ʄɱ/𝓣𝓮𝓪𝓱𝓸𝓾𝓼𝓮🍵
—𝘓𝘰𝘰𝘬 𝘢𝘵 𝘵𝘩𝘰𝘴𝘦 𝘔𝘢𝘨𝘦𝘯𝘵𝘢 𝘦𝘺𝘦𝘴 𝘢𝘯𝘥 𝘱𝘢𝘭𝘦 𝘴𝘬𝘪𝘯...𝘐 𝘸𝘰𝘶𝘭𝘥 𝑫𝒊𝒆 𝘢𝘯𝘥 𝑲𝒊𝒍𝒍 𝘧𝘰𝘳 𝘵𝘩𝘦𝘮...🌱 ᴡᴇʟᴄᴏᴍᴇ ᴛᴏ ꜱᴇᴀɢᴜʟʟ ᴀɴᴅ ꜱɪʟᴠᴇʀ ᴡᴏʟꜰ ᴛᴇᴀʜᴏᴜꜱᴇ!🌿 🍃𝗔𝗻𝗼𝗻𝘆𝗺𝗼𝘂𝘀: @FMteahousebot
Більше385
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
𝓰𝓪𝓼𝓸𝓵𝓲𝓷𝓮 ᴿʸᵘⁿᵒˢᵘᵏᵉ ᴬᵏᵘᵗᵃᵍᵃʷᵃ
·.¸¸.·♩♪♫ -گآـہ عشق، از آتش سوزاننـבـہ تر میشوב؛...♫♪♩·.¸¸.·
♫♪♩·.¸¸.·Play with fire♫♪♩·.¸¸.·𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒 🌘𝑹𝒚𝒖𝒏𝒐𝒔𝒖𝒌𝒆 𝑨𝒌𝒖𝒕𝒂𝒈𝒂𝒘𝒂 𝒙 𝑶𝑪🌘 𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒𓂃𓈒 ”ریو؟!...“ با شنیدن آن صدای ضعیف و ملایمی، که مخفف اسمش را درمیان سرفه ها زمزمه میکرد، چشم گشود و به بالا نگاه کرد؛ روی تخت قدیمی و زنگ زدهٔ درمانگاه زیرزمینی موری-سان دراز کشیده بود، معشوقهاش نیز روی یک صندلی کنار تخت نشسته بود و با کنجکاوی و گیجی به او چشم دوخته بود...: ”ریو...حالت خوبه؟!..بهتری؟...“ —《خیلی سروصدا میکنی...》 دید که دخترک ظریفش نگاهش را از او میگیرد و به آرامی روی برمیگرداند و به شیشه های کوچک قرص و شربت روی پاتَختی نگاه میکند: —《منظوری نداشتم، فقط...بیخودی نگرانی...》 —”موری-سان گفت خونِ زیادی از دست دادی، ریو“ —《این خون، خون من نیست پس لزومی هم نداره که ناراحت و نگران باشی...》 پسر درحالی که کمی سرفه میکرد، به سختی میان سرفه هایش با او صحبت مینمود؛ دخترک انگشتی را روی قسمت خونیِ لباسِ پسر حرکت داد و دید که او چطور گوشهٔ لبهای خود را از درد به نیش میکشد: ”که خون تو نیست،هاه؟! لابد لباست رو بخیه زدن نه بدنت رو“ پسر ابروهای نه چندان پرپشتش را کمی درهم کشید و اجازه داد چشمان خاکستری رنگش تا چهرهٔ معشوقهاش بالا بیایند و به چشمان زیبای او چشم بدوزد؛ صورتِ دخترک به وضوح رنگ پریده بود، رنگ پریده، خسته و نگران...حتی تا حدودی ناامید! ”تا کِی میخوای انقدر خودخواه باشی، ریو...؟! قبلِ اینکه شریک خوشیها و سختیهات باشم، همکارتم، منم عضوی از پورتم پس به اندازهٔ دیگران منم حق دارم بدونم چه اتفاقی برات میافته، تا خودم رو سریع بهت برسونم...“ صدایش برخلاف همیشه آرام،ضعیف و بی انرژی بود، تند تند حرف نمیزد، فقط جملاتی طولانی میگفت با لحنی سرد و یکنواخت؛ پسر شناختِ کاملی نسبت به این حالت دلبر ظریفش داشت، دخترک دلخور بود؛ بر او پوشیده و مخفی نبود...دخترک واقعاً دلخور بود، دلخوری و ناراحتی در نگاهش موج میزد....: 《متأسفم...》 دخترک نگاهش را دوباره از صورت او گرفت و به شیشه قرص های روی پاتختی چشم دوخت، گوشهٔ لبهای کوچک خود را کمی به دندان کشید و اجازه داد قطرات مرواریدی اشک ذره ذره در چشمان زیبایش حلقه بزنند: ”حتی نمیتونی حدس بزنی چقدر نگرانت شدم،...زمانی که موری-سان بهم زنگ و گفت اینجایی،...تمام چیزی که یادمه این بود که میدویدم، میدویدم و میدویدم...-“ دستهای ظریف و شکننده اش را تا صورت چینی خود بالا آورد و صورتش را پوشاند تا پسر اشک هایش را نبیند...: ”ریو...حتی نمیتونی حدس بزنی تو مسیرِ اینجا چند بار افتادم و زمین خوردم...چند بار مُردم و برای اینکه خودم رو بهت برسونم و مطمئن بشم حالت خوبه، زنده شدم...دائم میمردم و زنده میشدم...ریو، نگرانیِ دائمی برای تو، من رو میکشه...