cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

رمان دلسنگ و دلتنگ| زهرا تیموری

✍زهرا تیموری نویسنده رمان‌های: 🦋شریک آرزویم باش( قابل دانلود در گوگل) 🦋 رسپینا(چاپی) 🦋 فیک(زیر چاپ) 🦋 دل سنگ و دل تنگ (در حال تایپ) ⏳به صرف سیگار مالبرلو(بزودی...) آیدی نویسنده: Zahra_Teimouri لینک نقد گروه:https://t.me/+-95t9tgwiSMxNjBk

Більше
Рекламні дописи
1 030
Підписники
-624 години
-147 днів
-6430 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#پارت_۲۱۰ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ من دکلمه کردم و او سرودش کرد. قشقرقی به پا شد که بیا و ببین! هر کی چیزی گفت. کلافه و دستپاچه‌ شده بودم. ماحصل تذکرم قطع ارتباط با خیلی‌ها شد و تجمع کینه‌ای شتری. تموم مسیر اشک ریختم. منصور جوری می‌روند خیابون شکل مو شده بود. جرات‌دار پیشش کلمات رو گم می‌کرد و زبون مادری یادش می‌رفت. تندخو و عصبانی مزاجش سکه‌ی یه پولم کرد و دیگه توی هیچ پنج‌شنبه و دعا کمیل و چهلمی شرکتم نداد. کت و مچاله شده روی مبل انداخت. - یه قرص سردرد برام بیار! کلامی نذاشته بود توضیح بدم. مسکنی و آوردم. تشویش داشتم. نمی‌دونستم دستامو چکار کنم. روی سینه بند نمی‌شدن. هی باز و بسته‌شون می‌کردم. آستین‌هامو تا خود ناخن‌هام کشیدم. - من قصد توهین نداشتم. نمی‌دونم خواهرت چش بود. فقط گفتم صدا رو کم کنین. روی مبل ولو شد. - تو چکاره‌ای؟ عقل کلی؟ - نه... نمی‌خواستم بد و بیراه نثارتون بشه.. همه که صبرشون زیاد نیست و اعصاب فولادی ندارن... آفرین اگه اون خدا بیامرز براش مهم بود جوری جواب می‌داد که فقط خودم بشنوم. روکش قرص و پاره کرد و لیوان آب و یک نفس خورد. - اون از جای دیگه‌‌ پُر بود و تو هم حق نداشتی کله گنده بازی دربیاری. شبی که برای اولین بار به منزل پدری‌شون مهمون شدم. حرف‌های رد و بدل کرده‌‌ای که از آفرین و شوهرش شنیده بودم رو منصور زیر زبونم کشید. بعدش نقره‌ داغ‌شون کرده بود و از اون تاریخ ذهنیت‌ جالبی نسبت بهم نداشتن. ** روزمرگی پیچکی خفه کننده دور حلقومم بود. روزها کند عبور می‌کردن و حالم تعریفی نداشت. جز پخت و پز و شستشو چیزی توی گزارش هفتگیم نبود. می‌خواستم معلم بشم. تدریس کنم. با خط خوش نستعلیق سر هر مبحث آموزشی شعری تازه بنویسم. حالا لاک پشتی شده بودم که از لاکم بیرون نمی‌رفتم. اومدن آذر و پسرش منتفی شد تا من بلاتکلیف بمونم. منصور داغون بود. غصه‌هاشو بیرون نمی‌ریخت. دوست داشتم براش کاری کنم، تا از پوسته‌‌ی زخمتش بیرون بیاد. روز تولدش شد. کیک پختن بلد نبودم. به قنادی رفتم و همون حول و حوش محل کادویی خریدم. تا اون موسم جز شاهرخ برای هیچ مردی هدیه نخریده بودم و از این بابت کمی گزندگی گرفتم. میوه‌ها رو تزیین کردم و شام مخصوصی تدارک دیدم. دیروقت به خونه می‌اومد. در و از تو قفل کردم. از پشت پرده دیدم ماشین رو وارد پارکینگ کرد. پله‌ها رو تند تند‌طی کرد. چراغ‌ها همه خاموش شده بودن. صدای پاهاش پشت در قطع شد. دستگیره رو پایین آورد. باز نشد، پشت سرهم فشارش داد، تا از جا کنده شه. رفتارش عادی نبود. کلید رو انداخت و مشوش چند دور چرخوند. چراغ که روشن شد، همزمان آهنگ رو از واکمن پخش کردم و برف شادی بالای سرش گرفتم و بلند گفتم: - تولدت مبارک! یکه خورد. قلبش توی حلقش کوبید. دستش روی قفسه‌ی سینه‌ش رفت و ماساژش داد. انتظار خشنودی بعد از دراومدنش از حالت گیجی رو داشتم. نگاهی گذرا به دور و اطراف کرد. - این چه کاریه؟ واکمن و بغل میز گذاشتم و برف‌های جمع شده لای موهاش رو پاک کردم. - خواستم حسابی غافلگیرت کنم. خندیدم و کف‌ها رو توی ریش‌هاش مالیدم. نگاهش شکست و از چشمام پایین رفت. مردمک‌هاش دو تیکه هیزم سوزنده شدن.
Показати все...
