cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🌛حجـره مـاه|نازنین‌زهراشاه‌میر🌜

رمان حجره ماه🔗🌚 بنــــــرها واقـــعی❤️‍🔥 پایان خوش🍃 ○ ° ○ ° ○ ° ○ ° اگر از کشته‌ی خود نام و نشان می‌پرسی عاشقی شیوه‌ی ما بود و جنون پیشه‌ی ما🔗♥ #فاضل_نظری دیگر آثار: ژیوان♥

Більше
Рекламні дописи
13 847
Підписники
+49924 години
+6567 днів
+88430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Repost from N/a
. -من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی! صدای خنده‌ی امیر حسین در گوش هایش پیچید. -دروغگو نبودی شما خاتونم؟ -برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره! وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود. -فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ... همانطور که بچه را روی پا تکان تکان می‌داد دست ها را به سینه زد. -برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما... امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان می‌خورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر می‌کشید. بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟ لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند. -نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه. از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز می‌کشید. -دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین. گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند. -برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش... -گیر بودم یزید! تو که میدونی ... صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید. -هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟ -حالم بده مهان. دلم می‌خوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم. دلش می‌خواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت. -من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن.. -اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟ به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند -من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ‌... چشم هایش را در حدقه گرداند. -پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه! -چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ... نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد. -چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم... به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانه‌ی برهنه اش نشسته بود. -پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم... -امشب نه! فردا شاید... -گفتم که صبح دارم میرم خاتونم.... بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید. -چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم. -تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟ خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد. -حاج خانمه! گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت. -الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد‌. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ... یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود. -امیر خان... صدا زد و فقط نمی‌دانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند. امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد. -حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ... لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت. -زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم. گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد. -زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت... بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود. -اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان. بی طاقت از گونه هایش بوسه برمی‌داشت. -خب... با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت. -این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟ https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 #پارت_واقعی👆