دوری ازت و تمام این مأموریتای لعنتی خطرناکی که میری من رو میکشه...“ پسر به سختی یکی از دستهای خود را بلند کرد و به طرف مچ دست معشوقه ظریفش حرکت داد، دست او را گرفت و به نرمی و مهربانی از روی صورتش کنار زد:《....》 صورتِ دلبرکش از اشک خیسِ خیس بود...، همانجا بود که پسر پی برد هرآنقدر هم نسبت به دیگران بی تفاوت باشد، هرگز نمیخواهد چنین صورت زیبایی را مجدداً غمگین و خیس از اشک ببیند...: 《...پنهان کردن گریه؟!.. یادت رفته به هم قول دادیم هیچوقت عواطفمون رو از همدیگه مخفی نگه نداریم؟!...حالا چه شادیآور باشن چه غمگین...》 در حینی که مچ دست دلبرکش را گرفته بود، او را کمی به طرف خود کشید و زمزمه کرد: 《ترجیح میدم اگه قراره تا خودِ صبح گریه کنی، تو بغل من باشه، نه اونجا...تنهایی...روی صندلی...》 دخترک تسلیم شد، خود را تا لبهٔ تخت پایین کشید و به نرمی خودش را در آغوش پسر جا کرد؛ پسر نیز به خود اجازه داد دستش میان قفل های زیبای موی دلبرکش حرکت کند و سرش را با مهربانی نوازش کند،...مهربانی و محبتی که هیچوقت به هیچ وجه برای شخصی غیر از آن دخترک به نمایش نمیگذاشت...: 《ششش....خودشه..،آروم باش...دیگه تکرار نمیشه...قول میدم....》 ♫♪♩·.¸¸.·♫♪♩·.¸¸.·♫♪♩·.¸¸.·♫♪♩·. .𝚃𝙷𝙴 𝙴𝙽𝙳.
❤ 11👎 1
ست جدید یافتممممممم
#fukumori #mori #rintaru_ōugai_mori #fukuzawa #yukichi_fukuzawa
🍓 5💘 2
༻چرا با فکر کردن به موری، اشک میریزی؟!تصور کن تو نقطهٔ آغازینِ داستانِ به اصطلاح هیجانانگیزِ زندگی'ت، ی پزشک ساده باشی اما با مهارتی متحیرکننده..و با وجودِ داشتنِ چنین مهارتی، از سمت دیگران نادیده بشی! تصور کن ناخواسته وارد ی بازیِ پیچیده با ی سیستمِ سیاه بشی؛ بازی'ای که در ظاهر متعلق به دولتِ و کاملاً امن و قانونی به نظر میاد...، اما با این وجود، تو سناریوی اون بازی، نقش اصلیِ منفی به تو تحمیل میشه! تصور کن یک شبه از کمرنگترین خونهٔ شطرنج، تبدیل بشی به مهمترین مهرهٔ صفحه..و بقیه بیاونکه موقعیت تو رو داشته باشن، دور و بر سروکله'ت مثل حشره دربارهٔ انسانیت و مسیر درست وز وز کنن! تصور کن بهترین دوستت بشه سایه'ت...! تصور کن فرصتِ داشتنِ ی زندگی عادی، ی خانوادهٔ شاد، ی همسر دلسوز و دوستداشتنی و بچههای خودت رو، از دست بدی... . تصور کن تو بدترین شرایط ممکن مجبور بشی بهترین تصمیمات ممکن با کمترین تلفات ممکن در سریعترین زمان ممکن رو بگیری...و بقیه بدونِ داشتنِ درکی از اون شرایط، دم از انسانیت برای تو بزنن!! تصور کن نقشِ شرور رو بازی کنی و زندگی'ت رو به تاریکی بفروشی تا بقیه بتونن نورِ زندگی'هاشون رو نگه دارن؛ و همون بقیه هم از پشت بهت خنجر بزنن. تصور کن ظاهرِ نقشی که بازی میکنی کنترلکنندهٔ صفحه شطرنج باشه، و در باطن...خودت برده و بازیچهٔ دیگران...!!
#ladyrashelmori #rashel_notes #judging_time #mori #rintaru_ōugai_mori
😭 6🌚 1
𝑰𝒇;....༻اگه فیودور ی مکان بود، میشد کلیسای سنت باسیل...!
#bsd_pov #fyodor #Fyodor_Dostoevsky
❤ 5🌚 2🕊 1
𝑰𝒇;....༻اگه دازای ی مکان بود، میشد بار لوپین...!
#bsd_pov #dazai #dazai_osamu
🌚 5👍 1🕊 1💊 1
𝑰𝒇;....༻اگه موری ی مکان بود، میشد بیمارستانِ وِیوِرلی هیلز...!
#bsd_pov #mori #rintaru_ōugai_mori
😈 6
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.