°• جِـرآحَتـــــ •°
23 382
Підписники
-10024 години
-3327 днів
+4 52930 днів
Час активного постингу
Триває завантаження даних...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Аналітика публікацій
Дописи | Перегляди | Поширення | Динаміка переглядів |
01 هر 1000 تا همستر 19 دلار ، راسته؟😍😳
همستر آخرش برامون پول میشه یا نه؟!
کیف پول همستر فعال شد ⭐️
همستر با چه قیمتی لیست میشه ؟!
👇🏼👇🏼
https://t.me/+MwIpBPp_5rozNmFh
https://t.me/+MwIpBPp_5rozNmFh
اگه دنبال همستری #فوری عضو شو ☝️☝️ | 1 | 0 | Loading... |
02 کد مورس رو زدی ؟🥚 | 95 | 0 | Loading... |
03 کد مورس رو زدی ؟🥚 | 129 | 0 | Loading... |
04 کد مورس ۱ میلیونی همستر امروز اینجاست👇🧙♂️
@mors | 454 | 0 | Loading... |
05 کد مورس ۱ میلیونی همستر امروز اینجاست👇🧙♂️
@mors | 148 | 0 | Loading... |
06 از ترس تو شلوارم جیش کردم و یهگوشه قایم شدم!
_گندم کوچولوم؟ پشت مبل چیکار میکنی قربونت برم؟
اشک توی چشمام جمع شد و کمی عقب رفتم.
_جلو... نیا.
کمی مکث کرد.
_چیشده چرا داری گریه میکنی کوچولوی من؟
آروم هق زدم: تو دوست بابامی چرا منو دزدیدی فرهان؟
اخم ترسناکی روی پیشونیش نشست.
_بهت نگفتم دیگه این مزخرفات رو به زبون نیار؟ تو مال منی گندم...!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و هق زدم.
_بذار برم، ازت متنفرم!
قدمی به سمتم برداشت و با چشم هایی جدی و سخت نگاهم کرد.
_نفهمیدم چه غلطی کردی؟ مگه نمی...
با دیدن بدن لرزون و شلوار خیسم بهت زده سرجاش ایستاد.
_تو...
می دونست من مریضم و زود از همه چیز میترسم اینجوری آزارم میداد.
_شلوارت چرا خیسه. ها؟
هردو دستم رو از خجالت روی صورتم گذاشتم و اشکام شدت گرفت.
_تو شلوارم جیش کردم!
با صدای چرخیدن کلید حیاط با وحشت نگاهش کردم حتما دوستش آرمان بود!
با قدم های بلند و کلافه به سمتم اومد، سریع دستش رو دور پاها و کمرم انداخت و بغلم کرد.
_ببین با آدم چیکار میکنی فسقلی!
چشمام گرد شد فرهان یه آدم فوق وسواسی بود آخه چجوری...
قبل از این که پای آرمان به خونه برسه با قدم های بلند به سمت حموم رفت و بعد گذاشتنم روی وان و در رو قفل کرد.
_در بیار شلوارتو!
چشمام گرد شد.
_چی؟ نه تو فرهان...
یه قدم به سمتم برداشت و سریع شلوار راحتیم رو پایین کشید با خجالت دستمو جلوم گرفتم تا قلبای صورتی روی شورتم مشخص نشه!
چشمش که به شورتم افتاد لبخندی روی لبش نشست خواست چیزی بگه که ضربه ای به در خورد.
_کجابی فرهان؟
شیر آب گرم رو باز کرد و لب هاش رو به هم فشار داد.
_تو حمومم دیگه چه مرگته؟
صداش متعجب شد.
_پس گندم کجاست؟
بعد از گرم شدن آب شلنگو آروم روی پاهام گرفتش و شروع به تمیز کردن بین پاهام کرد، خجالت زده پاهامو به هم فشار دادم.
_اونم با من تو حمومه... باز کن پاهاتو دختر!
هینی کشیدم و چشمام گرد شد.
صدای خنده هاش از پشت در بلند شد، دلم میخواست بمیرم.
_باشه داداش پس ما مزاحم کارتون نمیشیم... ولی یواش تر زشته!
فرهان مکثی کرد و با اخم از بین پاهام بلند شد.
_آرمان گمشو تا نیومدم ترتیب تورو هم ندادم!
خون با شدت به گونه هجوم آورد.
به محض بسته شدن در به سمتم برگشت.
چشم هاش داغ بود و حسابی برق میزد دستشو و لای پاهام کشید و گفت:
_خب حالا شورتتو در بیار بذار لای پاتو بشورم گندم کوچولو!
https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0
https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0
https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0
من فرهانم...!🔥
مرد کله گندهی سگی که تموم دل خوشیم دختر رفیقمه... اون مثل دخترمه و عمو صدام میزنه ولی قرار نبود دل اون دختر کوچولو واسم بره و با دلبریاش اغوام کنه...!💦
یه روز با اومدنش به خونم کنترلمو از دست دادم و زندونیش کردم تا هرشب...🔥❌
#پست_1 رمان مردک جذابِ وحشی با دخترِ دوستش میخوابه😱💦 | 185 | 0 | Loading... |
07 روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
پارت واقعی | 517 | 0 | Loading... |
08 :هیچکس جرئت نزدیک شدن بهش رو نداره، نمی دونیم تا کی تو اون خراب شده دووم میاره، باورت میشه رئیسمون، آقامون که یه تریلی اسمش و نمی کشه تو اون تیمارستان لعنتی بستریه؟ اسمش خونه است ولی توش دور از آقام باشه دیوونه خونه است، آدم سالم اونجا عقلشو از دست میده! شده یه موجوده دیگه، با بدبختی و هزار و یک دارو و کوفت و زهرمار دو دقیقه میخوابه؛ دکتر گفته وضع اعصابش داغونه و ما هیچ غلطی نمی تونیم کنیم!
صدای ساشا، بادیگارد و جان نثار آن هیولا که حال رسماً در حال التماس کردن به او بود در گوشش میپیچید و با چشمانی خالی از هیچگونه حسی برعکس قلب بی نوایش که عجیب از درد آن کلمات به خود میپیچید نظاره گر مردی بود که حال مقابلش زانو زده بود و با بغضی که هیچ وقت تا به آن زمان از او ندیده بود ادامه داد
: میدونم، بد کرده، بد کردیم! گند زده شد به زندگیت، اصلاً دور از جون آقام باشه غلط کردیم، هرچی تو بگی، تا آخر عمر نوکریتو میکنیم، جبران نمی شه میدونم! نه پدر و مادرت بر میگردن نه زمانی که از دست رفت ولی تو خانومی کن، تو بزرگی کن و ببخش! تویی که میدونی آقام چقدر خاطرتو میخواد، تویی که حال بد و جنونش رو دیدی، تویی که مریضیش و میدونی بیا و تا کار از کار نگذشته ببینش، به خدایی که می پرستی اون ببینتت آروم میگیره، نزار خودش بیاد سر وقتت،
راست میگفت، جنونش را میشناخت، به خوبی زمانی که بخاطر همان جنون اورا برای رفتن بر سر مزار پدرش بدون اجازه ی او در قفس سگ ها انداخته بود و مسبب مدت ها بند آمدن زبانش شده بود را به یاد داشت! یا روزی که تا مرز خفه کردن برده بودتش! اصلاً آن روز را میتوانست فراموش کند که زمانی تا سر حد مرگ کتک خورده بود؟
جنونش به کنار، اصلاً آنقدر بخشنده بود که میتوانست همه ی آن اتفاقات را ببخشد، سر نوشتی که به لطف حضور آن مرد و خودخواهی هایش به کل عوض شده بود را چه میکرد؟
پدر و مادری را که هیچوقت نتوانسته بود ببیند را چه؟
قلب زبان نفهمش نهیب زد
: او همانی بود که تورا از زندگی وحشتناکی که میشد داشته باشی نجات داد! او کسی بود که زندگی کردن و عاشق شدن را آموخت، پس تکلیف منه بدبخت که گرفتارشم چه؟ همه ی زجر هایت را یادآور شدی اما یادت هست بعد هرکدام از بلاهایی که بر سرت می آورد خودش را چگونه تنبیه میکرد؟ دیوانه شدن هایش را بر سر خود به یاد نمی آوری؟
: ساشا، فکر میکنم دیگه کافی باشه!
