🐟هزاران ماهی تنها🐟 فاطمه قیامی
31 923
Підписники
-7624 години
+107 днів
+20130 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
#بوسه_ای_بر_چشمانت
خدا را شکر میکردم امروز کلاسم کنسل شد..!
حالت تهوع امانم را بریده بود ..
دردم را نمیدانستم هر چه فرتاش از دیشب اصرار داشت تا برای چکاب. درمانگاه برم قبول نکردم ..
در عمارت را باز میکنم ، تا ساختمان مسیر طولانیست .،
اما دیدن ماشین فرح ابروهایم را بالا میبرد..
-این وقت روز اینجا ؟!
پله ها را بالا میروم داخل میشوم پیچ ورودی را رد میکنم میخواهم سلام دهم اما صدای فرح مرا سر جا میخکوب میکند..!
-دیگه حواست باشه فرتاش..تموم دل نگرانیم این مدت اینه که عاشق دختر مروارید نشی..!
از اون مادر زن برای تو در نمیاد ..
یادت نره با زندگی من چه کردن ..
یادت نره مادر اون دختر چی بوده !
در شان تو نیست دختر یه بدکاره ..
قلبم از تپش می ایستد مادر من ..مامان مروارید مهربان بد کاره اس؟!
اما حرف او بیشتر دلم را میسوزاند ..
تصور میکردم در دهان فرح بکوبد آخر او میگفت دیوانه وار عاشقم است ..نمی تواند روزی را بی من تصور کند..
-عاشق..؟
صدای قهقهه اش ترسناک است ..روی از او را میبینم که در کابوس تصور نمیکردم..!
-تو فکر کردی من دختر یه همچین زنی و نگه میدارم ؟!
دختره یه هرزه بشه مادر وارث من ؟!
نه آبجی..من حالا حالا باهاشون کار دارم..
میزارم به پات بیوفتن..!
باورم نمیشود..
-دیر نشه فرتاش..حامله بشه کندن از این خونه سخت میشه ..تا دیر نشده بندازش بیرون ..اون وصله ی تنت نیست..
خوشگله..ترسم از اینه دل بدی بهش..
-نترس آبجی ..برنامه ها دارم..مثل مادرش که خراب شد روی زن گی تو..
-واقعا میخوای با رویا عقد کنی داداش!؟
-قرار بود عقدش نکنم؟خانمی کرده تا الانم دختر اون بدکاره رو تو زندگیم دیده و تحمل کرده..!
-پس کی به ماهنوش میگی!؟
-به زودی ..وقتی با شکم پر و شناسنامه سفید انداختمش بیرون اتفاقا میخوام حامله شه..
-نه…یعنی..
-آره..
-مگه نمیگی اونم لنگه مامانش؟..اونم وا داد..
و باز صدای خنده ی وحشتناکش گویی شیطان است نه مردی که هر شب زیر گوشم از عشق میخواند..
چرا آخر؟
مرا از عشقم جدا کرد تا ویرانه رها کند ؟ به کدامین گناه انتقام میگیرد؟
همان وقت کیف از دستم رها میشود او که پشت به من ایستاده سریع میچرخد..
-ماه..ماهنوش..؟
-چرا!؟…چرا من فرتاش؟…دروغ بود؟
-ماه..من..
کفشم را تا به تا پا میزنم ..بمانم تا با بی آبرو کردنم به خواستشان برسند !؟
احازه نمیدهم ،قبل از آنکه آنها با بی ابرویی عذرم را بخواهند خود آن جهنم را ترک میکنم ..
https://t.me/+ewfF3ndqe38yNjRk
https://t.me/+ewfF3ndqe38yNjRk
بوسه_ای_بر_چشمانت
آغاز… 💫به تاریخ: ۲۰/۱۲/۱۴۰۲ زمان :۲۰:۴۵ نویسنده:@baboone_esk خالق رمان های… چیدا در حال تایپ گم شده ام در تو در حال تایپ تقدیم با مهر💫
31120
Repost from N/a
-بیبی دست آذینو دیدی؟ رد قاشق داغ روشه. شوهرش داغِش کرده
چشمان دخترک از درد و خجالت پر شد. آستینش را پایین کشید.
