cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

دانلود رمان دشت میخک های وحشی

رمان فانتزی عاشقانه #دشت_میخک_های_وحشی به قلم پونه سعیدی نویسنده #ماه_مه_آلود و #پرنیان_شب #توکا_پرنده_کوچک و ... فایل کامل همه رمان های من از طریق اپلیکیشن #باغ_استور www.baghstore.net پشتیبانی کانال @mynovelsell اطلاع رسانی کانال @panjrekhiyal

Більше
Рекламні дописи
208
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

سلام دوستان. فایل کامل #دشت_میخک_های_وحشی شما همین الان با ۲۵ درصد #تخفیف میتونید تهیه کنید برای مطالعه فایل کامل اول ار لینک زیراپلیکیشن باغ استور نصب کنید بعد هم داخل برنامه سرچ کنید پونه سعیدی👇👇❤️ https://t.me/BaghStore_app/993
Показати все...
2
شروع رمان👆👆👆
Показати все...
Фото недоступнеДивитись в Telegram
رمان #دشت_میخک_های_وحشی تو اپلیکیشن باغ استور کامل شده دوستان فایل کامل ۱۷۳۵ صفحه است از ابتدا ویرایش شده و شما میتونید فایل کامل رو همین الان بخرید و بخونید برای خرید کافیه وارد اپلیکیشن باغ استور بشید برنامه رو از اینجا نصب کنید👇❤️ https://t.me/BaghStore_app/993
Показати все...
6
قسمت اول 👆👆👆👆 برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
Показати все...
1
#دشت_میخک_های_وحشی #۵۵ مرد سریع سرش رو عقب برد و گردنم رو ول کرد... باز رو زمین سقوط کردم و استخون هام دوباره تا مرز خورد شدن رفتن... خسته ام... واقعا خسته ام... کاش میمردم و همه چیز تموم میشد. یه مرگ ساده... مرد رو به روم یک قدم عقب رفت و هیره به پشت سرم گفت - قربان! شما ... شما کی برگشتید!؟ صدای قدم هایی که وارد اتاق میشد به من نزدیک و نزدیک تر شد. مرده سیاه پوش عقب تر رفت و فرد پشت سرم گفت - بلاخره بعد سالها... یه لاچین پیدا کردین! اونوقت به جای اینکه خبرم کنید... دنبال لذت از خونشی آبتین!؟ صدای مرد آشنا نبود‌ اما غریبه هم نبود! اما قدرت از کلماتش حس میشد. صدای جوونی نبود. همونطور که صدای پیری هم نبود. اما با هر کلمه موج انرژی و سلطه رو تو اتاق پخش میکرد. انقدر که به آبتین ترسیده حق میدادم وحشت کنه! مخصوصا که مشخص بود در حال کاری خلاف قوانین بود. توان نداشتم بچرخم . یا حتی سرم رو بچرخونم. اما پوتین های مشکی و چرمی به کنار من رسید. بالای سرم مکث کرد و گفت - شانس آوردی هنوز زنده است وگرنه نه تنها تو، که هیچ کسی از خاندانت رو زنده نمی‌گذاشتم! با این حرف جلوم زانو زد و حالا میتونستم بخشی از بالا تنه تنومندش رو ببینم که لباسی شبیه به زره به تن داشت! یک زره سیاه از چرم و فلزی سیاه‌رنگ و براق! دستش نشست رو چونه من! دستی که مچ بند چرمی مچ و بخشی از کف دستش رو پوشونده بود. سرم رو بلند کرد و اولین چیزی که دیدم ... موهای سفیدش بود! نه سفیدی که از پیر شدن حاصل میشه... موهای سفید مثل موهای سفید من! نگاهم به صورتش رسید و قبل از کنکاش چهره زمخت و جنگجویی که داشت، نگاهمون قفل شد. به چشم هتی قهوه ای با یک حاله سفید و مشکی دور مردمک ... چشم هاش ریز شد و با رضایت گفت - بلاخره یک لاچین اصیل! لبخند محوی روی صورتش نشست و چونه ام رو رها کرد. بلند شد و گفت - باقی رو برگردونید! دختره رو بیارید اتاق من. برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/991
Показати все...
