cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

"ســـَربـــار"

میخواهم از چشمانت سرازیرشوم ، تا بویِ تورابه خود بگیرم🌬` ســربار✍🏽 ناشناس ؛ https://t.me/HarfinoBot?start=399537ab4f53a52 ______________________________________ 𝐀𝐒𝐓𝐀𝐑𝐓✈️ ➪ 18/3/1401

Більше
Рекламні дописи
835
Підписники
Немає даних24 години
-27 днів
+5930 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

  • Фото недоступне
  • Фото недоступне
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و چهارم _ رهــام : لبِ ساحل با ماشین میروندم و به طلوعِ نحسِ افتاب رو به ابِ دریا نگاه میکردم ، تمامی شیشه های ماشینو پایین داده بودمو هرلحظه بیشتر گاز میدادم تا خنکیه نسیمِ صبح به صورتم برخورد کنه و از خلاء بیرونم بکشه.. وقتی فرمونم سمتِ ساحل کج شد ، هنوز شب بود اما حالا خورشید طلوع کرده بود و ابیِ دریا نمایان شده بود.. نمیتونستم از ماشین پیاده شم ، نمیتونستم برم لب اب و خنکیشو لمس کنم ، نمیتونستم نسیم رو با تمامی وجودم حس کنم ، انگاری دیگه چیزی درونم نبود تا ارادمو تحریک کنه ، تحریک کنه تا به فکر خودم بیوفتم ، به فکر ارامشم ، لذتم.. انگاری هیچ چیزی از خودم به ذهنم نمیرسید ، انگاری من کالبدِ رهام بودم و تو این کالبد هزاران روح رو تحمل میکردم اِلا روحِ شکسته خودم! دم دمای صبح بود ، خورشید گرما نداشت اما نورش اذیتم میکرد ، عینکمو به چشم زدم و با نگاهِ طولانی به ابِ دریا پامو روی گاز محکم تر فشردم و تو جاده پیچیدم.. باید برمیگشتم ویلا..باید دوباره شروع میکردم.. این پایانِ مسیر نبود ، حالِ امیر ضعیفم کرده بود اما منصرفم ، نه.. یه ادم ، یه ادمِ پست فطرت انتظارم رو میکشید.. انتظارِ اتیشی که تو گذشته به جونم انداخته بود! ساحل به ویلا خیلی نزدیک بود و من با سرعتی که داشتم خیلی زودتر از حد حساب رسیده بودم ، نگاهی به دربِ بسته انداختم و به یاد اوردم که احمدو فرستادمش بره ، برای همین بیخیالِ ماشین پیاده شدم و تک دروازه ی کوچیکو با هُل نسبتا محکمی بازش کردم.. خونه تو سکوت غرق بود و توی حیاط هیچکس به چشم نمیخورد ، دلنگران اینکه نکنه اتفاقی افتاده باشه به قدم هام سرعت دادم و با باز کردنِ درب ورودیه ویلا داخل شدم ، کاناپه ای که دیشب امیرو روش گذاشته بودم خالی بود و تنها پلاستیک هایی حاویِ سرم و امپولِ مصرف شده روی میزِ کنارِ کاناپه افتاده بودن ، دلنگرانیم با دیدنِ این صحنه بیشتر شد و با چشم جای جایِ ویلا رو دنبال هاتف گشتم ، با ندیدنش سمتِ پله گردونِ وسطِ خونه حرکت کردم و با نهایت سرعتی که از خودم سراغ داشتم اون پله های چوبیو بالا رفتم. نفسم به خس خس افتاده بود ، با اون حال سعی کردم هاتفو صدا کنم ولی قبل از اینکه دهانم برای کلمه ای تقلا کنه درب اتاقِ باز شد و هاتف به همراهِ رستا ازش بیرون اومدن ، اخرین پله رو از سَر گذروندم و با نگرانی سمتشون قدم برداشتم. صدای قدم هام رو پارکتِ چوبی سرهاشونو سمتم چرخوند و هاتف با دیدنِ سرو ریختم سمتم دویید؛ حالت خوبه رهام؟ نفس رفتمو به ریم برگردوندم و لب زدم ؛ واسه چی سَر جاش نبود امیر؟ اب دهنشو قورت داد و سرتاپامو از سرگذروند ؛ رَستا گفت پایین جایی نیست سرمو بهش اویزون کنه، کاناپه هم سفت بود خودِ امیر اذیت میشد. دیگه با کمک بچه ها اوردیمش تو اتاق گذاشتیمش رو تخت ، لباسشم عوض کردیم اینجا راحت تره.. حالشم از دیشب بهتره ، نگران نباش. نگاهِ پرخشمی به چهره ارومش انداختم و دستی که میخواست تو گوشش فرو بیادو مشت کردم ؛ واسه دست زدن بهش و نگاه کردن به تنش یه سیلی محکم طلبته که اگه زنت نگاهمون نمیکرد میدادم نوش جون کنی! منتظر حرفی از جانبش نموندم و مقابلِ صورت وا رفتش سمتِ اتاق قدم برداشتم.