با هشدار عصبی مایکل، برادر تازه پیدا شده اش ساشا ناامیدانه از جا برخاست و نیم نگاهی مجدد به وارثانا انداخت و با ندیدن واکنشی از سمتش عاجزانه اتاق را ترک کرد
برادرش دلداریش داد که هر تصمیمی بگیرد پشت اوست، می دانست حتی آن ها نیز نمی توانند بیخیال آن مرد شوند! نه بیخیال و نه حریفش!
*
آمده بود به قتلگاهش، میخواست با چشمان خودش ببینتش! خود را گول زده بود که میخواد خورد شدنش را ببیند اما زهی خیال باطل! دلتنگی که این حرف ها سرش نمی شد!
گام های سنگینش را بی حرف سمت درب خانه حرکت داد و به محض باز شدن در با صدای عربده ی وحشتناکی که در آن پیچید وحشت زده در جای خود سنکوپ کرد، آن فریاد های وحشتناک را به خوبی میشناخت مطعلق به آن مرد بود!
با صدای کوبیده شدن چیزی، ناخوداگاه به دنبال بادیگاردهایی که بی مهابا میدویدند، دوید و تا به خود آمد، با مردی رو به رو شد که چشمان خونی و جنون زده اش چنگ میشد بر دل ویرانش!
نگاهش قفل آن نگاه ترسناک و عجیب شده بود و پاهایش رسماً قفل کرده بود،آن سوپراستار محبوب و همیشه شیک پوش کجا و مرد ترسناک و دیوانه ی مقابلش کجا!
در سکوت خیره سیاهچال چشمانش بود که لب مرد به آرامی به یک طرف انحنا گرفت و برق وحشتناکی در چشمانش خانه کرد، برقی که ته دل دخترک را خالی نمود
: پس برگشتی خونه جوجه ام!
قدمی سمتش برداشت و بی توجه به دستانی که از آن خون میچکید، دیوانه وار سری بالا و پایین کرد و ادامه داد
: خوب کاری کردی! یه کم دیگه دیر میکردی، دیگه نمی تونستم تو این خراب شده بمونم!
حالش خوب نبود!
مرد گویا در خواب حرف میزد و آن حالت نه تنها دخترک را بلکه بادیگارد هارا نیز به وحشت انداخته بود که جلو آمدند و مهدی به آرامی لب زد
: رئیس..شما حالتون خوب نیست ممکنه آسی
هنوز حرفش تمام نشده بود که با ضربه ای به دیوار کوبانده شد
دخترک از ترس گامی عقب رفت
: اومدم زجر کشیدنتو ببینم و برم! پس خیالبافی نکن برای خودت جناب نامدار!
مرد تای ابرویی بالا انداخت و دیوانه وار کف زد
: این ورژنتو بیشتر دوست دارم! زبون باز کردی!
ولی ببینم وقتی دوباره برگشتی پیشم و به تخت بستمت و زیرم آه و ناله کردی باز همین زبون و داری یا نه، کوبانده شدن دخترک روی تخت کاری نبود که کسی بتواند جلویش را بگیرد!
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk | 247 | 0 | Loading... |
09 - دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0 | 475 | 0 | Loading... |
10 رمز های جدید برا گرفتن میلیونی سکه😍💰 | 208 | 0 | Loading... |
11 همسترتو به کیف پول وصل کردی فرزندم؟🐹🐹 | 196 | 0 | Loading... |
12 کد مورس ۱ میلیونی همستر امروز 🧙♂️ | 227 | 0 | Loading... |
13 کد مورس ۱ میلیونی همستر امروز 🧙♂️ | 185 | 0 | Loading... |
14 کد مورس ۱ میلیونی همستر امروز 🧙♂️ | 142 | 0 | Loading... |
15 کد مورس ۱ میلیونی همستر امروز 🧙♂️ | 132 | 0 | Loading... |
16 ترفند گرفتن ۱۰میلیون سکه رایگان همستر 🎁💰 | 855 | 0 | Loading... |
17 🤖 تحلیل و تاریخ دقیق لیست شدن همستر :
@DOLAR | 936 | 0 | Loading... |
18 Media files | 505 | 0 | Loading... |
19 نزن صدرا... توروخدا نزن درد داره...
ببخشید... من هیچ کاری نکردم. چرا می زنیم آخه نامرد؟
صدای پر بغض دخترک هنوز در گوشش بود.
دخترکی که حالا روی تخت افتاده بود
- با پشت دست زدی تو دهن زنت ارتودنسی هاش لباشو بریده داداش؟
صدای ناباور شیما نگاه صدرا را به مشتش کشاند.
یعنی آن قدر بد زده بود!
روی انگشتانش زخم بود اما لحن مدعی خدیجه خانوم اجازه فکر کردن به دخترک را نداد
- زده که زده... زنشه اختیار دارشه... میخواست زبونشو نگه داره کتک نخوره!
شیما کفری به سمت مادرش چرخید
- مامان! مامان! تو رو خدا... چیکار دختره بدبخت داری؟
چرا نمیذاری زندگیشونو بکنن؟
داداشم دوسش داره...
خدیجه خانوم طغیان کرد
- نمی تونه... نمی تونه خواهر قاتل برادرشو دوست داشته باشه!
مگه نه صدرا؟
بخدا شیرمو حلالت نمیکنم صدرا اگه دلت برای اون دختره رفته باشه میشنوی؟
نگاه شیما سمت صدرا چرخیده بود که عصبی رو چرخاند.
- داد بیداد نکنید اینجا... برو خونه شیما... مامانم ببر خونه.
خودم اینجام.
شیما پوزخند زنان جلو رفت
- چرا اینجا بمونی داداش؟ کار ناتمومت رو تموم کنی؟
مگه انتقامتون تموم نشد؟
داداش شهاب یک بار مرد لیلی صد بار هر روز اون دختر و کشتین داداش...
شیما راست می گفت.
او آن دختر ۱۶ ساله را به جرم برادرش هر روز قصاص کرده بود.
همان دخترک ریزه میزه که حالا روی تخت بیمارستان بود!
با کشدار شدن سکوتش شیما گریان مقابلش ایستاد
- اصلا فهمیدی درداشو داداش؟
وقتی کتکش می زدی می شنیدی جیغ هاشو؟
جیغ نزده بود دخترک... حتی گریه هم نکرده بود اینبار... فقط نگاهش کرده بود و حالا تصویر عسلی هایش در فکر صدرا بود
- شاید اصلا اینبار اونقدر زدی که مرده... هان؟
امروز ازش صداش در نیومد... می دونی چرا؟
چون اون همون شبی که با گلی نامزد می کردی بردیش تو اتاقت با اون، اون دختره مرد.. اصلا یادته؟
غرشش بالاخره بلند شد
- ببر صداتو شیما! جمع کن برو خونه...
مامان توام برو!
خدیجه خانوم با اکراه بلند شد
- توام بیا... گلی چشم به راهته... سر ماه عروسیتونه باید برید رخت و لباس عروسی بگیرین به سلامتی...
این زنیکه هم چیزیش نمیشه... مثل سگ صدتا جون داره!
از همین جا بفرستش خونه آقاش دیگه تموم شه... می بینمش داغ دلم تازه میشه
صدرا کلافه مشت هایش را فشرد
می فرستاد.
اگر لیلی حالش خوب میشد میفرستاد و تمام می کرد این انتقام را...
انتقامی که فقط لیلی را نسوزانده بود...
با باز شدن در قدم هایش سمت در رفت
- آقا! کجا نمی تونین برین تو!
عصبی مقابل پرستار ایستاد
- زنم تو اون اتاقه. یعنی چی نرم تو؟
پرستار متاسف سر تکان داد
- شما شوهرشین؟ بیاین رضایت نامه رو امضا کنین پس لطفا...
با اخم های درهم پشت پرستار راه افتاد
- چه رضایت نامه ای؟ مگه چیشده؟
پرستار متعجب نگاهش کرد
- وا آقا مگه نمیگی زنته؟
کمرش آسیب دیده... ممکنه نتونه راه بره باید امضا کنین...
