✧| تــــروفــــه |✧
تو را چون مستی لايعقل ولي هشيار، بوسيدم! 🤍 نویسنده: سایه و ریحان رمانهای دیگر #گاهوک و #مخدوم
Більше20 948
Підписники
-7524 години
+177 днів
+11230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
🎥 قـسمت دوم اشـتباه مـن 2 مـنتشـر شـد .
〽️ - دانلود با لینک مستقیم
Ⓜ️ - 1080p - 720p - 480p
100
🎞 سریال جدید و پرطرفدار | بریجرتون 2024 | فصل 3 قسمت ششم تا هشتم ( آخر ) منتشر شد 🎞
https://t.me/+S2clqrIKPJJiNTBk
🔥امتیاز : 7.4 ( با 179,937 رای )🔗ژانر : #درام , #عاشقانه 🌍 محصول کشور : #امریکا
100
🎞 سریال جدید و پرطرفدار | بریجرتون 2024 | فصل 3 قسمت ششم تا هشتم ( آخر ) منتشر شد 🎞
https://t.me/+S2clqrIKPJJiNTBk
🔥امتیاز : 7.4 ( با 179,937 رای )🔗ژانر : #درام , #عاشقانه 🌍 محصول کشور : #امریکا
100
- تاریخ عادت ماهانتو بهم بگو.
با تعجب سمت دانا برگشتم، اینجا چیکار میکرد.
با اخم بهم زل زده بود و دستاش توی جیبش بود. پرید روی پشت بودم این ور. آروم زمزمه کردم:
- سلام.
سرش رو تکون داد.
- علیک سلام، نگفتی تاریخ رو.
- چرا باید تاریخ بگم اخه؟ اونم تاریخ یه همچین چیز شخصی!
از خجالت حرارت از گونه هام بیرون میزد.
می ترسیدم بابام بیاد بالا و یا همسایه ها ببینن.
- چون مادرم بهم زنگ زده و گفته باید نوار بهداشتیاتو من بخرم.
چشم هام گرد شد.
- همین مونده دیگه.
بفرمایید لباس زیرامم بخرید. اقا دانا ما فقط نامزدیم.
- بهت نگفتم؟ فرا برای خرید لباس خواب میریم.
چشم غره ای رفتم.
بعد اون دعوامون روش میشد اینو بگه؟
توی کوچه یکم با پسر محله هم کلام شدم و لحظه ی اخر پسر محله دستمو گرفت که نیوفتم تو جوب.
دانا دید و منو کشون کشون اورد خونه و دستمو با آب داغ شست.
- نمیام خودتون بخرید.
- سایزتو نمیدونم.
اومد جلو و یهو جفت سینه هامو محکم فشار داد که
هینی کشیدم که تشت لباس از دستم افتاد.
با تعجب نگاهش کرد.
لباس زیرام پخش زمین بودن.
- بالا پشت بوم جا پهن کردنه شورت و کرستاته؟
- پس کجا پهن کنم؟
اخمالود شد.
- اگه پرواز کنه بیوفته رو سر پسر همسایه چی؟
عصبی شدم. داشت چرت میگفت. دیوار بلند یود.
- چرا بهم دست زدید؟
- میخوام سایزتو بدونم خودم بخرم.
واقعا جدی گرفته بود؟ همین مونده بود بره واسم شورت بخره! شونه بالا انداختم.
- سایز کردین؟ حالا بفرمایید برید.
رو چرخوندم که گفت:
- بذار سایز اینم بگیرم.
دستاشو دور لپای باسنم قاب کرد که یهو در بالا پشت بوم باز شد و...
- عه مادر اشتی کردید؟
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
https://t.me/+YRFD9o3JN_w5YjA0
18000
#پارتیک
#lab_mice 🐹
-پیاده شو منتظر چی هستی؟؟
دخترک به سختی پلکاشو از هم فاصله داد و گیج اطرافشو نگاه کرد
صدرا نفسشو محکم بیرون داد و با تمسخر گفت : چرا ماتت برده عین کسخلا؟؟ نکنه تا حالا ویلا و دریا ندیدی؟
البته که ندیده بود
دخترک از روستا بیرون نرفته بود تا یک هفته پیش!