6👍 4
#پارت_۲۰۹ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ قلبم بی‌ضربان شد و ریشه‌‌م بی‌خاک. ناله‌ی نی شدم و شمع خاموش! مرگ شاهرخ طلوع خورشید بود. پایان حیات و قحطی تنفس! بدون او میل به زیستن نداشتم. دیدارمون سراب شد؛ شاید به خوابم می‌اومد و شاید جادوگری قهار سحرم می‌کرد و نفس به ریه‌هام برمی‌گردوند. موج شدم و روی صخره‌ها تاختم. داغ عزیزم رو خروشان از صخره‌ها می‌گرفتم. پونه دستامو پایین آورد تا صورتم رو نکنم. جای خراش‌هام سوز می‌زد. مامان مویه می‌خوند. سینه‌ی سربی منصور جوون رعنا رو پرپر کرد. از خنده‌هاش برق بهم وصل شد. لرزش گرفتم...شدید. انگار تشنج کردم. کف بالا آوردم و جهان رو سیاه و سفید دیدم. اشک‌های پونه گدازه‌‌های آتش بود که به گردنم می‌خورد. - ستاره... ستاره! از دور و مبهم صدا می‌اومد. پلک‌هام مشقت نمی‌کشیدند، باز شن. ضربت سختی بود، مرگ عشق! جامی لبالب از زهری کشنده! آخرین لحظات از پهنای آسمونم چشمام گذشت‌. آخرین لبخند! آخرین نگاه! آخرین وداع! صدای پونه نزدیک‌‌ و شفاف‌ شد. - ستاره! ستاره! ستاره... پروانه‌‌ای دورم گشت. فرود اومد و روی مژه‌هام نشست. پلک‌هام هول و هراس پریدن و نیروی عجیبی به روحم برگشت. چشم باز کردم و همه‌جا سکوت بود. هیچکی از اون آدم‌ها وجود نداشتن و پونه مثل رودی آروم بالای سرم نشسته بود و ژاکت نارنجی به تن داشت. لبخند زد: - ببخشید بیدارت کردم. منصور پشت خطه! مبهوت و تار نگاهش کردم. - چی؟! - گفتم خوابیدی. اصرار داشت بیدارت کنم. میگه کار واجب داره. سبیل‌هاش سرجا بودن و ابروهاش دست‌نخورده. الهه نون روی بخاری داغ می‌کرد و شکر توی ظرف حلیمش می‌پاشید. - چرا مدرسه نرفتی؟ - فرجه امتحانی دارم. دستی به پیشونیم زدم. باورم نمی‌شد کابوس دیدم و همه چیز پوشالی بوده. زیر لب خدا رو شکر کردم. بارقه‌‌ای از نور صبحم رو منور کرد. شیرینی کابوس از هزار رویاهای دست یافتنی هم شیرین‌تر بود. طعم گس از دهنم رفت و گوشی رو جواب دادم. خار توی حنجره‌ی منصور بود‌. دورگه و خش‌دار سلام کرد. دلم ریخت و همه‌ی برنامه‌هام برای جدایی مبطل شد. متاسفانه برادر بزرگش رو از دست داده بود. بدون اتلاف زمان سراغم اومد. مجلس عزا و خاکسپاری و سیاه‌پوشی. مردم ماتم زده و اندوه‌دار و کسالت‌بار. فضای حُزن و بوی حلوا و مزه‌ی خرما. دوش به دوش همسر از قبرستون اومده بودیم. هنوز پاهامون رو توی خونه نذاشتیم و کفش‌ها رو نکنده بودیم. باز صدای نوار قرآن رو بلند کردن. یک هفته‌ای به همین منوال گذشته بود. ضبط رو کم کردم. - همسایه‌ها اذیت نشن. آفرین خواهر منصور اخم کرد. - چه اذیتی؟ همسایه‌ها می‌دونن این خونه عزاداره. متوجه کم توجهی و دوری کردنش از خودم نمی‌شدم. - الان یک هفته‌س صبح و شب ضبط روشنه. دیگران بزرگواری می‌کنن چیزی نمی‌گن. کم طاقت و بد لحن گفت: - برای ثوابش روشن کردیم. کلام خداست. چیز بدی نذاشتیم. یواشی گفتم: - به جای رحمت لعنت میاره. خوبیت نداره.
Показати все...
5👍 3
#پارت_۲۰۸ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ خون توی رگ‌هام حرکت نمی‌کرد. از فلاکت شرمنده بودم. پدر و مادرم تا شدن. کلفت بارشون می‌کرد و فقط توی دهن‌شون نمی‌زد. نفسی عمیق کشیدم. مگه نیومده بودم خودم زندگی خودم رو بسازم پس سکوتم چی بود؟ - آقا من بد عالمم. مریضم! کنترل رفتارم رو ندارم. نمی‌‌تونم زن ایده‌آلت باشم. ول کن برو. سرم رو به گوشه‌ی دیوار چسبوند و مشتش رو توی گونه‌م کوبوند. - خفه‌خون بگیر تا دست و پاتو نشکوندم. خودم بلدم چطور کنترلت کنم. بابا موجودی دو پاره شد. کمی زنده، بیشتر مرده! - زودتر ببرش از جلو چشم. هر چی باهاش کردی، کردی‌. زودتر ببرش که ریختشو نبینم. به شکل التماس نگاهش کردم. - شماها چرا این‌جوری‌ شدین؟ چرا یخ پیش‌تون کم میاره؟ چرا انگار بچتون نیستم؟ اومدم طلاق بگیرم. اومدم تو خونه‌ت! پدرمی، خونه‌ت جایگاهمه. لطفاً کمکم کن از این مرد حقه‌باز جدا شم! این مرد حقه بازه باورش نکن! به پیغمبر اون کاغذ ساختگی رو واسه موندنم درست کرد! - آبرومو ریختی و باز زبونت درازه! پونه ترسون لرزون گفت: - بخدا تقصیر من بود! من کاری کردم بیاد مدرسه‌مون. شاهرخ قسمم داد که ستاره رو بکشونم بیرون تا باهاش حرف بزنه. - غلط کردن جفت‌شون. مرتیکه بی سروپا چی می‌خواد از زنم؟ ستاره شوهر داره. حق نداره تو روش تفم بندازه. قسم می‌خوردم از اون شب مهمونی تا به امروز ندیدمش. چنگ به موهام زد. نخ کشم کرد. کلاف کلاف، مو بین انگشتاش گیر می‌کرد و کله‌م تیر می‌کشید. - فکر کردی گذاشتمت خونه بابات که خیالم راحت باشه؟ نه، می‌خواستم دستتو رو کنم. می‌خواستم ببینم باز باهاش می‌گردی؟ - من دو ماه و نیم ازش بی‌خبر بودم. یکبار بهش زنگ نزدم‌ - توی مشهد با اون تلفن دم دستت بهش نمی‌زدی؟ - نه، بقرآن! یه بار هم بهش زنگ نزدم. - تو قرآن سرت میشه؟ تو خیانتکاری. بی‌ارزشی. زبونت چوب و چماغه، تو رو چه به احترام گذاشتن. یاغی شد. هیچی ندید. سیلی‌ زد و آذرخش توی گوشم پخش کرد. همسایه‌ها اومدن داخل. مامانم پیش اهل کوچه می‌گفت: - پسرخالشه. چه اشکالی داشته تو ماشینش نشسته تا برسونتش؟ پونه جرات‌دار شد و به لکنتش تسلط گرفت. - خودشم زن داره. چرا چند کیلومتر زن قبلی‌شو برده برسونه؟ منصور نگاهی به پونه کرد و به بابا طعنه زد. - این یکی هم لنگه‌ی اونه. اینو دیگه اگه می‌تونی جمعش کن! بابا به تیریچ قباش برخورد. باهاش دست به یقه شد. منصور زیر دستش زد و حرمت ریش سفید و سن و سال بالاش رو نگه نداشت‌. روی زمین ولوش کرد. جیغ و فریادمون پیچید. محشر کبری شد. بلوایی بی‌سابقه از حیاط مرد نمونه‌ی محل به همه شوک بزرگی داد! همسایه‌ها میانجی‌گری کردن. آبرومون قصه شد و لای جرز دیوار رفت. چند نفری منصور رو گرفتن. چند نفر بابا رو بردن. فقط اشک می‌ریختم. به خاطر هوس بازی من ننگ به بار اومد. نگاه‌های نجاست‌بار روم زوم شده بود و به شکل کثافت نشونم می‌دادن. حذر کردنم عاقبت نداشت. مایه رسوایی شدم. پاهام توان نداشت برم تا سینما تعطیل شه. یهو شاهرخ اومد. کی خبردارش کرد؟! با عربده رسید. منصور رو جنون بیشتری گرفت. هنوز بهش نرسیده بود که مفصل‌هاشو توی دماغش زد و خون مثل فواره ازش چکید. زن‌ها یکصدا جیغ شدن. داد و فریاد کردن و مادرم شیون زد. منصور پاره آجری توی دست گرفت. پاره آجر و بالا برد. نفهمید چی شد و مخ شاهرخ کف آسفالت پاچید. نعره زدم و ناخن توی صورتم کشیدم.
Показати все...
7🔥 1😢 1😍 1💔 1
#پارت_۲۰۷ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ بابا" لااله الا الله " گفت و منصور سوییچ و کف دستش چلوند. - این بیخودی زیر و رو نشده یه چیزیش هست. کفری نفس کشید. - یه کله رانندگی کردم تا بیام این‌‌جا و این حرف‌ها رو بشنوم؟ - زن و بچه‌ت واجب‌ترن. - زن من تویی و بیخودی نیت‌ شرت رو خیر نشون نده! - نیتم هر چی که هس من و تو از اول هم بهم نمی‌اومدیم. - خرمایی که تو خوردی هسته‌شو من قورت دادم! معلوم شد ریگی تو کفشته. - من پابرهنه‌م... کل ریگ‌ها تو کفش شماهایی بود که بچه‌ رو ازم پنهون کردین. حرصی همشون رو نگاه کردم. - من پنهون نکردم. دم درم. کل‌کل‌اتو تموم کن و از خر شیطون بیا پایین. دستی به بابا داد و تا نصفه‌ی در خروجی رفت. صدامو هوار کردم تو سرم. - تا قیامت بمونی من باهات نمیام. به بابا و مامان گفت: - بمونه موهاش مثل دندون‌هاش سفید شن نمیام سراغش ولی کاری می‌کنم دستمو ببوسه تا برش گردونم. جعبه‌ای باروت شدم و از تهدیدش ترکیدم‌. پونه به میانه‌گری اومد. - ستاره یه کم بهم ریخته‌س. اجازه بدین چند روزی بمونه. فکر و خیالش آروم شد برمی‌گرده. منصور شق و رق گفت: - من بهش اطمینان ندارم! ستاره فرزندیش ثابت نشده که ادعای ارث می‌کنه! بچه رو بهونه کرده و از قبل فیلش یاد هندوستون بوده! می‌مونم خودمو خفه می‌کردم. از اتاق مهمون به اتاق نم‌کشیده رفتم. با تاخیر منصور سوار ماشین شد و مامان بالای سرم خیمه زد. - پاشو. منتظرته. زهرخند زدم. - داشتم یاسین می‌خوندم؟ - هر چی که خوندی گوش شنوا نداشت. - اینو که خودم هم می‌دونم. خونه‌ی ما هیچ وقت گوش‌شنوا نداشت. چی بهتون گفت؟ وسایلمو از هر گوشه برداشت و کنارم گذاشت‌. - خودت می‌دونی چه گندی زدی و چرا سرمون بالا نمیره... زبون‌مون تیز بود، می‌دونستیم اسم از دادگاه و حق و حقوق بیاره چی بارش کنیم ولی حیف به تو و صد حیف به ما! کشتزارم رو علف‌های هرز در برگرفت. خشمگین و منزجر روسری سر کردم و دکمه‌های مانتو رو نبسته، با دمپایی‌های سایز بزرگ سوار ماشین شدم. - چه زود قیامت شد! مانع پیچوندن سوییچ شدم. - نیومدم بیوفتم دنبالت. اومدم جواب اراجیفت رو بدم. - تو شیکم شیر میری ستاره؟! هوای پایین بهت نمی‌سازه. - هوای پایین هر چی که هست انسانیت توش داره، مردونگی داره، آدم‌هاش نمک سرشون میشه و زود نمک‌گیر میشن. بی‌محل خمیازه‌ای کشید. - لات و لوت بازی رم خوب درمیارن...صبح کجا بودی؟ یه تای ابروش پریده بود. - هرجا بودم به تو ربطی نداره. تا جلوی این دری بیا نامردی‌هاتو تموم کن و به این زن و مرد زحمت کشیده بگو دروغ گفتم و دخترشون خراب نبوده. - بگم که بعدش چی بشه؟ - که بعدش یادت افتادم عقم نگیره. انگشتامو از رو سوییچ برداشت‌‌. - خیلی دُر برداشتی؟ پشت قبالت چی انداختن می‌خوای بمونی پیششون؟ - با کاری که تو کردی جایی واسم ندارن. - پیش جوجه فرفری چی؟ جا فت و فراوونه؟ - خجالت بکش و ذهن بیمارت رو درمون کن. چونه‌مو سمت خودش چرخوند. - توی اون بارون کجا بودی؟ خودم و از ماشین انداختم بیرون و کتفم به دیوار سیمانی خورد. زن همسایه از لای در سر بیرون آورد و مشتش رو باز کرد. - ظهر که از ماشین پسر خالت پیاد از کیفت افتاد. دسته کلید عروسک پشمی فلجم کرد. لمس شدم و شب و روز از گردش افتاد. منصور میرغضب، شمر و لشکری از کینه‌توزی‌ها شد. سدش شکست. پرونده‌ی سیاهم رو سیاهتر کرد. لجن ته مردابم کرد. درمونده بودم. چیزی نداشتم بگم. اصلاً هر چی می‌گفتم هم فایده نداشت.
