مَـــسـلــــک
نویسنده:parisa hasiry🌼 رمان محجور:فایل فروشی رمان نذار از نفس بیفتم:فایل فروشی رمان حباب خیال:فایل فروشی رمان غنچه بود و پژمرد:چاپ رمان سماح: تایپ در حال فروش رمان سفید به رنگ آبی:فایل فروشی پارت گذاری منظم، روزانه🔥
Більше13 015
Підписники
-3824 години
-3657 днів
-1 73130 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
- صورتیه بین پات؟💦💦
با شرم یه کیاشا نگاه کردم.
- م... متوجه نشدم آقا!
پوزخند زد و کنارم نشست.
- داخل واژن..ت صورتیه؟
از وقاحتش لب گزیدم و اون دست داغش و بین پام کشید و...💦🔞
https://t.me/+2s_BdDq7vtJmYmJk
42410
- صورتیه بین پات؟💦💦
با شرم یه کیاشا نگاه کردم.
- م... متوجه نشدم آقا!
پوزخند زد و کنارم نشست.
- داخل واژن..ت صورتیه؟
از وقاحتش لب گزیدم و اون دست داغش و بین پام کشید و...💦🔞
https://t.me/+2s_BdDq7vtJmYmJk
100
Repost from N/a
من فقط به این امید رفتم دانشگاه که شاهزاده سوار بر اسبم رو پیدا کنم
تو فامیل ما رسم بود دختر توی سن شونزده، هفده سالگی شوهر کنه ولی من مونده بودم روی دست پدر و مادرم.
از خواستگار هیچخبری نبود که نبود هر جا رو نگاه میکردی برهوت.
اگرم کسی میاومد خواستگار تا میفهمید مادرم چیکارهاس دوتا پا قرض میگرفت د برو که رفتی.
اخه شما بگید مردشور ترس داره؟ نه واقعا ترس داره.
ببخشیدمادرم کنارم نشسته زد پسکلهم و گفت:مردشور نه، تطهیر کننده
حالا از بحث خارج نشیم.
آقا مردشور کجاش ترس داره؟ ادم از مرده میترسه میگه یک وقت دستشو دراز میکنه مچ ادم رو میگیره با خودش میکشه توی قبر ترس به جا و منطقی هم هست.
که البته مادر ما یک عمر مردها رو شسته و هیچ وقت ندیده که هیچ مردهای بتونه دستش رو دراز کنه کسی رو با خودش ببره.
ولی مردهشور، آخخ ببخشید تطهیر کننده ترسش کجاست؟
تازه اونم خودش نهها، دخترش!!!!
خلاصه جونم براتون بگه من وقتی دیدم از در و همسایه و فامیل آبی گرم نمیشه رفتم دانشگاه تا شاهزاده سوار بر اسبم رو پیدا کنم این ورو گشتم نیست اونور گشتم هستتت. آقا هستت: اوف عجب دافیه..نهنه بخشید عجب پلنگیه...نه خدایا چی میگن. بابا یکی بیاد بگه به پسرا چی میگن.
مهم نیست چی میگن، آقا بریم آماده شیم واسه عروسی.
نهنه نریم ای وای مثل اینکه صاحب داره اومد بردش.
بالاخره پس از انتظاری بس طولانی شاهزادهی من از سرکوچهمون پیداش شد، نه که از اونجا بیاد داخل. کلا خونهشون اونجا بود. البته متاسفانه اسب نداشت.
با خودم گفتم:اشکال نداره حتما موتور داره مثل گوگوش و بهروز وثوقی میشینم روی موتور میزنیم به دل جاده چالوس.
ولی با عرض تاسف موتور هم نداشت.
یک ماشینی ایرانی اونم از نوع اقساطی داشت.
خلاصه تا خواستم بگم نه مامانم زد پس کلهم که:
- همینو دو دستی بچسب که شوهرموهر دیگه خبری نیست.
منم دو دستی چسبیده بودمش ولی نمیدونم یکهو این دخترهی ایکپیری، منظورم نامزد سابق شوهرمه از کجا پیداش شد.
که الهی خودم سرتخته بشورمش، وای البته نه منکه میترسم میدم مامان بشورتش
دهنم کف کرد دیگه باقیش رو نمیگم خواستی بخونی بیا اینجا
https://t.me/+gZNOFPcOUOIyYjVk
https://t.me/+gZNOFPcOUOIyYjVk
https://t.me/+gZNOFPcOUOIyYjVk
رمانی با ۴۵۰ پارت آماده😍😍
10720
Repost from N/a
خاله میشه بند سوتین منو ببندی؟
پشت به در ایستاده بود و نمیدید چه کسی داخل آمده اما به جز خالهاش کسی داخل اتاق شخصی او نمیآمد.