Показати все...
Repost from N/a
- بندازیدش توی آکواریوم ماهی های گوشت خوارم. جیغ کشیدم و وحشت زده التماس کردم: - نه نههه... چرا اینکارو با من میکنید؟ هخامنش روی صندلی غول پیکر چرم سیاهش نشست. همانطور که سیگارش را کنج لبش می‌گذاشت و آتش می‌زد، به محافظ هایش دستور داد من را جلوی آکواریوم بزرگ عمارتش نگه دارند تا به محض دستورش درون آب هولم بدهند. - ببین منو بچه جون... تصمیم با توئه که تا فردا خوراک این جونواری گرسنه‌ی من بشی یا آزادت کنم بری... پس حرف بزن! به هق هق افتادم. فقط نگاه کردن به دندان تیز ماهی های سیاهش هم مو به تنم راست میکرد چه برسد یک شب ماندن در این آکواریوم با آن ماهی هایی که میدانستم چند روزی است غذا نخوردند. - چی بگم آقا.... شما همش یه سوال از من میپرسی! با تحکم غرید: - از کی دستور گرفتی که پنج هکتار زمین زراعی منو با محصولاتش آتیش بزنی؟ - من از کسی دستور نگرفتم... منِ بدبخت میخواستم خودمو آتیش بزنم! ولی ببینید حتی یه مردن ساده هم از من دریغ شده تو این دنیا... هخامنش با تمسخر خندید و سر تکان داد. - فکر کردی منم عین این احمقا حرفتو باور میکنم؟ میخواستی خودکشی کنی و کل زمینای من آتیش گرفته ولی تو آخ هم نگفتی؟ ترسیده بودم. نگاهش مثل گرگ زخمی بود. فهمیده بودم زمین های زراعی‌ای که آتش گرفته محصولش خشخاش بوده و چیزی بالغ بر ده میلیون دلار به او خسارت زده بودم! با گریه گفتم: - گازوئیل ریختم روی خودم... کبریت کشیدم... ترسیدم لحظه آخر.... به خدا یه لحظه ترسیدم کبریت از دستم افتاد زمین ها آتیش گرفت. من فکر میکردم خار و خاشاکه‌... نمیدونستم زمین شماست... نمیدونستم محصولش چیه و اینقدر گرونه! با خونسردی سر تکان داد. کام عمیق دیگری از سیگارش گرفت و متفکر نگاهم کرد. - چرا میخواستی خودتو بکشی؟ با یادآوری بدبختی‌ای که به خاطرش قصد گرفتن جان خودم را داشتم، با درد چشم بستم. - فردا عقدمه... بابام خانِ ایل عشایری هست که چند وقتیه کوچ کرده اینجا. من دختر یاشار خان هستم. میخواد منو به زور شوهر بده و کسی رو حرفش نمیتونه حرف بیاره. پوزخند زد: - پس عروس فراری هم هستی! - مردی که میخواد عقدم کنه، بیست سال ازم بزرگتره... زن مرده‌س... هفت تا پسر داره! پسراش همسن من هستن! با همان نگاه مرموز، دستی به ته ریشش کشید. سری تکان داد و لب زد: - چطوری این خسارت هنگفتی که بهم زدی رو جبران میکنی؟ نگاهم با ترس روی ماهی هایی که داشتند به سطح آب نزدیک میشدند مانده بود. سریع گفتم: - هرطوری که شما اجازه بدید... هرطوری که شما بخواید! نیشخند مرموزی زد. - چند سالته؟ - پونزده! - میدونی من دقیق دو برابر تو سن دارم؟ پونزده سال ازت بزرگترم... کنجکاو نگاهش کردم. چرا این حرف را میزد. - در یک صورت میتونم ببخشمت، به جبران ده میلیون دلاری که بهم خسارت زدی، ده سال از عمرت رو با من باشی! از همین امشب... یکه خورده نگاهش کردم. هخامنش مردی به شدت کاریزماتیک و جذاب بود. چشمان خاکستری بی روح و دم دستگاه و عمارتی که داشت، در عین ترسناک بودن، جذابیت داشت برایم. برای منی که کل عمرم را در چادر های عشایری گذرانده بودم. هخامنش تای ابرویی بالا انداخت: - چی میگی؟ ده سال از عمرت رو همه جوره با من میمونی... یا میخوای بری توی آکواریوم ماهی ها؟ مردد لب زدم: - قب... قبول می‌کنم! https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 آیسا، دختر هفده ساله‌ی عشایری هست که یه روز قبل از عقدش، می‌خواد خودشو چند صدمتر دورتر از چادر عشایریشون آتیش بزنه، اما از بخت بدش، لحظه‌ای که از خودسوزی پشیمون می‌شه، آتیش به مزرعه‌ی چند هکتاری خشخاش می‌رسه و این یعنی ضرر چند میلیون دلاری به هخامنش دیوان سالار! مردی که بخشش توی کارش نیست. حالا باید دید با دختر کوچولوی داستانمون قراره چی کار کنه و تقدیر چه خواب هایی برای جفتشون دیده.... https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 https://t.me/+I53kE-dB_PdhYzM0 لطفاااا محدودیت سنی رو رعایت کنید❗️ #اروتیک #عاشقانه #انتقامی بنر پارت یک رمان هست عاجزانه خواهش میکنم کپی‌ نکنید❌❌❌❌
Показати все...
