درنـــــــده
ميگويند انسانهاى خوب به بهشت ميروند اما من ميگويم: انسانهاى خوب هر جا که باشند، آنجا بهشت است... #کپی_از_رمان_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد
Більше23 234
Підписники
-7524 години
+6877 днів
+2 65330 днів
Час активного постингу
Триває завантаження даних...
Find out who reads your channel
This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.Аналітика публікацій
Дописи | Перегляди | Поширення | Динаміка переглядів |
01 💦دعا یه دختر فلفل فروشه.
آرزوش خریدن یک خونه و عدم زندگی با مادر خیانت کارشه چون که مچ مادرش رو با شوهرش گرفت.
به خاطر این که کار فلفلش خراب نشه، مجبور شد جای دوستش به مهمانی توی قصر بره، مهمانی که همه چیز رو عوض کرد...
https://t.me/+A_ErZlqQlx44YjU0 | 1 356 | 8 | Loading... |
02 #خونزده.
بهم میگن دعای فلفل فروش!
وقتی فهمیدم مادرم و شوهرم باهمن، تصمیم گرفتم برای خودم خونه بگیرم.
تنها راهمم دزدیدن فلفل از قصر و فروختنش بود.
تا این که مهمانی برگذار شد و من سر از جای اشتباهی دراوردم.
سر از اتاق کسی که نباید منو می دید چون...
https://t.me/+A_ErZlqQlx44YjU0 | 1 767 | 4 | Loading... |
03 Media files | 2 915 | 0 | Loading... |
04 - خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟
پاهای هیلا در آستانهی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمیکرد! این کیامهر بود که اینگونه روبهروی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟
نگاه همگان را که روی خود دید، لبهای وا رفتهاش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد.
- ببخشید رئیس دیگه تکرار نمیشه! الان اگر اجازه بدید...
دست کیا روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند.
- خیر اجازه نمیدم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم!
پوزخند مرجان که درست چسبیده به کیامهرش نشسته بود، قلبش را میسوزاند. کیامهر برای او بود... بعد از آن همآغوشی دیشب...چطور میتوانست او را اخراج کند.
- چشم.
بغض مانند غدهی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بیتوجه به موقعیتش گریه کرد. نمیدانست چقدر گذشت که با صدای مرجان از جا پرید.
- هوی دختره...برو ببین رئیس چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! میخواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون!
زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش کیامهر؟ در اتاقش را کوبید و با سری پایین وارد شد.
- در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟
کیامهر خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز میکوبید و به هیلا نگاه نمیکرد.
- بیا بشین!
هیلا امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت میکرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد.
- وقتتون رو نمیگیرم...فقط بگید...
با فریاد کیامهر از جا پرید و حرفش نصفه ماند.
- میگم بیا بشین!
چشمهی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست.
- چرا دیر اومدی؟
چشمهای اشکی هیلا از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟
- خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود... درد داشتم.
پوزخند کیامهر را نمیشد نادیده گرفت.
- درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟
قلب هیلا از این شک هزار تکه شد.
- چی میگی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟
کیامهر با چهرهی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت.
- دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که میخواد ببینتت!
هیلا دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد.
- میخوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه!
کاغذ ها را به سینه ی کیامهر کوبید و جیغ زد.
- بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر زنان... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره!
کیامهر بهت زده و پشیمان خواست به هیلا نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفتههای مرجان غلط بود. دروغ گفت که هیلا را با مرد دیگری دیده!
- نزدیکم نیا! دیگه نمیخوام ببینمت...
کیامهر اما مگر میگذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت.
- هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم!
مدام موهای هیلا را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد.
- نمیری مگه نه؟ ولم نکنی هیلا...ببخشید، فقط نرو!
https://t.me/+yykpitZkyh1iYTQ8
https://t.me/+yykpitZkyh1iYTQ8
هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، بهجای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید!
مردی جذاب و باصلابت...و به هماناندازه بیرحم!
چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥
و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟🥲🙂
https://t.me/+yykpitZkyh1iYTQ8 | 1 889 | 10 | Loading... |
05 #پارت۱۷۶
- مجبور شدی صیغه استاد بشي؟ تو دیگه این حرف رو به من نزن. تو که اهل خدا و نماز بودی چرا؟
- لعنتی... لعنتی... حق نداری بهم توهین کنی. من عاشقش بودم ولی اون از ازدواج فراري بود. چاره ای نداشتم. باید سیستم لوله کشی خوابگاه رو خراب میکردم تا مجبور بشه من رو بیاره خونه خودش.
- بابات خبر داره؟
- اونم چارهای نداشت. ميگفت بهتره بری خونه استادت تا اینکه تو کشور غریب تنها باشی.
- حالا میخواي چکار کني جُمانه؟ اگر شب اومد سراغت چی؟ اگر ازت رابطه خواست؟
- من میخوام هر کاری کنم که عاشقم بشه.
- دیوونه شدی؟ دامیار زرگر... جوانترین طراح طلا و جواهرات خاورمیانه... تو که خوب میدونی اون چقدر مذهبی و سفت و سخت هست. هیچکس تا به حال نتونسته خامش کنه
گریه میکردم.
- پس میگی چه کنم؟
- لااقل حالا که رفتی اونجا با سیاست رفتار کن. یه جوری نشون بده که انگار ازش فرار میکنی ولی اون بیشتر به سمتت میاد.
رفتارم از اون به بعد تغییر کرد.
سعی میکردم کمتر جلوش باشم.
محبتهای زیر پوستی که نتونه ازم فرار کنه.
یه شب که رفته بود دورهمی با دوستاش منم دلم از این همه دوری گرفته بود. رفتم استخر عمارتش شنا کنم.
یه مایو پوشیده بودم که نپوشیدنش بهتر بود.
بجز خدمه و سرایدار کسی توی عمارت نبود.
از زیر دوش که بيرون اومدم باهاش مواجه شدم.
اونم فقط یه مایو پوشیده بود.
هر دو بهم خیره شدیم.
یهو پا گزاشتم به فرار خواستم از اونجا در برم که زمین لیز بود و خوردم زمین.
اون همیشه من رو با حجاب دیده بود.
به سمتم اومد.
تلاش میکرد نگاهش به بدنم نیوفته.
کمکم کرد بلندم کنه اما قوزک پام در رفته بود.
بدون حرف دست زیر پام انداخته و بغلم کرد.
دستم روی سینهش بود.
ضربان قلبش تند میزد.
خيس عرق بود.
نمیخواست به صورتم نگاه کنه اما من چشمای سرخش رو میدیدم.
وقتی من رو به اتاقم برد و روی تخت گزاشت.
دولا شد قوزک پام رو وارسی کرد.
جیغی کشيدم.
و بالاخره اولین کلمه بین ما رد و بدل شد.
- جان؟
و قلب من ریخت.
زمزمه کردم:
- درد میکنه.
پام رو بالا برد و بوسيد.
درد از یادم رفته بود.
کم کم لبش رو بالا آورد و بوسيد.
تنم گر گرفته بود.
با ترس و هیجان گفتم:
- چی...چيکار میکنی؟
روی تخت اومد و گفت:
- دیگه دوری بسه... نميتونم بیشتر از این بیمحلی کنم و ازت دور باشم.
- استاد...
با حرکت بعدیش نفسم رفت.
- دیگه استاد نه... بگو دامیار... بگو جون دلم... تکرار کن که دلم ميخواد اسمم رو از اون لبای خوشگلت بشنوم.
با خجالت رو برگردوندم.
صورتم رو به سمت خودش گرفت:
- نگام کن نفسم... ديگه طاقت ندارم. بگو که تو هم من رو میخوای.
استاد غیرتی و مذهبی من...
محرم من...
ازم ميخواست این فاصله رو بر دارم...
قبول کردم...
اجازه دادم...
اما فردا صبح که بیدار شدم، همه چیز بهم ریخت و.....
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk | 949 | 6 | Loading... |
06 - دختر تو که هنوز نصف بیشتر کارهات مونده، امروز آقا مورات قراره بیاد بازرسی.
درحالیکه از شدت دلپیچه به سختی سر پا ایستاده بود، پرسید: مورات دیگه کیه؟
شنیز دستش رو روی بینیش گذاشت.
- یواش تر. مورات نه و آقا مورات! صاحب اینجا!
میگن تا حالا ایران بوده و تازه برگشته!
کلا از جنس مؤنث بیزاره. تو هم نباید بهونه دستش بدی!
خاطره از شنیدن اسم ایران لرزید.
سه سال پیش به امید خوشبختی و زندگی بهتر فرار کرده بود، اما بدبختی سراغش اومده بود...
عشقش رو بخاطر پول فروخته بود.
و بعد از کلی دوندگی و التماس تونسته بود به عنوان خدمتکار با حقوق کم مشغول به کار بشه.
شنیز دستش رو جلوی صورت خاطره تکون داد.
- کجایی دختر؟!
خاطره با گیجی سرش رو تکون داد.
- هیچی... هیچی... یاد مملکت خودم افتادم!
- وقت برای فکر کردن به خاطراتت زیاده... حالا کارهات رو بکن. آقا مورات میاد می بینه تلافی عشق از دست رفته ش رو از ما می گیره.
خاطره درحالیکه بشقاب ها رو کف میزد، پرسید: چطور؟!
شنیز صداش رو تا حد ممکن پایین آورد.
- به کسی نگی، اما من اینطور شنیدم که نامزدش تو ایران قالش گذاشته و رفته.
آقا مورات هم با اینکه قدرتمند بوده، اما نتونسته کاری کنه و بعد از اون انقدر وحشی شده!
انگار مادرش مقصر رفتن دختره بوده و بخاطر همین آقا مورات از جنس مونث انگار کلا بیزاره!
دلپیچه از یک طرف، یادآوری گذشته هم از طرف دیگه... رمقی براش باقی نذاشته بودن. فکر نمی کرد از عهده ی شستن اون همه ظرف بربیاد.
خاطره بشقاب ها رو رها کرد و آب دهنش رو قورت داد.
- گفتی... مورات ایرانیه؟! آخه اسمش...
شنیز کمی چشم هاش رو ریز کرد.
- اسم ایرانیش سخت بود...
خاطره با بیطاقتی پرسید: فرسام؟!
شنیز با هیجان و صدای نسبتا بلندی گفت: آره! خودشه!
رنگ خاطره بیشتر پرید. خودش رو با بشقاب ها مشغول کرد.
- تو تا حالا دیدیش؟! ظاهرش چطوریه؟!
قبل از اینکه شنیز بخواد جوابی بده، صدای مردی اون ها رو از جا پروند.
- تا وقتی خودم هستم، چرا ایشون زحمت توصیف چهره م رو بکشن؟!
خاطره با ناباوری چرخید و با دیدن فرسام بشقاب توی دستش روی زمین افتاد و شکست.
شنیز به تته پته افتاد که فرسام با اشاره به خاطره گفت: از این به بعد خواستی زندگیم رو برای کسی تعریف کنی بگو اون دختر نامرد همین خاطره خانوم بوده که حالا بخاطر چندرغاز پول با دل درد مجبوره جلوم خم و راست بشه!