دستهایی داغی دور بندهای سوتینش گره خورد و با آرامش آن ها را به هم نزدیک کرد.
گیلی همانطور که با دست سعی داشت سینههایش را داخل سوتین اسفنجی جای دهد، غر زد:
_ به زنه گفتم سایز هفتاد و پنج بده ها. اما ببین سینه هام به زور داخلش جا میشن.
دست ها از روی بند سوتینش رها شدند و آرام به سمت سینههایش امدند و دور نیپلهایش حلقه شدند.
در تاریکی اتاق تشخیص اینکه چه کسی پشت سرش ایستاده است سخت بود اما... دستهای خالهاش آنقدر بزرگ نبودند!
با تعجب لب زد:
_ خا... له... خاله؟ خاله سینههامو میمالی چرا؟
صدای داغ و آرام ساعی تنش را یخ کرد.
_ منم گیلی!
ترسیده لب زد:
_ آ... آقا... آقاساعی!
ساعی با عطش لبهایش را به گلوی گیلی چسباند و پوست نرم گردنش را بین لبهایش کشید.
لحظه شماری کرده بود برای این لحظه...
_ جانِ ساعی... دخترقشنگ ساعی... عزیز ساعی...
ترسیده خواست فاصله بگیرد که ساعی تن لخت او را بیشتر به خود چسباند.
_ کجا گیلی؟ تو این خونه فقط منو توییم... کجا فرار میکنی؟ کجا میری دورت بگردم؟
فشاری به سینههای نرم گیلی وارد کرد و بوسهای روی ترقوهاش نشاند.
_ قربون بدن قشنگت برم... قربونت برم من زندگیم...
دلش با لحن داغ ساعی لرزیده بود اما...
گناه بود.
ساعی گناه بود! عشق بازی با او گناه بود....
با صدای لرزانی زمزمه کرد:
_ نکن... نکن ساعی... درست نیست.
دستش را نوازش وار از روی سینه ها پایین کشید و وارد شورت گیلی کرد.
نقطه داغ و حساسش را با انگشت نوازش کرد و غرید:
_ چی درست نیست گیلی؟ نمیبینی همه وجودم میخوادت؟ نمیفهمی داغم برات؟ لعنتی دلم لرزیده واست... عشق گناهه؟
بغض کرده بود.
از شهوت...
از ترس گناه...
از آمدن خالهاش...
از ساعی که به اجبار شده بود همسر خالهاش اما... او را دوست داشت!
ساعی خیسی بین پای گیلی را حس کرد.
لبخندی زد و همزمان با بوسیدن لاله گوشش لب زد:
_ جونم...خیس کردی برام گیلی... تحریک شدی عشق ساعی...
تحریک شده سعی کرد تمرکزش را از لذتی که انگشت ساعی به نقطه خصوصی بدنش وارد میکرد بردارد تا بتواند حرف بزند.
_ نه... نکن ساعی... خاله... میاد... این عشق اشتباهه... ولم... ولم کن آه!!!
لعنتی! نتوانست جلوی آه گفتناش را بگیرد.
ساعی دست دیگرش را به سینه گیلی رساند و نیپلهایش را با دو انگشت فشرد.
_ قربون آه کشیدنت دختر بکر من... میخوامت گیلی! دلم میخوادت... جسمم میخوادت... روحم میخوادت...دل بده به دلم تا جلوی دنیا وایسیم.
با درد پاسخ داد:
_ اما... اما تو شوهره...
بین حرفش پرید و با خشم غرید:
_ زخم نزن دردت ب جونم... تو که میدونی مجبورم کردن گیلی... تو که میدونی دلم وصل دلته... تو خون به دلم نکن.
میان آغوش گرم ساعی چرخید.
اتاق تاریک بود اما برق نگاهش را میدید.
به خودش جرعت داد و دستهایش را دو طرف صورت ساعی گذاشت.
با لذت پلک بست.
_ آخ که ساعی فدای داغی دستات....
آرام زمزمه کرد:
_ گیلی هم قربون دلت...
با شوق نگاهش کرد اولین بار بود که اعتراف کرده بود او هم دوستش دارد....
ساعی محکم بغلش کرد و با شوق زمزمه کرد:
_ آخ دورت بگردم... نفس ساعی... قلب ساعی...
.
_ ساعی؟ گیلی؟ برق رفته؟ کجایین شما؟
با صدای شاکی خالهاش ترسیده از جا پرید.
خواست فاصله بگیرد که در اتاق باز شد و نور چراغ قوه روی او، که لخت در آغوش ساعی بود نشست............