Repost from N/a
-تاحالا داگ استایل سکس داشتی؟! خشکم زد. این مرد، همون بوران مهدوی بود که پنج سال قبل جلوش ایستاده بودم و بهش ابراز علاقه کردم و ولم کرد. حالا بعد از پنج‌سال برگشته بود، بعد از پنج‌سالی که من خودم‌و با دیدن عکساش آروم می‌کردم. یه نخ سیگار روشن کرد و پک زد. عوض شده بود، حالا حتی سیگار هم می‌کشید. -شنیدم یه‌بار زانوت تو تمرین شکسته میتونی دوساعت داگی بخوابی؟! من فقط تو این پوزیشن آروم میشم. انگشتام‌و تو هم قلاب کردم و با وحشت سرم‌و پایین انداختم. از من بیشتر از خودم اطلاعات داشت. خود لعنتی‌ش وقتی پنج‌سالم بود، من‌و از بابام امانت گرفته بود. بابایی که دیگه نفس نمی‌کشید و من بودم و بی‌کسی‌هام. -اون... ب بوران‌ی که م من... م می‌شناختم، هیچوقت ا اینجوری ح حرف نمیزد. -این بوران... اون مردی که می‌شناختی نیست پاستیل خرسی. یادته؟! پاستیل خرسی من بودی سوفیا. یادم بود، هیچوقت فراموش نکرده بودم. سرم‌و که بالا آوردم، تو نزدیک‌ترین حالت ممکن از من بود. از من‌ی که داشتم با وحشت می‌لرزیدم و نفس کشیدن هم برام سخت بود. -بوران؟! -از این لحظه... من واست بوران نیستم. باید بگی آقا بوران. بگو سوفیا... بگو تا به این روی بوران عادت کنی. -از من... ر رابطه... -رابطه چیه؟! هزارجور رابطه هست ولی من از تو سکس می‌کنم. سکس می‌دونی چیه؟! یعنی باید عین هر زن بالغ دیگه‌ای... لنگت‌و باز کنی و بذاری من... -آقا بوران؟! پوزخند زد و درست مقابلم ایستاد. باتفریح همه‌ی وجودم‌و از نظر گذروند. -آفرین خوشم اومد. دیگه اون بچه‌ی لوس گذشته نیستی... ببینم می‌تونی چهل دقیقه تلنبه زدن رو تحمل کنی؟! ماتم برده بود. بوران‌ی که برام بستنی و شکلات می‌خرید، بوران‌ی که من‌و حموم می‌کرد و خودش برام پد بهداشتی رو روی لباس زیرم جاساز می‌کرد و حتی یه‌بار هم نگاهش هرز نرفته بود... الان کجا بود؟! -من از کاندوم استفاده نمی‌کنم. از الان بدونی بهتره... گوشت به گوشت، بیشتر بهم مزه میده. می‌خوام ببینم تو کانال تنگت چی درانتظارمه. کف دستام عرق کرده بود و همه‌ی بدنم خیس عرق بود. چطور اینقدر بی‌حیا بود؟! -ی یعنی فقط برای اینکه من‌و... از.. از دست علی نجات بدی، ازم... س سکس می‌خوای؟! -هیچی مفت به‌دست نمیاد. پونزده سال مفت بزرگت کردم. -ف فکر می‌کردم من... من‌و... د دخترت... -فکر کردی چون بزرگت کردم دخترم محسوب میشی؟! من حتی زن هم ندارم چه برسه بچه. گوشت با منه؟! چرا انقدر سرخ شدی؟! سرخ شده بودم؟! حتما از خجالت بود، از ترس، از لرز... -می‌تونم جای سکس... ب برم پیش عمه‌خانم. اون من‌و... بلند خندید و من با وحشت به این روی جدید از بوران مهدوی زل زدم. نمی‌شناختمش و فکر نمی‌کردم بعد از اولین دیدار تو لین پنج‌سال چنین چیزی ازم بخواد. -مادرت، زد برادرزاده‌ی مادرم‌و دق‌مرگ کرد. خیال می‌کنی زرین‌بانو می‌تونه تو رو توی خونه‌ش نگه داره...؟! سوفیای احمق... اگه اونجا جا داشتی که بابات، پونزده سال قبل تو رو به من نمی‌سپرد. با افت فشار، زانوم لرزید. راست می‌گفت. عمه‌خانم از من متنفر بود و قطعا به‌خاطر خراب کردن زندگی پسرش هم چشم دیدنم‌و نداشت. من هم دیگه تحمل کتک خوردن‌های علی رو نداشتم. -بیا پاستیل خرسی. بشین تا پس نیفتادی‌ خوبه الان فقط پیشنهاد سکس رو دادم و خودش‌و عملی نکردم. من‌و رو مبل چرم وسط اتاق کارش نشوند. اتاق مدیریت... از وقتی برگشته بود، یه شغل جدید داشت و یه زندگی مرفه... بااون همه زن و دختر تو اطرافش به من نیازی نداشت اما... -زود تصمیمت‌و بگیر... من هرشب سکس می‌خوام. نیشخند زد و دوباره نگاهی به اندامم انداخت و رو لبام مکث کرد. -البته... کتک خوردن از علی به مراتب آسون‌تر از سکس با من و امیال منه. از همین‌جا... بدون فکر، بدون اینکه متوجه عواقب حرفم باشم، سرم‌و بالا گرفتم. خیال می‌کردم بوران انقدر هم بد نبود اما... -قبوله... قبول می‌کنم. https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk https://t.me/+tjsczZ2yDmowYTVk
Показати все...