13👍 2
#دشت_میخک_های_وحشی #۵۴ فشار پاش رو از رو گردن آداک برداشت و به سمت ما اومد. بی تفاوت و بی عجله بین ما چرخید و نگاهمون کرد. نگاهش رو لباسم پایین رفت و چشم هاش رو ریز کرد. اما حسی به صورتش نداد. به سمت آداک که دمر رو زمین افتاده بود رفت. با ضربه پاش آداک رو رو زمین چرخوند و نگاه بی تفاوتش روی آداک چرخید. اما پره های بینیش نشون میداد بوی خون رو حس کرده! چشم هاش کمی ریز شد و گفت - هممم خوناشام! از این کشفش لبخند دندون نمایی رو صورتش نشست. لبخندی که هیچ روحی به صورتش نرسوند، فقط چهره اش رو شبیه به یک دلقک دیوانه کرد دور آداک چرخید و با سر خوشی که از صداش حس میشد گفت - آخری هستی یا باز هم از شما داریم!؟ آداک فقط با تنفر نگاهش کرد که صدای خنده اش تو سالن پیچید. با چرخش ناگهانی رو کرد به من و گفت - خون سفید در برابر خون سیاه! میخوای امتحان کنیم کدومتون بیشتر دووم میارید!؟ با این حرف چهره خوشحالش کاملا دیوانه به نظر می‌رسید. به سمت من اومد و اینبار نگاهش خریدارانه روی من چرخید .یک قدمی من ایستاد، دوباره پره های بینیش حرکت کرد، دستش رو به سینه زد و گفت - اما شاید تو رو برای خودم نگه دارم! هم!؟ خودت کدوم رو میپسندی! دستش رو به سمت من دراز کرد تا گردنم رد بگیره. چشم هام رو بستم تا شاید قدرتی که یکبار نجاتم داد دوباره نجاتم بده اما دست های مرد دور گردنم نشست و منو از رو زمین بلند کرد. آروم گفت - بوی خوبی داری کوچولو... نگاهش کردم که زبونش شبیه به زبون یک مار شد. باریک، سرخ ، زبونش از دهنش آروم به سمتم اومد اما یهو دو شاخه شد و به سمت چشم هام شتاب گرفت... با وحشت جیغ زدم نه و چشم هام رو بستم! همه جا سفید شد و دوباره رو زمین سقوط کردم. نفس نفس میزدم. کل بدنم رو عرق سرد گرفته بود. سفیدی رفت و تونستم ببینم دورم خالی بود. با درد سرم رو کمی بلند کردم و به مرد سیاه پوش که چند قدمی من کنار یه صندلی شکسته رو زمین افتاده بود، نگاه کردم. با خشم بلند شد و گفت - همتون رو نابود میکنم. مثل شبح رو هوا شناور شد و با پلک زدن من، به من رسید. مجدد گردنم رو گرفت و بلندم کرد. لبخند کثیفی رو لب های نازکش نشست و اینبار زبونش به جای صورتم به‌سمت بدنم حرکت کرد. از بالای یقه لباسم وارد شد و رو پوست تنم نرم حرکت کرد. لبخند شومش بیشتر شد و سرش رو سمت گردنم خم کرد. گرمای نفسش به گردنم خورد که صدای باز شدن در چوبی اتاق بلند شد... برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/986
Показати все...
10👍 1🔥 1
#دشت_میخک_های_وحشی #۵۳ از درد بازوش تمام حس زندگی که داشت به بدنم برمی‌گشت انگار دوباره خالی شد از درد فقط نالیدم و چشم هام رو بی رمق بستم. پاهام رو زمین کشیده میشد. راهرو سنگی تمام شد، از پله ها بالا رفتن و حالا درد ضربه ای که هر پله به استخون پام میزد ضعف من رو بدتر میکرد. صداهای مبهمی می‌شنیدم. صدای جیغ و تقلا برسین و داد هامون. فریاد بقیه و بدن من که کوبیده شد به زمین! زمینی که دیگه سرد نبود. گرم بود ... با درد از رو زمین بلند شدم ، چشم هام تار میدید. به سختی رو زمین نشستم. زمین سنگی کف سالن میرسید به چندین صندلی چوبی رو به روی من! به اطراف نگاه کردم. اینجا هم یه اتاق سنگی فقط با یه در چوبی بود. برسین و بقیه مثل من، وسط این فضا رو زمین به ردیف نشسته بودند. رنج و درد تو صورت همه پیدا بود. آداک نگاهم کرد، نگاهش نگران از صورتم پایین رفت. از نگاهش خودم هم به بدنم نگاه کردم. پهلو لباسم رد سفیدی از خون من داشت. حالا فهمیدم ای ضعف شدید مضاعف از کجاست. به آداک نگاه کردم تا بگم اگر خون من به تو قدرت میده، استفاده کن ... نگاهمون گره خورد و لب زدم - بیا... انگار از چشم هام خوند هدفم چیه... بلند شد تا بیاد سمت من که چیزی به بدنش ب خورد کرد و جسمش کوبیده شد به دیوار پشت سرش! از شوک قلبم یخ زد و آداک رو زمین افتاد. مردی بالای سر آداک ظاهر شد. مردی با لباس مشکی و موهای بلند مشکی. صورت مسن و بی رنگی داشت! انقدر مسن که حس میکردی این مو ها مال خودش نیست! پوزخندی زد و گفت - خوب هنوز جون داری! نگاهش برگشت رو ما و دقیق نگاهمون کرد. آداک خواست بلند شه اما مرد سریع پاشنه پاش رو رو گردن آداک گذاشت و گفت - از کدوم خاندانی که هنوز توان تکون خوردن داری!؟ برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/986
Показати все...