Показати все...
6👍 3🔥 1😢 1😍 1
#پارت_۲۰۶ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ بغضم حل شد و اشکم دراومد. شوقی که تابم می‌داد، زمینم می‌زد. ترس همدمم شده بود. معادلات دشوارم رو آسون نمی‌شمردم. منصور قَد‌َر بود. سرسخت، زمخت و غولی کشنده. اذان ظهر سر کوچه رسیدم. پیاده شدم و دو طرف چادرم رو بهم آوردم. - تو رو خدا یواش‌ رانندگی کن‌، شاهرخ! مواظب جون خودت و جون مردم باش! سر خم کرد و دل زد: - هزاران جان ما و بهتر از ما فدای تو که جانِ جانِ جانی. جلوی باز شدن نیشم رو با گزش لب پایینم گرفتم و خداحافظی کردم. بارون بند اومده بود. به همسایه‌ی فضول اعتنایی نکردم. زنگ و فشردم و مامان در و باز کرد. - چرا این‌همه دیر کردی؟ ده بار از صبح تا حالا شوهرت زنگ زد. پنج دیقه پیش رسید و گفتم مدرسه‌‌ی پونه‌‌ای. اومد سراغت؟ ندیدیش؟ سینه‌‌م از هراس پهن زمین شد و خیالاتم اسبی چموش. - نه. ندیدم. بابا اومده؟ - آره... سرپا نمون! مرغ و کبابی ریز کن. برنجم بکن پلوپز. یک ربع بعد پونه و منصور باهم رسیدن. بابا اورکتش رو پوشید و دم در رفت. اضطراب داشت می‌کشتم.‌ پونه می‌گفت منصور سوال و جوابش کرده. موتور ماشین بی‌صدا شد و منصور با بابا توی اتاق پذیرایی رفتن. قطعات مرغ رو خرد می‌کردم. صدام زد. صداش، صداش جنگ و جدل بود. چاقو دستم رو برید. اشاره کرد درو ببندم. مجال سلام کردن نداد و توپید: - مگه نگفته بودم دوست ندارم بیام این‌جا و گوشزد نکردم جایی نمیری تا بیام؟ - مدرسه خواهرم رفتم. - کجاشو نپرسیدم. چرا اهمیت به حرفم ندادی؟ چکاره‌ای مدرسه‌ی خواهرتی؟ - حال مامانم خوب نبود. - ساعت نُه زنگ زدم، نبودی، تا ساعت دوازده توی اون بارون چکار می‌کردی؟ بابا بدون در زدن اومد و بشقابی با دونه‌های تسبیح و نخ مخصوص تسبیح شاه مقصودی توی دست داشت. به مخده تکیه داد و تسبیح پاره‌ش رو نگاه کرد. - شوهرت خسته‌س یه چایی براش بیار! من و دک کرد تا باهاش خصوصی حرف بزنه. با سینی که اومدم بابا دونه‌های یاقوتی رو توی نخ کرده بود و می‌گفت: - ما به فامیل‌ نگفتیم تو بچه داری. باید به فکر آبروی ما باشی. - چه صدمه‌ای به آبروی شما می‌زنه؟ - کسی ببینتتون نمیگه بچه کیه؟ - من که هنوز نیاوردمش! - بالاخره که میاریش؟ استکان، نعلبکی رو جلوش گذاشتم. - ستاره مشکلی نداره. پدرم نگاهم کرد.‌ - اگه مشکل نداره پس چرا اومده بمونه؟ حفره‌های درشت منصور دهشتناک شد. از دیروز چیزی نخورده بودم و ضعف چشمامو رو به سیاهی می‌برد. با متانت نشستم. - من خواستم بچشو برگردونه درست؛ اما می‌خوام که همگی باهم و زیر یه سقف باشن. ابر مثل دود از صورت منصور گم شد. - من هم قبول نکردم مادرش برگرده و به هیچ عنوان دست ازت برنمی‌دارم. بابا محاسن خاکستری رنگشو شونه‌وار صاف کرد. - پس اومدن پسرت چی میشه؟ - اونا زندگی خودشون رو می‌کنن. - ما مخالف برگشتن پسرت نیستیم. قولی که دادی چی میشه؟ - من سر قولم هستم. مشکلی پیدا نمیشه. - اگه شد چی؟ - اون موقع گردن از مو باریک‌تر. - مردم و چکار کنیم؟ - پنهون کاری رو شما کردین، یه جوری هم درستش کنین. به بابا دلخوش نبودم. از پیله‌ دراومده بود. بعد از صرف ناهار منصور خواست حاضر شم برگردیم. برنج‌های روی قالی رو جمع کردم. - من نمی‌خوام برگردم. - به خاطر آراس؟ اون که هنوز نیومده. - راضی‌شدن که برگردن. - تو خونه‌ی تو که نمیان. - واقعیت نفی نمیشه. من نمی‌خوام شوهرم پدر بچه‌‌ی دیگه‌‌ باشه. بازوم رو گرفت. - کور خوندی ستاره! وسایلت رو جمع کن. پا توی کفش آهنین کردم و بیم به خودم راه ندادم. مادرم میوه آورد و بابا از دستشویی دراومد. بهشون گله کرد. - ستاره نمی‌خواد بیاد. بابا دستاشو با حوله پاک کرد. - میوه‌تونو بخورین و برید به سلامت. ریگ‌های نرم دریاچه‌م قلوه و سنگ شدن و مسیرم صعب‌العبور. - زورمم کنین برنمی‌گردم.
Показати все...