Показати все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و سوم _ رهــام : به صندلیِ چوبی تکیه زدم و از سیگارِ بین لبام کام عمیقی گرفتم و بعد از چند ثانیه مکث دودِ جمع شده تو گلومو بیرون فرستادم.. زیرِ اسمون شب و خیره به ماهِ تابانش ، کمی دلنگران و بشدت سردرگم سیگارمو میکشیدم و هزاران حروفِ جورواجور و برای ساختنِ شعر تو ذهنم میچیدم. حتی دیگه نمیتونستم شعر بگم ، حتی دیگه نمیتونستم از ماه ارامش بگیرم ، حتی دیگه سیگارم ارومَم نمیکرد. انگاری شده بودم یه ادم دیگه ، یه ادم که با رهامِ قبلش زمین تا اسمون متفاوت بود. من ادم کشته بودم ، چطور توقع داشتم هنوز هم همون رهامِ شاعرو تو وجودم پیدا کنم؟ خلوتِ جسمو شلوغیو مغزم با اومدنِ هاتف و نشستنش کنارم به هم خورد و سیگاری که به فیلتر رسیده بود از بین دستام روی زمین پرت شد. سکوتِ هاتف دوام زیادی نداشت و بالاخره به حرف اومد ؛ یه سری امپول و سرم میخواست و کپسولِ اکسیژن که رفتم گرفتم ، فعلا علائم جدیدی نداشته. نفسِ حبس شدمو به اسودگی بیرون فرستادم و دوباره به ماه خیره شدم ؛ بابتِ حرفایِ رَستا متاسفم اقا ، اونم چهارسال نبودنم سخت گذشت بهش الان فکر میکنه دوباره میخوام بیوفتم گوشه زندون.. پلکامو روی هم فشردم و با صدای گرفته ای که نشون دهنده چند روز نخوابیدنم بود پچ زدم ؛ وقتی خلوتیم نگو اقا ، نزار حس کنم توام حقوق بگیرمی ، بزار حس کنم یه رفیق دارم حداقل.. چند ثانیه ، فقط چند ثانیه سکوت نیاز بود تا دستشو رو شونم بزاره و محکم فشار بده ؛ هاتف بمیره نبینه این حالتو داداش.. رفیق چیه قربون چشات ، تو همه کَس منی نگو اینجوری.. بغضِ سنگین وجودمو قورت دادم و بی ربط گفتم ؛ بعد دوسال بغلش کردم ، بعد دوسال لمسش کردم ، بعد دوسال بوش کردم ، هاتف من بعد دوسال نگرانش شدم.. دلم میخواد ببخشمش مغزم نمیزاره ، میخوام ولش کنم قلبم نمیزاره ، این وسط من و این تن و بدن شدیم مُرید این دوتا لاکردار.. بهت گفتم بهش ادرس بده ، گفتم بزار بهت اعتماد کنه ، گفتم بزار بیاد بیینه چیکار کردم با این همه ادم تا شاید دلمو خنک کنم. اومد ، دید ، به این حال افتاد اما دلِ من خنک نشد.. هاتف ، بعد از دوسال..بعد از دوسال هنوزم همون بو رو میداد..هنوزم..هنوزم.. نشد..نتونستم ادامه بدم ، از گریه بیزار بودمو یه کلمه حرفِ اضافه به هق هق مینداختم.. دستمو تو جیبم فرو بردم و با لمسِ بسته سیگارمو نخِ دیگه ای ازش بیرون کشیدم و با فندک روشنش کردم ، پُک عمیقی بهش زدم و بالاخره به صورتِ مَردِ کنارم نگاه کردم.. چشماش کاسه خون بود و با دلسوزی نگاهم میکرد؛ چرا این قلبِ خونیت هیجوره اروم نمیگیره رهام؟ سوالِ خودم رو به خودم برمیگردوند و من هیچ جوابی جز یه جمله براش نداشتم ؛ شاید چون فقط قلبم خونی نیست ، شاید من دارم توی خون غرق میشم.. دستی به چشماش کشید و روبه روم جا گرفت ، حتی دیگه نمیتونستم اینجارو تحمل کنم.. از جام بلند شدم و روبه هاتف لب زدم ؛ به زنت بگو تا صبح بشینه بالاسرش ، هرچیزی که شد فکر بیمارستان رفتنو از ذهنتون بندازید بیرون من اون پسرو بیشتر از شما میشناسم ، اون وقتی میترسه هیچ کدوم از حرکات رفتاریش دست خودش نیست ، ممکنه لو بره همه چی.. منو ببین هاتف.. با نگاهش ادامه دادم ؛ من نمیخوام دوباره بخواطر من بلایی سرخودت بیاری گرفتی؟ با کمی مکث سری تکون داد و گفت ؛ حالا با این همه جنازه وسط این قبرستون چیکار کنیم؟ دودِ سیگارمو بیرون فرستادم و با نگاه کردن به استخر جواب دادم ؛ تک تکشونو ، ردیفی تو همین باغ دفن کن..
Показати все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و دوم _ رهــام : کوبیده شدنِ درب سالن تکونِ عمیقی به جسمَم داد و باعث شد چشم از امیرِ روبه روم بگیرم ، هاتف و زنش رستا سراسیمه و نگران دوش به دوش هم سمتمون قدم برمیداشتن و حضور این دوتا باعث شده بود پـِی ببرم ، تمام مدت خیره بودم به امیر بیهوش و لاجون. رستا که بهم رسید با سر سلامی کرد و سمتِ امیر دویید , میدونستم که این زن دل خوشی ازم نداره ، میدونستم که منو مسببِ تمامیِ شَر بودنِ هاتف میدونه..میدونستم که چشم دیدنمو نداره ولی تنها راه چاره رَستایِ ازمن متنفر بود. حدودا چند دقیقه ای مشغول معاینه بود و تمامی این مدت من به هرجایی نگاه میکردم جز دستای رستا که گاها به صورت و یا اجزای بدن امیر خورده میشد. بعد از چند دقیقه اتلاف وقت از جاش بلند شد و روبه شوهرش لب زد ؛ فشار عصبی منجر به فشار مغز شده، فشار مغزم باعث تشنج و خونریزی از بینی و دهان. اینجور که من فهمیدم احتمالا بیماریه و زمینه قدیمی داره ، باید ببریدش دکتر خیلی خطرناکه! دستمو تو جیب شلوارم فرو بردم و با پَس زدنِ نفسم لب زدم ؛ نمیشه بره دکتر ، یه راه دیگه بگو. موجی از خشم از چشماش سرازیر شد و رو بهم جَهید ؛ دارم میگم خطرناکه ، امکان سکته مغزی وجود داره! پر از حرص بهش چشم دوختم و خنسا جواب دادم ؛ پس تو برای چی اینجایی؟ نفسشو محکم بیرون فرستاد و داد زد ؛ من پزشکم ، پیامبر نیستم که شفا بدم. در ضمن ، پزشکِ بی تجهیزات مثلِ قبرِ بی مُردست! کلافه از شِر گفتناش دستی به پیشونیم کشیدم و سرمو سمت هاتف چرخوندم ؛ هر تجهیزاتی که نیاز داره براش فراهم کن هاتف. وقتی برگشتم از این حالِ خراب بیرون اومده باشه! کتِ خاکیمو از روی کاناپه چنگ زدم و همین که اراده کردم از ویلا خارج شم صداش به گوشم خورد ؛ تو یه سنگدلِ به تمام معنایی هادیان! شوهر احمق منو که به خاک سیاه نشوندی ، چهارسال انداختیش گوشه زندون. حالا نوبت این طفلِ معصومه؟ میخوای بندازیش گوشه قبرستون؟ حرف هاش چنان برام سنگین تموم شده بود که برای لحظه ای چشمام سیاهی رفت و قلبم تیر کشید. قلبم تیر کشید اما بدونِ اینکه حرفی بزنم تنها نگاهش کردم و بعد از ویلا بیرون زدم. کلِ این جماعت از رهامِ هادیانِ سنگدل بَری بودن ، پس کی منو دوست داشت میونِ این همه ادم؟