مات شده سرجایش ایستاده بود.
کمرش؟
مسخره بود او آنقدر نزده بود نه؟
یادش نبود. کمربند دور دستش بود و او پر شده از حرف های مادرش فقط دخترک را کوبیده بود...
- یعنی چی؟ کمرش...
پرستار پشت چشمی نازک کرد
- والا به دکتر گفت از پله افتاده اما معلومه کتک خورده.. همه بدنش کبوده...
شاید نتونه راه بره اگه میخواید برید پیشش امضا کنید بعد...
صدرا بی نفس وارد اتاق شد
آن دختر با صورت کبود همان دختری نبود که چشم های عسلی اش دیوانه وار عاشقش بودند؟
پس چرا حالا سرد نگاهش می کرد
https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0
https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0
https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0
https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0 | 712 | 6 | Loading... |
20 #پارت۳۰۰
- دنبال اون زن بیوه هستی؟! خونهی حاجی محله میمونه، قال پیچیده حاجی صیغهش کرده! چکارهشی اقا پسر؟
به سختی نفسش بالا آمد.
- آدرس خونهی حاجی و بدین بقیهش به سما مربوط نمیشه.
زن بینی چین داد و زیر لب آدرس را گفت.
زنی که عقد او بود، چگونه میتوانست صیغه یک حاجی پیری شود!
https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0
در خانه که با صدای مهیبی زده شده، حاج آقا بسم الله گویان خودش رفت در را باز کند.
- کیه؟ آروم اخبی اومدم...
همینکه در را باز کرد و صورت عصبی مهزاد را دید، اخمی کرد.
- سلام پسرم. خیر باشه باباجان؟!
- هیچ خیر نیست پیری! زن من و کجاست؟! چکار کردی با زن من!؟
مرد دستی به محاسن سفیدش کشید.
- بفرما داخل اینجوری دم در داد و هوار نکن.
پوزخندی زد و دستهایش را از هم باز کرد.
- اصلاً اومدم که آبروی تو رو ببرم! یالا بگو بزنم چیکار کردی حاج آقای بیناموس!
پیرمرد قدمی به مهزاد نزدیک شد.
- پسرم زشته اینجوری آبروریزی نکن... برو یه دوری بزن یکم آروم شی، بعد بیا با خانومت هم با خانومت حرف بزن... اینجوری که....
حاجی را کنار زد و خودش داخل رفت.
همان لحظه نیلرام هم هراسان از خانه بیرون آمد.
- مهزاد چطوری من و پیدا کردی!
با خشم جلو رفت و بازویش را چنگ زد.
- زنیکه جنده من و ول کردی و خودت اومدی با یه پیری ریختی رو هم!
اشک هایش جاری شد.
- چی میگی دیوونه! من هنوز زنتم... اگه مادرت من و بیرون نمیکرد، من سر خونه زندگیم بودم مهزاد!
پوزخند زد و نیلرام را پس زد.
- همین فردا درخواست طلاق ندم، ت*خم بابام نیستم!
خواست بیرون برود که صدای حاجی را شنید.
- این زن حامله بود از خدا بیخبر!
با تعجب برگشت که متوجه خون جاری شده کف حیاط شد و....
https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0
https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0
https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0
https://t.me/+J4Gt327gaKRiODg0
شوهرش خیال میکنه چون بیپول بوده زنش فرار کرده و میخواسته زن یه حاجی پولدار بشه، اما نمیدونه که مادرش زنه رو چون بیوه بوده بیرون کرده و...🥲❌ | 623 | 1 | Loading... |
21 پارتواقعی👇🏻🔥
- من سکسِ خشن دوست دارم شاهکار جونم، دلم میخواد بدنم زیر دست و پات خورد شه!
از پسش بر میای؟
نوکِ انگشتهایم پر از طنازی رویِ گردنش حرکت میکند.
نگاهِ خمار و گیجش را روی صورتم میچرخاند:
- مـ …مــاهی؟
لب زیر دندان میکشم و دستم آرام آرام از روی تختِ سینهاش تا برجستگیِ میان پایش سُر میخورد.
چشمهایش پر از لذت بسته شده و من کنارِ گوشش پچ میزنم:
- نگفتی… از پسش بر میای شاهکــارم؟
دستش روی برجستگیِ باسنم چنگ میشود.
آنقدر خسته و خمار بود که اختیارِ کارهایش را نداشته باشد…
سرش رویِ شانهام سر میخورد و زبانش به آرامی لالهی گوشم را بازی میدهد:
- دلت میخواد بیای این زیر؟
همزمان دستهایش مشغولِ باز کردن دگمههای پیراهنِ کوتاهم میشود:
- دلت میخواد سیاه و کبودت کنم ماهی قرمز؟ بعد… بعد نمیگی حاج بابات بیخِ گِلومو بچسبه؟
بینِ پایش را محکم تر فشار میدهم، صدایِ نالهی مردانهاش گوشم را پر میکند…
پیشانی به پیشانیام چسبانده و نوک انگشتهایش رویِ تیغهی کمرم میلغزد…
- دلت نمیخواد بدنمو زیرِ این بازوهایِ قویت له کنی شاهکارجونم؟
نفسِ پر حرارتم را روی لبهایش خالی کرده و پر از نیاز لب میزنم:
- گورِ بابایِ همه چیز، من دلم لباتو میخواد… دلم میخواد رویِ تنت سواری کنم!
سکندری خورده و روی تنم میافتد، از سنگینیِ وزنش صدای نالهام بلند میشود و او حریص میگوید:
- جـان؟ دردت اومد دردونه؟
با یاغی گری خورده لباس هایی که به تنم مانده بود را بیرون میکشد…
از بالای سر با چشمهایی که گیج و خمار بود تا به تا مرا میدید…
گردی سینههای عریانم را دست و دلبازانه در معرض نگاهش قرار میدهم:
- اصلاً درد کشیدن با تو تمومِ لذتیه که میتونم داشته باشم شاهکارم!
سفت شدن میان پایش را میبینم.
دستش به سمتِ کمربند شلوارش حرکت میکند:
- دردو دوست داری ماهی قرمز؟ چنان دردی بهت بدم که پشیمون بشی از حرفت…
شلوارش را از پا میکند.
نگاهم رویِ عضوِ برامدهاش خشک میشود و برای یک لحظه تمام تنم یخ میکند…
روی مبلِ زوار درفته کمی تنم را عقب میکشم:
- شـ…شاهکار… این…
مچ پایم را محکم میکشد و اکنون تنم زیرِ تنش میرقصد.
انگشتهایش با تواضع میانِ پایم را بازی میدهد:
- بزرگه ماهی قرمز؟ دوسش نداری؟
دستم روی بازویِ افتاب سوختهاش میچرخد.
«به چشمهایم نگاه میکند و نمیفهمد که من ماهیِ او نیستم!
نمیفهمد که من زنِ یکدانهای که او پرستشش میکرد نیستم.
عشق، آنقدر پیشِ چشمهایش را کور کرده بود که حتی در عالمِ جنون هم مرا ماهی میدید!»
- حلالمی، محرممی، حالام میخوام زنِ خودم شی! میخوام لامپِ میونِ پاتو روشن کنم ماهی!!!!
موهایِ بلندم را میانِ انگشتهایش میگیرد.
با طمانینه بی آنکه ذرهای عجله کند خودش را میان پاهایم جابهجا میکند.
- اگه حاج بابات بفهمه قبلِ عقد بِم دادی عصبی میشه ماهی قرمز…
سر زیرِ گوشم میبرد:
- ولی مهم نی، مگه نه؟
مهم نبود!
هیچ چیز اکنون برایم مهم نبود…
پشت کمرش را چنگ میزنم، تنم را محکم به تنش چسبانده و میگویم:
- مهم نیست… هیچی مهم نیست شاهکارم، هیچی مهم نیست تا وقتی تو کارو یک سره کنی عشقم!
قطرههای ریزِ عرق روی پیشانیاش پیاده روی میکردند.
دستهایم دو طرف صورتش را قاب گرفته و لب به لبش چسباندم:
- تمومتو میخوام شاهکار… تمومتو بده بهم…
به سان سوزنی لبهایم را به کام گرفته و تنش را محکم میانِ پایم میکوبد.