لبای خشک شده اش رو به هم کشید و آروم گفت : نه... نمیدونم... یادم نمیاد
شنیدن این جمله خیال صدرا رو راحت کرد؛ دارو جواب داده بود!
دست مریزاد گفت به سامانِ عوضی! کارش حرف نداشت
سمت دخترک خیز برداشت و انگشت اشارهاش رو جلوی صورتش تکون داد
-ببین دخترجون! الان دیگه وقت پشیمونی نیست. اون موقع که واسه اون دلارا نقشه میکشیدی و قرارداد امضا کردی یادت نبود روزش که برسه ممکنه خا..یه کنی؟؟
دختر بیچاره کم مونده بود به گریه بیفته
هیچی یادش نبود.... مطلقا هیچی!
صدرا نوک انگشتش رو زیر لب برجسته و خوش فرمش کشید و نزدیک گوشش پچ زد : پیاده شو سدنا. بریم داخل روشنت میکنم!
پس اسمش سدنا بود!
انگار برای اولین بار این اسم رو شنیده
صدرا پیاده شد و فرصت داد تا دخترک به خودش بیاد
نباید زیاده روی میکرد!
ماشین رو دور زد و در سمت سدنا رو باز کرد
با لحن خشک و دستوری گفت : نمیخوای پیاده بشی؟
نامحسوس باید مراقبش میبود
هنوز دقیق نمیدونست عوارض دارو میتونه چیا باشه
سامان هشدار ضعف عضله و بی حس شدن دست و پا هم داده بود!
آرنج سدنا رو محکم گرفت و از ماشین بیرون کشید
سدنا مچ دستش رو چنگ زد و پلک به هم فشرد
-خوبی سدنا؟؟ این اداها چیه از خودت در میاری؟
سدنا کم مونده بود به گریه بیفته از اون همه گیجی و بی خبری و ضعف
حالا سرگیجه هم بهش اضافه شده بود و اجازه نمیداد حتی فکر کنه
با اون صدای ظریف و مخملی آروم زمزمه کرد : سرم... یهو گیج رفت. پاهام داره میلرزه
صدرا توی یه حرکت انگشتای دستشو روی گلوی سدنا چنگ زد و از لای دندوناش غرید: باز کن گوشاتو زنیکه هرجایی!
بذار کنار این تنگ بازیاتو
قراره یک ماه باهم اینجا زندگی کنیم و بعد هرکی پولشو بگیره و بره دنبال زندگی خودش
بعد از این یک ماه نمیخوام ریخت نحستو ببینم. پس واسه من عشوه و ادا نیا که بی فایده اس
فهمیدی؟
سدنا سعی کرد روی پاهاش وایسه و پرسید : یک ماه واسه چی باید اینجا زندگی کنیم؟
صدرا هر دو چمدون رو از صندوق عقب ماشین آخرین مدلش برداشت و گفت : گرفتی ما رو؟ از تهران تا اینجا تصادفم نکردیم که بگم سرت به جایی خورده
چرا هذیون میگی؟
بیا داخل تا گرما زده نشدی
وقت مریض داری نداریم!
گفت و بی توجه به دخترک مات و حیران وسط حیاط، وارد ویلا شد
نزدیک ورودی چمدونا رو رها کرد و با عجله پشت پنجره رفت تا سدنا رو زیر نظر بگیره
عین یه مجسمه همونجا خشکش زده بود
صبرش تموم شد که پنجره رو باز کرد و بلند گفت : نمیخوای بیای داخل؟؟
دخترک تکونی خورد و با قدم های ناموزون وارد ساختمان شد
صدرا جلو رفت و قبل از اینکه حرفی بزنه، سدنا گفت : من حالم خوب نیست.... هیچی یادم نمیاد. نمیدونم خودم کیام... تو کی هستی... اینجا کجاست و چرا اینجاییم
صدرا نیشخندی زد. دخترهی احمق!