Repost from N/a
برای فضولی رفته بودم اتاق پسرعموم اما مچم رو در حالی گرفت که تهدید کرد اگر باهاش ازدواج نکنم آبروم رو میبره... https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk خداي من لخت بود، فقط با يه حوله دور کمرش... به بدبختي واستادم، مي دونستم خوش اندامه اما نه در اين حد... واقعا هيکلش رو فرم و قشنگه... دست خودم نبود که زل بودم به بدنش که صداي سرفه‌ش من رو به خودم آورد... هميشه فکر ميکردم مرداي برنزه خوش هيکل ترن، اما حرفم رو پس ميگيرم، گاهي سفيدها از هر چي برنزه هست خوش اندام ترن... تمام بالاتنه‌اش عضله و تکه تکه هست.. لعنت بهش اون خط وي که می‌رسید پایین شکمش و بعد... _ چی شد دخترعمو پسندیدی؟ قدمي نزدیک شد. با ترس به عقب پريدم. می‌خواستم زمین بخورم که دستش رو به دور کمرم حلقه کرد. به لب‌هام نگاه کرد. _ خب دخترعموی عزیز بالاخره به دام افتادی. مگه نگفتم حق نداری با پسرداییت حرف بزنی؟ مگه نگفتم فقط مال منی؟ - اينجور حرف نزن! - چرا؟ بي تاب ميشي؟ عيب نداره... تازه داري ميشي عين من... منم بي تابم، بي تاب آرامش گرفتن ازت... بي تاب لمس کردنت. _ تو رو خدا يزدان. الان یکی میاد و ميبينه. _ محرمم شو زهرا... بیشتر ازين تحمل دوری ندارم. _ نميتونم... نمیشه _ اگر قبول نکنی، به همه میگم دزدکی اومدی تو حمام اتاقم که من رو دید بزنی، کافیه آقاجون رو صدا بزنم. 💋💋💋💋 من زهرا هستم، یه دختر مذهبی که توی روزمرگی های زندگیم غرق بودم، اما... یکسالی خواب های عجیب و غریب میدیدم. خواب یک مرد غریبه اما آشنا😳 یک روز همون مرد وارد خونه ما شد و ادعا کرد که دختر واقعی اون ها هستم نه کسانی که 23 سال درکنارشون بودم😢 در حالیکه پدر و مادر واقعیم فوت شده بودند و پسرعموی خشن و زورگوی من باید سرپرست و قیّمم میشد کسی که بر عکس من مذهبی و مقید نبود🔞❌ داستان هیجانی ما از همینجا و همین پسر عمویی شروع میشه که دو رگه ایرانی-ایتالیایی هست🤩 زیبا سخت گیر😈 پولدار و... 🙈🔞 یکروز من رو توی اتاقش گیر آورد و به زور و مخفیانه #محرمش شدم. https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
Показати все...