نالهی پر از دردم را میانِ لبهایش خاموش میکنم.
لبهایم را دیوانه وارمیبوسد.
یک دستش میانِ پایم را بازی میدهد و دستِ دیگرش سینهام را می چلاند.
درد در تنم نبض میزند.
دیگر تمام شده بود!
شدتِ کمر زدنش را بیشتر میکند، لبِ پایینم را رها کرده و نگاهِ پر از لذتش را به چشمهایِ خیسم میدوزد:
-توله سگ دارم از شدت خواستنت دیوونه میشم!
تموم شد، دیگه مالِ من شدی ماهی، مالِ شاهکارت!
درد در تنم نبض میزد، قطرهی اشک اهسته روی گونهام سر میخورد.
دیگر تمام شده بود.
سرِ او میان سینههایم میچرخید، دست میانِ موهایش برده و اهسته لب میزنم:
- تموم شد، دیگه تموم شد شاهکارِ دیوان سالار!
صدایِ آژیرِ ماشینِ پلیس در گوشم میپیچد…
اینجا شروعِ داستان ما بود!!!!
ادامه👇👇👇
https://t.me/+IxsiTf10vQI1NzI0
https://t.me/+IxsiTf10vQI1NzI0
https://t.me/+IxsiTf10vQI1NzI0 | 301 | 4 | Loading... |
22 بیبی نگران سر از سجاده برداشت و رو به نبات که پشت پنجره نشسته و در گوشیاش چیزی تایپ میکرد پرسید:
-امیررضام نیومد؟
چشمان درشت نبات به طرفش چرخید:
-نه.
آشوب در دل بیبی افتاد اما به روی خودش نیاورد و از جا بلند شد:
-انشالله که خیره.
نبات دلواپس به پیام محدثه خیره بود
(امتحان فردا رو خوندی؟ وای این استاده چقدر گیره)
که همان وقت پیامی از سمت سهیل دوست امیررضا روی صفحهی گوشی نقش بست:
(سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم، شما از امیررضا خبر دارین؟)
نفس در سینهی نبات گره خورد. یعنی چه؟ کجا بود که عالم و آدم دنبالش بودند؟
دستپاچه بلند شد و در حالی که تند به طرف حیاط میرفت، شمارهی پسرعموی بدعنقش را گرفت. اما امیرضا جواب نداد.
با استرس طول حیاط را پیمود و سه بار دیگر هم تماس گرفت.
در آخرین دقایق و در اوج ناامیدی صدای کشدار امیررضا قلبش را تکان داد:
-جاااااااانم؟
صدای کشدار و سکسکهها برای پی بردن به مستیاش کافی بود.
نبات شوکه و ترسیده گفت:
-خوبین؟
امیررضا میان خنده بریده، بریده گفت:
-چیشده یاد ما افتادی خانم دکتر؟ دلت تنگ شده؟ اونموقع که تو بغلِ اون پسر جوجه فوکلی میخندیدی یادم نبودی!
نبات گیج و ترسیده تکرار کرد:
-امیررضا چته؟ کدوم پسر؟
امیررضا انگار در عالم دیگری بود که هذیان گونه گفت:
-بعد عمری دلم برای یکی رفته که نگامم نمیکنه. حقم داره. قلبم که یکی در میون میزنه، ازش ده سالم که بزرگترم. عین خودشم دکتری نمیخونم که. از کل خاندانمم طرد شدم. حق داره دیگه!
دوباره خندید:
- کار خدا رو میبینی؟ یا زنگ نمیزنه یا وقتی زنگ میزنه که قراره بیشتر گوه بزنم به تصوراتش.
نبات مستاصل و لرزان نامش را صدا کرد:
-امیررضا؟! مستی؟
-چه خوبه صدام میکنی ها! انگار که اینجا کنارمی. تو بغلمی. پیشونیت چسبیده به پیشونیم. تنت چسبیده به سینهام و...
مستی هوشیاریاش را زایل کرده بود و نمیفهمید چه میگوید. نبات پلک فشرد و زیر لب زمزمه کرد: " مسته نمیفهمه. حساس نشو. حساس نشو خر خدا."
_کجایی؟ خونه خودتی؟
امیررضا کشدار جواب داد:
_جااااان! میخوای بیای خونهام؟! نمیترسی بخورمت؟
از حرص و استرس به جان پوست لبش افتاد.
سردرگم پلک بست:
-چقدر خوردی اینجوری شدی؟ حواست به قلبت هست اصلا؟ بچهای مگه؟ نمیدونی برای قلبت ضرر داره اون کوفتی؟
امیررضا سکوت کرد و آرامتر از دقایقی قبل لب زد:
_قولمو شکستم. قول داده بودم سیگار نکشم ولی نشد! قلب میخوام چیکار وقتی واس یکی دیگه میزنه و اون به چپش گرفته ما رو؟
درمانده وسط ایوان ایستاد و عصبانی نالید:
_زنگ میزنم سهیل بیاد پیشت. فقط لطفا دیگه نخور، خب؟ به فکر قلبت باش.
خندهی تلخش گوش نبات را پر کرد. پر از خشم غرید:
-دل لامصبم تورو میخواد هنوز نفهمیدی خانم دکتر؟!
نبات درمانده سکوت کرد که امیررضا پرسید:
_میای؟!
ثانیهها بینشان سکوت برقرار شد و سپس صدای خندهی تلخ امیررضا بلند شد:
_نمیای پس!
پسرک دوباره خندید و اینبار خفهتر نالید:
- البت کار درستی میکنی خانم دکتر! برو بگیر بخواب... گور بابای امیر رضا و دل...
نبات به میان حرفش پرید:
_میام.
https://t.me/+6xRkWiE1JmY2NTc0
https://t.me/+6xRkWiE1JmY2NTc0
https://t.me/+6xRkWiE1JmY2NTc0
https://t.me/+6xRkWiE1JmY2NTc0 | 342 | 2 | Loading... |
23 ترفند گرفتن ۱۰میلیون سکه رایگان همستر 🎁💰 | 165 | 0 | Loading... |
24 کد مورس ۱ میلیونی همستر امروز 🧙♂️ | 241 | 0 | Loading... |
25 سکه مهمتره یا پروفیت ؟🐹 | 131 | 0 | Loading... |
26 کد مورس جدید منتشر شد 🎁 | 365 | 0 | Loading... |
27 کد پنج میلیون امروز همستر 🐹 | 312 | 1 | Loading... |
28 کارت های امروز همستر 🐹 | 314 | 0 | Loading... |
29 کارت های امروز همستر 🐹 | 1 | 0 | Loading... |
30 اگه همستر بازی میکنی این چنلو لازم داری 🪙 | 550 | 0 | Loading... |
31 کارتهای امروز ۵ میلیون سکه رایگان🎁 | 206 | 0 | Loading... |
32 Media files | 320 | 0 | Loading... |
33 یه پسر کردتبارِ چش ابرو مشکی و سکسی🔥
یه کوه غیرت و تعصب🥹
پسری که در نگاه اول دلداده یه بیوهی لوند میشه که از قضا توی شهرشون غریبه!
اون زن و عقد میکنه و میشه پناه براش، اما میتونه دلش و آروم کنه و سمتش نره؟🥲
میتونه به لوند بودناش بیتوجهی کنه یا...🙊💦🔞
https://t.me/+9n66L-ONFsE1NjRk
https://t.me/+9n66L-ONFsE1NjRk
- نوک سینه هات چرا قرمز شده؟
دخترک خجل دست روی نوک سینه اش گذاشت.
- چیزه... بچه گاز زده آقا. ش... شما...
وقتی مرد کنارش نشست، کلامش قطع شد.
- شیر نداری که گاز میگیره؟ باید تست کنم!
دستت داغش و روی نوک سینهی دیگرش گذاشت و دختر به خودش لرزید.
- آ...
پسر جلو رفت و اینبار با زبان داغش ....🔥💦
https://t.me/+9n66L-ONFsE1NjRk | 366 | 1 | Loading... |
34 -دیگه جلوی من روسری سرت نکن!