Показати все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و یکم_ رهــام : سنگینه تنش رو دستام ، رَد نفس های ارومش تو گردنم ، بوی عطرِ امیخته به خونش مَجرایِ بینیم و من ، با قلبی خالی از حس همه واکنش های اطراف رو درک میکردم و تنها به راهم ادامه میدادم.. این عطر..این تن..این نفس ها ، نمیگم دلتنگ اما غریب بودن بعد از دوسال.. غریب بودن چیزهایی که روزی زندگیمو بهشون گره زده بودم ، غریب بودند ، غریب بود ، غریب بودیم! توقع داشتم وقتی که بوی این عطر میخوره به بینیم ، وقتی که این دست لمس میکنه تنش رو ، حالم بد شه ، اما نشد.. نشد و من خواسته یا ناخواسته نفس هامو عمیق کرده بودم و دست هامو محکم. نشد و من از قصد و بدونِ توجه به حالش مسیرِ انباریو تا ویلا اروم طی میکردم و از این وضع راضی بودم. انگاری داشتم به خودم فرصت میدادم ، یا شایدم خودم رو امتحان میکردم. امتحانِ اینکه اگه حست تنفر نیست ، عشق هم نیست ، از این پسر و بوی عطر و لمس تنش بدت نمیاد ، پس چه مرگته که اینجور افتادی رو دنده لج؟ چرا نمیبخشی ، یا حداقل از زندگیت بیرونش نمیکنی؟ چرا عینِ توپِ پینگ پونگ مدام این طرف و اون طرف میپری ، چرا ثابت واینمیستی؟ اصلا ، تکلیفت با خودت و امیر چیه؟ گنگ بودم و بی طرف ، اسیر و بی پناه ، پرسوال و بی جواب.. چند قدم راه تا عمارت قد یه ساعت طول کشید و صدای هاتف از خلاء خودساختم بیرونم کشید ؛ اقا زنگ بزنم بیمارستان بگم دکتر بفرستن؟ چند پله انتهایی ورودیو بالا رفتم و به سَر امیر که چسبیده بود به سینم نگاه کردم و جواب دادم ؛ دکتر بفرستن که همه چی لو بره؟ که بعدش با همون امبولانس بفرستنمون زندان؟ با لگدی به درب ، اونو باز کردم و سمتِ کاناپه مشکی رنگ قدم برداشتم ، با خم کردنِ کمرم جسمش رو سمتِ پایین هُل دادم و قبل از اینکه کامل روی کاناپه بزارمش بینیمو ناخواسته به موهاش کشوندم و نفس عمیقی کشیدم. هاتف که اینبار توی نور چهره امیرو دید ترس تو چهرش پررنگ تر شد و گفت ؛ اقا من نوکرتم ، دکتر نیاد این چهارتا جنازه میشن پنجــ...ت میون حرفش با خشم پریدم و داد زدم ؛ خــفــه شــو! انگاری خودش متوجه حرفش شد که سرشو انداخت پایین و لالمونی گرفت. کلافه دستی به موهای بازم کشیدم و زیرچشمی به امیر نگاه کردم ، رَد خون و کثیفیه رو سینش هنوز اشکار بود و دست نزده قسم میخوردم که تنش عین یخ سرده! افکارِ مختلفم رو تو ذهنم طبقه بندی کردم و با به یاد اوردنِ رَستا سمتِ هاتف چرخیدم و لب زدم ؛ زنت کجاست؟ با شنیدنِ حرفم سرشو با شتاب بالا گرفت و جواب داد ؛ خونست اقا ، بهش گفتم امشب نمیام گمونم خواب باشه.. چشمامو با دو انگشت فشردم و ادامه دادم ؛ ازت توضیح نخواستم هاتف ، این کجاست یعنی زنگ بزن بگو بیاد..یعنی مگه خیرسرش دکتر نیست؟ با گرفتن حرفم تند تند سری تکون داد و سمتِ گوشیش دویید ، با لمس گوشیش خواست از خونه بیرون بره که گفتم ؛ بهش تاکید کن تنها بیاد هاتف. اون چهارتا حروم لقمه رو هم بنداز تو استخر تا بعد. با تاییدش سمتِ جسمِ رو کاناپه چرخیدم و نگاهش کردم.. زیبا بود و من اسیر همین زیبایی شده بودم.. مظلوم بود و من شیفته همین مظلومیت شده بودم.. شاید مقصر همه چیز اون نبود ، شاید من باید از همه چیز مطمئن تر میشدم.. شاید من ، باید عشقِ تو دلش رو راستی ازمایی میکردم!