با تظاهر به نفرت به چشم های خاطره خیره شد.
- اخراجی! دیگه هیچوقت دور و بر من پیدات نشه!
خاطره درحالیکه تمام وجودش از خشم می لرزید، پیشبند رو از تنش درآورد و روی زمین انداخت.
قبول داشت مقصره، اما مادر فرسام هم کم گناهکار نبود!
فرسام که انتظار چنین رفتاری نداشت و کل وجودش برای خاطره داشت پر می کشید، دنبالش راه افتاد.
- کجا؟ باید خسارت بشقاب شکسته شده رو بدی!
خاطره ایستاد و پنج تا دیگه از بشقاب هایی رو که شکسته بود، شکست.
- حالا درست شد آقا مورات؟!
فرسام خواست مچ دستش رو بگیره که خاطره خودش رو عقب کشید و ناگهان با ظرف روغن داغ برخورد کرد.
جیغ خاطره به هوا رفت و بقیه دورش جمع شدن.
خاطره زیر لب فرسام رو لعنت می کرد که فرسام خم شد و در آغوشش کشید.
روی موهاش رو بوسید.
از بین کارکنان گذشت.
چشم های خاطره بسته شد که فرسام گفت: غلط کردم خاطره! دوباره منو تنها نذاریا!
https://t.me/+Oy12MGs2E5o5OGM0
https://t.me/+Oy12MGs2E5o5OGM0
https://t.me/+Oy12MGs2E5o5OGM0 | 2 455 | 14 | Loading... |
07 .
- این چیه پوشیدی؟ اینجا داهاتتون نیست که از این لباسا بپوشی!
دخترک نگاهی به لباسهای کوردی رنگیاش انداخت و دستی به دامنش کشید.
- ولی... ولی اینا لباس محلیه عروس عمو....
مستانه با فیس و ادا چهرهاش را جمع کرد.
- صد دفعه گفتم به من نگو عروس عمو! بگو خانم! مستانه خانم!
دخترک بغضش را برای بار هزارم قورت داد. چه بخت سیاهی داشت....
اگر پدرش نمیخواست او را به آن پیرمرد بدهد، هرگز مجبور نبود به پسرعموی تهرانی اش پناه بیاورد و این خفت را به جان بخرد...
- چشم... مستانه خانم...
در حالی که عملا دماغش را چین انداخته بود وارد آشپزخانه شد و در قابلمه را گشود.
_ دستاتو شسته بودی که؟ چرا پیاز ریختی تو غذا؟ اه! نمیدونی من بوی پیاز بدم میاد؟ لج بازی میکنی؟
بغض کرده به سمتش چرخید و نالان نگاهش کرد.
_ آخه مستانه خانوم بوی مرغ و با چی ببرم؟ باید با پیاز عطر دارش کنم خب.
حرصی چشم غرهای رفت و با طلبکاری پاسخ داد:
_ با من کل کل میکنی؟ والا مشکل داری برگرد دهاتت عزیزم. دعوت نامه فرستاده بودم مگه برات؟برو یه دوش بگیر توروخدا شب مامانم اینا میان بو پشگل ندی!
لب هایش از شدت بغض لرزید و نگاهش به نم نشست.
تا کی قرار بود این خفت ادامه دار باشد را نمیدانست اما... جانش به لب رسیده بود.
دستکش آشپزخانه را روی سینک انداخت و خواست از آشپزخانه خارج شود که صدای تمسخر آمیزش را شنید.
_ این شال و روسری مسخرت و هم شب ننداز سرت.
با ناراحتی چرخید به سمتش و گفت:
_ اما... من... من نمیتونم خانوم!
مستانه اخمی کرد و با چندش پرسید:
_ بلا به دور نکنه شپش داری؟ آره؟ یا نه... کچلی داری تو؟
_ چه خبره اینجا؟
باصدای جدی وریا که تازه از حمام خارج شده بود، مستانه چنگ انداخت به روسری ویان و با چندش غرید:
_ برداشتی دخترعموعه چرک و مریضتو اوردی تو خونه زندگی من! این لای گاو و گوسفند بزرگ شده هزار تا درد و مرض داره وریا! الانم شالشو در نمیاره که ببینم شپش داره یا نه.
وریا نگاهی به چشمهای اشک آلود ویان انداخت و با تحکم گفت:
_ دستتو بکش مستانه!
طلبکار نگاهش کرد.
_ چی چیو دستتو بکش؟ میگم این شپش داره...
با حرص حوله را پرتاپ کرد و بین کلامش پرید:
_ دستتو میکشی عقب یا بشکنمش مستانه؟
_ با منی وریا؟؟؟؟ با من؟؟؟
به خاطر این دخترهی داهاتی سر من داد میزنی؟؟
وریا با خشم جلو رفت و مچ دست همسرش را گرفت.
_ این دخترهی داهاتی هم خون منه! دخترعموی منه! حواست باشه داری چه گوهی میخوری.
حرصی خندید و گفت:
_ با منی؟ اشغال من زنتم! بفهم وریا! اصلا وردار این دختره چرک و بنداز از زندگی من بیرون کهیر میزنم میبینمش!
در یک تصمیم آنی مچ دستان لرزان ویان را گرفت و او را به آغوش خود فشرد.
سپس خیره در نگاه متعجب مستانه لب زد:
_ ویان زن منه! فکر کردی کوردا انقدر بی غیرتن که ناموسشونو بدن نامحرم ببره شهر غریب؟!
عقدش کردم که عموم اجازه داده بیارمش اینجا! شیش ماهه که شده زنم! خونه ای هم که دم ازش میزنی مال شوهر اونم هست!
پس قد سهمت حرف بزن!
❌پارت رمان❌
ادامه😱👇
https://t.me/+oxxEW08rFAcxMWU8
https://t.me/+oxxEW08rFAcxMWU8
https://t.me/+oxxEW08rFAcxMWU8
https://t.me/+oxxEW08rFAcxMWU8
https://t.me/+oxxEW08rFAcxMWU8 | 925 | 9 | Loading... |
08 - هنوز آماده نشدی؟ الان خواستگارها میرسن! بلند شو یه لباس درست درمون بپوش! آقا هم داره میاد!
با شنیدن اسمش دلم شروع کرد به بیقراری
- اون چرا میاد؟ میخواد مطمئن شه نه نمیگم؟ اصلاً چرا من باید با پسری که اون میگه ازدواج کنم؟
- این چه طرز حرف زدنه دختر؟ بابات بفهمه قیامت میکنه! جونش و برای آقا میده و رو حرفش نه نمیاره! اگه چشم سفیدی نکرده بودی و باهاش تماس نگرفته بودی، اونم یه پسر نمی فرستاد مردت بشه.
لحن ناراحتم دست خودم نبود
- من تماس گرفتم یه کلمه گفتم ازت خوشم میاد... اون چیکار کرد؟ یک کلام حرف نزد هیچ، ندیده و نشناخته ردم کرد و یکی از آدمهاش و فرستاد خواستگاریم... انگار مرد تو دنیا کم بود اون بخواد برام خواستگار بفرسته... انگار من و قابل نمیدونه... انگار عارش میاد با دختر محافظش دمخور شه.
- بده خواسته ثواب کنه؟ بیحیایی دیگه! زودتر آماده شو!
از اتاق رفت بیرون
اصلاً دلم نمیخواست تو این مراسم شرکت کنم؛ اما مجبور بودم! مگه میتونستم روی حرف بابا نه بیارم؟ مطمئناً از قبل جواب بله رو هم بهشون داده و این مراسم فرمالیتهست! اون هر چی آقاش دستور بده انجام میده!
بلند شدم یه پیراهن حریر بلند آبی رنگ پوشیدم
حالا که اونم داشت میود دلم میخواست بیشتر به خودم برسم و تو چشم باشم
موهای بلند خرمایی رنگم و باز کردم و چتریهام و ریختم تو صورتم
همه میگفتن بانمک میشم و چشمهای عسلیم بیشتر به چشم میاد
یکم آرایش کردم و خواستم از اتاق بیام بیرون ته دلم گفت یه بار دیگه باهاش تماس بگیرم و آخرین تلاشم و بکنم
بدون فکر گوشیم و گرفتم و شمارهاش و گرفتم و گوش رو گذاشتم کنار گوشم
بعد چند لحظه صدای سرد و جدی و مردونهاش پشت خط پیچید
- بله؟
از شدت استرس صدام میلرزید
- خواستم قبل اینکه بله رو بدم بپرسم شما به ایشون اطمینان دارین؟ یعنی مطمئنین جواب بله رو بدم؟
یه جورایی غیر مستقیم ازش پرسیدم مطمئنی جوابت نه هست.
حتی یه لحظه رو هم برای دادن جواب تردید نکرد
- بله.
انقدر لحنش یخ و بیاحساس بود بیطاقت تماس و قطع کردم و در حالی که سعی داشتم نزنم زیر گریه از اتاق اومدم بیرون
مامان با دیدنم ناراضی گفت:
- این چه وضعیه؟ بابات خوشش نمیاد!
انقدر حالم خوب نبود بخوام جوابش و بدم
با صدای زنگ در خونه بلند شد رفت سمت آیفون
- هم آقاست... هم خواستگارها... مراقب رفتارت باشها... آبرومون و نبر.
در و باز کرد و رفت استقبال
منم نفس عمیقی کشیدم و رفتم کنارش ایستادم
اول خواستگارها وارد شدن و بعد بابا و بعد خودش
تا دیدمش خجالت زده سرم و انداختم پایین و سلام کردم و لبم و گرفتم زیر دندونم
ایستاد جلوم و حتی جواب سلامم نداد
اما نگاه سنگینش و روی خودم حس میکردم و هر چی منتظر بودم بره تو از جاش حرکت نمیکرد
آخرم مامان با تعارف راهنماییش کرد تو
خلاصه نشستیم و مشغول حرف زدن در مورد عروسی و مهریه شدن؛ بدون اینکه نظر من و بخوان! انگار نه انگار اومده بودن خواستگاری! خودشون بریده بودن و دوخته بودن! حتی قرار شد همین امشب صیغه کنیم! طبق حرفهاشون انگار همه تصمیمها از قبل توسط ماهور گرفته شده بود! یه چند بار سرم و بلند کردم پسره رو ببینم اصلاً چه شکلیه بادیدن چهره درهم ماهور سرم و انداختم پایین
بیشتر از این تحمل نکردم و بلند شدم رفتم تو آشپزخونه سینی چایی و آماده کردم و اومدم بیرون و ناخودآگاه اول رفتم سمت ماهور و بدون اینکه نگاهش کنم تعارف کردم
ولی هر چی منتظر شدم دیدم برنمیدارم
سرم و بلند کردم
دیدم با نگاه به خون نشسته چشمش به منه
تعجب کردم و دلیل این نگاهش و نمیفهمیدم!
یه دفعه کوبید زیر سینی و سینی از دستم افتاد روی زمین و هینی کشیدم
از جا بلند شد و هشدار دارد
- جمع کن خودت و!
از لحن خشنش کپ کردم
نگاهش داد به بابا
- بیا اتاق حرف دارم!