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
20610
Repost from N/a
پارت واقعی چک کن #part_560
-سینهتو بذار دهنش،فکر میکنه پستونکه،آروم میشه.
با چشمای گشاد شده به سمتش برگشتم و پسرک رو توی بغلم بالا کشیدم.
-من که شیر ندارم حاج خانوم!
از روی مبل بلند میشه و به سمتم میاد. پیراهنمو کنار میزنه و یکی از سینه هامو از سوتین بیرون میاره.
-گولش بزن تا پرهان شیشه شیر بخره براش بیاره.
میخوام از خجالت آب شم اما اون سینه م رو توی دهن نوه ش میذاره. پسر کوچولو اول با شک و بعد با ولع شروع به مکیدن میکنه.
-طفل معصوم گشنه ست. هر وقت دیدی اذیت کرد،سینه تو بذار دهنش تا...
در ویلا با شدت باز شد و پرهان همراه دختر ۵ ساله ش وارد شدن.سرشو بالا آورد که با دیدن ما توی اون حالت مات موند.
-اومدی مادر؟ کم مونده بود تخم و ترکه ی تو شیره ی جون این دخترو بکشه!
تا بناگوش سرخ شدم. حاج خانوم چرا اینجوری حرف میزد؟ هوس کرده بود منو بی آبرو کنه؟
-شیشه شیر... گرفتم...
صداش میلرزید.چرخیدم و پیراهنمو روی سینه م مرتب کردم تا هیچ دیدی نداشته باشه.
-شیرو درست کن بده دست سلدا مادر، بچه تم عین نوزادی خودت وحشیه، کبود کرد دختر بیچاره رو!
دلم میخواست رمین دهن باز کنه و منو ببلعه. دستی رو به روم قرار گرفت.از زیر چشم نگاهش کردم.
-اینو بده بهش، ببخشید که تو مجبوری جور مادر بی مسئولیتشونو بکشی!
از دستش قاپیدم و سعی کردم بچه رو از خودم جدا کنم. محکم به سینه هام چسبیده بود و ول نمیکرد.
پرهان قدمی جلو اومد و زمزمه کرد.
-بذار کمکت کنم.
سرش رو پایین تر آورد و حینی که سعی میکرد اون موجود کوچولوی شکمو رو از من دور کنه ادامه داد.
-این نیم وجب بچه هم فهمیده ممه سهم هر کسی نمیشه.
گرمای تنش با حرارت شرم بدنمو داغ میکنه.چشم میگیرم و اون بچه شو از بغلم بیرون میبره.
-اونم از نوع سفید و بزرگش!
پرهان چش شده بود؟ این حرفای تازه و عجیب چی بود!
-شیشه رو نمیگیره حاج خانوم.
بی خیال از بالای شونه نگاهش میکنه و و بعد به من اشاره میده:
-مادر جون خودتم اگه مزه ی طبیعیشو.
میچشیدی، دیگه دلت مصنوعی شو نمیخواست!
این مادر و پسر چشون شده بود؟ پرهان با خنده به من نزدیک شد و بچه رو به تنم چسبوند.
-کاش منم میتونستم باهاش شریک شم!
نگاهش، داد میزد که این یک سال جدایی از زنش، به هورمون های مردونه ش فشار آورده.
انگشتش رو از بالای سینه م تا نزدیکی های نوکش کشید و من چشم بستم. چرا بدنم کرخت شده بود؟
- از این همه قشنگی، یه میک نصیب من میشه پرستار سکسی؟!
ادامشششش🔞🔞🔞👇👇👇👇👇
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
قرار بود فقط پرستار بچه هاش باشم. ولی اون بیشتر به یک پرستار نیاز داشت! کسی که به نیازهای مردونه ش برسه و هوای دلشو داشته باشه! توی خونه ش موندم و اجازه دادم رابطه ای شکل بگیره که تهش نامعلوم و ترسناک بود! من موندگار نبودم!!
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
https://t.me/+iETxxMslQZpjNmNk
❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯
❌این پارتمون بنر فیک خیلی از چنلاس😏💯
#باور_نداری_خودت_بسرچ
⸾❀کـاپـریـ∝ـچـو❀⸾
"به نام الله" ❅أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ❅ تمامی بنر ها واقعی هستن ⋆⊰ هر گونه کپی برداری از رمان ممنوع و حرام است ⊱⋆
13020
Repost from N/a
- دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش میکنم.
ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد.
با من و من گفت:
- آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته.
هخامنش در سکوت نگاهش کرد.
- میگم... یعنی... اگه میشه بذارید دکتر زنان....
اخمهای هخامنش در هم شد.