با حرفی که زدم قاشق از دستش افتاد.
و خودش هم از صدای ایجاد شده ترسید...
۱۷ سال ازم کوچیک تر بود و مثلاً زنم بود، البته زنی که خونبس بود!
این دختر خواهر قاتل برادرم بود و به رسم و رسومای مسخره خونبس خانواده ی ما!
نگاهش رو با دو دلی به چشمام داد و ازم میترسید؟ ادامه دادم:
- روسری سرت میکنی احساس میکنم تو خونهی خودم غریبم؛ دیگه جلو من سرت نکن
هیچی نگفت، دو ماهی میشد با من زندگی میکرد ولی نه حرفی بینمون بود نه چیزی، حتی دخترک انگاری زیادی غمگین بود که شب ها صدای گریه از اتاقش بلند میشد و این اولین مکالمهی ما بود...
به زور لب زد:
- چ..چشم
دوباره سر پایین انداخت و مشغول بازی با غذاش شد و من میخواستم سر حرف و باز کنم و با دیدن کبودیا روی دستش اخم کردم:
- دستت چی شده؟ مامانم اذیتت کرده؟
اینبار سریع نه ای گفت و سر بالا آورد:
- نه آقا خانومجون فقط الکی میخواد نشون بده از من خوشش نمیاد الکی غر میزنه سرم وگرنه بهم کاری نداره،خودم خوردم زمین
پس زبون داشت! سر انداخت پایین.
- حقم دارن، من خب.. من خواهر قاتل برادرتونم... خونبسم
غریدم:
- تو کشتی مگه؟ داداشت کشت اما مرتیکه ی ترسو پشت تو قایم شد! گناهی نداری، من اگه گرفتمت به خاطر این بود که زن عموم نشی
با شنیدن اسم عموم بدنش لرزید، هر چند که خود منم فقط قصدم خیر خواهی نبود!
- دو ماهی گذشته من میخواستم آروم شم بعد باهات حرف بزنم، سنت کمه دلت نمیخواد درس بخونی هنری چیزی یاد بگیر..
چشماش به یک باره برق زد:
- آشپزی! من آشپزیم خیلی خوب... یعنی..
به ظرف غذای جلوم نگاه کرد وخب این یه مورد و راست میگفت و سری به تایید تکون دادم و برای این که یخش آب شه لب زدم:
- خدایی خوبه...پس دوست داری یه سرآشپز شی!
لبخندی زد و لبخندش قشنگ بود و ادامه دادم:
- تو خونه من داری زندگی میکنی تمام مسئولیتت با من اما منم در مقابلش یه مسئولیت از تو میخوام
لبخند از رو لبش پر کشید، ترسید... میدونستم ازم میترسه روزای اول از ترس من مرد حاضر بود طبقه پایین پیش مادرم که فقط بهش زخم زبون میزد بمونه. ادامه دادم:
- بهت قول میدم مستقلت میکنم اما در اضاش من یه بچه میخوام!
بغض کرد:
- اگه... اگ قبول نکنم؟
تند گفتم:
- همین جوری تا آخر عمر نمیتونیم زندگی کنیم کنار هم، من اجازه دارم بهت دست بزنم ازت تمکین بخوام بچه بخوام اما آدمی نیستم که به زور کاری و پیش ببرم
اشکش روی صورتش ریخت که کلافه شدم
- ببین من این قدر ادمم که دارم آیندتو تضمین میکنم باهات معامله میکنم در صورتی که میتونم بگم حقمه حق مخالفت نداری
- میدونم آقا، لطف دارید شما
دلم برای مظلومیتش سوخت و بر خلاف میل درونیم گفتم:
- قرار نیست بهت دست بزنم، میبرمت دکتر... بارداریت مصنوعی اصلا قرار نیست بین منو تو رابطه ای یا سکسی باشه... قبوله؟
سرخ شده پچزد:
- چاره ی دیگه ای مگه دارم
محکم گفتم:
-نه! به نفع هر دومونه... باور کن
https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0
https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0
تو ماشین کنارم نشسته بود و بدنش لرزون بود، این سری توپیدم:
- چرا این جوری میکنی یه لقاح مصنوعیه درد نداره کلا دو دقیقست
نالید:
- من... من میدونی که دخترم
- دکترتم میدونه اینو، یه لحظهست لیلی... ما قبلا ده ها بار راجبش حرف زدیم
اشک هاش روی صورتش ریخت و به سختی و خجالت زمزمه کرد:
- دلم نمیخواد، دلم نمیخواد دخترانگیم این طوری این طوری... کاش بفهمی...
حرفشو خورد ولی من فهمیدم منظورش رو...
بهت زده نگاهش کردم که رو ازم گرفت.
- یعنی من این همه پول خرج کردم که لحظه ی آخر بهم بگی خودمم میتونم مامانت کنم؟
سرخ شد و نگاهم نمیکرد، ماشین و روشن کردم و سمت خونه دور زدم که ادامه داد:
- کجا میری؟!
بی تعارف و سرخوش گفتم:
- خونه برای مامان کردنت، دختر خانوم
باز هم ترسید، دخترک هم خرو میخواست هم خرما، شاید چون سنش کم بود شاید هم چون اختلاف قد و هیکل زیادی داشتیم میترسید هر چی بود سعی کردم آرومش کنم:
- میدونی که هواتو دارم اذیتت نمیکنم
نگاهش به بیرون بود و بغض داشت:
-تو از بابا و داداشی که منو به حراج گذاشتن مرد تری میدونم هیچ وقت اذیتم نمیکنی
ادامه ی تو خونه رفتنشون...🔞
https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0
https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0
https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0
https://t.me/+ldwioXWDTAtmM2U0 | 414 | 1 | Loading... |
35 #پارت۱۳
دستم را تکان میدهم.
اخلاقش را شناخته بودم.
میدانستم حرف که زند پای حرفش میماند.
- من با تو هیچ جا نمیام، خودم خونه دارم میرم اونجا…
مکث میکنم:
- با یه متجاوز زیرِ یه سقف نمیمونم!
نیشخند میزند ، جای انگشتهایش رویِ دستم باقی مانده بود.
- زِکی! الان شدم متجاوز؟
ترهای از موهایم را میان انگشتهایش پیچ میدهد:
- وقتی خودتو زیرم پهن کردی بودی متجاوز نبودم، الان شدم بکن در رو خوشگلم؟
لحنِ صحبتش مرا میترساند.
میترسیدم دنبالِ او روانه شوم، میدانستم که استخوانِ سالم برایم باقی نمیگذارد!
- نشنیدی چی گفتم؟ من خودم خونه دارم، میخوام برم خونم!
دستش را برای تاکسیِ خطی زرد رنگ بلند میکند:
- سندِ خونتو بذا تو طاقچه نیگاش کن حسرت بخور!
چون قرار نیست پاتو بذاری اونجا!
اون خونه واسه روزای مجردی و خراب بازیت بود، الان دیگه باس بچسبی به زندگیت!
حرص در شقیقهام میتپد و بغض بیخِ گلویم را میچسباند:
- من خراب نیستم!
از گوشهیچشم خیرهام میشود، لحنش بویِ کنایه میداد!
- اون همه عشوه و آه و ناله فقط از یه اینکارش بر میاد قناری!
اینکاره بودی که خودت خواستی تقتو بزنم!
https://t.me/+HuDSJtQvntpiZmFk
https://t.me/+HuDSJtQvntpiZmFk
https://t.me/+HuDSJtQvntpiZmFk
میدونه متاهله... میدونه بند دلش بسته شده به جون نامزدش ماهی خانوم.
اما تحریکش میکنه...
وادارش میکنه به یه رابطه تند و آتشین!🔥
اما به شکلی که تجاوز دیده شه نه به اختیار...!
قُرابِ دیوان سالار میشه متجاوزگر!
مرد عاشق پیشهای که همه زندگیش ماهی خانومشه.
میشه متجاوزگر!
به جرم تجاوز به تابان محکوم میشه اما.....
خبر نداره که همه چیز طبق خواسته تابان پیش رفته!!!! | 194 | 2 | Loading... |
36 -من می خوام برم دانشگاه حاج بابا نمی خوام با امیررضا ازدواج کنم!