Repost from N/a
برای فضولی رفته بودم اتاق پسرعموم اما مچم رو در حالی گرفت که تهدید کرد اگر باهاش ازدواج نکنم آبروم رو میبره... https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk خداي من لخت بود، فقط با يه حوله دور کمرش... به بدبختي واستادم، مي دونستم خوش اندامه اما نه در اين حد... واقعا هيکلش رو فرم و قشنگه... دست خودم نبود که زل بودم به بدنش که صداي سرفه‌ش من رو به خودم آورد... هميشه فکر ميکردم مرداي برنزه خوش هيکل ترن، اما حرفم رو پس ميگيرم، گاهي سفيدها از هر چي برنزه هست خوش اندام ترن... تمام بالاتنه‌اش عضله و تکه تکه هست.. لعنت بهش اون خط وي که می‌رسید پایین شکمش و بعد... _ چی شد دخترعمو پسندیدی؟ قدمي نزدیک شد. با ترس به عقب پريدم. می‌خواستم زمین بخورم که دستش رو به دور کمرم حلقه کرد. به لب‌هام نگاه کرد. _ خب دخترعموی عزیز بالاخره به دام افتادی. مگه نگفتم حق نداری با پسرداییت حرف بزنی؟ مگه نگفتم فقط مال منی؟ - اينجور حرف نزن! - چرا؟ بي تاب ميشي؟ عيب نداره... تازه داري ميشي عين من... منم بي تابم، بي تاب آرامش گرفتن ازت... بي تاب لمس کردنت. _ تو رو خدا يزدان. الان یکی میاد و ميبينه. _ محرمم شو زهرا... بیشتر ازين تحمل دوری ندارم. _ نميتونم... نمیشه _ اگر قبول نکنی، به همه میگم دزدکی اومدی تو حمام اتاقم که من رو دید بزنی، کافیه آقاجون رو صدا بزنم. 💋💋💋💋 من زهرا هستم، یه دختر مذهبی که توی روزمرگی های زندگیم غرق بودم، اما... یکسالی خواب های عجیب و غریب میدیدم. خواب یک مرد غریبه اما آشنا😳 یک روز همون مرد وارد خونه ما شد و ادعا کرد که دختر واقعی اون ها هستم نه کسانی که 23 سال درکنارشون بودم😢 در حالیکه پدر و مادر واقعیم فوت شده بودند و پسرعموی خشن و زورگوی من باید سرپرست و قیّمم میشد کسی که بر عکس من مذهبی و مقید نبود🔞❌ داستان هیجانی ما از همینجا و همین پسر عمویی شروع میشه که دو رگه ایرانی-ایتالیایی هست🤩 زیبا سخت گیر😈 پولدار و... 🙈🔞 یکروز من رو توی اتاقش گیر آورد و به زور و مخفیانه #محرمش شدم. https://t.me/+p2JYazxSpMpiMmRk
Показати все...
Repost from N/a
-دخترخونده‌ت به نامزدت پیام داده که ازت حامله‌ست! مرد با حیرت و دهانی باز به مادرش زل زد. -کی؟! چیکار کرده؟! سوفیا این‌و گفته؟! پیرزن ناله و نفرین کنان روی پای خود کوبید و با صورتی سرخ نالید: -خجالت نکشیدی؟! اینهمه زن... اینهمه دختر... با وجود اینکه یه نامزد مثل پنجه‌ی آفتاب داری... رفتی دخترخونده‌ت رو حامله کردی؟! تا مرد خواست برای دفاع از خود دهان باز کند، مادرش جنون وار روی صورت و سینه ی خود کوبید و صدایش بالا رفت. -شیرم‌و حلالت نمی‌کنم بوران... ای خدا من‌و بکش از دست این پسر ناخلف خلاص شم. بوران کلافه دستی به صورتش کشیده و به دنبال دخترک وزه چشم چرخاند. چه بلوایی به پا کرده بود ورپریده، حسابش را میرسید. -چی داری میگی مادر من؟! این دختره‌ی بی‌حیا کدوم‌گوریه که این خزعبلات‌و توکوش شما خونده؟! پیرزن سینه جلو داده و با دندان قروچه ای حرصی فریاد زد: -یعنی می‌خوای بگی دروغ گفته که نواربهداشتی‌ش هم تو می.خری؟! می.خوای بگی دروغه که درد پریودش‌و تو با روغن زیتون آروم می.کنی؟! پوف! دخترک مانند دختر خودش بود. جز او کسی را نداشت که وقتی از درد به خود میپیچید آرامش کند. انتظار داشتند او را به حال خود رها کند؟ امانت بود دستش... -دختر خسروئه... یادت رفته وقتی سپردنش دست من فقط پنج سالش بود؟! مگه کس و کاری هم داره جز من؟! اما مادرش حرف حساب در کتش نمیرفت. باز هم شروع به شیون و زاری کرد. -خدا من‌و از رو زمین برداره که نبینم این آبروریزی رو... جواب مردمو چی بدم؟! بوران زیر لب غرولند میکرد که پیرزن با یادآوری چیزی دست روی دهانش کوبید. -به پروانه گفته تو حامله‌ش کردی، عقدو به هم زدن وسیله‌هاتو پس فرستادن چشمان بوران از حدقه بیرون زد. آنقدر همه چیز جدی شده بود؟ دخترک را میکشت! -به گور هفت جدش خندیده... د بگو کجاست این ورپریده تا حسابش‌و بذارم کف دستش؟! -خبه خبه... برای من فیلم بازی نکن... دوروز دیگه شکمش بالا بیاد... کلافه از اینکه مادرش حرفش را نمی‌فهمید مشتی به دیوار کوبیده و غرید: -کدوم شکم مادر من؟! یه خریتی کرده شما چرا باور میکنی؟! حتی فریادش هم نتوانست زبان تند و تیز پیرزن را غلاف کند. یک بند سرزنشش میکرد. -مگه حاملگی به دروغ هم میشه؟! کجا این خبط‌و کردی؟! با دختر خسرو؟! پونزده سال ازت کوچیکتره... نفس نفس میزد و بی توجه به مادرش به دنبال سوفیا کل خانه را زیر و رو کرد. -من میگم کاری نکردم شما دنبال سه‌جلد بچه‌ای؟؛ کدوم گوری رفتی سوفیا؟! پیدات کنم آتیشت میزنم ورپریده‌ی دریده او را کنج آشپزخانه در حالی که سعی داشت خودش را پشت یخچال پنهان کند پیدا کرد. از گردنش چسبیده و با نگاهی سرخ و غرق خون روی صورتش خم شد. -این چه غلطیه کردی؟! آبروی من اسباب بازی دست توئه؟! سوفیا رنگ پریده و وحشت زده فقط نگاهش کرد. همان موقع هم میدانست اگر این کار را کند حسابش با کرام الکاتبین است اما عشق کورش کرده بود. -لال شدی الان؟! از فریاد گوش خراش مرد هقی زد و اشک ریزان گفت: -راهی نداشتم که عقدت‌و به هم بزنم. مجبورم کردی... بوران گردنش را محکم تکان داده و دست روی شکم صافش گذاشت. -عه؟! الان کجاست اون توله‌سگی که به نافم بستی؟! جوابی جز اشک های داغ دخترک نگرفت که بیشتر روی صورتش خم شد. دستش را از لباس او رد کرده و زیر شکمش را لمس کرد. نفس سوفیا که رفت خیره در چشمانش با حرص پچ زد: -حرف بزن دیگه... چطور تخم من‌و کردی تو خودت که یه توله کاشتی تو رحمت؟! اونم از من؟! گرمای دست بوران که داشت به پایین تنه اش میرسید وحشتش را بیشتر کرده بود. ترسیده و لرزان به تته پته افتاد. -د دروغ... دروغ گفتم بوران... ف فقط خ خواستم با پروانه ازدواج.... بوران انگشتش را به نرمی بین پایش کشید و پوزخندی زد. -د نه د... گردن بگیر سلیطه... بذار حداقل آش نخورده و دهن سوخته نشم. که حامله‌ت کردم آره؟! یه بلایی سرت بیارم صدای جیغت تا آسمون هفتم بره... دخترک با حرکت نرم انگشتش وا رفته بود که با فرو رفتن یکباره ی انگشتان مرد درونش، جیغ پر دردی کشید... https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0 https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0 https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0 https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0 https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0 https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0 https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0 https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0 https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0 https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0 https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0 https://t.me/+HeEqM9rRe_9jMDQ0 بوران مهدوی... پدرخونده‌ی جوون و سکسی‌ای که بدجور دل باخته به یه دختر شر و شیطون... دختری که می‌دونه بوران دربرابرش ضعف داره و هربار به هر طریقی قصد تحریک کردنش‌و داره اما بوران کنار می‌کشه... اون‌شب لعنتی... وقتی دخترک با حماقت خودش‌و تو بغل یه مرد دیگه می‌ندازه و با حاملگیش... بوران حسابی عصبی میشه و بی‌اراده....😱🤤
Показати все...