8👍 2🔥 2👏 2
#پارت_۲۰۵ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ - تو که از شیرین خوش باورتری. دروغ اون شب و باور کردی؟ - فقط اون شب نبود، توی مراسم خاکسپاری داشتی بالا می‌آوردی. - یه معده درد عصبی بود، ربطی به بارداری نداشت. - یعنی تو باردار نیستی؟ - نه که نیستم. دیوونه‌‌ای؟ ذرات تنش نم‌نمکی آرامش گرفتن. میدون دور زد و توی ترافیک‌ موند. حدس زدم کجا می‌خواد بره. - می‌شه خواهش کنم بریم خونه؟ - خیلی ازش حساب می‌بری ستاره! - زنشم و تا وقتی ازش جدا نشدم بهش حساب تعهدی دارم. نگاهی به انگشتای دست چپم که هر حلقه‌‌‌های من و منصور توش بود، کرد. - کسی که حلقه‌ دست نمی‌کنه تعهد می‌فهمه؟ - تعهد به شعوره، به دله؛ وگرنه حلقه‌ یه نماد متاهلیه. - منی که دلی و شعوری بهت تعهد دارم اما حلقه تو دستم نیس اسمم چیه؟ تبم تند شد و قلبم درد گرفت. شیشه پنجره رو پایین آورد و بارون به داخل کابین رسید. - مغزم افتاده دست موریانه‌ها... شدم عین درخت کهن‌سالی که توان نگه داشتن شاخ و برگ‌هاشو نداره. دوست دارم از ریشه قطع بشم و سیل باخودش ببرتم. عادت داشتم آرومش کنم و هجرش رو به وصال برسونم. تجربه‌ی کهنه رو تکرار کردم. برای ثانیه‌هایی کوتاه اخم‌هاش وا شد و پرسیدم: - جریان نبودنت بعد از اون تاریخ چی بود؟ دوباره تاریک شد. خورشید گرفتگی و ماه گرفتگی. خسوف و کسوف باهم. آرنجش رو به لبه‌ی در گذاشت و مچ بخیه خوردش بیرون افتاد. - بین حرفات و رفتارت یه قبیله فاصله دیدم‌. پژمرده و فاقد پلک زدن شدم. - کدوم فاصله؟! با اخم تندی گوشه‌ی لبش رو از زیر زندون دندون‌هاش بیرون کشید. - گفتی بهم تحمیلش کردن، می‌خوام ازش جدا شم، روز رفته بودی مدرک جعلیش رو از بین ببری ولی شب تو بغلش خوابیده بودی و باهاش شب شعر داشتی. سرخی از روی گونه‌هام تا بناگوشم رفت. تموم اون شب توی ذهنم نشخوار شد و ریشه‌ی شالم جر خورد. - تو توی ساختمون ما بودی؟ - آره. اون‌جا بودم. صدای رسا و شاکیش مژه‌هامو روی هم انداخت. گازشو گرفت و از سر بالایی بالا کشید. ماهی شده بودم که از تنگ بلوری افتاده و خیلی وقته بال بال نمی‌زنه. کناری پارک کرد و دستی رو کشید. دمی گرفت و منجمد شد. - زمان قاتل احساس آدم‌هاست. عرق سردی پیکرم رو گرفت. گمون کردم آخر دنیاست. یقه‌ی بلوزش رو پایین کشید و گردنش رو با پنجه‌هاش دائم و بی‌وقفه فشرد. - دوست داشتن من برات شاید تموم شده باشه و تو بخوای با یه تازه از راه رسیده احساساست رو نو نوار کنی‌. من نمی‌تونم خودم رو به زور توی قلبت برگردونم. اختیاردارت خودتی و... نتونستم صبر کنم جمله‌شو کامل کنه و پریدم تو حرفش. - نه این جوری نیس. داری اشتباه می... دستش توی هوا موند. - فرصت دادنت نشون داده اشتباه نمی‌کنم و قید طلاق و زدی. ضرب الاجلی گفتم: - اگه قیدشو زدم پس چرا برگشتم؟ به چشمام زل زد. - بچش نبود برمی‌گشتی؟ کلی حرف برای معافیت رفتار ضد و نقیضم داشتم. خودم می‌دونستم چه مرگم شده و چرا دمدمی مزاج شدم. چرا چسبیدم به تکه تخته‌‌ای فرسوده و نمی‌خوام تو منجلاب‌ غرق شم. دسته‌ی چرم ساعتم رو لمس کردم و از ابهام و تردیدم دم زدم. - ناچار بودم بهش فرصت بدم... زمان نیاز داشتم، بتونم برگردم. کاری کرد تا اصلی‌ترین حمایت کننده‌هام قیدم رو بزنن.‌.. از چشم‌شون انداختم تا جایی نداشته باشم برگردم. پشت سرم یه کوه حرف بود و دیگران تهمتشو به راحتی باور می‌کردن. دیگرانی که پدر و مادرم جزوشونن الان که بچش می‌خواد برگرده هم حاضر نیستن پناهم باشن. من نیاز داشتم بهش فرصت بدم تا پل شکسته رو تعمیر کنم. بی مجادله و مصر و محکم لب زد: - یکبار برات تصمیم گرفتن بس نیست؟ با اطمینان هجا کردم. - دیگه نمی‌خوام افسارم دست‌ کسی باشه. شوق و سماجتم سراسر وجودش رو تسخیر کرد. پاییزش رفت و بهار شد.‌ - می‌خوای من پشت و پناهت بشم؟ یاد حرف‌های مادرم افتادم. - چه جوری؟ من دختر بودم خاله اجازه نمی‌داد ازدواج کنیم حالا که قراره مطلقه بشم. نگاهی بهم انداخت و با جدیت گفت: - جوش چیو می‌زنی؟ مگه من دختر چهارده سالم؟ مامانم از خداشم باشه... من تو جهنمم بعد از تو! بهشتم رو ازم می‌گیره چون تو دختر نیستی و طلاق گرفتی؟ تو بله رو بگو من با دنیا در می‌افتم.
Показати все...