-ساکت مهری. دختره میشنوه خجالت میکشه
-بیبی یه خورده بهش غذای مقوی بده بخوره. پیمان همش بهش نون خشک میده...نگاه چقدر لاغر و ضعیفه. ریزش موهاشو دیدی؟
دخترک بغض کرده زیر اُپن آشپزخانه جمع شد.
-پاشو یه بشقاب قرمه سبزی بده دستش بگو زود بخوره تا پیمان نیومده
مهری وارد آشپزخانه شد و او از خجالت نگاهش را پایین انداخت.
بشقاب قرمه سبزی را دستش داد:
-بیا مادر...بخورش تا نیومده. دختر منم هفده سالشه ولی اینقدر کوچولو نمونده.
دخترک آب دهانش را پر صدا قورت داد و تند تند قاشقش را پر کرد.
صدای مرد آمد و غذا در گلویش پرید:
-آذین کجاست؟
-داره آشپزخونه رو تمیز میکنه دکترجان...تا تو لباساتو عوض کنی میاد اتاق
دخترک لیوانی آب نوشید و آستینش را روی لبهاش کشید.
با گامهایی کوچک و لرزان به اتاق رفت. مرد لبهی تخت نشسته بود. کراواتش را به چپ و راست کشید و شلش کرد.
با لحن ترسناک و صدای خشنی پرسید:
-خوشمزه بود؟
ترسیده پرسید:
-چی؟
-اینقدر دستپاچه بودی که ریختی رو لباست!
دخترک با چشمهای اشکی قدمی عقب رفت.
-ببخشید...بخدا مهری جون اصرار کرد. گفتش...گفتش که من خیلی کوچیک موندم از همسن و سالام
پیمان تو گلو خندید و ضربهای کنارش زد:
-بیا اینجا
-تو رو خدا...هنوز درد دارم
مرد دلش به حال او نمیسوخت. این دخترِ بیکس و کار باعث تعلیق پرونده طبابتش شده بود و محال بود راحتش بگذارد!
وقتی شونزده سالهاش بود با مبلغ بزرگی او را از پدر تریاکیاش خرید و اسیر خانهاش کرد.
-غذای خوب خوردی عزیزِدلم! یه جون به جونِ سگ جونت اضافه شد. اَدا نیا کوچولوم....لباساتو درآر و بیا!
دخترک هق زد:
-زیر شکمم درد میکنه...میشه بهم سخت نگیرید؟
مرد در سکوت و سرد نگاهش کرد و او ناچارا مجبور شد لباسهاش را در آورد.
پیمان موهای بلندش را نوازشی کرد. ابروهاش در هم رفت. دخترک ترسیده تنش را جمع کرد.
ضرب دست سنگین مرد روی ران پایش نشست و غرید:
-موهات چرا اینقدر چربه بیشعور؟
-آخ...نزن تو رو خدا...آب قطع بود
-که آب قطع بود؟ دروغگو!
تن سبک دخترک را روی تخت بالا کشید و رویش خیمه زد.
دخترک از درد و ترس نفس نفس میزد.
-بسه...درد دارم
-غذا خوردی!
-غلط کردم...غلط کردم پیمانی
-یه سگ فقط باید نون خشک بخوره!
مشت کوچکش را روی سینهی مرد کوبید و با بغض داد زد:
-اشتباه کردم...اشتباه کردم...
بوسهی خشن مرد روی چانهی کوچکش نشست و رهاش کرد.
زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد.
-م..میخوای..بندازیم زیر زمین؟
-باید بری حموم!
-میشه بعد برم؟...یه کم دراز بکشم تو رو خدا
بیتوجه او را به داخل حمام هدایت کرد و در را بست.
-قشنگ بشور خودتو آذین جون! احمقی که فکر کردی اگه حموم نری و بوی گوه بدی نمیبرمت تو تخت. دیدی که!
دخترک با گامهایی بیجان زیر دوش ایستاد. سرش داشت گیج میرفت.