با عجله رفت تو اتاق بابا و بابا هم دنبالش
مامان سراسیمه اومد سمتم و در حالی که رنگ به رنگ میشد بازوم و نیشگون گرفت
- چی کار کردی چشم سفید؟ یقهات و تا ناکجا آباد جر داری خودت و جلوش نمایش بدی بیحیا؟
هاج و واج نگاهی به یقهی لباسم انداختم
تازه متوجه شدم وقتی خم شدم همه دار و ندارم و جلوش به نمایش گذاشتم! حالا این چه واکنشی بود؟ چرا یه دفعه جوش آورد؟ با بابا چیکار داشت؟
https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0
https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0
https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0
صاحبکار بابام بود...!
یه مرد مقتدر و جدی...!
مردی که کلی آدم جلوش دولا راست میشدن و کلی دختر آرزوشون بود مردشون بشه...
منم یکی از همون دخترا!
ولی تا فهمید بهش حس دارم برام خواستگار فرستاد؛ اما شب خواستگاری... | 54 | 0 | Loading... |
09 شهیار نکیسا
پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب...😈💦
https://t.me/+VSkLUl781rMwZTk0
#هات_بزرگسال🔞🔞 | 1 216 | 1 | Loading... |
10 Media files | 556 | 0 | Loading... |
11 من باوانم!
خانزاده کوردی که بعداز مرگ باباخان، فریدون با هزار نقشه همهی هست و نیستمان را از چنگمان درآورد و خودش خان شد!
اما کمرم زمانی شکست، عشقم، داماد دشمنم شد!
میخواستم از تمام کسانی که ما را به خاک سیاه نشانده بودن انتقام بگیرم، اما فریدون زرنگتر از چیزی بود که من تصور میکردم!
مجبورم شدم ، با مردی ازدواج کنم که بعداز مرگ زنش ۷سال همه میگفتند مجنون و آواره شده....
غافل از اینکه سلیم در تمام این مدت به عمد خود را به جنون زده تا انتقام بگیرد!
اما انتقام از کی؟!
https://t.me/+2RekfjsLOi4yNTE0 | 819 | 0 | Loading... |
12 _تا کی میخواستی بچهام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟میخواستین کی بهم بگین مامان؟!
چمدانها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان میتوانست حالم را خوب کند.
بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکیاش گفت:
_با کی کار دارید؟
دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم:
_سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟
نگاهی به داخل حیاط انداخت:
_ اسم من رازِ
_چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونهس.
سرش را به آرامی تکان داد:
_مامان بزرگ هست.
تا آن لحظه احساس میکردم، نوه یکی از همسایهها یا چه میدانم دوستهای مامان است. اما باشنیدن حرفهای دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیدههایم داشتم.
_اسم مامان بزرگت چیه ؟
_ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ
دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟
صدای آشنایی به گوش می رسد...
_راز ؟ کی بود مامان ؟
قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت....
°.°.°.°.°.°.°.°.
_شربتت رو بخور پسرم.
نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم.
کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود:
_مزاحم شدم مثل اینکه.
هول زده گفت:
_ این چه حرفیه میزنی مامان جان.
سردی کلامم دسته خودم نبود:
_معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی.
نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت.
_توام چه حرفایی میزنی میثاق .
نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند.
صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانهای برای نشنیدن نداشته باشد:
_دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟
مامان با ظرف آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود.
_کی ازدواج کرده؟
رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد
_اسمش چیه؟!
بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم:
_در حق دختر خوندهات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟!
نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش میشد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم:
_بابات کجاست؟
_یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده.
_اسم بابات چیه؟
مامان مداخله کرد:
_بچه رو نترسون.
سوالم را بار دیگر تکرار کردم.
_ اسم بابات چیه بچه جون ؟
_میثاق
قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم:
_دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟
مامان بی صدا اشک میریخت:
_تا کی میخواستین بچهام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟!
چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟
با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ...
_ مامان ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته !
بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند
_ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ...
اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌
محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓
محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦 | 361 | 0 | Loading... |
13 _منتظر کسی هستین آقا؟
نگاهی به دختر کرد که حرف می زد اما سرش هنوز پی جا می چرخید.
_باید باشم؟
جدی گفت و گونهی بی رنگ دختر گل انداخت.
_ببخشید، آخه تمام صندلیا رو گرفتن، اینجا دوتا صندلی هست... میشه بشینم؟
_جای دیگه پیدا کن!...قبلا رزرو کردم.
عمدا امده بود میز دو نفره که تنها بنشیند، بی مزاحم.
_جا نیست، یه دیقه ست، غذامو بخورم میرم، حرفم نمی زنم...
واقعا جا نبود، به ساعتش نگاه کرد، گارسون غذایش را می اورد، سبزی پلو با ماهی...
_بشین فقط...حرف نزن.
زیر چشمی او را نگاه کرد، ساده بود و معمولی، همه چیزش...لبخند زد و تشکر کرد.
_خیلی ممنون، اون آقا اونور خیلی بد رفتار کردن.
دقیق تر نگاهش کرد، یعنی اخم و تخمش را ندیده بود؟ جواب نداد. گارسون دیس ماهی و برنج و مخلفات را گذاشت. کمی معذب بود با یک غریبه.
_نوش جون، مراقب تیغ ماهی باشید.
مثلا گفته بود حرف نزند! خیره نگاهش کرد اما دخترک فقط لبخند زد.
_ببخشید! میدونم پرچونگیه، اخه من بدترین خاطره هام مربوط به ماهی و این چیزاست.
ناخوداگاه نگاهش روی انگشت دخترک رفت، جای یک حلقه خالی بود. بدجنسانه گفت.
_کسی بهت نگفته با غریبه ها حرف نزنی؟ من مراقب تیغ ماهی هستم.
کمی با غذا بازی کردهر چند بابد زودتر به کلینیکش می رفت، شاید غذای دختر هم بیاید، بدجنس بود که آنقدر بد حرف زد. غذای دخترک آمد، بوی کباب قاطی بوهای دیگر...
_ببخشید! من وقتایی که استرس دارم پر حرفم.
باز زیر چشمی نگاهش کرد، بانمک بود، حتی بدون آرایش، اما بنظر مضطرب نمی امد. سر پایین انداخت که تکه ای کباب داخل بشقابش گذاشته شد...
_شرمنده من واقعا گشنمه ولی این کباب بو داره، عزیزجونم خدابیامرز میگفت غذای بو دار و یکم به همسایه بدین...شمام همسایهی من حساب می شید ...
تکیه زد و به او خیره شد، خواست حرفی بزند اما انگار نگاه دخترک خیره به جایی لرزید و سر پایین انداخت و صندلی اش را کشید روبروی او.
_شرمنده، میشه یه جور بشینید منو نبینن؟
شاید ان برق اشک باعث شد تندی نکند، برگشت و روی صندلی های بیرون زن و مردی را دید، می خندیدند...
_میشناسیشون؟
نگاهش روی ظرف غذای او ماند، حتی یک لقمه هم نخورد...
_نامزدمه...یعنی سابق...اونم دختر خالمه...
انگشتان کوچک و لرزانش روی جای حلقه نشست...حدسش خیلی سخت نبود که بفهمد چه شده...قاشقی از غذا را به دهان برد.
_کی به کی خیانت کرد؟
خونسرد پرسید، اما خوب می دانست حس خیانت دیدن چگونه است.
_اون...یه هفته قبل عروسی گفت از اولم از من خوشش نمیومده.
_پس حرومزداهس ...غذاتو بخور جای ناله کردن... اونا اصلا به تو فکر نمی کنن...درضمن برگرد سر جات، مثل موش ترسو قایم نشو.
قاشق و چنگال دختر را برداشت و کبابها را تکه تکه کرد، دخترک برگشت سر جایش، در معرض دید. یاد خودش افتاد...
_حالا غذاتو بخور خانم همسایه، فکر کن ندیدیشون.
بدون خنده و جدی گفته بود، وضع دخترک خودش را یادش می انداخت.
_نباید میومدم اینورا، مطب دکتری که میخوام برم اینجاست... اونم مغازهش همینوراست...شانس و می بینید؟
صدایش لرزید، اما نگاهش را از بیرون گرفته بود، غذا میخورد.
_دکترت اینجاست، بخاطر اون نمی خواستی بری؟...ماهی میخوری جای کبابت بدم؟
_یا خدا، من و دید...
https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0
https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0
https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0 | 1 123 | 7 | Loading... |
14 - مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 700 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 | 405 | 4 | Loading... |
15 شهیار نکیسا
پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب...😈💦
https://t.me/+VSkLUl781rMwZTk0
#هات_بزرگسال🔞🔞 | 1 638 | 2 | Loading... |
16 Media files | 808 | 0 | Loading... |
17 _منتظر کسی هستین آقا؟
نگاهی به دختر کرد که حرف می زد اما سرش هنوز پی جا می چرخید.
_باید باشم؟
جدی گفت و گونهی بی رنگ دختر گل انداخت.
_ببخشید، آخه تمام صندلیا رو گرفتن، اینجا دوتا صندلی هست... میشه بشینم؟
_جای دیگه پیدا کن!...قبلا رزرو کردم.
عمدا امده بود میز دو نفره که تنها بنشیند، بی مزاحم.
_جا نیست، یه دیقه ست، غذامو بخورم میرم، حرفم نمی زنم...
واقعا جا نبود، به ساعتش نگاه کرد، گارسون غذایش را می اورد، سبزی پلو با ماهی...
_بشین فقط...حرف نزن.
زیر چشمی او را نگاه کرد، ساده بود و معمولی، همه چیزش...لبخند زد و تشکر کرد.
_خیلی ممنون، اون آقا اونور خیلی بد رفتار کردن.
دقیق تر نگاهش کرد، یعنی اخم و تخمش را ندیده بود؟ جواب نداد. گارسون دیس ماهی و برنج و مخلفات را گذاشت. کمی معذب بود با یک غریبه.
_نوش جون، مراقب تیغ ماهی باشید.
مثلا گفته بود حرف نزند! خیره نگاهش کرد اما دخترک فقط لبخند زد.
_ببخشید! میدونم پرچونگیه، اخه من بدترین خاطره هام مربوط به ماهی و این چیزاست.
ناخوداگاه نگاهش روی انگشت دخترک رفت، جای یک حلقه خالی بود. بدجنسانه گفت.
_کسی بهت نگفته با غریبه ها حرف نزنی؟ من مراقب تیغ ماهی هستم.
کمی با غذا بازی کردهر چند بابد زودتر به کلینیکش می رفت، شاید غذای دختر هم بیاید، بدجنس بود که آنقدر بد حرف زد. غذای دخترک آمد، بوی کباب قاطی بوهای دیگر...
_ببخشید! من وقتایی که استرس دارم پر حرفم.
باز زیر چشمی نگاهش کرد، بانمک بود، حتی بدون آرایش، اما بنظر مضطرب نمی امد. سر پایین انداخت که تکه ای کباب داخل بشقابش گذاشته شد...
_شرمنده من واقعا گشنمه ولی این کباب بو داره، عزیزجونم خدابیامرز میگفت غذای بو دار و یکم به همسایه بدین...شمام همسایهی من حساب می شید ...