9👍 1🔥 1
#دشت_میخک_های_وحشی #۵۲ برسین با آزردگی نگاهش رو از آداک هم گرفت. به دست هاش خیره شد و گفت - دیگه مهم نیست... دیگه همه چیز از دست رفت... اشکش رو گونه هاش ریخت و هامون بازو برسین رو گرفت. اونو کشوند سمت خودش و برسین سرش رو گذاشت رو پای هامون....دست هامون شروع کرد به نوازش موهای مشکی برسین و مژه های بلند برسین خیس شد. نگاهم رو همه چرخید. من ... من عامل این درد و رنج بودم. آیدا و لیدا هم تکیه دادن به دیوار سنگی و زانو هاشون رو بغل کردن. آداک چشم هاش رو بست و نوید سرش رو بین دست هاش گرفت. آرمان تنها کسی بود که نگاهم کرد و گفت - تو هم از حال رفتی... آداک انقدر از خونت خورده بود که نا نداشتی! چشم های آداک باز شد. گره افتاد بین ابروهاش و به آرمان نگاه کرد. خواست چیزی بگه که خودم گفتم - من مقصرم که آداک خونم رو خورد! خودم بهش اصرار کردم! ابروهای آداک بالا پرید. به من نگاه کرد. اما من نگاهش نکردم و به کف سنگی زمین چشم دوختم. آروم گفتم - برسین راست میگه من باعث اسارت شما شدم. زندگی من نه هدفی داست و نه ارزشی... اما هدف ها و ارزش های شما رو نابود کردم. به آداک نگاه کردم و گفتم - کاش میتونستم کاری کنم... نگاه آداک خیره به چشم های من بود. اما چشم هاش هیچ روح و حسی نداشت. چشم هام رو بستم و تالار سنگی غرق سکوت شد. کشی حرفی نزد. کسی حرفی نداشت بزنه. حق با برسین بود. این سنگ ها شبیه به عذاب بودن و انگار هر لحظه بیشتر تحلیل میرفتی. بدنم ضعف داشت و این فضا ضعیف ترم کرده بود. سر و صدایی از دورم می‌شنیدم. اما تشخیص نمی‌دادم چه خبره و چقدر زمان گذشته! سردم بود. خیلی سرد... دوتا دست داغ بازوهام رو گرفت و منو از رو زمین بلند کرد. اما من توان ایستادن نداشتم. من جتی نمیتونستم پلک هام رو باز نگه دارم کشیده شدم و یهو سرمای دورم رفت... به سختی پلک هام رو باز کردم. از اون تالار لعنتی خارج شده بودیم. منو پشت سر بقیه تو یه راهرو سنگی می‌کشیدن... نفس کشیدم و حس کردم این سرما هر لحظه داره کمتر میشه مردی که سمت راستم بود با آرنج به پهلوم ضربه زد و گفت - حواسم بهت هست برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/986
Показати все...
9👍 1
#دشت_میخک_های_وحشی #۵۱ حس کردم نفسم بالا نمیاد... لعنتی ... یعنی اون موقع که با دستم برگ ها رو کنار دادم قدرتم رو فرستادم خارج از مرز سبز!؟ بی اراده اشک ریختم و زمزمه کردم - من... من نفهمیدم ... من... من نمیدونستم... حتی نتونستم جمله ام رو تموم کنم. پر از حس ناکامی بودم سرم رو تکیه دادم به دیواره سنگی و لب زدم - کاش میمردم! کاش نجاتم نمیدادی! هامون بی رمق گفت - بسته دختر ها! با این حرف ها چیزی به عقب بر نمیگرده! آیدا هق زد و گفت - اما میتونیم همدیگه رو بکشیم! اینجوری کمتر عذاب میکشیم. شوکه نگاهش کردم. ملتمسانه نگاهم کرد و گفت - تو میتونی!؟ لیدا خودش رو از رو زمین کشید نگاهم نکرد و گفت - اگر میتونست به آداک کمک می‌کرد. بالای سر آداک نشست، صورتش رو لمس کرد و گفت - آداک بیچاره همه تلاشش رو کرد! همه سر تکون دادن و نوید چشم هاش رو به هم فشار داد. آرمان با تاسف به من سر تکون داد و نگاهش رو از من گرفت... باورم نمیشه ... من همه رو نا امید کردم.... نه ... بد تر ... من باعث شکست همه شدم. برسین با درد خودش رو از دیوار غار جدا کرد و گفت - کاش بیان زودتر تکلیف ما رو مشخص کنن! این دیوار ها داره عذابم میده. هامون گفت - قدرتمند رو میمکه! اونا نمیان تا ما در حد مرک ضعیف بشیم. آداک چشم هاش رو باز کرد و لیدا با ذوق گفت - بهوش اومد. آیدا هم رفت کمک و آداک رو بلند کردن. با نفس های کشدار صاف نشست و به دیوار تکیه داد. نگاهش تو دالان سنگی که جز یه در چوبی روزنه دیگه ای نداشت چرخید و گفت - لعنتی ... کجایم!؟ اینجا پایگاه نیست !؟ نه!؟ آیدا با تکون سر گفت نه و لیدا با بغض گفت - اینجا یه عمارته! اصلا شبیه به پایگاه انجمن نبود! گویا رد قدرت لاچین رو گرفتن! نگاه آداک افتاد رو من... اما قبل از اینکه چیزی بگم نگاهش رو آزرده از من گرفت. انگار که می‌خواست من و حضورم رو نبینه. به برسین نگاه کرد و با تاسف گفت - معذرت میخوام... نتونستم دست تنها کاری کنم... همه چیز از دست رفت... برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/986
Показати все...