پیمان روی تخت دراز کشید و منتظر ماند تا آن موجود کوچک بیاید و در آغوشش بخوابد.
یک ساعتی گذشت و دخترک نیامد.
-کجا موندی مونارنجی؟ لفتش نده اینقدر، کاریت ندارم!
صدایی از دخترک نیامد و او پوفی کشید و بلند شد
با دیدن خونابهی راه گرفته در حمام ماتش برد. دخترک بیجان زیر دوش نشسته بود.
صدای بیحال و ترسیده دخترک در امد:
-آذین داره میمیره
با گامهایی شتاب زده به سمتش رفت و تنش را بالا کشید. گونهی سردش را بوسید و غرید:
-میریم دکتر خوب میشی. فکر کنم...فکر کنم باردار بودی
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
https://t.me/+hB7xZl-ZTcFmZDQ0
پـیـݼَـڪـ
✋بنرها تماما پارت رمان هستن ، کپی ممنوع ✨ پارتگذاری روزانه و تعداد بالا 🌪انتقامی ، عاشقانه ، بزرگسالان 🖊 به قلم چاوان مقدم 💫 پایان خوش 💫
👍 1
37120
Repost from N/a
او محمد است ..!
عمو زاده ی جذابم که از نوجونی عاشقش بودم .. اما اون هیچ وقت من و ندید ..!
محمد عزیز خانواده و وارث حاج بابا پسری که مردانگی داره برای فامیل برای همه بجز من ..!
نمیدونم این همه نفرتش از من برای چیه!؟
اون مورد علاقه دختران فامیل و محله است ..!به همه روی خوش نشون میده جز من..!
روزی نبود که دختری با چادری گلدار به بهانه های مختلف در خانه ی بابا حاجی و مامان جون نباشد ..!
هر بار دختری رو در خونه ی بابا حاجی میدیدم قلبم میگرفت بماند که محمد در آن محل برای همه لبخند داشت و تنها گویی چشم دیدن من و نداشت ..!
حالا اون مرد در عمل انجام شده قرار گرفته... بابا حاجی پایش را در یککفش کرده که یا مانا یا هیچکس من سالهاست که این دخترو رو عروس میبینم ..!
ناچار بود تن بده به خواسته ی بابا حاجی بخاطر اون ارث کلون ....
https://t.me/+OASEOVF3QAs3ZDE0
https://t.me/+OASEOVF3QAs3ZDE0
امشب عروسیمون بود شبی که از سر شب حتی نگاهی به من نکرده گره ابروش باز نشده نمی دونستم بدترین شب زندگیم و قرار کنارش سپری کنم!
برای هر دختری شب عروسیش بهترین شبه مگه اینکه اجباری باشه اینبار اجبار برای من نبود برای داماد بود دامادی که از چشم های به خون نشسته اش فاتحه ی امشب و البته شبهای دیگه رو خونده بودم ..!
شب عروسی به بدترین شکل بهم تجاوز کرد و تا الان که شش ماه گذشته دیگه نگاهم نکرده بود !
شش ماه پشت به من توی این تخت میخوابید و اشکهای من و نمیدید .!
شش ماه است در حسرت آغوش و بوسه ای از اون میسوزم و داغ خواسته ی حاج بابا بیشتر من و میسوزونه ..!
-پس کی من نوه ام رو میبینم ..تا زنده ام یه نوه بدید من ..
امشب برای دومین بار بود که مرد من همسرم باهام بود اما نه به خواست من یا خودش به خواست،حاج بابا بود ..
بدون هیچ بوسه ای بدون هیچ نوازشی با خشونت با تحقیر ..
اون تن و روحم و به غارت برد .. در رابطه تحقیر شدم .. همان لحظه قسم خوردم عشق این نامهربان. بی وفا رو تو وجودم بکشم، نمیرم،بمونم و سخت بشم مثل اون ..!
مامان جون اسفند دود میکنه دردتون به جونم .. خدایا شکرت نمردم و نوه ام و میبینم ..