7👍 4🔥 2😢 1
#پارت_۲۰۴ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ سر کلام و سمت اون چرخوندم. - تو این‌جا چکار می‌کنی؟ ماشین برا کیه؟ - رفتم سرکار... ماشین برا شرکت داییه. چشمام از خوشحالی برق زد و از ته دل بهش تبریک گفتم. در قبال تشکر آهی کشید و دنده رو جابه‌جا کرد. - موقعی که داشتمت کاش زیر پر و بالم رو می‌گرفتن! بدون این که مسیر رو بپرسه یا طرف خونه بره حرکت کرد. سرم رو زیر انداخته بودم. - چرا تبریزه؟ نگاهم به شیشه‌ای افتاد، که برف پاک‌کن به سرعت تمیزش می‌کرد. - پسرش اون‌جاست. رفته ببینتش! - تو این سوز و سرما واجب بود، بره؟ لحنش ستیره جویانه بود و غیظ‌دار. - بچشه دیگه. دلش براش تنگ شده. - اگه دلش تنگ می‌شد از خودش جداش نمی‌کرد. بچه رو داده تا دوباره بی‌سر خر ازدواج کنه. گرمای مستقیم داشت خوابم می‌کرد. جهت دریچه‌ی بخاری رو تغییر دادم و سبقتی از پاترول کرمی گرفت. - آخرین بار که دیدمت قرار بود بری دکتر؟ گره ابروهاش کور شده بود و خشم داشت. کمی مکث کردم. - دکتر مطب نبود و بیخودی دلم شور نمی‌زد؛ وقتی برگشتم خونه منصور اومده بود. - بعدش چی شد؟ چرا بی‌خیال طلاق شدی؟ - نزدیک بود اون روز مچم رو بگیره و بفهمه تو اومده بودی. - چطوری پیچوندیش؟ - گفتم زنگ آیفون و راننده‌ی آژانس زده. اونم پرس و جو کرد و خدا نخواست شر بشه. - شاید پرس و جویی در کار نبوده و الکی گفته. - مو رو از ماست می‌کشه. مطمئنم پرسیده. - راننده چه جور جاده خاکی نرفته؟ با نگاه مرموزش دوزاریم افتاد. - پس تو به دادم رسیده بودی؟ شکرخندی زد. - باید حدس می‌زدم چرا از اون تاریخ غیبت زد. - اون یه ماجرای دیگه داشت. موقعی که فهمید سوتفاهمه با گل و سینه‌ریز اومد و از دلت درآورد؟ - نخیر. ازم زمان خواست. سنگین نگاهم کرد و ماشین توی چال پُری افتاد که با سطح خیابون هم اندازه بود. آب پخش و پلا شده به اطراف پاچید و تکونی خوردم. - راه بیا شدی ستاره؟ زمان میدی!؟ تو که حرف حسابت چیز دیگه‌ای بود. خودم رو توی صندلی جمع و جور کردم و دستم توی جیب عقبی کیفم رفت. - راه بیا نشدم. حریفش نمیشم... منو برسون خونه شاید برگشته باشه. نمی‌خوام بهونه دستش بدم. - قرار بوده برگرده؟ - اگه برف و راه بندون نبود، دیشب می‌رسید. - با بچش می‌خواد بیاد؟ سوال و جوابش گیجم کرد و منصرف از گرفتن نم بارون روی صورتم شدم‌. - چیزی می‌دونی؟ - رفته ببینه یا بیارتش؟ دستمال و توی دستم مچاله کردم. - کی بهت گفته من این‌جام؟ با تبسمی نافذ تا عمق چشمام خیره شد. - کلاغ‌ها! - کلاغ‌ها نبودن، با پونه دست به یکی کردی؟ لبخند گوشه‌ی لبش غم شد. - می‌خوای باهاش برگردی؟ مکدر شدنش چنگ به روح و روانم زد. - این دفعه دیگه نه. پای یه بچه‌ی معصوم و بی‌گناه درمیونه. آشفته و پریشون موهای پر و پیچ و خمش رو از روی پیشونی کنار زد. - کدوم بچه؟ - معلومه... پسرش. - پس بچه‌ی خودت چی میشه؟ شوک بهم وارد شد و عطرش توی ریه‌هام موند. چشمام بازتر از حد معمول شد‌ و صدای زخمی و صورت سه تیغه‌ی غرق در انبوهش تا مغز استخوونم رفت. کوبش قطرات کم شد و تصاویر از تاری و مه دراومد. حرفش رو مزه مزه کردم و ناخودآگاه قهقهه زدم‌.
Показати все...
12👍 2🔥 2🙏 1
#پارت_۲۰۳ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ الهه سینی استیل و جلوی بابا گذاشت و بابا قندی توی استکان چاییش انداخت. - ما بی‌وجدانیم که جای خوبی فرستادیمت؟!چیزی کم داری؟ وضعت بده؟ بهت نمی‌رسه؟ مامان در چوبی چرخ و بست و آت و آشغال‌ها رو جمع کرد. چپ و راست رفت و غر زد. - خوشی زده زیر دلش! فکر کرده طلاق بگیره اون روزا برمی‌گرده و آزاده هر چی دلش می‌خواد بکنه. صبح بره شب بیاد و صد قلم آرایش کنه. آخر سرهم اون یارو بیاد با صدتا طبق و جهاز بگیرتش. دستی به کمر زد و مردمک‌هاشو گشاد کرد. - خیالت راحت این خونه اون خونه‌ی سابق نیست و خالت خاله‌ای نیس بزاره دختر دست خورده و زن بیوه بیاد پیش پسرش‌. مویرگ‌هام تیر کشیدند و ترک‌های قلبم، قبرم شد. زنده زنده چالم رو کند و لعنت نثار روحم کرد. فکم از تنزل بند نمی‌اومد و بغضم مهار نمی‌شد. وقاحت چاکشو پاره کرده بود و پرده‌ی حیا شرحه شرحه زیر پا لگد می‌شد. اعتراض کردم و صدای کلفت و دو رگه‌ی بابا دراومد. داد زد تا دهن‌‌هامون رو ببندیم. با اشک توی اتاق رفتم. تا شب لب به آب و غذا نزدم و حتی بیرون نیومدم‌. تماس منصور و باز الهه جواب داد. به خاطر برف سنگین تبریز جاده راه بندون بود و نتونست برسه. فردا از مدرسه‌ی پونه مادرم رو می‌خواستن. دستمال به سر بسته بود و ناله می‌کرد. دوست نداشتم اون‌جا باشم و به این بهونه زدم بیرون. بیسکویتی خریدم. تیکه‌شو خوردم و باقیشو توی کیف گذاشتم. مدرسه عذر پونه رو گرفته بود. باهاشون حرف زدم تا با تعهد از گناه کبیره‌ش بگذرن و پونه دست به سیبیل و زیر ابروهاش نزنه. داغون بودم و حس برگشتن