Показати все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاهم _ رهــام : مقابلِ دو مردمکِ چشمَم روی زمین تقلا کرد و بعد در آن واحد همزمان با خارج شدن کفی از دهانِ نیمه بازش اروم گرفت و پلک بست. دل و جونِ ادمای اطرافم بویِ ترس گرفته بود ، چهارجنازه کشته و بعد سوخته شده بودن ، اونا شریک قتل بودن و نترسیدن..اما برای حالِ پسرِ مقابلم به وحشت افتاده بودن ؛ شاید.. شاید میدونستن این پسر ، چقدر برای من مهم و با ارزش بوده.. قبل از همه ، هاتف سراسیمه سمتِ جسمِ افتاده روی زمین دویید و روی زانوش افتاد ، نگاهِ پرترسی به خنساییِ چهرم انداخت و لب زد ؛ اقا..اقا..تشنج کرده..کف..کف..بالا..اورده! احساسِ کوچیکی تَه قلبم با شنیدنِ این حرف جرقه خورد و نگاهم از دستِ گِلیش بالا اومد و روی صورتش نشست. رنگش عینِ اهک سفید بود و ترشحاتِ دهنیش کلِ گردن و سینشو کثیف کرده بود ، پلک هاش بسته بود و بارون عینِ شلاق به جسمش کوبیده میشد. تو وجودم بجز احساسِ کوچیکِ یک لحظه ایم ، دنبالِ احساسات و حالاتی میگشتم که تا همین چند هفته پیش خواب و خوراکم رو به هم ریخته بود ، احوالاتی که مغزم رو تا نهایت لبریز میکرد و قلبم رو به حماقت میکشوند  ، احساساتی که رَها شده بود و حالا نیازمند بودم دوباره پیداش کنم! هاتف که دید جواب و یا واکنشی از سمتِ من دریافت نمیکنه چشم از صورتم گرفت و دست هاشو بالا اورد تا صورتِ امیر رو لمس کنه. فقط یک لحظه ، فقط یک لحظه طول کشید تا حاله ای سیاه جلوی چشمام رو بگیره و کلِ خیانت های امیر ، تجسمِ لمسِ اون دخترا و در اخر عشق بازیاشون تو خیالم دوباره زنده شه و قبل از اینکه دست هاتف به تنش بخوره با صدای خشمگینی لب بزنم ؛ دستت بخوره به تنش هاتف ، میری میوفتی کنارِ اون چهار تا جنازه ی جزغاله! به ثانیه نکشید که دستشو کشید و روی زمین خودشو عقب کشید ، اب دهنشو قورت داد و لب زد ؛ چشم اقا ، ببخشید. تنه ی محکمی به نوچه های بدرد نخوردش کوبیدم و محکم سمتِ جسمِ افتاده روی زمین قدم برداشتم. توقع داشتم از ترس بلرزه ، داد بزنه ، از فشار روحیش تا مدت ها یک کلمه حرف نزنه ، حتی جلوی همه گریه کنه اما توقع همچین واکنشِ شدیدِ بدنیو ازش نداشتم.. امیرِ دوسال پیش ، امیری بود که حتی جلوی من گریه هم نمیکرد ، امیری بود که تخسیه تو چشماش قوی بودنشو به رخ میکشید و دربرابر همه چیز استوار وایمیستاد. انگاری اون امیر ، واقعا همراه با امیری که من عاشقش بودم به دستایِ خودِمن دفن شد. ما بعد از دوسال ، دوتا ادم متفاوت با شخصیت های متفاوت شده بودیم و اینو جفتمون خوب میفهمیدیم. کنارِ پهلوش روی پا ایستادم و به ارومی با نوکِ کفشم به پهلوش کوبیدم ، این کوبِش اروم کمی تنش رو لرزوند اما از صورتش واکنشی نصیبم نشد. اخم هامو بیشتر توی هم گره زدم و اینبار بی تفاوت به چشم های خیره روی تک زانو نشستم ونگاهش کردم.. یک دقیقه ، دو دقیقه ، سه دقیقه..