اگر چه نه ماها به هم اومدیم ..نه مامان جون و حاج بابا موندن تا نوه اشون رو ببین و نه نوه ای بدنیا اومد ..
اما اون شب شب آخری که مست خونه اومد ،شبی که تو مستی یادش اومده دیگه بعد این یک سال تحمل من و نداره فریاد میزد..
-ازت متنفرم ..گم شو از زندگیم یه ساله دارم تحملت میکنم ..میگم خودش دُمش و میزاره رو کولش و میره چسبیدی به زندگی گُهی من ول نمیکنی چقدر آویزونی..
بعد اون به تنم تاخته بود ..زیر دست و پاش داشتم جون میدادم یادم نیست چطور شد که دست کشید....
اما وقتی بیدار شدم نه منی مانده بود ازم و نه بچه ای و نه اون بود ..!
کشته بود من و دیشب ...
من با کتکش نمردم!
وقتی مردم که حرفهاش خنجر شد و فرو رفت تو قلبم....
وقتی مردم که مامانی گفت چند روز تو تب میسوزم...
وقتی که بچه ام از دستم رفت و درد بیشتر اینکه تو همون حال من و رها کرده بود و رفته بود ..!
همون شب دوست دختر سابقش و دیده بود قول و قرار گذاشته بود ..
رفته بود ..رفته بود..
همون موقع که توی بیمارستان چشم باز کردم مرده بودم ..!
https://t.me/+OASEOVF3QAs3ZDE0
https://t.me/+OASEOVF3QAs3ZDE0
👍 1
97340
Repost from N/a
💫💫شیب_شب 🌒🌒
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
😥😥
راهنما زد و کنار خیابان پارک کرد
- خب خوشگل بابا چه دلش می خواد؟؟
لب بر چیدم هنوز اندازه ی لوبیا هم نبود
از آزمایشگاه بر می گشتیم و جواب بارداری مثبت بود
رستان از لحظه ی سوار شدن با ذوق بشکن می زد
- هنوز به دنیا نیومده ها اقای پدر!!!
سرش را روی شکم تختم خم کرد و بوسه ای روی مانتو گذاشت
- قربونش برم من...!!!
-خب خانم شما چی می خوری ؟؟؟
چشم هایم را با حظ بستم و دهانم آب افتاد
- دو تا اسکپ دارک یه دونه شاهتوت
خندید
- به روی چشم...
پیاده شدنش همزمان شد با صدای زنگگوشی
تینا بود
با حال عجیبی پرسید؛
- چی شد؟؟؟ جواب روگرفتی؟!!
- بللللله مثبت بود!!
سکوت ادامه دارش باعث شد
صدا بزنم
- تینا...؟؟؟!!!!
- کجایی؟؟
- تو ماشین دارم بر می گردم!!!!چطور؟؟
- تنهایی؟؟
- در حال حاضر بله....!!!!
تو خوبی؟؟!!
- من ... نمی دونم؟؟!!!
- چیزی شده؟؟؟
- بعدا حرف می زنیم...
بوق اشغال که در گوش هایم پیچید مبهوت گوشی را پایین آوردم
چش شده بود
اینبار که زنگ تلفن بلند شد از گوشی من نبود
سرم را چرخاندم
رستان که تلفنش را با خودش برده بود
پس این صدای خفه از کجا می آمد
خم شدم زیر صندلی راننده بود
دستم را زیر بردم
و لحظه ای بعد گوشی مدل جدید ی در دستهایم می لرزید که و مخاطبی که نفس من سیو شده بود
ایکون سبز را کشیدم و جیغ زنانه ای گوش هایم را پر کرد
- رستان ، عشقم.... کجایی؟؟
گریه اش بلند شد
- مگه نگفتی بهش دست نزدم؟؟!
پس چطوری شکمش بالا اومده لعنتی؟؟؟
حالا چطوری با وجود اون تخم جن قراره از شر این دختره ی آویزون خلاص بشیم؟؟؟
دستم روی دکمه رفت و شیشه را پایین کشیدم دمی که رفته بود به بازدم نمی رسید
نفس رستان نفسم را بریده بود
خودش بود تینا دختر مهربان خانواده ی مادری
همان که نارشین روی سرش قسم می خورد
نفس رستان بود؟؟!