نداشتم. بارون شروع شد و از خیابون سرازیر شدم. چندتا ماشین جلوم موندن و متلک زدن. تعجبم گرفت؛ چرا که چادری شده بودم و صورتم عاری از رنگ و لعاب. فهمیدم فرقی نمی‌کنه چه پوششی داشته باشی. خراب، خرابه و ذهنش مفلوک و معیوب! خیابون و رد کردم. با دیدن کیوسک تلفن غبطه خوردم. همه جا خاطره داشتیم‌. رو تنش اول اسم‌هامون حک بود. اغذیه‌های کانکس روزنامه فروشی بوی همیشگی‌‌ها رو می‌داد. کوچه‌‌‌ رویایی قدم‌هامون رو به یاد داشت. اون ور جوب اما کسی نبود که باهام بخنده و روی دوشم به جای کتاب و دفتر کوله‌ای حسرت و ماتم بود. پاهامو تیز کردم. کور باید می‌شدم تا یادگاری‌ها رو نبینم و فراموشی باید می‌گرفتم تا شکنجه نشم. قطره‌ها تند شدن و شلاقم زدن. خیس خیس شدم و رعد و برق گرفت. ماشینی دومرتبه جلوم ترمز کرد. ابروهام پیچ خوردن و زیر لب غریدم. خودم رو برای شستنش آماده کردم. اخم‌آلود و تازیانه خورده برگشتم و از دیدن شاهرخ که شیشه رو پایین داده بود‌‌ خشکم زد. صم و البکم شده و مبهوت نگاهش می‌کردم. با لبخند گفت: - نمی‌خوای بشینی؟ قلبم براش کوبید و دلم لرزید. عقل ولم کرد و پی بی‌خیالی رفت. بارون بود؟ برف بود؟ بوران بود؟ چیزی جز چشمای مخمور و رخ مجذوبش نفهمیدم. تپش داشتم و ریزش دل. روی صورتم دریچه‌ی بخاری رو تنظیم کرد و نگاه‌مون بهم اسیر شد. - خوبی؟ - مرسی. - مدرسه پونه چرا اومده بودی؟ - مامان سرش درد می‌کرد من به جاش اومدم‌. - یهویی اومدنت خونه‌ی خاله قضیه‌ش چیه؟ - قرار بود تو خونه تنها باشم برا همین اومدم‌. - کجا رفته مگه؟ - تبریز. - عرقش خشک نشده بهش ماموریت دادن یا کاری داشته؟ دستپاچه شدم و دروغی که می‌خواستم بگم تو گلوم گیر کرد.
Показати все...
9👍 6🔥 2😍 1
#پارت_۲۰۲ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ توی دستشویی بودم. آبی به صورتم زدم. مهتابی پر پر می‌کرد و نور خاموش و روشن می‌شد. آینه‌ی دودی تصویرم رو کهنه‌ نشون می‌داد و روی افکارم پارازیت می‌انداخت. الهه صدام زد. منصور پشت خط بود و چند دقیقه‌ای باهم حرف زدیم. شب برمی‌گشت و زمان زیادی نداشتم. تصمیمم رو گرفتم، باهاشون صحبت کنم. اون روز هوا مساعد نبود و بابا، پای تلویزیون دراز کش فیلم نگاه می‌کرد. مامان وسط هال چرخ خیاطی‌شو آورده بود و دوخت و دوز داشت. ماسوره رو سرجاش گذاشت و انگشتاشو با نوک زبون تر کرد، تا نخ و از سوزن رد کنه. بالای عینک نگاهی انداخت. - می‌رسه واسه شام چیز خوبی بپزم؟ گفته بود به محض اومدنم بدون فوت وقت دم در باشم تا حتی مجبور به پیاده شدن نباشه و باهاشون برخورد نکنه. - می‌رسه ولی نمی‌خواد بیاد خونه. پوزخند زد. - هیزم تر بهش فروختیم یا پدرشو کشتیم؟ فرصتی برای کش دادن نداشتم. - منصور قراره زن قبلیشو با بچش برگردونه تهرون! پدرم زیر پوستی واکنش نشون داد و نوک سوزن تو دست مامان رفت. - زن و بچشو برگردونه؟! چرا می‌خواد این کار و کنه؟ ناخن‌هامو کف دستم ساییدم. - چون پسرش از درس و مدرسه جا مونده و شر زیادی درست کرده. می‌خواد برش گردونه که مواظبش باشه و از راه بیراه نشه. باد شدیدی توی لوله‌ی بخاری وزید و سقف انگار داشت از جا کنده می‌شد. تصاویر ماهواره کج و معوج شدن و سیگنال به کلی رفت. - مگه چند سالشه که شر درست کرده؟ - فقط ده سالشه! پدرم پوفی کشید و مادرم ساکت شد. گناهکار نگاه‌شون کردم. - به اینجاش فکر نکرده بودین؟ بابا برافروخته ملحفه جمع شده رو گوشه‌ای انداخت. - به ما که گفته بود زن و بچش کاری به کارش ندارن. واسه چی زده زیر حرفش؟ حق این کار و نداره. در کمال حیرت چشمام گرد شدن و از پشتوانه‌ش بل گرفتم. مامانم اهرم چرخ و چرخوند و خونسرد پچ کرد. - بچه که فعلاً مدرسه‌ داره و فصل امتحاناتشه. پرونده رو بهش نمیدن. - الان هم نرفته بیارشون. تا وسط ماه وقت داره. - پس واسه چی رفته؟ - رفته برسونتشون و با مدیر مدرسه و صاب خونه خانومش حرف بزنه. پایین پاچه‌ی شلوار و علامت زد و پارچه رو برش داد. - بیخود! امشب بابات باهاش حرف می‌زنه تا بفهمه نباید زیر قولش بزنه و پشیمونش می‌کنه. - قرار نیس پشیمون بشه... من خودم ازش خواستم زودتر برشون گردونه. با اخم و حیرت بهم خیره شدن و بی‌درنگ همه چی و گفتم. عصبانیت‌شون لایه ازون پاره می‌کرد. به رو نیاوردم و سر منطقم موندم. - پشیمونش کنید هم من کوتاه بیا نیستم. حق اوناست با منصور زندگی کنن و من این وسط زیادی‌ام. مامانم متر و با خشونت تا کرد. - تو که از خداته طلاقت بده و بیای تن و بدن ما رو بلرزونی؛ ولی کور خوندی. نه اون زن و بچشو برمی‌گردونه نه تو میای ور دل ما. گر گرفتم و و بی‌قرار و بی‌مراعات شدم. - از خدامه طلاق بگیرم چون بچه داشته و ازم پنهون کردین؛ چون به زور شوهرم دادین؛ چون شما انتخابش کردین؛ چون نذاشتین خودم برا خودم تصمیم بگیرم؛ چون مثل شماها بی‌وجدان و بی‌عاطفه نیستم و نمی‌تونم رو دلم پا بزارم.