تکیه زد و به او خیره شد، خواست حرفی بزند اما انگار نگاه دخترک خیره به جایی لرزید و سر پایین انداخت و صندلی اش را کشید روبروی او.
_شرمنده، میشه یه جور بشینید منو نبینن؟
شاید ان برق اشک باعث شد تندی نکند، برگشت و روی صندلی های بیرون زن و مردی را دید، می خندیدند...
_میشناسیشون؟
نگاهش روی ظرف غذای او ماند، حتی یک لقمه هم نخورد...
_نامزدمه...یعنی سابق...اونم دختر خالمه...
انگشتان کوچک و لرزانش روی جای حلقه نشست...حدسش خیلی سخت نبود که بفهمد چه شده...قاشقی از غذا را به دهان برد.
_کی به کی خیانت کرد؟
خونسرد پرسید، اما خوب می دانست حس خیانت دیدن چگونه است.
_اون...یه هفته قبل عروسی گفت از اولم از من خوشش نمیومده.
_پس حرومزداهس ...غذاتو بخور جای ناله کردن... اونا اصلا به تو فکر نمی کنن...درضمن برگرد سر جات، مثل موش ترسو قایم نشو.
قاشق و چنگال دختر را برداشت و کبابها را تکه تکه کرد، دخترک برگشت سر جایش، در معرض دید. یاد خودش افتاد...
_حالا غذاتو بخور خانم همسایه، فکر کن ندیدیشون.
بدون خنده و جدی گفته بود، وضع دخترک خودش را یادش می انداخت.
_نباید میومدم اینورا، مطب دکتری که میخوام برم اینجاست... اونم مغازهش همینوراست...شانس و می بینید؟
صدایش لرزید، اما نگاهش را از بیرون گرفته بود، غذا میخورد.
_دکترت اینجاست، بخاطر اون نمی خواستی بری؟...ماهی میخوری جای کبابت بدم؟
_یا خدا، من و دید...
https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0
https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0
https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0 | 1 270 | 6 | Loading... |
18 _ باوانم...برام برقص...بافت موهاتم باز کن....
_صنم پایینه، داره نگاهمون میکنه...
زهرخندی روی لبهام نقش میبنده؛ این هشدارش یعنی باید بازم نقشم رو بهخوبی بازی کنم تا کسی به دروغین بودن رابطهمون شک نکنه!
از لبهی ایوان بلند میشه و به سمتم میاد. فاصلهمون انقدر کمه که ترس برم میداره نکنه صدای تپشهای قلبم رو بشنوه، مرز ندیدهای که باید همیشه حفظ میشد رو رعایت میکنه.
در دلم به خیالات خام قلبم پوزخند میزنم. اصلا قرارمون از اول همین بود مگه نه؟!
با یه قدم کوتاه از مرز همیشگی میگذره و نزدیکتر میشه و برخلاف انتظارم من رو در آغوش میگیره. تمام تنم نبض میزنه، از یادآوری شبی که در عالم مستی باعطش تنم رو لمس میکرد و منو آهو مینامید جانم به رعشه میافته.
در جستجوی کمی هوای تازه سرم رو کج میکنم گمانم صنم خودش رو مزاحم لحظات عاشقانهی تازه عروس وداماد میبینه! که فورا به داخل عمارت برمی گرده. حالا دیگه دلیلی برای ادامه دادن به این تیاتر وجود نداشت.
برخلاف التماسهای قلبم، سعی میکنم فاصلهمون رو بیشتر کنم اما بیآنکه تغییری در وضعیتمون ایجاد بشه، حصار دستش رو محکمتر میکنه.
https://t.me/+3-A7-8d23HRlMzQ0
https://t.me/+3-A7-8d23HRlMzQ0
آروم زمزمه میکنم:
_ صنم رفت تو...
اما برخلاف همیشه به سرعت ازم جدا نمیشه، حالا که به جز لباسهامون مرز دیگری بینمون نبود؛ لبهای لرزانم رو روی قلبش میذارم و بدون آنکه جرئت بوسیدن داشته باشم نَسَخ کوبشهای بیامان قلبش میشم.
وقتی این هم آغوشی طولانی میشود، باتعجب سرم رو بالا میارم، طرهی از موهای موجدارم، روی صورتم میافته با انگشتش آنها رو پشت گوشم میندازه اما انگشتاش کنار صورتم متوقف میشن. غمگین در نینی چشماش زل میزنم و میگم:
_ دنبال نشونهی دیگهای از آهو توی صورتم میگردی؟
از یادآوری روزی که گفته بود" چشمات، خیلی قشنگن و هنوز قند ناشی از تعریفش در دلم آب نشده بود که به یکباره جام زهر رو در گلوم ریخت و گفت " درست مثل چشمای آهون!"
غمگین میخندم و به خطهای کنار لبم که موقع خندیدن حالت جالبی به فرم لبهایم میدادن؛ اشاره میکنم و میگم:
_ اینام شبیه آهون مگه نه؟
مثل همیشه جوابم فقط سکوت محضه. ناگهان لبهاشو مماس لبهام میکنه و آروم پچ میزنه:
_ امان از این لبهای سرخ لاکردارت...که مزهی خود بهشت میدن.
سپس انگشتانش رو آرام روی صورتم حرکت میده، حس میکنم سرانگشتش آغشته به سرب داغه که هرجا رو که نوازش میکرد انگار صورتم رو میسوزاند؛ دردی آمیخته با لذتی غیرقابل وصف!
با صدای خشدارش آرام نجوا میکنه:
_ عشق آهو دلیل ۷سال دیوانگیم بود.
منو تبدیل به دیوانهای کرده بود که میخواست از نامردی که زن حاملهاش رو کشته بود به هر قیمتی انتقام بگیره اما...تو کسی بودی که من از اون منجلاب بیرون کشیدی تا دستم به خون آلوده نشه.
بغضم میترکه و چند قطره اشک سرکش از کاسهی چشمم سرریز میشه. با سر انگشتش رد اشکها رو از صورتم پاک میکنه. نگاه از نگاهش میگیرم. نمیدونم هنوزم حتی این نوازش کوتاه رو خیانت به روح آهو میدانست یانه!
انگار او هم به همان چیزی فکر میکنه که به ذهن من خطور کرده بود. فاصلهش رو بیشتر میکنه! اما دستم رو رها نمیکنه و میگه:
_ دیروز دیدم که چطوری پیش صنم و آسو میرقصیدی
از خجالت گوشهی لبم روبه دندون میگیرم که اخم میکنه و لبم رو آروم آزاد میکنه. و در دل تمام فحش و بدو بیراهایی که بلدم رو نثار صنم و آسو میکنم که منو وادار به رقصیدن کرده بودن.
دستش را زیر چانهم میذاره؛ نگاهم در نگاه چراغانیش گره میخوره و با مهربانی کم سابقهای میگه:
_ باوانم.... برام برقص... بافت موهاتم باز کن....
با شنیدن میم مالکیت چسبیده به اسمم لحظهای نفسم بند میآید وقتیکه میخوام ازغفلتش سو استفاده کنم و از دستش فرار کنم، دستم رو آنقدر فشار میده که آخم در میاد. با صدایی که سعی داره کنترلش کنه، میگه:
_ امشب به اندازهی کافی زبون درازی کردی به فکر بعدشم هستی؟
فردا صنم برمیگرده، انوقت منو تو میمونیم و خدمه چشم و گوش بسته و ترکه انار دوست داشتنیم!
با بهت که بهش نگاه میکنم. فشار دستش رو کمتر میکنه و آروم زیر گوشم میگه:
_ حالا تصمیم با خودته عزیزکم، میرقصی یا صبر کنیم صنم بره؟
https://t.me/+GMxf8IpqOU80OGU0
https://t.me/+GMxf8IpqOU80OGU0 | 954 | 3 | Loading... |
19 - مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 700 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 | 506 | 2 | Loading... |
20 #پارت180
_ چطور زنمی اما هیچ حقی ازت ندارم ها؟
هق می زنم و با سلیطه گری جیغ میکِشم:
- منم هیچ حقی از تو ندارم، یعنی اجازه دارم برم بدم بدنمو کبود کنن؟
خون به مغزش نمی رسد. به سمتم که هجوم می آورد، با جیغ بلندتری به طرف مخالف می دوم و او عربده می کشد:
- بفهم چی داری می گی نفهم! حقشه زبونتو از حلقومت بکشم بیرون که زبون درازی یادت بره.
از رو نمی روم. پشت مبل می ایستم و می گویم:
- حرف حق همیشه تلخه. چیه؟ سوختی؟
تمام رگ های گردنش بیرون زده و دارد می میرد برای گرفتنم. اما من فرزتر و زرنگ تر از او هستم.
- دست میذاری رو نقطه ضعف من دیگه آره ؟ هی غیرتمو انگولک کن الا خانوم !
دوباره وحشی میشود و تا میخواهد سمتم هجوم بیاورد، نامادری اش یک هو داخل می شود و با دیدن حال و هوایمان با بهت و ناراحتی می گوید:
- چه خبره اینجا؟ میدون جنگه؟
ناخواسته هق می زنم و می نالم:
- شبنم جون
به سمتم می آید و آرام بغلم می کند.
- چی شده دورت بگردم؟ هاکان ؟ خجالت بکش داری عربده میکشی؟ زورت زیادی کرده که سر زنت هوار شدی؟
هاکان با خشم می گوید:
- شما دخالت نکن ، نمی خوام بهت بی احترامی کنم پس لطفا برو بیرون.
شبنم خانوم بهت زده وا می گوید و من دهان باز میکنم:
- اتفاقا خیلی خوب شد که اومد. شبنم جون پسرت منو غریب گیر آورده، داره بهم خیانت میکنه.
- میگم نفهم من خیانت نکردم. چرا انقدر کج فهمی تو؟
شبنم اخم هایش را توی هم می کشد و من می گویم:
- وقتی اون میره پیش یه زن دیگه، پس حتما منم اجازه دارم با یه مردِ دیگه....
هجومش به سمتم آنقدر ناگهانی است که زبانم قفل می شود. شبنم جون به سرعت مرا به پشتش هدایت می کند و فریاد می کشد:
- دستت بهش بخوره دیگه همون دست بهش نمیرسه!
❌❌❌
https://t.me/+XvBY8dwuaE83NDI0
- اخه شنیدی چی گفت؟ شنیدی؟ مگه من بی غیرتم که داره حرف از یه مرد دیگه میزنه؟
- هان بهت برخورد؟ مگه زنت بی غیرته که کبود میای خونه؟
جنی میشود که دو دستی توی سر خودش می کوبد. دلم برایش به درد می آید و از ته دل فریاد می زند:
- گریمه... گریم منو کشتید. من دلشو ندارم که به این نفهم خیانت کنم. عاشقشم، نمی فهمه... نفهمه زن من که حال منو از تو چشمام نمی خونه.
