🪻مُعانقه🪻مهری هاشمی🪻
معانقه یعنی : در آغوش گرفتن ... عنق به معنای گردن هست؛ معانقه یعنی گردن به گردن شدن، آغوشی عمیق و درهم فرو رفته💞
Більше27 414
Підписники
+47024 години
+2517 днів
+4 29730 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
مسیح 15ساله ای که خانواده اش رو جلوی روش قتل عام کردند و حالا مسیح بزرگ شده و تبدیل شده به یه هکر و خلاف کار بزرگ وقصد تکه تکه کردن دشمنانش رو داره وهدف بعدی او سرهنگ ناصردوست و همکار پدرش هست نقطه ضعف ناصر دخترش بارانه که اون رو صیغه خودش میکنه و در عمارتش حبسش میکنه وبا کوچکترین خطاشروع به تنبیه دخترک میکنه غافل از اینکه باران از بچگی عاشق و شیدای مسیح بود.
https://t.me/+JAwhrazDLLk0NzA0
👍 1
1 95210
Repost from N/a
وقتی تفنگ رو گذاشتن روی سر عشقم مجبورشدم از پای سفره عقد بلند شم و...😭💔
آب دهانش را قورت داد و لبخندش بیشتر رنگ گرفت. آدم صبوری کردن نبود. کمی سرش را سمت مرد کنارش کشید و لب زد:
- عاشقتم!
مرد خندید.
- دختر عجول، صبر کن حداقل عقد خونده بشه!
لبان رژ خوردهاش بیشتر کش آمد.
- خونده بشه یا نشه، عاشقتم.
عاقد بسماللهش را گفته بود که...
صدای شلیک آمد و صدای لگدی که به در خورد. چند مرد داخل کلبه ریختند، کلبهای که بیش از بیست نفر جا نداشت. یکی بلند گفت:
- کی جرئت کرده عروس منو بنشونه مقابل عاقد.
جمع به هم ریخت و رنگ از روی عاقد پرید. مردی با قد و هیکل بلند به سمت عروس حرکت کرد. داماد سریع مقابلش ایستاد و بدون نگاه کردن به عروس گفت:
- فرار کن.
عروس اما تکانی نخورد. مرد یقهی داماد را گرفت و کشید.
- گورت رو گم میکنی و برمیگردی به همون خرابهای که ازش اومدی.
و مردی دیگر اسلحه گذاشت روی سر داماد و رو به عروس گفت:
- یا بیسروصدا با ما میای یا اینو میکشیم.
داماد گفت:
- نایست فرار کن.
عروس جیغ کشید.
- فرار نمیکنم... ولش کنید گفتم.
مرد اول به سمتش برگشت.
- با اختیار خودت با ما بیای همه در امانن.
داماد داد کشید.
- نه!
و صدای نهی داماد در صدای گلولهی شلیک شده گم شد. جیغ از ته دل عروس هر دو صدا را تحت الشعاع خودش قرار داد. داماد گیر چندین مرد روی زمین بود و خونی که روی کف چوبی کلبه میریخت...
مرد گردن کشید.
- این رو که زدم به دستش...
و اسلحه را گذاشت روی سرش و گفت:
- بعدی تو سرشه.
و گلنگدن اسلحه را کشید.
عروس جیغ کشید.
- نزن... نزن.... میام.
و نگاه دامادی که پای مرد تنومندی روی سینهاش گذاشته شده بود، سمت عروسش کشیده شد.
- این کارو نکن!
مردی که پا روی سینهی داماد داشت، پوزخندی زد و رو به پیرمرد عاقد گفت:
- مشدی کجا؟
عاقد ایستاد و با لحنی لرزان گفت:
- به خدا من تو جریان هیچی نبودم.
پوزخند مرد غراتر شد.
- تو جریان چیزی بودی یا نبودی مهم نیست. بگیر بشین عقدت رو بخون، اما اسم دوماد با اسم پسر من عوض میشه.
و نگاهش به عروسی رفت که دست به دیوار گرفت تا نیفتد و ادامه داد:
- حیفه دیگه، عروس آماده، عاقد حاضر... مهمونا هم...
و لبش کشیده شد.
- بخون!!!
و عاقد نشست و خطبه را خواند...
https://t.me/+e8Ypq-n81cI4Nzg0
چند روز بعد...
-دستت بهم بخوره، خودمو میکشم!
مرد نزدیکتر آمد:
-زنمی، حواست هست؟
قلبش از شدت بغض و تنفر لرزید:
- هیچ عقدی من و تو رو به هم محرم نمیکنه!