Показати все...
9👍 6🔥 2😍 1
#پارت_۲۰۳ #رمان_دل‌سنگ‌ودل‌تنگ #زهرا_تیموری✍ الهه سینی استیل و جلوی بابا گذاشت و بابا قندی توی استکان چاییش انداخت. - ما بی‌وجدانیم که جای خوبی فرستادیمت؟!چیزی کم داری؟ وضعت بده؟ بهت نمی‌رسه؟ مامان در چوبی چرخ و بست و آت و آشغال‌ها رو جمع کرد. چپ و راست رفت و غر زد. - خوشی زده زیر دلش! فکر کرده طلاق بگیره اون روزا برمی‌گرده و آزاده هر چی دلش می‌خواد بکنه. صبح بره شب بیاد و صد قلم آرایش کنه. آخر سرهم اون یارو بیاد با صدتا طبق و جهاز بگیرتش. دستی به کمر زد و مردمک‌هاشو گشاد کرد. - خیالت راحت این خونه اون خونه‌ی سابق نیست و خالت خاله‌ای نیس بزاره دختر دست خورده و زن بیوه بیاد پیش پسرش‌. مویرگ‌هام تیر کشیدند و ترک‌های قلبم، قبرم شد. زنده زنده چالم رو کند و لعنت نثار روحم کرد. فکم از تنزل بند نمی‌اومد و بغضم مهار نمی‌شد. وقاحت چاکشو پاره کرده بود و پرده‌ی حیا شرحه شرحه زیر پا لگد می‌شد. اعتراض کردم و صدای کلفت و دو رگه‌ی بابا دراومد. داد زد تا دهن‌‌هامون رو ببندیم. با اشک توی اتاق رفتم. تا شب لب به آب و غذا نزدم و حتی بیرون نیومدم‌. تماس منصور و باز الهه جواب داد. به خاطر برف سنگین تبریز جاده راه بندون بود و نتونست برسه. فردا از مدرسه‌ی پونه مادرم رو می‌خواستن. دستمال به سر بسته بود و ناله می‌کرد. دوست نداشتم اون‌جا باشم و به این بهونه زدم بیرون. بیسکویتی خریدم. تیکه‌شو خوردم و باقیشو توی کیف گذاشتم. مدرسه عذر پونه رو گرفته بود. باهاشون حرف زدم تا با تعهد از گناه کبیره‌ش بگذرن و پونه دست به سیبیل و زیر ابروهاش نزنه. داغون بودم و حس برگشتن نداشتم. بارون شروع شد و از خیابون سرازیر شدم. چندتا ماشین جلوم موندن و متلک زدن. تعجبم گرفت؛ چرا که چادری شده بودم و صورتم عاری از رنگ و لعاب. فهمیدم فرقی نمی‌کنه چه پوششی داشته باشی. خراب، خرابه و ذهنش مفلوک و معیوب! خیابون و رد کردم. با دیدن کیوسک تلفن غبطه خوردم. همه جا خاطره داشتیم‌. رو تنش اول اسم‌هامون حک بود. اغذیه‌های کانکس روزنامه فروشی بوی همیشگی‌‌ها رو می‌داد. کوچه‌‌‌ رویایی قدم‌هامون رو به یاد داشت. اون ور جوب اما کسی نبود که باهام بخنده و روی دوشم به جای کتاب و دفتر کوله‌ای حسرت و ماتم بود. پاهامو تیز کردم. کور باید می‌شدم تا یادگاری‌ها رو نبینم و فراموشی باید می‌گرفتم تا شکنجه نشم. قطره‌ها تند شدن و شلاقم زدن. خیس خیس شدم و رعد و برق گرفت. ماشینی دومرتبه جلوم ترمز کرد. ابروهام پیچ خوردن و زیر لب غریدم. خودم رو برای شستنش آماده کردم. اخم‌آلود و تازیانه خورده برگشتم و از دیدن شاهرخ که شیشه رو پایین داده بود‌‌ خشکم زد. صم و البکم شده و مبهوت نگاهش می‌کردم. با لبخند گفت: - نمی‌خوای بشینی؟ قلبم براش کوبید و دلم لرزید. عقل ولم کرد و پی بی‌خیالی رفت. بارون بود؟ برف بود؟ بوران بود؟ چیزی جز چشمای مخمور و رخ مجذوبش نفهمیدم. تپش داشتم و ریزش دل. روی صورتم دریچه‌ی بخاری رو تنظیم کرد و نگاه‌مون بهم اسیر شد. - خوبی؟ - مرسی. - مدرسه پونه چرا اومده بودی؟ - مامان سرش درد می‌کرد من به جاش اومدم‌. - یهویی اومدنت خونه‌ی خاله قضیه‌ش چیه؟ - قرار بود تو خونه تنها باشم برا همین اومدم‌. - کجا رفته مگه؟ - تبریز. - عرقش خشک نشده بهش ماموریت دادن یا کاری داشته؟ دستپاچه شدم و دروغی که می‌خواستم بگم تو گلوم گیر کرد.
Показати все...