از روی بهت هق می زنم و او به سمتم می آید. شبنم جون مرا بیشتر محافظت می کند و او با بیچارگی می گوید:
- میخوام بغلش کنم. به والله میخوام بغلش کنم، زنمه بابا ... من جونم براش درمیره مگه میتونم بهش آسیب بزنم...
https://t.me/+XvBY8dwuaE83NDI0
https://t.me/+XvBY8dwuaE83NDI0
#بدون_سانسور💯
محدودیت سنی رعایت شود 🔞
عاشقانه ای غلیظ که هیچوقت از خوندنش پشیمون نمیشی🤤🍷❤️🔥 | 418 | 3 | Loading... |
21 شهیار نکیسا
پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب...😈💦
https://t.me/+VSkLUl781rMwZTk0
#هات_بزرگسال🔞🔞 | 2 278 | 6 | Loading... |
22 #پارت55
بیرون مدرسه دیدمش...
یه مرد جذاب و قد بلند با چشمهای مشکی؛ مثل تاریکی شب...
اومده بود دنبال دوست دخترش! دوست صمیمم! همونجا دلم و باختم!
دست خودم نبود دلم بلرزه و بشم دلباختهاش! بشم مجنونش!
اما اون دل نداد... دلم و شکست... تحقیرم کرد... گفت کثیفم... هرزهام... خیانتکارم....
نمیدونست دوستم دل داده؛ اما نه به اون، به نزدیکترین عزیزش...
با یه بچه تو شکم از خونهاش پرتم کرد بیرون و حالا بعد سالها...
https://t.me/+hFgXMDu4A2xjYzI0 | 957 | 2 | Loading... |
23 Media files | 3 093 | 1 | Loading... |
24 به بی بی چک نگاه میکنم، دو خط، ذوق زده به سمت تراس میروم که...
_ شنیدم دخترخاله لباس عروس میدوزه، درسته خاله؟
صدای عباس است که با خاله اش پای دیگ نذری حرف میزند. پایم سست میشود. باز هم دختر خاله؟!
_ بچم از هر انگشتش یه هنر میباره، حیف که به چشمت نیومد دختر خالتو.
به دیوار تکیه میزنم، پای حرکت ندارم.
_ اونم به جاش خاله، خیلی کار میبره یه لباس عروس؟
ذوق خاله اش از تک تک کلماتش معلوم است.
_ اره خاله جون، زحمت زیاد داره، ولی پولشم بد نیست.
_ اون کاسه رو میدی خاله؟ یه اش اختصاصی بکشم براش.
_ قربونت بشه خاله، میدونی دخترخالت اش دوست داره؟
بغض کرده کنار در می نشینم، صدای سمیه و سمیرا هم می اید اما نه نزدیک انها.
_ نه نمیدونستم، برای خورشید میخوام بکشم، عاشق اش رشته ست اونم سر اش که هنوز جا نیوفتاده، پیازشو بیشتر بریزم. با ماست دوست داره، براش جدا بذارم.
ذوق می کنم، انگار جان به تنم باز میگردد، برای من میکشد؟
_ تو کی میخوای عاقل بشی؟ دختره نه خانواده داره، نه قیافه با اون ماه گرفتگی رو صورتش، خواهر خدابیامرزم خوب شد ندید این روزا رو.
دلم می شکند، پشت در تراس ایستاده ام. من را خار میکند پیش چشم شوهرم.
_ بس کن خاله، تنها عقلی که کردم داشتن یاسی بوده، اون خالی که میگین نمک صورت زنمه.
میتوانم هیکل درشت و مردانه اش را از پشت شیشه های مات ببینم. محراب من.
_ دیوونه ای بخدا، تا صیغته و بیخ دار نشده تمومش کن پسر.
این حرفها از دهان یک زن نفرت انگیز تر است. صدای خندهی عباس می اید.
_ خاله؟! سندش شیش دنگ بنام خودمه، صیغه کدومه؟
سکوت یعنی خاله دهنش را بسته؟
_ مردم شانس دارن بخدا، افتاده تو عسل، شوهرش که اینجور پشتشه، اونم حاج اکبر. ادم با این عقبه بشه عروس حاج معتمد، بخدا شانس نیست چیه؟
همه می دانند خاله سالها منتظر محراب بود برای دامادی اش. اما اینقدر رک و بی پرده؟
_ اینجور نگو خاله، زنم بشنوه غم به دلش میوفته، اون لباس عروسم که پرسیدم برای خورشید میخوام، به دختر خاله بگو هر چی شد پولش میدم، یه لباس خیلی قشنگ عروس میدوزه براش؟
قند که هیچ کله قند در دلم اب میشود. ان خبر خوش را در دست میفشارم.
_ همچین تحویلش میگیری هر کی ندونه انگار دختر شاهه، خاله جان، مگه دختر این یاسر مفنگی نیست؟ اینقدر عزت نده اخر سوارت میشه، ادم باید با هم اندازه خودش...
عباش حرفش را قطع می کند.
_ خاله؟ من تا حالا به شما بی احترامی کردم؟ بس کنین... خورشید خانم!
صدایش بلند میشود که من را صدا میزند.
هول شده از پشت در می گویم "جانم!"
هر کسی هم باشد میفهمد پشت در گوش ایستاده ام.
در تراس را باز می کند، نگاهش می گوید همه چیز را فهمید. می ترسم خبر را بدهم.
_ اینجایی؟! از کی؟
سرزنشم می کند. کاسه ی اش را به سمتم دراز میکند، ان کاسهی قدیمی ابی رنگ با نقش و نگارش. دستانم میلرزد برای گرفتنش.
_ برو خودم میارم.
از ترس حرفی نمیزنم. فقط" چشمی" می گویم و به سمت داخل میروم.
_ گوش وایسادی خورشید؟
می ایستم، تنم یخ می کند. با ان نگاه جدی، صورتش هم که همیشه جدی ست.
_ قصدم این نبود اقا عباس، ولی ...
با سر اشاره می کند داخل بروم، نگاهم به در باز و خاله اش کشیده میشود. حیف ان همه تعریف عباش. خجالت زده سر پایین می اندازم.
_ برو اتاقمون تا بیام.
از او حساب میبرم. خودش هم می داند، همه از حاج محراب معتمد حساب میبرند. من که جای خود دارم.
_ چشم، ولی ببخشید.
اخم می کند، پا تند میکنم و به اتاقمان میروم. فکرهای زیادی به سرم می اید، اگر بزنتم چه؟ دستهایش دو برابر صورت من است، خودش هم، بغض سر باز میکند. در را که باز می کند از جا میپرم. با سینی اش داخل میشود و در را می بندد با یک قفل.
_ که داشتی گوش میدادی؟ نمی گی زشته؟ یکی ببینه میگه عروس عباس فضوله.
شماتت می کند اما مهربان است.
_ نمیخواستم بخدا، وقتی درباره دخترخالتون پرسیدین، پاهام سست شد، به دلم بد افتاد، نتونستم برگردم.
اشکهایم را پاک می کنم، سینی را روی زمین میگذارد.
_ بیا اینجا ببینمت نیم وجبی، گریهت برای چیه؟
می نشیند و روی پایش میزند. خجالت زده به محل اشاره اش نگاه می کنم.
_ نمیزنینم؟
ابرو بالا می اندازد، میخندد، نمیداند کتک خوردن سر هر چیزی عادت من بود.
_ بیا ببینمت، من نهایتش بغلت کنم، یکم نازت و بکشم و یکمم کارای خاکبرسری باهات کنم، زدن و از کجا اوردی؟
بهت زده به او نگاه می کنم و..
https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0
https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0
https://t.me/+PzNMWy8hnHkzYmY0 | 2 349 | 4 | Loading... |
25 سلیم دیوونه میخواد زن بگیره، میخوان بهش دختر اللهداد رو بدن دختر خانزاده گدا رو.
با شنیدن صدای پسر بچههای داخل کوچههای روستا، صورتم را در بالشت زیر سرم مخفی کردم و با صدای بلند گریه سر میدهم.
_ها...حالا بشین گریه سر بده اونوقت که بهت گفتم بشین تو خانه مو افشون نکن با اسب در به درت نتازون توی کوه و دشت واسه خاطر همین موقعها بود.
مادرم که حال زارم رو میبینه دلش به رحم میاد، دست از سرزنش برمیداره و میگه:
_آخ از بخت بدت مادر لعنت به اون روزی که این پسرهی دیوانه تو رو دید.
لعنت به قلب سیاه فریدون که هست و نیستمون رو بالا کشید و حالا با تهمت ناروا، میخواد تو رو بدبخت کنه و بنشونه پای سفرهی عقد کسی که همهی عالم و آدم میدونن دیوانهس
https://t.me/+JM3G2XUu3a5kNDY0
https://t.me/+JM3G2XUu3a5kNDY0
از اسب پیاده شدم
صدای هلهله و کل از گوشه به گوشه عمارت خانی به گوش میرسید من زار میزدم و زنان روستا کل.
وقتی به زور به داخل اتاق سلیم هولم دادند همان جا بر روی زمین سر خوردم .
_زن من شدن اینقد ادا و اصول داره دختر یا تو خیلی ناز داری؟
با شنیدن صداش قدمی عقب رفتم و سکسکهام گرفت. عمارت اربابی با وجود این دیوونه برام ترسناک بود. با دیدن هیبت مردونهاش روی زمین افتادم.
_زبونت رو موش خورده دختر اللهداد تا حالا که خوب وزوز میکردی. چیزهایی که قبلا گفته بودی رو به گوشم رسوندن...
دلم ميخواست در رو باز کنم و تموم راه تا خونه رو یه نفس بدوم و خسته نشم. از ترس تمام تنم میلرزید.
_از من ترسیدی؟! خوبه! ترس برات خوبه خانم كوچولوی سلیم... ما قراره شب طولانی در پیش داشته باشیم چرا اونجا نشستی بیا بغل من!
سکسکهام قطع نمیشد و اون از ترس من لذت میبرد
_ نکنه چون بهم میگن دیوونه ازم میترسی؟ داستان و خزعبلات این رعیتها به گوشت رسیده؟
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه. انگار دیگه صبرش به سر اومده بود.
به کنارش رو تخت اشاره زد و بیحوصله گفت:
_ بیا اینجا بشین دخترخوب... بدو! زمین سرده...
میخواستم دنیای یکی دیگه رو بسوزونم ولی حواسم نبود برای انتقام باید دوتا قبر بکنم، در تلهای گیر افتادم که خودم پهنش کرده بودم.
با پای لرزون به سمتش رفتم. با هدایت دستش روی تخت دراز کشیدم.
روی بدنم خیمه زد، از این فاصله حتی ترسناکتر هم بود. با دست اشکای ریخته از چشمام رو پاک کرد و روی لبهام زمزمه کرد:
_ سلیم دیوونه، سلیم ترسناک، مال بیرون از این اتاقه... اینجا پیش تو و برای تو من میشم شوهر...وظیفهی زن اطاعت بیچون وچرا از شوهرشه. حتی اگه تمام عالم و آدم بگن شوهرش دیوانهس!... مگه نه شازده خانوم؟؟؟!
https://t.me/+3GxSrG-F0jtjNmM0
https://t.me/+3GxSrG-F0jtjNmM0 | 1 857 | 2 | Loading... |
26 - مــــــن زنت نیستممممممم روانییی!
صدای جیغم تو خونش پیچید جوری که همه ساکت شدن.