من چه بودم
دختره ی آویزان
سرم یه طرف شیشه برگشت ریه هایم برای هوای بیشتر به تقلا افتاده بودند
حالا نه حالا وقت حمله های پانیک نبود
در را باز کردم
سرم گیج می رفت
رستان داشت از آن طرف خیابان می آمد
پیاده شدنم را که دید دست تکان داد
می شناختمش
یعنی چرا پیاده شدی؟؟!!!!
روی کاپوت خم شدم نفسم جایی میان سینه گیر کرده بود
زن میانسالی کنارم ایستاد
- خوبی خانم. دخترم؟؟؟
رستان خودش را رسانده بود کنارم
- ریرا .. ریرا خوبی چی شده ؟؟؟!
به سینی بستنی ها نگاه کردم
و چشم های نگرانش
برای من نگران بود؟!!!!!
گوشی را به سمتش گرفتم
دست هایش شوکه در هوا ماند چشم هایش گرد شد
- ریرااااا
- من آویزون تو شدم؟؟!؟
به ....بچ... بچم می گه تخم جن !!!!!؟؟؟؟؟
چشم هایم روی هم افتاد
و گوش هایم لحظه ی آخر تنها فریاد ترسیده اش را شنید که نامم را بلند می خواند.
💔💔💔💔💔
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
👍 1
78910
من شمس هستم. پسر عاشق پیشهی محل که از وقتی خودم رو شناختم عاشق دختر همسایهی دیوار به دیوارمون بودم.
اما دست تقدیر و اتفاقات منو کشوند سمتی دیگه. به خاطر اتفاقی که برای خواهرم افتاد با خدا عهد کردم که اگه زنده بمونه توبه کنم و به راه خدا بیام. از هر چی غیر خدا رو برگردونم. حتی قید لیلا عشق چندین سالهم رو بزنم.
دختر معلول همسایه رو عقد کردم تا خدا از گناهانم بگذره. اما حتی نتونستم شب عروسیم مثل بقیه دامادا باشم.
حالا نامههای عاشقانهی لیلا رسیده به دستم و من...
داستان به زودی به اتمام می رسد. با ۷۰۰ پارت بلند
https://t.me/+aNakot-Cz_o3NGM0
https://t.me/+aNakot-Cz_o3NGM0
52000
من شمس هستم. پسر عاشق پیشهی محل که از وقتی خودم رو شناختم عاشق دختر همسایهی دیوار به دیوارمون بودم.
اما دست تقدیر و اتفاقات منو کشوند سمتی دیگه. به خاطر اتفاقی که برای خواهرم افتاد با خدا عهد کردم که اگه زنده بمونه توبه کنم و به راه خدا بیام. از هر چی غیر خدا رو برگردونم. حتی قید لیلا عشق چندین سالهم رو بزنم.
دختر معلول همسایه رو عقد کردم تا خدا از گناهانم بگذره. اما حتی نتونستم شب عروسیم مثل بقیه دامادا باشم.
حالا نامههای عاشقانهی لیلا رسیده به دستم و من...
داستان به زودی به اتمام می رسد. با ۷۰۰ پارت بلند
https://t.me/+aNakot-Cz_o3NGM0
https://t.me/+aNakot-Cz_o3NGM0
❤ 2😍 2
2 52050
Repost from N/a
-راسته میگن قلب هر کی اندازهی مشتشه؟
دومین روز تعطیلی مدرسه بود. با ذوق پریده بودم بیرون تا پز نمره ی امتحانم را به دانا بدهم ولی او غمگین روی سکو نشسته بود.
آرام به سمتش قدم برداشتم و کنارش نشستم. درحالی ک سیگار میکشید دست دومش مشت بود.
مشتش را برداشتم و این را گفتم که سر چرخاند و دود کاپیتان بلکش صاف در چشممم نشست.
- چته سیگاری بسه.
