند. «آئویفه؟ اون‌ها کاتب‌ها رو هم میکشونن تو آر‌.اس.سی؟» #پارت_۹۴
Показати все...
67👍 9❤‍🔥 5🔥 2
«این آخرین چیزیه که یادمه.» او با تکان دادن سرش موافقتش را اعلام می‌کند و بعد به بررسی گروه که رو به رو و کنارمان پراکنده‌اند می‌پردازد. ساویر از پیاده‌نظام‌ها که به وضوح از ما هوشیارترند، میپرسد: «کسی میدونه ما کجاییم؟» سربازها به ما نگاه میکنند ولی کسی جواب نمیدهد و اصلا حرفی نمیزنند. ریدوک میگوید: «این رو به عنوان یه نه ازتون قبول میکنم.» «جواب ما هم نه‌‌عه.» سواری از جناح چهارم که لباس سرگروه پوشیده دستش را بالا می‌گیرد. «تو میدونی ما-» من شروع به پرسیدن از ترین میکنم اما راه ارتباطی شفاف بینمان کدر شده، طوری که انگار کسی پتویی رویش انداخته. وقتی میبینم همین بلا سر راه ارتباطی ام با آندارنا آمده وحشت به قلبم نفوذ می‌کند، اما ریسک نمیکنم که با سوال پرسیدن ازش او را بیدار کنم. «نمیتونم با ترین ارتباط برقرار کنم.» نگاه ری روی من می افتد و سرش را میچرخاند. «گوه توش منم نمی‌تونم با فی‌یرش ارتباط بگیرم. انگار که...» ساویر جمله ش را تمام میکند: «ارتباطمون خفه شده.» مشک را کنارم رها می‌کنم و بقیه هم میفهمند و همین کار را تکرار میکنند. پناه بر دان، ما چه کوفتی نوشیدیم؟ سربازی با موی بلوند بافته شده تا شانه‌اش زمزمه میکند. «راه ارتباطی‌مون مسدود شده.» سرگروه دستور میدهد: «نفس بکش ماریبل.» و دست آفتاب سوخته‌اش را در موهای فرفری‌اش فرو میبرد انگار که پیشنهادش بیشتر برای خودش مفید است. «این قرار نیست طول بکشه.» دست های ریدوک مشت میشود. «این درست نیست. من ذره ای اهمیت نمیدم که بخاطر چی اینکار رو کردن. ما نباید از اون‌ها جدا شیم.» ریانن میپرسد: «توماس؟» و خم میشود تا به کنارم نگاه کند. «سلام ری.» رهبر گروه دست تکان میدهد. «این بریساست.» او به زنی که موهایش را کامل تراشیده و پوست قهوه ای رنگ اصیلی دارد اشاره میکند و او سرش را برایمان تکان میدهد. «میرابل.» مرد انگشتش را به سمت سرباز بلوند که خطوط عینک ایمنی روی گونه‌های رنگ پریده‌اش بجا مانده، و وصله اعمال‌گر آتش روی شانه‌تش دارد میگیرد و او دست تکان میدهد. «و کوهن.» او معرفی را تمام می‌کند. سواری که از همه به من نزدیک تر است با یه لبخندی بزرگ و موهای مشکی کوتاه و پوست گرم قهوه ای رنگش برایم دست تکان میدهد. «سلام.» ریانن میگه: «این ها ساویر، ریدوک و وایولتن.» اما معرفی‌اش نصف نیمه می‌ماند زیرا پرفسور گریدی با پوشه‌ای در دست می‌آید و گلویش را صاف میکند: «حالا که همتون هوشیارید بهتره بگم به اولین تمرین جهت‌یابی زمینی خوش اومدید.» او دو نقشه از داخل پوشه بیرون می‌کشد. «در دو هفته گذشته، به شما یاد داده شد چطور نقشه ها رو بخونید و حالا امروز شما از این مهارت عملی استفاده می‌کنید. اگه این یه عملیات واقعیتو یه پایگاه بود، شامل همین گروهی می‌شدید که اینجا می‌بینید.» او از زنی که باید استاد پیاده نظام ها باشد فاصله می‌گیرد و دوسرباز پیاده نظام را به نمایش می‌گذارد که در لباس های آبی روشن کنار یک کاتب نشسته اند. کلاه کاتب پایین است و صورتش را پوشانده، او شلواری کرمی و تونیک کرمی کلاه دار به تن دارد، نه ردا. اما قطعا یک کاتب است. «سوارها و پیاده نظام ها برای اینکه بجنگن و یه کاتب برای ثبت وقایع و شفا دهنده‌ها هم به دلیلی که واضحه اینجان.» او به آن سه نفر اشاره میکند که جلو بیایند و هر سه آن‌ها کنار پیاده‌نظام ها صف می‌بندند. استاد پیاده نظام ها که وصله مقام کاپیتانی را به تن دارد با حالتی جدی کنار پروفسور گریدی می‌ایستد و می‌گوید: «سربازها، برپا!» پیاده‌نظام‌ها عملا از جا می‌پرند و فورا می‌ایستند. و من کمی از واکنش ناخودآگاهم جا می‌خورم، غریزه‌ام بلافاصله به من گفت به کاپیتان پیاده‌نظام بگویم گورش را گم کند چون من به او جواب پس نمی‌دهم، او مسئول هیچ سواری نیست. پروفسور گریدی به ما نگاه می‌کند و سرش را تکان می‌دهد. هر هشت نفر می‌ایستیم، اما منتظر فرمان آزاد او نمی‌مانیم. کاپیتان پیاده‌نظام نگاهی به ما می‌اندازد و به سختی جلوی خودش را می‌گیرد تا چشمانش را نچرخاند‌. «این کوتاه ترین دوره‌ایه که امسال باهم توش شرکت می‌کنید پس سعی کنید همدیگه رو بشناسید. جناح چهارم شما با گروه چهارم‌اید.» او نگاهش را روی‌مان میگرداند و سربازی که دقیقا جلوی ما ایستاده دستش را بلند می کند. «و جناح دوم، شما با گروه‌ دوم‌اید. فقط چون می‌خواستیم گروه بندی راحت باشه.» سربازی از سمت چپ دستش را بلند می‌کند. «هدفتون اینه که مکانی که روی نقشه علامت زده شده رو پیدا و امنش کنید. به محض اینکه اینکار رو انجام بدید، از اونجا خارجتون می‌کنن.» امکان ندارد انقدر آسان باشد. #پارت_۹۳
Показати все...
🔥 37 10👍 8❤‍🔥 5
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.