خواهرش، مادرش، رفیقش، محافظ کنارش، خدمهی دورمون!
همه به من خیره نگاه میکردن و انگار میگفتند فاتحت را خواندی...!
نگاه نافذ مردونش رو بهم داد و تو سکوت از جاش بلند شد جوری که صندلیش صدا داد و من از ترس پریدم عقب، سمتم اومد که بازم عقب رفتم اما خودشو بهم رسوند و مچمو گرفت!
و منو کشوند سمت پله ها و غرید:
_هیچ کی بالا نمیاد!
و همین جمله باعث شد صدای جیغ من تو عمارت بپیچه، میخواست چیکار کنه؟ منو بزنه؟!
اگه با اون قد و هیکلش منو میزد چیزی از من میموند؟ قطعا نه!
و دیگه جیغامو تقلاهام دست خودم نبود:
_ولمکن...کمک…ولم کن روانیِ عوضیِ دزدِ بی ناموس! ولم کن کمک کنید این منو میکشه!
خودمو عقب میکشیدم اما اون با یه دست چنان منو گرفته بود و میکشید که حتی ذرهای تقلای من تاثیر نداشت و هیچ کیم دیگه جرات حرف نداشت…
و من به یک باره مثل کوآلا چسبیدم به نردهی پله ها و این بار قانون فیزیک مانع شد که منو بکشونه پِی خودش!
کلافه سمتم برگشت و غرید:
_ولش کن!
عصبانیت و خشم از سر و صورتش میریخت و من هیچ حرکتی نکردم که نیشگون بدی از بازوم گرفت و همین باعث شد نرده رو ول کنم. این بار دیگه غفلت نکرد منو روی کولش انداخت و سمت اتاقش رفت و از دید همه خارج شدیم.
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
به کتفش میزدم و وقتی وارد اتاقش شدیم جوری پرتمکرد رو تختش که کل تنم تیر کشید و حالا اون بود که داد زد:
_چه گوهی خوردی؟ جلو اون همه آدم سر من داد میکشی؟؟؟
موش شده بودم:
_ببخشید…
چند ثانیه تو صورت خیره شد و چند بار پلک زد که ادامه دادم:
_منو نزن…
اخماش باز شد و پوفی کشید، اما همین که کمربندشو باز کرد جیغ زدم:
_نزن! میخوای بزنی؟!!!
از تخت خواستم پاشم که هولم داد رو تخت:
_سلیطه بازی در نیار! من رو مال و مِنال خودم خط نمیندازم...! فقط گفتی زنم نیستی دیدم داری راست میگی گفتم زنّت کنم!!
❌❌❌❌❌❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0
🌌پنهـان تـرین نیمـهی شهــر🌌
⭕️رمانی که هنوز به نصفه نرسیده از چندتا نشر معروف پیشنهاد چاپ و همکاری گرفته⭕️
بیش از 700 پارت آماده داخل کاناله🫶
❌رمان در VIP به پایان رسیده❌
https://t.me/+f9uVNEKG2pVkNDE0 | 1 207 | 7 | Loading... |
27 _تا کی میخواستی بچهام رو ازم مخفی کنی ها؟؟؟میخواستین کی بهم بگین مامان؟!
چمدانها را پشت در خانه پایین آوردم؛ انگشتم را بر روی شاسی آیفون فشردم. بعد از خستگی پرواز و دلتنگی چهار ساله؛ فقط دیدن مامان میتوانست حالم را خوب کند.
بار دیگر دستم را به سمت آیفون بردم که در با صدای آرامی باز شد؛ دختر بچه شیرینی پشت در ایستاد و و لحن نمکیاش گفت:
_با کی کار دارید؟
دلم با دیدنش سخت به جوشش در می آید بر روی پنجه میشینم:
_سلام خوشگل خانوم اسم شما چیه؟
نگاهی به داخل حیاط انداخت:
_ اسم من رازِ
_چه اسم خوشگلی، درست مثل خودت. بزرگترت خونهس.
سرش را به آرامی تکان داد:
_مامان بزرگ هست.
تا آن لحظه احساس میکردم، نوه یکی از همسایهها یا چه میدانم دوستهای مامان است. اما باشنیدن حرفهای دخترک بدنم یخ زد. سعی در انکار شنیدههایم داشتم.
_اسم مامان بزرگت چیه ؟
_ اشم مامان بزرگم، مامان زرین تاجِ
دنیا برایم تیر و تار شد مگر مادر من بچه ای دیگری غیر از من داشت ؟
صدای آشنایی به گوش می رسد...
_راز ؟ کی بود مامان ؟
قامت پر مهر مادرم که در چارچوب قرار گرفت همه جا را سکوت فرا گرفت....
°.°.°.°.°.°.°.°.
_شربتت رو بخور پسرم.
نگاهم را از لیوان مقابل به صورت مضطرب مامان دادم.
کلافگی از تک تک حرکاتش پیدا بود:
_مزاحم شدم مثل اینکه.
هول زده گفت:
_ این چه حرفیه میزنی مامان جان.
سردی کلامم دسته خودم نبود:
_معلومه از دیدم هیچ خوشحال نشدی.
نگاهش را دزدید و به سمت آشپزخانه رفت.
_توام چه حرفایی میزنی میثاق .
نگاهم بر روی دختر بچه شیرین ثابت ماند.
صدایم را بلندکردم که به گوش مامان برسد و بهانهای برای نشنیدن نداشته باشد:
_دختره پرواست ؟! این چه سوالیه میپرسم بعد منو اون مگه بچه ای دیگه ایم داری ؟
مامان با ظرف آجیل بیرون آمد، نگاهی به دخترک انداخت مات او بود.
_کی ازدواج کرده؟
رنگ از رخ مامان پرید.اما جوابی نداد
_اسمش چیه؟!
بازم سکوت. خودم را جلو کشیدم:
_در حق دختر خوندهات مادری کردی. در حق پسر خودت چیکار کردی مامان؟!
نگاهش را تیز به چشمم داد برق اشک رو تو نگاهش میشد دید. از سکوتش کلافه شدم روبه هایلین کردم:
_بابات کجاست؟
_یه جای دور، رفته مسافرت اما برمیگرده.
_اسم بابات چیه؟
مامان مداخله کرد:
_بچه رو نترسون.
سوالم را بار دیگر تکرار کردم.
_ اسم بابات چیه بچه جون ؟
_میثاق
قلبم از حرکت باز ایستاد. روبه مامان کردم:
_دختر منه؟! آره مامان . این دختر من و پرواست ؟؟؟؟
مامان بی صدا اشک میریخت:
_تا کی میخواستین بچهام رو ازم مخفی کنید ها؟ میخواستی کی بهم بگی یه دختر دارم؟!
چه بی شرفی ازم دیدید که جگر گوشمو ازم مخفی کردین؟؟؟
با باز شدن در و پیچیدن عطر آشنایی در فضا برمیگردم و ...
_ مامان ما اومدیم آراز رو امروز زودتر از مهد آوردم ... تخم جن معلوم نیست به کی رفته امروز تو مهد باز زده سر یکی رو شکسته !
بدون اینکه سر بلند کند مشغول در آوردن کفش های پسر بچه ای میشود که با پدرش مو نمیزند
_ صاف وایسا بچه .... نمیگه ماکه پدر بالا سرمون نیست این مادر بدبختمونُ انقدر اذیت نکنیم آخه من ...
اما سر که بلند میکند ، با دیدن مرد مقابلش نفسش بند می آید و ...👇❌😱
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
https://t.me/+U1bMmFUt4P1kNmM0
پارت واقعی خود رمانِ کپی ممنوع ❌❌
محشره رمانش با همون پارتای اولش غوغا کرده💥🍓
محدودیت سنی رعایت شود 🔞💦 | 901 | 3 | Loading... |
28 #درنده
#پارت390
- لامبورگینی!
- مشکی زیاد جالب نیست! سفید بود خیلی بهتر بود!
حرفی نزد
نیم نگاهی بهش انداختم
سرش و گذاشته بود رو پشتی صندلی و چشمهاش رو بسته بود
مثل اینکه قصد حرف زدن نداشت و مشخصاً گذاشته رانندگی کنم تا به استراحتش برسه
- چرا چشمهات رو بستی؟ راهو نشون بده!
- فعلاً مستقیم برو! لازم شد میگم از چه راهی بری!
سرعتم و بیشتر کردم و تا برسیم فرودگاه حتی چشمهاش رو هم باز نکرد و هر زمان لازم بود ففط مسیر و نشون میداد
منم ترجیح دادم سکوت و تحمل کنم و بیشتر از این باهاش حرفی نزنم و فقط از رانندگی لذت ببرم
بعد مدتها حداقل یه چیزی هر چند کوچیک تونست یکم خوشحالم کنه
ماشین جلوی فرودگاه پارک کردم و با کنایه لب باز کردم
- خوب خوابیدی؟
چشمهاش رو باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه پیاده شد
منم از ماشین پیاده شدم
رفت چمدونها رو از صندوق عقب درآورد و اومد دستم و گرفت و رفتیم تو
بعد کلی معطلی بالاخره سوار هواپیما شدیم و پرواز کردیم به مقصد دبی…
تا از هواپیما پیاده شیم و چمدونها رو تحویل بگیریم و از فرودگاه بیایم بیرون و سوار ماشین شیم یک کلمه هم حرف نزدیم
منم نگاهم به منظره بیرون بود
اولینبار بود میاومدم دبی و با دیدن ساآسمونخراشها و برجهای بلند و اونهمه زیبایی به وجد اومده بودم
بدونه شک جذابترین شهری بود تو عمرم میدیدم! مطمئناً جاهای زیادی هم برای تفریح و سرگرمی داشت!
البته فکر نکنم وهاب بخواد ببرتم جایی و حتماً اینجا هم مثل تو اهواز باید بمونم تو خونه و در و دیوار و نگاه کنم و مگس بپرون.
فقط فرقش اینه اینجا دیگه کسی غیر خودم و خودش نیست و خوبیش اینه لازم نیست یکی مثل احلام و اینجا هم تحمل کنم.
برای عضویت در vip رمان درنده مبلغ ۳۹۰۰۰ هزار تومان به کارت زیر واریز کنید و عکس فیش واریز و برای ادمین بفرستید
6037997426448396
امانی ( بانک ملی )
آیدی ادمین جهت ارسال رسید
@arsinaaaa
تو vip روزی دو پارت داریم و فعلاً شیش ماه از اینجا جلوتره و رمان به جاهای هیجانی و جذاب رسیده
پارت اول رمان درنده👇
https://t.me/c/1930364392/3pl
#کپی_از_رمان_حرام_و_ممنوع_و_پیگرد_قانونی_دارد | 6 115 | 12 | Loading... |
29 #پارت59
-تو چشم من نگاه میکنی و از خواستگارت میگی؟ نمیگی دیوونه بشم خشتک بهزاد رو بکشم سرش دردونه؟
هق زدم : حرفمو قبول نمیکنن. میگن باید زن بهزاد بشم
دستش زیر لباسم خزید و کنار گوشم پچ زد : غلط کردن واسه دلبر من تکلیف تعیین میکنن. تو با من راه بیا، مجبور میشن کوتاه بیان
-ی...یعنی...چی....