10👍 2🤡 1
#دشت_میخک_های_وحشی #۵۰ با چشم هایی که تار میدید به آداک نگاه کردم. سر در گم لب زدم - قدرتم!؟ سر تکون داد و گفت - لاچین! هم زمان باید این کارو کنیم! همه بیاید پایین پای ما همه پایین پای ما نشستن و آداک گفت - لاچین... درست مثل اتفاقی که تو خونه ات افتاد... فقط برای رهایی خودت تلاش کن. میفهمیدم چی میگه . اما نمیدونستم چطور باید انجامش بدم آداک منو کشید تو بغلش و قدرتش مثل یه موج سیاه رها شد چشم هام رو بستم تا منم اون موج سفید رو که قبلا نجاتم داد رها کنم. تو سفیدی غرق شدم... اما میدونستم این سفیدی قدرت من نیست... این سفیدی ضعفه... زیر لب زمزمه کردم - نمیتو... حرفم کامل نشده همه جا سیاه و ساکت شد با حس درد شدید تو گردنم و سرما چشم هام رو باز کردم. سردم بود... خیلی سرد... اما اینبار حداقل تونستم بدنم رو تکون بدم. هنوز بی جون بودم اما بهتر از قبل بودم. سر و چشم هام رو دست کشیدم و به اطراف نگاه کردم. آداک رو به رو من بود. با لباس نیمه پاره رو زمین افتاده بود. آیدا... لیدا... نوید ... آرمان... حتی برسین و هامون هم بودن. همه زخمی و بی حال جای جای این سالن سنگی رو زمین بودن! با سر در گمی لب زدم - چه اتفاقی افتاد!؟ برسین با صورت بی رنگ و بدنی که با سختی به دیواره سنگی تکیه داده بود گفت - هیچی لو رفتیم... یه نفر وقتی نباید قدرتش رو به آسمون فرستاد و وقتی باید از حال رفت ... نگاهش رو آزرده از من گرفت و گفت - من نجاتت دادم اما تو باعث اسارتم شدی برای خوندن کامل این رمان باید از طریق اپلیکیشن #کتاب باغ استور اقدام کنید 👇 https://t.me/BaghStore_app/986
Показати все...
رمان و داستان کوتاه - اپلیکیشن باغ استور

جدیدترین نسخه اپلیکیشن باغ استور سیستم عامل : اندروید (Android) تاریخ انتشار : 23 اردیبهشت 1403 مختص موبایل های سامسونگ،شیائومی،هوآوی و ... * لزوما نیازی به حذف برنامه قبلی نیست، بصورت عادی می توان این فایل را دانلود و با کلیک بر روی آن شروع به بروزرسانی کنید. * سوابق کتابخانۀ شما محفوظ است و با پاک شدن برنامه یا حتی صدمه به موبایل شما، اتفاقی برای کتاب های خریداری شده نخواهد افتاد؛ شما کافیست سیمکارت ثبت نامی را داشته باشید. (سیمکارتی که با آن وارد می شوید باید حتما روی همان موبایلی باشد که برنامه را نصب می کنید) * حتما برای دریافت اطلاعیه های ضروری و آموزش های مهم در کانال تلگرام ما عضو بشوید : @BaghStore_APP * اکانت مخصوص پشتیبانی مشکلات نصب : @BaghStore_Admin برای مشکلات غیر از نصب، مثل پرداخت ها و ... به پشتیبان داخل اپلیکیشن پیام بدهید. (آدرس: پایین برنامه سمت چپ، صفحه بیشتر، بخش پشتیبانی باغ استور) * دانلود برنامه از وبسایت باغ استور : www.BaghStore.net/app

8👍 1😢 1
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.