تاجایی که شمارش از دستم در رفت نگاهش کردم ، نگاهش کردم تا تصمیم بگیرم ، تا بتونم با خودم کنار بیام ، تا به تنش دست بزنم.. رنگِ صورتش مدام پریده تر میشد و داشت روبه سفیدی میرفت ، فقط یک لحظه طول کشید که مقابلِ جسمِ زانو زدم با شتاب چشم باز کنه و با عقِ ناگهانی از بینِ دهانِ نیمه بازش اینبار خون بیرون بریزه.. خونِ سرخی که غلیظ تا زیرِ چونش سرازیر شد مادام بی حسیه درونم رو از بین برد و نگرانیِ اندکی به دلم انداخت. این نگرانی باعث شد بی توجه به احساساتِ این دوسال دو دستم رو زیرِ تنش بزارم و با یک حرکت جسمش رو به اغوش بکشم.
Показати все...
Показати все...
Roozbeh-Bemani-Alaaj-320.mp39.11 MB
10:30 "سربار"
Показати все...
  • Фото недоступне
  • Фото недоступне
چیشده سربار؟ ترسیدی پسرِشجاع؟ ناشناس چنلِ ناشناس
Показати все...
| فصل دوم/ســــــربـــــار| _قـســمتِ پنجاه و نهم _ امیــر : صدایِ رهام میونِ این هیاهویِ وجودم نگاهِ لرزونمو سمتش کشوند ؛ خوب نگاهشون کن ، اونی که بدتر از همه سوخته الهست ، کناریاشم به ترتیب میترا ، رَها وَ سوگندن! یادت میادشون نه؟ هرچی باشه یه روزی دوست دخترات بودن.. هر اسمی که میاورد ، یه تاریخچه از روزایی که با اون دخترا شب میشد از جلو چشمَم میگذشت و دیدنِ جنازه ی سوخته شدشون بدنمو بیشتر میلرزوند. توانِ حرف زدن نداشتم ، اینو فهمید که ادامه داد ؛ با نقاب زندگی میکردن ، چهره های اصلیشونو بهشون برگردوندم..باید ازم تشکر کنن اینطور نیست؟ چند قدمی به جسمِ لَش شدم نزدیک شد و پچ زد ؛ واسه وا رفتن خیلی زوده پسرِ خوب ، هنوز سردسته ی خرابا رو تو چنگم لِهش نکردم.. میخوام صد برابر الهه بسوزونمش ، میخوام حتی به استخوناشم رحم نکنم ، میخوام استخوناشو با اسید پودر کنم ! بیین منو ، میخوام حتی به خاکسترشم رحم نکنم! اون میگفت و چشمای من خیره میموند به اون چهار جنازه ، نمیدونم چیشد ، نمیدونم چیشد که برای لحظه ای همه چیز رو سفید دیدم ، بدنم لرزید و از پشت روی زمین پرت شدم.. لرزیدنِ بدنم ، حتی کَف کردنِ دهنمو حس میکردم سفیدیِ چشمام کم کم به ظلمات ختم میشد و هوشیاریم از دست میرفت. بین اغما و بیداری بودم که گوشم سوت کشید و دیگه هیچ چیزی نفهمیدم!
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.