لباشو روی گردنم کشید و گفت : وقتی زن من بشی... حاجبابات مجبوره قبول کنه
قبل از اینکه واکنشی نشون بدم هولم داد روی کاناپه و دستش پیشروی کرد....
https://t.me/+KsMI3kOUbj0yMzhk | 2 340 | 4 | Loading... |
30 Media files | 3 610 | 0 | Loading... |
31 🪷🌱
#پارتــ۳۶
- من انقد بیناموس و بیرگ نیستم تورو طلاق بدم! غلط کردی زن من شدی وقتی میدونستی همچین اخلاق سگی دارم. وقتی از اول میدونستی، غلط میکنی الان دنبالِ طلاق باشی!
از جایش برخاست و زهرا هم به تبعیت بلند شد.
- من زنت شدم چون فکر میکردم مردونگی و غیرتت به قدری هست که اجازه ندی زنت با گریه سر رو بالش بذاره! فکر میکردم به قدری مرد و باشرف هستی که ناموستو واسه خاطرِ یه عشق قدیمی اذیت نکنی!
دستهای بزرگش بدون هیچ کنترلی، گردنِ زن را چنگ زده و با چشمهایی قرمز و دریده، صورتش را نزدیکش برد.
- خفه شو... هرچیزی که گفتم و قبول کردی زهرا، تو خودت خواستی این زندگیِ نکبتو!
بغضش را قورت داده و با لبهایی لرزان، به سختی گفت:
- نکن!
دستش را جدا کرده و به موهایش چنگ زد.
چندبار نفس گرفت و چند قدمی از زهرا فاصله گرفت.
- من بهت خیانت نکردم زهرا، اگه دلم باهات نبوده هم از روز اول بهت گفتم! از سگ کمتری اگه بگی بهت قول دادم کسیو فراموش کنم و به تو محبت کنم! قول دادم؟
سوالش را با هوار کشیدن میگویید و زهرا تنها سرش را به چپ و راست تکان میدهد.
پس از چند ثانیه که مرد آرام تر شد، به سویش رفت.
- خاویر من نمیخوام باهات زندگی کنم... طلاق میگیریم، قول میدم ازدواج نکنم و فقط با بچه بمونم.
خاویر قهقههای هیستریک سر داده و به صورت گریان زنش خیره ماند.
- من پشت گوشام مخملیه؟!
بازو های زهرا را با دوست گرفته و دخترک را مقابل خودش کشاند.
تکانی به تنش داده و با لحنی قاطع لب زد.
- بارِ دیگه بشنوم اینارو، لب و دهن خوشگلتو بهم میدوزم! میدونی که هرچی بگمو انجام میدم.. نه؟ فکرِ طلاق و کلا از ذهنت بیرون کن. آره من معنی غیرت و اشتباه فهمیدم، تو بیا و حالیم کن، میتونی؟ کدوم حرومزادهای میتونه بیاد معنی واقعیشو یادم بده؟ ها زَرا؟ کسی میتونه تا بگیم بیاد یاد بده! میتونه؟
آب دهانش را قورت داده و به سختی پاسخگو شد.
- هیچکس نمیتونه!
با رضایت سرش را تکان داد و لبخندی زد. روانی بودنش را خودش هم میدانست و اقدامی برای بهتر شدن نمیکرد؟!
وقتی بازو هایش را رها کرد، زهرا نفسی آسوده کشیده و سوی اتاقش رفت.
- من لباس میپوشم میرم خونه مادرم.
خانه را طوفان زده بود و حالا هردو به قدری خسته بودند که باید حالتی عادی به خود میگرفتند و طوری رفتار میکردند که گویا چیزی نشده!
ذاتا بحث با خاویر بینتیجه بود و دخترک هرچقدر هم تلاش میکرد، خشم و غضب این مرد را نمیشد خاموش کرد.
خاویر تنها سری تکان داده و سیگاری آتش زد.
هرچقدر هم به زهرا بیمیل باشد، او را ناموس خودش میدانست و برایش مهم بود که تا همیشه برای خودش بماند...
آدمِ روانی مگر شاخ و دم داشت؟!
https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0
پس از اینکه لباس پوشید، از اتاق خارج شده و نگاهش را دور و اطراف خانه چرخاند.
متوجه شد که خاویر در حیاط است و با قدمهای آرام خودش را به آنجا رساند.
خاویر زیر درختِ آلبالو نشسته بود و مشغول سیگار کشیدن بود.
نفسی سنگین از ریه خارج کرده و به سویش رفت.
چقدر یک آدم باید بی منطق باشد که مردی به دیوانگی و سنگ دلی خاویر را دوست داشته باشد!؟
نگاهِ قرمز شده و کلافهاش به صورت زهرا دوخته شد و زن لبخندی زد.
- زنگ میزنی آژانس؟
به کنار خودش اشاره کرد.
- بیا بشین... خودم یکم دیگه میرسونمت.
زهرا بدون حرف، نشست و منتظر به مرد نگاه کرد.
سیگاری که میان دستانش بیهدف میسوخت را به گوشهی لبش فرستاده و با اخم به زن نزدیک شد.
انگشتِ شستش را به آرامی به لبهای قرمزش کشیده و در همان حال زمزمه کرد.
- چیه مالوندی به لبات!
شانه بالا انداخت و دست خاویر را گرفت.
- خرابش میکنی.. رنگش جیغ نیست که، چکارش داری؟
مرد نگاهش را بالا کشیده و با خشمِ اندک و حرصی آشکارا، لب جنباند.
- خوشم نیومد ازش! بهت نمیاد اصلا...
https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0
https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0
من زهرام، دختری که خانوادش پسش زدن و مجبور شد با یه گنده لات دیوونه که عاشقش نیست عقد کنه و...🔗
https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0
https://t.me/+6eLMxc3y2Q80OTE0 | 2 747 | 10 | Loading... |
32 پارت واقعی رمان👇👇👇
صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمیشناسد، با لحنی مشکوک جواب داد:
-بله، خودم هستم! شما؟
-من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس میگیرم.
شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد:
-آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس میگیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت میکنیم... فعلاً خدافظ!
-الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! میشنوین صدامو؟!
مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جملهها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد:
-شما خانوم افسون مرادی رو میشناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟!
ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود:
-بله، چطور مگه؟!
سرگرد کیانی با تک سرفهای صدایش را صاف کرد:
-خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمیگیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جوابهای شما نقطههای تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه!
-پرونده؟! کدوم پرونده؟!
شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد:
-پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونهشون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق میکنن! ما نمیدونیم قضیهٔ این داستانها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصههاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟
با هر جملهای که سرگرد کیانی بر زبان میآورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده میشد:
-نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟!
-بله خانوم تنها برای شما! میدونم که جای این سوألها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو میشناختین؟
شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبتهای او نداشت وقتی تأکید کرد:
-افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل میکنین!
یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید:
-مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونهشون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن !
انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاختههای بدنش از کار افتادند و گوشهایش سوت کشیدند.
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8 | 1 357 | 2 | Loading... |
33 🌓💫شیب_شب
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
من ریرام
تک دختر مامان یلدا و بابا فرهاد
خوشبخت بودم اما فقط تا روزی که سر وکله ی دارا کیاراد پیدا شد
سونامی وحشت بود که از در و دیوار خونه باغ مون پایین می اومد
تا به خودم بیام ..... یلدا زندان بود و بابا فرهاد مرده
چقدر بده درست تو هجده سالگی بفهمی
دختر پدر و مادرت نیستی .......
وقتی گرگ ها از همه طرف برای مال و ثروتی که بهم رسید دندون تیز کردن
رستان، مثل یه شوالیه از راه رسید
مغرور و عاشق
اما چی می شه وقتی نقاب عاشق پیشگی از صورت عزیز دلت کنار می ره
دیر فهمیدم.......
انقدر دیر که لوله ی اسلحه ش روی شقیقه م بود......
❤️🔥💔💔💔💔
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy
https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy | 1 385 | 3 | Loading... |
34 - یه بچه میتونه زندگی منو نجات بده و تو داری با ادا اصولات و فاز پسر حاجی بودنت همه چی رو خراب میکنی.
با خشم مشت محکمی به دیوار کوبید و من از وحشت تو خودم جمع شدم، این مرد خیلی ترسناک بود و متاسفانه تنها امیدم.
- دِ دخترهی نسناس، من میگم نره تو میگی بدوش؟
من نمیخوام بچه بکارم زوره، نمیخوام همهی عمرم تو زندان باشم و بچهم بی بابا بزرگ بشه.
چه گیری دادی به من، یه خلافکار بیهمه چیز به چه درد تو میخوره..
نفسم رو سخت بیرون دادم و وحشت زده یه قدم عقب رفتم تا از مشت و لگدای احتمالیش در امان باشم.
- بدهیهاتو میدم، نمیذارم تو زندان بمونی. اما قرارم نیست اون بچه رو ببینی، اون بچه مال منه، تو فقط تو به وجود اومدنش کمک میکنی.
نگاهم کرد چشمهاش درشت شد و نا باور گفت:
- چه پخی از راگوزت بیرون اومد؟
وحشت زده آب دهنم رو بلعیدم، مسعود گفته بود این مرد خیلی غیر قابل پیشبینیه و نمیشه به این راحتی قانعش کرد اما من به امید بدهی سنگینش اینجا بودم، پول میدادم تا منو به چیزی که میخوام برسونه.
- چرا عصبانی میشی، ما که قرار نیست واقعا ازدواج کنیم، فقط واسه بچه...
فریاد بلندش نذاشت ادامه بدم، دو قدم سمتم برداشت و گلوم رو چنگ زد:
- نفله، گوه ناشتا نشخوار نکن، من آدم کشتم که تو زندانم، چاقو کشیدم که شدم مجرم کاری نکن خط خطیت کنم که دیگه هیچ بی ننه بابای نیاد سراغت، پاشو گمشو از جلو چشمم من شلوارم حرمت داره از من بچه بیرون کشیدن به این راحتیا نیست، گمشو نبینمت.
با خشم به عقب هولم داد که شونم با ضرب به دیوار کوبیده شد.
لعنتی این همه عذاب نکشیده بودم واسه این ملاقات غیر مجاز توی زندان که حالا اینجوری دست خالی از اینجا برم.
- بینیازت میکنم، هر چی پول بخوای بهت میدم، تو فقط قبول کن یه مدت رو با من باشی.
با خشم توی موهاش چنگ زد و زیر لب غرید:
- من جا بچهم بهت میگم دوست نداره پدر قاتل داشته باشه با یه مادر هرزه که تو زندون دنبال همخواب میگرده.
فکم از خشم سخت شد جلو رفتم و با کف دست به کتفش کوبیدم که تلو تلو خورد و با عصیان نگاهم کرد.
-من هرره نیستم آشغال، زندگیم گیر اون بچهایه که باید باشه اما نیست، جدا شدم پدرم خبر نداره، بابد بهم بچه بدی، هر چقدر پول بخوای بخت میدم دیگه چی میخوای؟
جلو اومد به گلوم چنگ زد و من رو جلو کشید.