https://t.me/+e8Ypq-n81cI4Nzg0
https://t.me/+e8Ypq-n81cI4Nzg0
👍 1
88540
Repost from N/a
#پولدارترین مرد دبی عاشق شده
پارت واقعی
با دو رفتم توی اتاقش و رفتم سمت قفسه کتابهاش و برشون داشتم و با خشونت یکییکی پرتشون کردم روی زمین… انقدر عصبانی بودم دست خودم نبود و نمیدونستم دارم چیکار میکنم… فقط میخواستم یه جوری این عصبانیتم و خالی کنم و کارش و تلافی کنم… نمیدونم چند دقیقه تو حال خودم نبودم و فقط مشغول بهم ریختن اتاقش بودم با صدای زنونهای به خودم اومدم و چرخیدم سمت صدا
- اینجا چه خبره؟
یه زن میانسال با کت و دامن که کلی هم طلا و جواهر بهش آویزون بود کنار در ایستاده بود و نگاهش با اخم به من بود
اومدم لب باز کنم مسیر نگاهش رو عوض کرد... کنجکاو نگاهش و دنبال کردم… چشمم به حسیب افتاد... تکیه داده بود به میز و نگاهش رو به من دوخته بود… دوباره عصبانیتم شعلهور شد و پا تند کردم سمتش به کتابهای روی زمین اشاره کردم
- این ماله پاره کردن لباسهام تو تنم! ترسوندنم هم باشه طلبت!
خونسرد دستش و فرو کرد توی جیب شلوارش و تکه پارچه پیراهنم و درآورد و گرفت جلوی بینیش و بو کشید
متحیر بهش چشم دوختم
کی برش داشته بود؟ اصلاً چرا برش داشته گذاشته تو جیبش؟
- میگم اینجا چه خبره؟
با صدای دوباره زنه روم و برگردوندم سمتش
اومد سمتمون و کنارمان ایستاد و با جدیت نگاهی به سرتا پام انداخت و ادامه داد: تو کی هستی مقابل شیخ قد علم میکنی؟
گیج نگاهش کردم
شیخ؟
سرش و چرخوند سمت حسیب و ادامه داد: این زن کیه وهاب؟ چطور اجازه دادی این رفتار ازش سر بزنه؟
وهاب؟ وهاب کیه؟
- مهمان نور جهان!
با شنیدن صدای حسیب اونم وقتی داشت خیلی واضح و روان فارسی صحبت میکرد متحیر برگشتم طرفش
این بلده فارسی صحبت کنه؟ یعنی تمام این مدت دستم انداخته بود و سرکارم گذاشته بود؟
اومدم یه حرف درشت بارش کنم از کنارم گذشت و از اتاق رفت بیرون… اومدم برم دنبالش؛ ولی زنه اومد جلوم ایستاد و دوباره نگاهی گذرا به سرتا پام انداخت
- پس مهمان نور جهان تویی؟ نوشی نه؟
- بله! نوه نورجهان هستم و شما؟
- فرح بانو هستم! مادر وهاب جرجانی! شیخ طایفه جرجانی!
گیج و گنگ پرسیدم: وهاب؟ شیخ طایفه جرجانی؟ متوجه نمیشم؟ چرا این پسره رو وهاب صدا زدین؟
اخمهاش در هم شد
- این پسره؟ درست صحبت کن! میخوای سرت و به باد بدی؟ شیخ وهاب جرجانی مقابلت ایستاده نه یه پادو!
از حرفش مات موندم
شیخ؟ شیخ وهاب اونه؟ پس چرا حنیفه خانم گفت رانندهی شیخه و اسمش حسیبه؟ یعنی تمام این مدت...
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
https://t.me/+AiCzYEWcyGBhNWY0
👍 1
77530
Repost from N/a
Фото недоступне
شش ساله بود که پدر و مادرش را در یک مرگ خاموش از دست داد. مادربزگ شصت ساله اش تنها یادگاری که از دخترش به جا مانده بود را به زیر پر و بال خود گرفت و تا هفده سالگی او را در قفسی از مراقبت های بی حد و حصرش قرار داد.
با محافظت شدید مادربزرگش، حتی رنگ یک مرد را هم به خود ندیده بود اما یک روز مردی جوان و جذاب، درب خانه اش را زد و خبر از وجود مردی در زندگی اش داد که همیشه حضورش را از او دریغ کرده بود.
مردی که او را وارث امپراطوری خود کرده بود...
https://t.me/+SUf5E67fiVMxNjg0
اثر جدید از نویسنده ی التیام که یکی بهترین رمانها از دید مخاطبین بود. رمان شاهدخت رو از دست ندید❤️🔥
1 54500
Repost from N/a
🪷🌱
#پارتــ۳۶
- من انقد بیناموس و بیرگ نیستم تورو طلاق بدم! غلط کردی زن من شدی وقتی میدونستی همچین اخلاق سگی دارم. وقتی از اول میدونستی، غلط میکنی الان دنبالِ طلاق باشی!
از جایش برخاست و زهرا هم به تبعیت بلند شد.
- من زنت شدم چون فکر میکردم مردونگی و غیرتت به قدری هست که اجازه ندی زنت با گریه سر رو بالش بذاره! فکر میکردم به قدری مرد و باشرف هستی که ناموستو واسه خاطرِ یه عشق قدیمی اذیت نکنی!
دستهای بزرگش بدون هیچ کنترلی، گردنِ زن را چنگ زده و با چشمهایی قرمز و دریده، صورتش را نزدیکش برد.
- خفه شو... هرچیزی که گفتم و قبول کردی زهرا، تو خودت خواستی این زندگیِ نکبتو!