با دست به در اشاره زد و محکم گفت:
- بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی!
ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد.
هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت.
بدون در زدن، در را باز کرد.
آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده.
با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد.
خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار نالهای از دهانش بیرون آمد.
هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد.
- چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟
آیسا با دلخوری لب زد:
- مهمه؟
هخامنش پوزخندی به ناز زنانهاش زد.
دخترک داشت بزرگ میشد.
بچهی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم میشد.
به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید:
- فردا تولدته؟
نگاه آیسا رنگ باخت.
روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگیاش را فراموش میکند؟
مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به بردهی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود.
قرارشان، قرار اولین رابطهشان، شب هجده سالگی آیسا بود.
همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت...
اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد.
صبرش زیاد است و منتظر میماند تا هجده سالگیاش....
هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت:
- این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت میشه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟
آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد.
هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد.
آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد.
هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد.
- دروغ گفتی؟
آیسا نالید:
- درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینهم کنه.
نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند.
با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشمهای آیسا، لب زد:
- ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک!
آیسا گونههایش از شرم رنگ گرفت.
هخامنش مرد به شدت جذابی بود.
منکر جذابیتش نمیشد.
آن هیکل ورزیده و عضلهای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب میکرد.
فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت:
- نمیذاری دکتر بیاد؟
هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد.
لبخند کجی به رویش زد.
- من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم!
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
26130
Repost from N/a
فردایِ عروسی، پسره جلوی مادرش ومادرزنش به زنش میگه توکه دیشب اذیت شدی چرا بهم نگفتی🙈🙈
محمد نفهمید چطور خودش را به خانه رساند.
یاسمن با رنگ و رویی پریده روی تشک نشسته بود .
محمد بی توجه به مادر و مادر زنش و حتی ریحانه کنار همسرش نشست و پرسید:
-چی شده ؟حالت خوب نیست ؟
یاسمن خجالت زده سر پایین انداخت :خوبم
-ریحانه میگه خون ریزی داری!
دختر بیشتر خجالت کشید . اینمرد تازه شب گذشته محرمش شده بود.
.
آهسته لب زد :مشکلی نیست خوب میشم .
محمد که نگرانی باعث شده بود حواسش از اطراف پرت شود بدون توجه به حضور سه خانوم دیگر در اتاق گفت :
-دیشب اذیت شدی ؟چراچیزی بهم نگفتی ؟ مگه من چند بار ازت نپرسیدم ؟
دخترک بیچاره آب شد و در زمین فرو رفت.
ریحانه با لبخندی شیطان بر لب نگاهشان می کرد .
یاسمن آهسته نالید: محمد! چی داری میگی؟
و با چشم به زنها اشاره کرد. محمد که تازه متوجه اطراف شده بود.
با کلافگی نفسی کشید و رو به مادر و مادر زنش گفت :مشکلی نیست .یه خرده استراحت کنه اگه تا ظهر بهتر نشد می برمش متخصص.
خانم ها که از اتاق بیرون رفتند
کنار عروس جوانش نشست .
دستش را دور او حلقه کرد و با ملایمت پرسید :درد داری ؟
یاسمن آهسته و پرناز نالید: آره ....
دل محمد برای نازش ضعف رفت: بخواب یک کم ماساژت بدم
دستش روی شکم و دخترک لغزید.
آهسته ماساژ میداد . یاسمن خجالت زده گفت :
-صبح که بیدار شدم نبودی چرا ؟
محمد نگاهش را به چشمان گله مند دخترک دوخت و گفت :
-خبر دادن یکی از دستگاهها کارگاه خراب شد مجبور شدم برم.......دیشب اذیت شدی؟
دخترک آهسته لب زد :نه .
محمد چشمکی زد و گفت :پس خوش گذشته.
یاسمن لبش را به دندان گرفت.
محمد باز شکمش را ماساژ داد .
و همه تلاشش را کرد که حواسش پرت پوست سفید ولباس زیر سرخش نشود، اما ....
https://t.me/+5m70_lXzGls3MTNk
https://t.me/+5m70_lXzGls3MTNk
https://t.me/+5m70_lXzGls3MTNk
#محمد_ازاون_مردهاست_که_بایدواسه_همه_مردهای_ایرانی_یک_دوره_آموزش_عاشقی_کردن_بذاره😍😍😍
#توصیه_ویژه_برای_آقایون_تازه_کار
رمانی با ۴۳۰پارت آماده😱♥️
8100
Repost from N/a
خاله میشه بند سوتین منو ببندی؟
پشت به در ایستاده بود و نمیدید چه کسی داخل آمده اما به جز خالهاش کسی داخل اتاق شخصی او نمیآمد.