Repost from N/a
- دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش می‌کنم. ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد. با من و من گفت: - آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته. هخامنش در سکوت نگاهش کرد. - می‌گم... یعنی... اگه می‌شه بذارید دکتر زنان.... اخم‌های هخامنش در هم شد. با دست به در اشاره زد و محکم گفت: - بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی! ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد. هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت. بدون در زدن، در را باز کرد. آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده. با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد. خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار ناله‌ای از دهانش بیرون آمد. هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد. - چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟ آیسا با دلخوری لب زد: - مهمه؟ هخامنش پوزخندی به ناز زنانه‌اش زد. دخترک داشت بزرگ می‌شد. بچه‌ی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم می‌شد. به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید: - فردا تولدته؟ نگاه آیسا رنگ باخت. روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگی‌اش را فراموش می‌کند؟ مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به برده‌ی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود. قرارشان، قرار اولین رابطه‌شان، شب هجده سالگی آیسا بود. همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت... اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد. صبرش زیاد است و منتظر می‌ماند تا هجده سالگی‌اش.... هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت: - این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت می‌شه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟ آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد. هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد. آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد. هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد. - دروغ گفتی؟ آیسا نالید: - درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینه‌م کنه. نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند. با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشم‌های آیسا، لب زد: - ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک! آیسا گونه‌هایش از شرم رنگ گرفت. هخامنش مرد به شدت جذابی بود. منکر جذابیتش نمی‌شد. آن هیکل ورزیده و عضله‌ای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب می‌کرد. فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت: - نمی‌ذاری دکتر بیاد؟ هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد. لبخند کجی به رویش زد. - من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم! https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0 https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0 https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
Показати все...
Repost from N/a
. -من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی! صدای خنده‌ی امیر حسین در گوش هایش پیچید. -دروغگو نبودی شما خاتونم؟ -برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره! وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود. -فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ... همانطور که بچه را روی پا تکان تکان می‌داد دست ها را به سینه زد. -برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما... امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان می‌خورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر می‌کشید. بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟ لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند. -نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه. از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز می‌کشید. -دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین. گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند. -برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش... -گیر بودم یزید! تو که میدونی ... صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید. -هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟ -حالم بده مهان. دلم می‌خوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم. دلش می‌خواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت. -من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن.. -اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟ به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند -من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ‌... چشم هایش را در حدقه گرداند. -پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه! -چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ... نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد. -چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم... به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانه‌ی برهنه اش نشسته بود. -پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم... -امشب نه! فردا شاید... -گفتم که صبح دارم میرم خاتونم.... بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید. -چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم. -تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟ خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد. -حاج خانمه! گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت. -الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد‌. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ... یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود. -امیر خان... صدا زد و فقط نمی‌دانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند. امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد. -حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ... لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت. -زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم. گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد. -زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت... بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود. -اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان. بی طاقت از گونه هایش بوسه برمی‌داشت. -خب... با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت. -این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟ https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 https://t.me/+rT_pQan_8NllYTQ0 #پارت_واقعی👆
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.