بغضش را قورت داده و با لبهایی لرزان، به سختی گفت:
- نکن!
دستش را جدا کرده و به موهایش چنگ زد.
چندبار نفس گرفت و چند قدمی از زهرا فاصله گرفت.
- من بهت خیانت نکردم زهرا، اگه دلم باهات نبوده هم از روز اول بهت گفتم! از سگ کمتری اگه بگی بهت قول دادم کسیو فراموش کنم و به تو محبت کنم! قول دادم؟
سوالش را با هوار کشیدن میگویید و زهرا تنها سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
پس از چند ثانیه که مرد آرام تر شد، به سویش رفت.
- خاویر من نمیخوام باهات زندگی کنم... طلاق میگیریم، قول میدم ازدواج نکنم و فقط با بچه بمونم.
خاویر قهقههای هیستریک سر داده و به صورت گریان زنش خیره ماند.
- من پشت گوشام مخملیه؟!
بازو های زهرا را با دوست گرفته و دخترک را مقابل خودش کشاند.
تکانی به تنش داده و با لحنی قاطع لب زد.
- بارِ دیگه بشنوم اینارو، لب و دهن خوشگلتو بهم میدوزم! میدونی که هرچی بگمو انجام میدم.. نه؟ فکرِ طلاق و کلا از ذهنت بیرون کن. آره من معنی غیرت و اشتباه فهمیدم، تو بیا و حالیم کن، میتونی؟ کدوم حرومزادهای میتونه بیاد معنی واقعیشو یادم بده؟ ها زَرا؟ کسی میتونه تا بگیم بیاد یاد بده! میتونه؟
آب دهانش را قورت داده و به سختی پاسخگو شد.
- هیچکس نمیتونه!
با رضایت سرش را تکان داد و لبخندی زد. روانی بودنش را خودش هم میدانست و اقدامی برای بهتر شدن نمیکرد؟!
وقتی بازو هایش را رها کرد، زهرا نفسی آسوده کشیده و سوی اتاقش رفت.
- من لباس میپوشم میرم خونه مادرم.
خانه را طوفان زده بود و حالا هردو به قدری خسته بودند که باید حالتی عادی به خود میگرفتند و طوری رفتار میکردند که گویا چیزی نشده!
ذاتا بحث با خاویر بینتیجه بود و دخترک هرچقدر هم تلاش میکرد، خشم و غضب این مرد را نمیشد خاموش کرد.
خاویر تنها سری تکان داده و سیگاری آتش زد.
هرچقدر هم به زهرا بیمیل باشد، او را ناموس خودش میدانست و برایش مهم بود که تا همیشه برای خودش بماند...
آدمِ روانی مگر شاخ و دم داشت؟!
https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8
پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند.
متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدمهای آرام خودش را به آنجا رساند.
خاویر زیر درختِ آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود.
نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت.
چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟
نگاهِ قرمز شده و کلافهاش به صورت زهرا دوخته شد و زن لبخندی زد.
- زنگ میزنی آژانس؟
به کنار خودش اشاره کرد.
- بیا بشین... خودم یکم دیگه میرسونمت.
زهرا بدون حرف، نشست و منتظر به مرد نگاه کرد.
سیگاری که میان دستانش بیهدف میسوخت را به گوشهی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد.
انگشتِ شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد.
- چیه مالوندی به لبات!
شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت.
- خرابش میکنی.. رنگش جیغ نیست که، چکارش داری؟
مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشمِ اندک و حرصی آشکارا، لب جنباند.
- خوشم نیومد ازش! بهت نمیاد اصلا...
https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8
https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8
من زهرام، دختری که خانوادش پسش زدن و مجبور شد با یه گنده لات دیوونه که عاشقش نیست عقد کنه و...🔗
https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8
https://t.me/+TyYaRJWFrshlZjA8
👍 5
1 676100
اونایی که دستشون خالیه، بیان تو کانال و از امروز از رمانهای رايگان ما بهرهمند بشن. ما هیچ پرداختی اینجا نداریم، فوری وارد شید تا ضرر نکنید. رايگان ميذاريم كانال بالا☝️☝️☝️☝️
2 01600
لینک کانال #خصوصی(چند رمان خفن)به مدت یکساعت، کاملا رایگان در اختیار شماست!😳😳
به مناسبت 1سالگی، کانال vipرو میزارم ده نفر به طور شانسی عضو بشن.😁
لینک ورود👇
https://t.me/addlist/R2bK2YUrsSozMmU0
😭 1
1 99340
اونایی که دستشون خالیه، بیان تو کانال و از امروز از رمانهای رايگان ما بهرهمند بشن. ما هیچ پرداختی اینجا نداریم، فوری وارد شید تا ضرر نکنید. رايگان ميذاريم كانال بالا☝️☝️☝️☝️
57100
لینک کانال #خصوصی(چند رمان خفن)به مدت یکساعت، کاملا رایگان در اختیار شماست!😳😳
به مناسبت 1سالگی، کانال vipرو میزارم ده نفر به طور شانسی عضو بشن.😁
لینک ورود👇
https://t.me/addlist/R2bK2YUrsSozMmU0
63800
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.