دستهایی داغی دور بندهای سوتینش گره خورد و با آرامش آن ها را به هم نزدیک کرد.
گیلی همانطور که با دست سعی داشت سینههایش را داخل سوتین اسفنجی جای دهد، غر زد:
_ به زنه گفتم سایز هفتاد و پنج بده ها. اما ببین سینه هام به زور داخلش جا میشن.
دست ها از روی بند سوتینش رها شدند و آرام به سمت سینههایش امدند و دور نیپلهایش حلقه شدند.
در تاریکی اتاق تشخیص اینکه چه کسی پشت سرش ایستاده است سخت بود اما... دستهای خالهاش آنقدر بزرگ نبودند!
با تعجب لب زد:
_ خا... له... خاله؟ خاله سینههامو میمالی چرا؟
صدای داغ و آرام ساعی تنش را یخ کرد.
_ منم گیلی!
ترسیده لب زد:
_ آ... آقا... آقاساعی!
ساعی با عطش لبهایش را به گلوی گیلی چسباند و پوست نرم گردنش را بین لبهایش کشید.
لحظه شماری کرده بود برای این لحظه...
_ جانِ ساعی... دخترقشنگ ساعی... عزیز ساعی...
ترسیده خواست فاصله بگیرد که ساعی تن لخت او را بیشتر به خود چسباند.
_ کجا گیلی؟ تو این خونه فقط منو توییم... کجا فرار میکنی؟ کجا میری دورت بگردم؟
فشاری به سینههای نرم گیلی وارد کرد و بوسهای روی ترقوهاش نشاند.
_ قربون بدن قشنگت برم... قربونت برم من زندگیم...
دلش با لحن داغ ساعی لرزیده بود اما...
گناه بود.
ساعی گناه بود! عشق بازی با او گناه بود....
با صدای لرزانی زمزمه کرد:
_ نکن... نکن ساعی... درست نیست.
دستش را نوازش وار از روی سینه ها پایین کشید و وارد شورت گیلی کرد.
نقطه داغ و حساسش را با انگشت نوازش کرد و غرید:
_ چی درست نیست گیلی؟ نمیبینی همه وجودم میخوادت؟ نمیفهمی داغم برات؟ لعنتی دلم لرزیده واست... عشق گناهه؟
بغض کرده بود.
از شهوت...
از ترس گناه...
از آمدن خالهاش...
از ساعی که به اجبار شده بود همسر خالهاش اما... او را دوست داشت!
ساعی خیسی بین پای گیلی را حس کرد.
لبخندی زد و همزمان با بوسیدن لاله گوشش لب زد:
_ جونم...خیس کردی برام گیلی... تحریک شدی عشق ساعی...
تحریک شده سعی کرد تمرکزش را از لذتی که انگشت ساعی به نقطه خصوصی بدنش وارد میکرد بردارد تا بتواند حرف بزند.
_ نه... نکن ساعی... خاله... میاد... این عشق اشتباهه... ولم... ولم کن آه!!!
لعنتی! نتوانست جلوی آه گفتناش را بگیرد.
ساعی دست دیگرش را به سینه گیلی رساند و نیپلهایش را با دو انگشت فشرد.
_ قربون آه کشیدنت دختر بکر من... میخوامت گیلی! دلم میخوادت... جسمم میخوادت... روحم میخوادت...دل بده به دلم تا جلوی دنیا وایسیم.
با درد پاسخ داد:
_ اما... اما تو شوهره...
بین حرفش پرید و با خشم غرید:
_ زخم نزن دردت ب جونم... تو که میدونی مجبورم کردن گیلی... تو که میدونی دلم وصل دلته... تو خون به دلم نکن.
میان آغوش گرم ساعی چرخید.
اتاق تاریک بود اما برق نگاهش را میدید.
به خودش جرعت داد و دستهایش را دو طرف صورت ساعی گذاشت.
با لذت پلک بست.
_ آخ که ساعی فدای داغی دستات....
آرام زمزمه کرد:
_ گیلی هم قربون دلت...
با شوق نگاهش کرد اولین بار بود که اعتراف کرده بود او هم دوستش دارد....
ساعی محکم بغلش کرد و با شوق زمزمه کرد:
_ آخ دورت بگردم... نفس ساعی... قلب ساعی...
.
_ ساعی؟ گیلی؟ برق رفته؟ کجایین شما؟
با صدای شاکی خالهاش ترسیده از جا پرید.
خواست فاصله بگیرد که در اتاق باز شد و نور چراغ قوه روی او، که لخت در آغوش ساعی بود نشست............
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
21800
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.