حاج بابا عصایش را روی زمین کوبید و بی انعطاف گفت:
-ازدواج نه و صیغه!
رو حرف منم حرف نزن، بخواین تو یه خونه باشین باید به هم محرم بشین.
شرط رفتنت به دانشگاه همینه دختر، حالا تصمیم با خودته!
پاهایم را روی زمین کوباندم و رو به امیررضا که خونسرد نشسته بود گفتم:
-تو یه چیزی بگو امیر، بگو تو هم نمی خوای این محرمیتو!
-من مشکلی ندارم، به هر حال اینطوری برای جفتمون بهتره دختر عمو... یه وقت خدای ناکرده با دوتا نگاه دچار گناه نمی شیم.
با حیرت نگاهش می کنم اما او اهمیتی نمی دهد و با بوسیدن دست حاج بابا از او خداحافظی می کند.
به دنبالش تا حیاط می دوم و مچ دستش را چنگ می زنم، مشتم را محکم روی سینه اش می کوبم:
-اون چه حرفی بود که زدی؟
نکنه تو هم خوشت اومده!
انگشت اشاره ام را روی سینه اش زدم:
-اگه فکر کردی صیغت بشم میتونی بی ناموس بازی در بیاری کور خوندی امیررضا.
سرش را کج می کند و با تمسخر نگاهم می کند. دستش یکباره دور کمرم حلقه می شود و مرا به سینه اش می چسباند.
-تو انقدر برام بی ارزشی که ترجیح می دم بهت کلا دست نزنم بچه! فقط مواظب باش تو عاشقم نشی چون دست رد به سینت می زنم جوجوی خوشگل!
پوزخندی می زند و سرش را پایین می آورد، بوسه ی کوتاهی به لبم می زند و بعد مثل یک تکه زباله رهایم می کند.
غرورم را جوری با این کارش شکست که فکر می کردم تا ابد از او متنفر می مانم غافل از اینکه قلبم به امیررضای ممنوعه کشش پیدا می کند و...
(چند ماه بعد)
شمع ها را روشن می کنم و به لباس کوتاهم دستی می کشم.
گفته بود امشب زودتر می آید خانه و من هم تصمیمم را گرفته بودم، همین امشب عشقم را به او اعتراف کنم.
صدای باز شدن در را که می شنوم با شوق جلو می روم و لبخند عمیقی می زنم.
-سلام عزیزم خوش اومدی!
با تعجب نگاهی به سر و وضع من و میزی که چیده ام می اندازد.
-این چه ریختیه بچه؟
چه کسی میدانست اصلا شاید عاشق همین بچه گفتنش شده بودم.
-خواستم یه شب خوب زن و شوهری با هم داشته باشیم.
ابروهایش بالا می پرند و با لبخند کجی سر تا پایم را نگاه می کند.
-چیزی خورده تو سرت نبات؟
به هر حال باید بگم نمی تونیم امشبو به قول تو زن و شوهری بگذرونیم چون باید بریم خونه ی حاج بابا!
اخم ناراحتی می کنم:
-حالا حتما باید همین امشب بریم؟
اصلا چرا میخوایم بریم من فردا کلاس دارما.
دکمه ی بالایی پیراهنش را باز می کند:
-اره امشب حتما باید بریم.
صیغمون باطل می شه دیگه از دستم راحت می شی بچه!
دستم می لرزد و به سختی می پرسم:
-تو گفتی باطل کنن؟
محکم می گوید:
-اره، چون قراره بالاخره عیال وار بشم، با یه زن صیغه ای که بهم جواب مثبت نمیده جوجه!
او می خندد و من مانند مرده ها اشک می ریزم!
یک لحظه چشمم سیاهی میرود و جلوی چشمان ناباورش روی زمین سقوط می کنم و...
ادامه👇💔
https://t.me/+M1Yu1RKJRGZmNTdk
https://t.me/+M1Yu1RKJRGZmNTdk
https://t.me/+M1Yu1RKJRGZmNTdk | 188 | 1 | Loading... |
37 🐹با پروکسی هاش خیلی راحت و بدون قطعی بازی همسترت میاد بالا :
@Proxiii | 190 | 0 | Loading... |
38 🔴 رسمی : اینترنت از امشب به علت انتخابات دوباره ملی میشه.
اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
•° @Proxy
•° @Proxy | 178 | 0 | Loading... |
39 🔴 رسمی : اینترنت از امشب به علت انتخابات دوباره ملی میشه.
اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
•° @Proxy
•° @Proxy | 129 | 0 | Loading... |
40 🔴 رسمی : اینترنت از امشب به علت انتخابات دوباره ملی میشه.
اگه تلگرامتون وصل نمیشه حتما این چنل رو داشته باشین پروکسی های ملیش قطعی ندارن :
•° @Proxy
•° @Proxy | 286 | 0 | Loading... |
هر 1000 تا همستر 19 دلار ، راسته؟😍😳
همستر آخرش برامون پول میشه یا نه؟!
کیف پول همستر فعال شد ⭐️
همستر با چه قیمتی لیست میشه ؟!
👇🏼👇🏼
https://t.me/+MwIpBPp_5rozNmFh
https://t.me/+MwIpBPp_5rozNmFh
اگه دنبال همستری #فوری عضو شو ☝️☝️
100
از ترس تو شلوارم جیش کردم و یهگوشه قایم شدم!
_گندم کوچولوم؟ پشت مبل چیکار میکنی قربونت برم؟
اشک توی چشمام جمع شد و کمی عقب رفتم.
_جلو... نیا.
کمی مکث کرد.
_چیشده چرا داری گریه میکنی کوچولوی من؟
آروم هق زدم: تو دوست بابامی چرا منو دزدیدی فرهان؟
اخم ترسناکی روی پیشونیش نشست.
_بهت نگفتم دیگه این مزخرفات رو به زبون نیار؟ تو مال منی گندم...!
دستم رو روی دهنم گذاشتم و هق زدم.
_بذار برم، ازت متنفرم!
قدمی به سمتم برداشت و با چشم هایی جدی و سخت نگاهم کرد.
_نفهمیدم چه غلطی کردی؟ مگه نمی...
با دیدن بدن لرزون و شلوار خیسم بهت زده سرجاش ایستاد.
_تو...
می دونست من مریضم و زود از همه چیز میترسم اینجوری آزارم میداد.
_شلوارت چرا خیسه. ها؟
هردو دستم رو از خجالت روی صورتم گذاشتم و اشکام شدت گرفت.
_تو شلوارم جیش کردم!
با صدای چرخیدن کلید حیاط با وحشت نگاهش کردم حتما دوستش آرمان بود!
با قدم های بلند و کلافه به سمتم اومد، سریع دستش رو دور پاها و کمرم انداخت و بغلم کرد.
_ببین با آدم چیکار میکنی فسقلی!
چشمام گرد شد فرهان یه آدم فوق وسواسی بود آخه چجوری...
قبل از این که پای آرمان به خونه برسه با قدم های بلند به سمت حموم رفت و بعد گذاشتنم روی وان و در رو قفل کرد.
_در بیار شلوارتو!
چشمام گرد شد.
_چی؟ نه تو فرهان...
یه قدم به سمتم برداشت و سریع شلوار راحتیم رو پایین کشید با خجالت دستمو جلوم گرفتم تا قلبای صورتی روی شورتم مشخص نشه!
چشمش که به شورتم افتاد لبخندی روی لبش نشست خواست چیزی بگه که ضربه ای به در خورد.
_کجابی فرهان؟
شیر آب گرم رو باز کرد و لب هاش رو به هم فشار داد.
_تو حمومم دیگه چه مرگته؟
صداش متعجب شد.
_پس گندم کجاست؟
بعد از گرم شدن آب شلنگو آروم روی پاهام گرفتش و شروع به تمیز کردن بین پاهام کرد، خجالت زده پاهامو به هم فشار دادم.
_اونم با من تو حمومه... باز کن پاهاتو دختر!
هینی کشیدم و چشمام گرد شد.
صدای خنده هاش از پشت در بلند شد، دلم میخواست بمیرم.
_باشه داداش پس ما مزاحم کارتون نمیشیم... ولی یواش تر زشته!