جلوتر رفت و سینهی گرد دخترک رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد
لب به لالهی گوش سدنا چسبوند و محکم لب زد : تو یه جن.ده ای که با یه سایت پو.رن قرار داد بستی تا دو ماه دیگه سی تا فیلم تمیز از سی تا سکس با پوزیشنای مختلف تحویلشون بدی
واسه این کار نفری یک میلیون دلار گرفتیم
ترسیدی؟ پا پس کشیدی؟ به تخ*مم! من واسه اون پول کلی برنامه دارم
الان اگرم نخوای مجبورت میکنم... میبدمت به تخت و عین سی تا فیلم رو جوری میکنمت که بعدش شیش ماه بری استراحت
فهمیدی؟؟؟
سدنا گیج تر از قبل، با زبونی بند اومده مات نگاهش کرد
-من.... اشتباه شده....
صدرا با لذت زبون روی گوش نرم و سفید سدنا کشید که دخترک بین دستاش لرزید
شک نداشت دخترک خیس شده بود! زیادی بی تجربه بود!
دکمههای لباس سدنا رو یکی یکی باز کرد و ادامه داد : دوربینا روشنن.... اولیش رو همینجا، همین الان میگیریم
بخوای جفتک بندازی و خودتو بزنی به گیجی بد جور میگامت دنیا
خیره به حرکت دست مرد غریبه روی تنش موند
مردک لباسا رو در آورد و حالا فقط لباس زیر تنش بود
دست گرمش که روی قزن سوتین نشست، دنیا تنش رو عقب کشید و ترسیده لب زد : نکن...
صدرا اما دیگه نتونست تحمل کنه
باسن دنیا رو محکم بین انگشتاش فشار داد و تن لرزون و سردش رو به سینه اش چسبوند
چونهی سدنا رو گرفت و تو فاصله میلی متری از صورت ترسیده و چشمای گرد شده اش غرید : سدنا بهت گفتم جفتک ننداز! من دوست پسرت نیستم که نازتو بکشم و التماست کنم واسه لخت شدن!
من صدرام! بلایی سرت میارم که دیگه نتونی تو آینه خودتو نگاه کنی
https://t.me/+oMN6SaDJWyplYmU8
https://t.me/+oMN6SaDJWyplYmU8
با دارو حافظه ی دختره رو پاک میکنه و هر بلایی سرش میاره اما....
5000
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟
۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم:
-نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟
صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت:
-آقا جون اذیتش نکن بده بهش
آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم:
-هومن...؟
-هوم؟
- اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم
نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچزد:
-کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه
-از چی؟
-از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان
هیچی از حرفاش نمیفهمیدم خب بچه بودم...
شونه ای انداختم بالا:
-الان من بله بگم تو صاحبم میشی
با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره
با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم:
- آقا جون آقا جون من نمیخوام صاحبم هومن بشه نمیخوام اون اذیتم میکنه
آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد:
- حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب
آقا جونم دستی رو سرم کشید:
-حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش
حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد
-تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه
اصلا نیست داره فردا میره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع میکنه
حاجی بهم خیره شد:
-صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟
آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا
و هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمیآوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد:
-اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی
هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت:
-بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردنبند برای این که بشناسمت
و این شروع سرنوشت من بود...
https://t.me/+J9vQnt5cxEpmMDg0
https://t.me/+J9vQnt5cxEpmMDg0
هشت سال بعد
صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم!
و پچپچای زنعمو هام به گوشم میرسید:
- برای ارثیه اومده
بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده
گذاشت بمیره بعد بیاد
اهمیتی نمیدادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟
نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم:
-برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو
سکوت شد که ادامه دادم:
-خسته ی راهم میرم استراحت کنم
با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید:
-بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه
کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک میریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد:
-مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟
تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم:
- بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه!
https://t.me/+J9vQnt5cxEpmMDg0
https://t.me/+J9vQnt5cxEpmMDg0
https://t.me/+J9vQnt5cxEpmMDg0
4200