- این جا چی میخوای بچه؟
نصفه شبی اومدی تز پزشکی میدی.
مشتش را از دستم کشید که دوباره گرفتمش.
کلافه نگاهم کرد.
- چته سر شبی اخم کردی بم؟
حتی قرار سینمامونم کنسل کردی رفتی مهمونی.
- مهمونی نه احمق، کی با کروات میره اش خوری اخه؟
خاستگاری بودم.
حبابی در قلبم شکست ولی لبخند زدم.
- خاستگاری برای کی؟
- برای پدرم. اخه مامانم دیگه نمیدونه بچه بیاره.
با حیرت نگاهش کردم که مشتش را روی سرم زد.
- برای خودم دیگه.
- اگه بهم میگفتی برای بابام رفتید خاستگاری بیشتر باور میکردم.
- عه حاجی زن میخواد؟
خب میگیرم براش. خونه روبه روییمون یه مستخدم تپل سفیدی داره.
اخمالود مشتی به سینه اش زدم.
هنوز از حرفش شوک زده بودم.
- حالا چی شد اخرش؟
- چرا صدات میلرزه ساچلی؟
- نه بابا لرزش کجا بود
میخام نخندم اخه کی به تو زن میده اخه.
دروغ میگفتم. هرلحظه ممکن بود اشکم بریزد. پوزخندی به صورتم زد.
- رفیق شفیقت ایدا جون.
درونم شکست. ایدا؟ همکلاسی پولدار و رفیقم...
این امکان نداشت
بغض گلویم را چسبید.
- اما ایدا که دوست پسر داره خودش.
-دوست پسر؟
- یعنی کراش. کسی که هر روزچت میکنه باش. هنوز جدی نشدن.
پوزخندی زد و کام دیگری گرفت. صورتش تیره ب نظر میرسید و لبخند همیشگی اش را نداشت.
- کراشش من بودم مثل این که.
لب هایم را جمع کردم و گفتم:
- خب دختر خوبیه که رفیقم.
- باش عروسی کنم بعدش باز منو میبوسی؟
یک هو پرسیده بود
هول شدم، من فقط یک بار بوسیده بودمش. ان هم وقتی که مرا برد توچال.
برای فرار از سوالش مچش را گرفتم و دور کمرم انداختم.
- بوس چیه؟ بغلتم میکنم. میشی شوهر خواهرم شایدم من بشم خواهرت و...
با بوسه ای که یکهو روی پیشانی ام نشست لال شدم.
- بوسم کن ساچلی.
بوسم کن دختر کوچولو..
بغضی که در گلویم بود را ازاد کردم و لب هایم را به ته ریشش چسباندم.
بوی سیگار میداد...
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
https://t.me/+n-OFV1OSgIIwMGE0
👍 1
59600
Repost from N/a
-ولم کن بابک ..دستم و ول کن نمی تونی من بزور وادرا به کاری کنی که نمیخوام!
بی توجه به تقلام با لحنی شرور گفت:
-معلوم میشه میتونم یا نه خوشگلم ...!
روی تخت پرت میشم.
زورم به زور این مرد وحشی و عصبی نمیرسید...
ازش میترسم کم دیوونگی ندیده بودم ازش.
اون همیشه هر چی خواسته بدست آورده ..حالا هم خواسته اش منم ..!
اما من اون و نمیخواستم و این براش گرون تموم شده بود..!
https://t.me/+KTQ4IBNN-8tjNDQ0
https://t.me/+KTQ4IBNN-8tjNDQ0
بابک پسر مغرور و جذابی که تونست عاشقم کنه اما در اوج خوشی یه روز من رو رها کرد و رفت ،اونم بی خبر...!
اما بعدها وقتی دست تو دست همکلاسیش دیدمش دنیا رو سرم خراب شد!
منم با دوستش وارد رابطه شدم و اونجوری دیونه اش کردم!
جوری که من دزدید و…
https://t.me/+KTQ4IBNN-8tjNDQ0
https://t.me/+KTQ4IBNN-8tjNDQ0
84020
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.