فرهان مکثی کرد و با اخم از بین پاهام بلند شد.
_آرمان گمشو تا نیومدم ترتیب تورو هم ندادم!
خون با شدت به گونه هجوم آورد.
به محض بسته شدن در به سمتم برگشت.
چشم هاش داغ بود و حسابی برق میزد دستشو و لای پاهام کشید و گفت:
_خب حالا شورتتو در بیار بذار لای پاتو بشورم گندم کوچولو!
https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0
https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0
https://t.me/+g-UFW5FSX7g5ZWM0
من فرهانم...!🔥
مرد کله گندهی سگی که تموم دل خوشیم دختر رفیقمه... اون مثل دخترمه و عمو صدام میزنه ولی قرار نبود دل اون دختر کوچولو واسم بره و با دلبریاش اغوام کنه...!💦
یه روز با اومدنش به خونم کنترلمو از دست دادم و زندونیش کردم تا هرشب...🔥❌
#پست_1 رمان مردک جذابِ وحشی با دخترِ دوستش میخوابه😱💦
18500
روی تنش خیمه زدم و پج پج وار لب زدم:
-ببوسمت؟
نگاهم نمیکرد، خیره شده بود به بازوی برهنهام.
مثل خودم آرام جواب داد:
-برام فرقی نداره، دوست داری ببوس...
این همه سردی میانمان به طرز عجیبی ترسناک بود.
دقیقاً حس و حالی هم سطح با او داشتم.
بدون هیچ اشتیاقی برای بوسیدن و عشق بازی.
گرفتار شده در اجباری که خودم با دست های خودم ساختمش و حق بیرون آمدن از آن را نداشتم.
باید امشب تا تهش را میرفتم. نباید اراده ام را چیزی میلرزاند.
نه بی حسیمیانمان، نه حس گند و ناراحتی که فضا را پر کرده بود.
چانهاش را با نوک انگشت کمی چرخاندم تا مجبور شود به چشمانم زل بزند.
نگاهم را روی تک تک اجزای صورتش چرخاندم. تلاشش برای بی تفاوت بودن ستودنی بود اما حیف که از پس چشمان غمگینش برنمیآمد.
خواستم از خیر چند کلامی که داشت روی زبانم میآمد بگذرم، اما دیگر نخواستم اینقدر نامرد باشم برای اولین بار یک دختر.
خیالم از او راحت بود.... انقدر امارش را از هر هزار طرف دراورده بودم که میدانستم هیچ رابطه ای عاطفه ای با هیچ مردی نداشته.
همانطور که دست هایم رفته رفته برای شکستن مرزها پیشروی میکرد، گفتم:
-اگه اذیت شدی، بهم بگو.
سرتکان داد و اینبار کامل دیگر چشم هایش را بست و باز نکرد.
زمزمه آرامش حال خرابم را خراب تر کرد:
-فقط زود تمومش کن، لطفاً.
در نقطهی بدی به صلحی موقت رسیده بودیم.
شاید فردا باز هم در جواب هر حرف، چیزی از آستینش درمیآورد ولی من دلم میخواست روی سرکشش را حالا نشان دهد.
نهایت تلاشم را برای آرام طی کردن مسیر کردم اما قطرهی اشک سرازیر شده از گوشهی چشمش، از نگاهم دور نماند.
در تمام طول مدت همهی دردش را میان لب های چفت شده و چنگی که به ملحفهی روی تخت میانداخت، خفه کرده بود و جز "آخی" کوچک، آن هم برای یک لحظه، هیچ صدای از او درنیامد.
این دنیا زیادی بد تا میکرد. هم با من، هم با دختری که بدون اینکه اجازه دهد خودش حسی از رهایی جسم را تجربه کند، کنارم زده بود و پاهای برهنهاش را در شکم جمع کرده بود.
چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم و از جایم تکان بخورم.
دست روی ساق پایش گذاشتم و کلافه گفتم:
-اینجور بدتر اذیت میشی، بذار...
حرفم را خواند که میانش پرید و معترض نالید:
-نمیخوام...ولم کن جون عزیزت...نمیخوام به فکر من باشی.
و بلافاصله به ملحفه چنگ آورد و سعی کرد بدنش را با آن بپوشاند.
خیلی سریع شلوارم را پا زدم و دوباره کنارش برگشتم. درد داشت ولی انقدر ساکت و خاموش بود که دلم میخواست سرم را به دیوار بکوبم.
قرار بود کاپ شجاعت بگیرد که انقدر به خودش زجر میداد؟!
دست روی پهلواش گذاشتم و سرم را خم کردم برای دیدن صورتش.
درگیر خودش بود و فارغ از حضور من.
-حالت خوبه؟ خیلی درد داری؟!
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
https://t.me/+QAFD6XeHINQxNjE0
پارت واقعی
51700
:هیچکس جرئت نزدیک شدن بهش رو نداره، نمی دونیم تا کی تو اون خراب شده دووم میاره، باورت میشه رئیسمون، آقامون که یه تریلی اسمش و نمی کشه تو اون تیمارستان لعنتی بستریه؟ اسمش خونه است ولی توش دور از آقام باشه دیوونه خونه است، آدم سالم اونجا عقلشو از دست میده! شده یه موجوده دیگه، با بدبختی و هزار و یک دارو و کوفت و زهرمار دو دقیقه میخوابه؛ دکتر گفته وضع اعصابش داغونه و ما هیچ غلطی نمی تونیم کنیم!
صدای ساشا، بادیگارد و جان نثار آن هیولا که حال رسماً در حال التماس کردن به او بود در گوشش میپیچید و با چشمانی خالی از هیچگونه حسی برعکس قلب بی نوایش که عجیب از درد آن کلمات به خود میپیچید نظاره گر مردی بود که حال مقابلش زانو زده بود و با بغضی که هیچ وقت تا به آن زمان از او ندیده بود ادامه داد
: میدونم، بد کرده، بد کردیم! گند زده شد به زندگیت، اصلاً دور از جون آقام باشه غلط کردیم، هرچی تو بگی، تا آخر عمر نوکریتو میکنیم، جبران نمی شه میدونم! نه پدر و مادرت بر میگردن نه زمانی که از دست رفت ولی تو خانومی کن، تو بزرگی کن و ببخش! تویی که میدونی آقام چقدر خاطرتو میخواد، تویی که حال بد و جنونش رو دیدی، تویی که مریضیش و میدونی بیا و تا کار از کار نگذشته ببینش، به خدایی که می پرستی اون ببینتت آروم میگیره، نزار خودش بیاد سر وقتت،
راست میگفت، جنونش را میشناخت، به خوبی زمانی که بخاطر همان جنون اورا برای رفتن بر سر مزار پدرش بدون اجازه ی او در قفس سگ ها انداخته بود و مسبب مدت ها بند آمدن زبانش شده بود را به یاد داشت! یا روزی که تا مرز خفه کردن برده بودتش! اصلاً آن روز را میتوانست فراموش کند که زمانی تا سر حد مرگ کتک خورده بود؟
جنونش به کنار، اصلاً آنقدر بخشنده بود که میتوانست همه ی آن اتفاقات را ببخشد، سر نوشتی که به لطف حضور آن مرد و خودخواهی هایش به کل عوض شده بود را چه میکرد؟
پدر و مادری را که هیچوقت نتوانسته بود ببیند را چه؟
قلب زبان نفهمش نهیب زد
: او همانی بود که تورا از زندگی وحشتناکی که میشد داشته باشی نجات داد! او کسی بود که زندگی کردن و عاشق شدن را آموخت، پس تکلیف منه بدبخت که گرفتارشم چه؟ همه ی زجر هایت را یادآور شدی اما یادت هست بعد هرکدام از بلاهایی که بر سرت می آورد خودش را چگونه تنبیه میکرد؟ دیوانه شدن هایش را بر سر خود به یاد نمی آوری؟
: ساشا، فکر میکنم دیگه کافی باشه!
با هشدار عصبی مایکل، برادر تازه پیدا شده اش ساشا ناامیدانه از جا برخاست و نیم نگاهی مجدد به وارثانا انداخت و با ندیدن واکنشی از سمتش عاجزانه اتاق را ترک کرد
برادرش دلداریش داد که هر تصمیمی بگیرد پشت اوست، می دانست حتی آن ها نیز نمی توانند بیخیال آن مرد شوند! نه بیخیال و نه حریفش!
*
آمده بود به قتلگاهش، میخواست با چشمان خودش ببینتش! خود را گول زده بود که میخواد خورد شدنش را ببیند اما زهی خیال باطل! دلتنگی که این حرف ها سرش نمی شد!
گام های سنگینش را بی حرف سمت درب خانه حرکت داد و به محض باز شدن در با صدای عربده ی وحشتناکی که در آن پیچید وحشت زده در جای خود سنکوپ کرد، آن فریاد های وحشتناک را به خوبی میشناخت مطعلق به آن مرد بود!
با صدای کوبیده شدن چیزی، ناخوداگاه به دنبال بادیگاردهایی که بی مهابا میدویدند، دوید و تا به خود آمد، با مردی رو به رو شد که چشمان خونی و جنون زده اش چنگ میشد بر دل ویرانش!
نگاهش قفل آن نگاه ترسناک و عجیب شده بود و پاهایش رسماً قفل کرده بود،آن سوپراستار محبوب و همیشه شیک پوش کجا و مرد ترسناک و دیوانه ی مقابلش کجا!
در سکوت خیره سیاهچال چشمانش بود که لب مرد به آرامی به یک طرف انحنا گرفت و برق وحشتناکی در چشمانش خانه کرد، برقی که ته دل دخترک را خالی نمود
: پس برگشتی خونه جوجه ام!
قدمی سمتش برداشت و بی توجه به دستانی که از آن خون میچکید، دیوانه وار سری بالا و پایین کرد و ادامه داد
: خوب کاری کردی! یه کم دیگه دیر میکردی، دیگه نمی تونستم تو این خراب شده بمونم!
حالش خوب نبود!
مرد گویا در خواب حرف میزد و آن حالت نه تنها دخترک را بلکه بادیگارد هارا نیز به وحشت انداخته بود که جلو آمدند و مهدی به آرامی لب زد
: رئیس..شما حالتون خوب نیست ممکنه آسی
هنوز حرفش تمام نشده بود که با ضربه ای به دیوار کوبانده شد
دخترک از ترس گامی عقب رفت
: اومدم زجر کشیدنتو ببینم و برم! پس خیالبافی نکن برای خودت جناب نامدار!
مرد تای ابرویی بالا انداخت و دیوانه وار کف زد
: این ورژنتو بیشتر دوست دارم! زبون باز کردی!
ولی ببینم وقتی دوباره برگشتی پیشم و به تخت بستمت و زیرم آه و ناله کردی باز همین زبون و داری یا نه، کوبانده شدن دخترک روی تخت کاری نبود که کسی بتواند جلویش را بگیرد!
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
https://t.me/+XoeXMg7guNw5ZWRk
24700
- دختره چند سالشه؟! پریود مریود میشه؟!
کریم سر پایین گرفته آرام لب زد:
- میگه ۲۳ آقا! بله پریودم میشه از اون کسی که اوردتش پرسیدم.
پکی به سیگارش زد و متفکر لب زد:
- کس و کاری چیزی نداره؟! دوروز دیگه از زیر گور در نیان!
- نه آقا خیالتون تخت! پرسیدم گفت هیچ کس و نداره دو سه باری دنبالش کردم واقعا کسی و نداشت.
اخمی میان دو ابروی پرپشتش نشست.
- به خدیجه گفتی چکش کنه؟!
- بله آقا همه کار هارو کرده تر و تمیز لباس نو کرده تنش
با دست اشاره ای به بیرون زد
- خیلِ خب! بفرستش داخل. خودتم تا صدات نزدم تو عمارت نچرخ
- رو چشم آقا.
کریم بیرون رفت و کمی بعد تقه ای به در خورد و بلافاصله در باز شد و دخترک داخل شد
زیر چشمی خیره اش شد
صورتِ کوچک و سرخ و قدِ کوتاهش به ۲۳ سال نمی خورد
- سرت و بگیر بالا ببینم.
آرام سر بالا گرفت
- اسمت چیه؟
- م...ملورین آقا!
پکی به ته سیگارش زد.
- چند سالته؟!
- بی..بیست و سه...
تک ابرویی بالا داد و از پشت میزش بلند شد و نزدیک دخترک رفت...
چرخشی دورش زد که دخترک از ترس در خودش جمع شد.
از پشت سر به او نزدیک شد و در گوشش آرام زمزمه کرد
- که بیست و سه سالته ؟!
دخترک از جا پرید و کمی جلو تر رفت
صداش لرزان شده بود.
ترسیده بود
- ب..بله آقا...
- که تنهایی ؟! هوم؟!
ته مانده سیگارش را جلو رفت و داخل زیر سیگاری خاموش کرد
سیگار جدیدی آتش زد و با آرامش خاصی لب زد
- تا وقتی که آتیش این سیگار خاموش میشه وقت داری راستش و بگی دختر جون! وگرنه من وقت خاله و خاله بازی ندارم....
دخترک از ترس لرزید..
- من...من که راستش و گفتم... چی و بهتون بگم؟
پوزخند زد و خیره اش شد
- این که چند سالته و برای چی اینجایی؟!
- ۲۳ سالمه! پول نیازم! اومدم...اومدم که...
شرمش شد از قصدش بگوید.
- سیگارم داره تموم میشه! یک....دو....
بازم سکوت کرده بود.
چرا حرف نمی زد؟!
- سه! وقتت تموم شد دختر جون! برو سر کس دیگه ای رو شیره بمال
سپس فریاد زد
- حلیمه! حلیمه بیا این دخترو ببر...
یک لحظه با ترس و دلهره نزدیکش شد
- چشم آقا غلط کردم...اشتباه کردم میگم ...میگم...
نیشخندی زد و آرام دوباره لب زد
- تا تموم شدن سیگار بعدیم حرفت و می زنی...
سیگار را روشن کرد .
- ا...اسمم ملورینه....
۱۷ سالمه... پدر ...پدر و مادرم و توی تصادف ازدست دارم..
یه...یه خواهر کوچیک دارم ۴ سالشه سرطان خون داره...
پول ...پول برای داروهاش ندارم..
به اینجا که رسید اشک هایش جاری شد
- اومدم پیش خاله نسرین... بهش میگن خاله
اونجا...اونجا میگفتن با همه مردا بخواب من...من بدم میومد...
پول میخواستم. تا این که یدونه از دخترای اونجا...گفت که یکی هست دنبال دختره...
با خجالت ادامه داد
- دنبال دختر باکرهست! آدرس گرفتم..
اومدم اینجا... پی...پیش شما...
ته مانده سیگار دوم را در زیر سیگاری خاموش کرد
- آفرین... حالا راستش و گفتی میتونم بهت فرصت بدم
روی صندلی نشست و به دخترم خیره شد
صورت کوچک و زیبایی داشت...
بدنِ سفید و...
با دیدنش گُر گرفته دستی به ته ریشش کشید...
- من کمک میکنم دارو های خواهرتو بخری
ملورین سرش را به ضرب بالا گرفت
- اما شرط داره....
از پشت میز بلند شد و نزدیک دخترک شد
- کاری میکنم تا آخر عمرت بی نیاز بشی....
- چی...چی آقا!؟ هر ... هرچی شما دستور بدید...
- زنِ من شو...
دخترک،پوکر فیس نگاهش کرد...
- زنِ صوری من شو! به مدت یک سال میشی زنِ پسر حاجی....
میشی زن من، اما جلوی خانوادم.
دخترک با خوشحالی و بغض لب می زند
- من خاک پاتونم هر چی شما امر کنید.
خوبه ای زیر لب گفت و دست چک را از کمدِ میزش بیرون کشید و با چشمانی خمار لب زد
- این چکِ دریافتیِ اوله! برای امشبه!
لخت شو ، برای کاری که اومدی آماده شو! تا چکِ اول دارو های خواهرت و برات بکشم
پارت رمانشه❌👇 نبود لف بده❌🙏
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
https://t.me/+lm5SA5Ww_o0xOWQ0
47500