چسبیده به لبام نعره کشید و من نفسم یه جایی بین سینهم گیر کرد.
- دهنت و سرویس میکنم لعنتی، بگو بیان اون صیغه رو بخونن.
https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0
https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0
https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0
https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0
https://t.me/+MokHtyh7LFE2ODY0 | 3 103 | 15 | Loading... |
35 عزیزان تخفیف داریم❤️
فقط تا فردا که پارت بذارم جای ۳۹۰۰۰ هزار تومان میتونین فقط با ۳۵۰۰۰ هزار تومان vip رو داشته باشید
مبلغ رو به شمارت کارت زیر واریز و عکس فیش و برای ادمین بفرستید
6104337324491909
امانی ( بانک ملت )
آیدی ادمین جهت ارسال رسید | 1 068 | 2 | Loading... |
36 رابطه مخفیانه دختر کوچولو با پسر لاتِ درشت هیکل و خشن محله!🔥
از دختره میخواد شبایی که شیفته بیاد قهوه خونهاش و...💦❌🔞
https://t.me/+61bTURZZbvkxMjZk
#فوله..ات #دارایردهسنی | 1 321 | 0 | Loading... |
37 Media files | 776 | 0 | Loading... |
38 علیرضا میگفت همه چیز قراردادی و صوری است، میگفت موقت است اما...
پس چرا زنِ لعنتیِ کنارش لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج میزند؟!
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمیشوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت:
"زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!"
و من هیچوقت عاشقی را با خودخواهی و بیرحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه میآمدم با دلش، باید کوتاه میآمدم...
و حالا...
حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشهای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگیام برود. اما...
پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند میزند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟
- سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟
عاقد میپرسد و نمیدانم چرا جان از پاهای من میرود. روی نزدیکترین صندلی مینشینم و علیرضا بالاخره سر بلند میکند! بالاخره نگاهم میکند. نگاهم به چشمانش، بیصدا فریاد میزند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا...
دوباره سر به زیر میاندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانههایم را زیر پایش له میکند!
- بله!
دنیا دور سرم میچرخد و هیچکس حال من را نمیبیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده. عاقد اینبار از علیرضا میپرسد و من نفس نمیکشم! زمین نمیچرخد، زمان نمیگذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت...
علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقهاش نگاه میکند؛ حلقهای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بیهم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش...
- بله!
بله میگوید و از اینجا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازهای در انتظارِ دفن شدن، همانجا مینشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش میاندازد. عسل توی دهان هم میگذارند و من چه جانی دارم که اینها را میبینم و هنوز هم زندهام؟ نمیدانم...
خواهر عروس، پسرکِ دو سالهی ارغوان را میآورد و آن را به آغوش علیرضای من میسپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقهای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگیاش گرفته، مغرورانه نگاهم میکند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمیبیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و میخندد؟ آنقدر محو او هستم که نمیفهمم ارغوان کِی سمت من میآید.
- میبینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟
پوزخند میزند:
- البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه!
با تهماندهی جانم، میان بینفسی لب میزنم:
- دلتو خوش نکن، موقته!
پوزخند لعنتیاش کش میآید:
- تا همینجاشم تو خوابت نمیدیدی پروا خانوم! تا اینجا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم میکنم. یه کاری میکنم طلاقت بده، شک نکن!
دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا میاندازم و او سرش آنقدر گرم پسرک است که من را نمیبیند. از محضر بیرون میروم، برای اولین ماشین دست بلند میکنم و سوار میشوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم میآید:"ببخش که نمیتونم بیام دنبالت. فردا صبح برمیگردم خونه..."
با درد میخندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! میخواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمرهی شب رویاییشان باشم؟ نه، نمیتوانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمیخواهم مثل احمقها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله میشود!
برایش مینویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمیشم. دارم میرم درخواست طلاق بدم..."
با صدای ترمز شدید ماشین...
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
https://t.me/+ANssrbaL8_8yOTM0
هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️
#طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال | 626 | 1 | Loading... |
39 دختر بچهی 15 16 سالهی کر و لال اوردی برای خوندن طلسم؟!
این هنوز پوشک پاشه
احمد غرید
مروارید پر بغض بیشتر زیر لباس گشاد مشکی رنگش جمع شد
عمرا اگر آن مرد را طلسم میکرد
ایلیا خان
تنها کسی که دخترک را دوست داشت
هرشب میگذاشت سر روی سینهای بگذارد که همهی روستا از شلاقش وحشت داشتند
دست هایش جِز جِز میکرد
_آقا گفتن این دختره کنار ننه قمر زندگی میکرده که ماه پیش سَقط شد...گفتن بلده...به این موش بودنش نگاه نکنین...یه سلیطهایه... پشت جفت دستاش و سوزوندم تا رام شد از اون دخمه بیاد بیرون
احمد به دخترک اشاره کرد
نمیخواست نشان دهد اما گوشهی دیوار زیر ان روبنده میلرزید
_ روبند شو بزن کنار ببینمش...بهتر که لاله...دهن باز نمیکنه پیش قماشِ ایلیاخان...اما اخرش از دستش راحت شو
پشت عمارت ایلیاخان بودند
اگر سر میرسید و دخترکی که از عمارتش فرار کرده بود را اینجا میدید...
چانهاش لرزید
از اخم مرد وقتی تیز نگاهش میکرد میترسید
بازهم مینداختش در قفس سگ های غول پیکرش یا دوباره پشت دستش را داغ میگذاشت؟!
مرد که دست زیر چانهاش برد با غیض و بغض سرش را کنار کشید
احمد با تعجب نیشخند زد
_اووهوع....حرومی ننه قمر چه جونوریه...... شنیدم خان زده کس و کارت و جلوت کشته لال شدی...تو که باید خودت با سر یه بلایی سرش بیاری...چی بهتر از انتقام؟!
با چشمان زمردیاش از زیر روبنده تیز نگاهشان کرد
اگر میفهمید همین دختر 16 سالهی لال سوگولی ایلیا خانی است که ده بار تن میلرزاند تا اسمش را بر زبان بیاورد چه میشد؟!
احمد از ترس ایلیا پناه برده بود به خرافات
احمد خندید
_اگر میدونستی از هوچی گریِ زن جماعت بیزارم تخـ*م نمیکردی اینجوری نگام کنی حرومی
خندهاش جمع شد
_هرچی لازم داره بیار رضا
ارام نگاهی به اطراف انداخت
9 مرد اطراف کوچه
همینکه مرد وسایلای ننه قمر را جلویش ریخت از زیر دستشان فرار کرد
یکدفعه از پشت موهایش اسیر دستانی شد
بغصش با صدای بلند ترکید
میکشتنش
احمد برای به زانو دراوردن ایلیا هرکاری میکرد
احمد وحشیانه سرش را سمت خودش چرخاند و تا به خودش بیاید مشت محکمی در صورت ظریفش کوبید
خون از دهان و دماغش بیرون پاشید و نفسش از درد گره خورد
پاهایش بیحس شد
صدایی از گلویش بیرون نمیامد
_کجا؟! کار داریم باهم فعلا
تا به خودش بیاید مشت دیگری در صورتش نشست
اینبار درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد که ناخودآگاه جیغ بلندی کشید
خون از زیر روبنده روی زمین ریخت
بلند زار زد
بالاخره صدایش در امده بود
احمد پرحرص لب زد
_اگر از یه ذره بچه رکب بخورم که باید برم کشکم و بسابم
خشن گردنش را فشرد و تنش را سمت وسایل ها برد
محکم روی زمین فشردش که دخترک زانو زده کنار وسایل ها افتاد
_بجنب تخـ*م حروم...بخون
دخترک جنون وار هق زد و سر تکان داد...از ننه قمر یاد گرفته بود
با اینکه این خرافات را قبول نداشت اما اگر اثر کند چه؟!
_هیچی نمی..خونم....ولم کن
احمد کفری شده خندید
جوری گردن دخترک را سمت زمین فشرد که صورتش زیر روبنده روبه کبودی رفت
_زبون باز کردی...که نمیخونی...نظرت چیه یکم باهم بازی کنیم؟!
دخترک بیپناه تنش لرزید که احمد روبه ادمهایش لب زد
_نگهش دارین
در عرض یک ثانیه تنش میان دست هایشان اسیر شد
دست احمد سمت جیب کتش رفت
_تو که دختر مهربونی هستی حیف نیست به نظرت این سگا گشنه بمونن؟!
چشمان دو دو زنانش سمت دو سگ بزرگشان رفت که احمد ضامن چاقو را فشرد
دست دخترک را چنگ زد
شانه هایش با وحشت بالا پرید
_آخی...دستش سوخته که...اشکال نداره... سوخته هم باشه میخورن
لرزش تنش میان دست هایشان بیشتر شد
احمد خندید
_اگر یه انگشت نداشته باشی بازم زبونت که کار میکنه که چهار تا ورد بخونی...نمیکنه؟!
نفس دخترک گره خورد
بدنش بیحس شده بود
مچش را نگه داشت
_مواظب باشین تکون نخوره
دخترک خیره به چاقو سینهاش از بینفسی پر شدت بالا و پایین رفت
بیحال هق زد
تیزی چاقو را روی انگشتش حس کرد
میان دستانشان بیجان شد که قبل از اینکه احمد فشار چاقو را بیشتر کند یکدفعه به عقب پرت شد
ماتش برد
سرگیجهاش شدید شد
تا به خودش بیاید چند نفر همهی مرد های دورش را هم وحشیانه عقب کشیدند
بدنش خواست بیجان روی زمین بیافتد که یکدفعه دستی دورش حلقه و محکم به سینه پهنی کوبیده شد
دستی روی گوشش نشست و سرش را به سینه فشرد
بغضش ترکید
این بو را میشناخت
ایلیا سر پایین برد
آرام کنار گوشش پچ زد
_جوجهی فراری خان نترسه
صدای بلند پی در پی شلیک گلوله
خواست وحشت زده سر به عقب بچرخاند که مرد محکم نگهش داشت
پشتش را ارام نوازش کرد
نیشخند زد
_نگفته بودم کسی حق نداره عروسک خان و اذیت کنه؟!
چیزی که باید ازش بترسی پشتت نیست
نباید جوجهمون و تنبیه کنیم که چند روز گم و گور شده بود؟!
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+jggmYRb6GpozZWI0 | 737 | 0 | Loading... |
40 ♥️♥️
#عشق_بعداز_جدایی
#عشقپسرخاص_بهدخترمعمولی
- جونمی، دورت بگردم ، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر میرسوندم!
لعنت به من بیشرف!!!
چطور توانستم پشت تلفن با حرفهای نیشدار اذیتش کردم و به این حال و روز افتاد؟ بیشعور تو که طاقت دیدنش در این حال را نداری غلط میکنی حرفی را بگویی که به آن عمل نمیکنی!
صدای نفسهای سنگین و خس خس سینهاش دلم را زیر و رو میکند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار میزنم...
چطور مرا که تارک دنیا شده بودم و از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟
طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، بین شانههایش را نوازش میکنم بلکه نفس کشیدن برایش راحتتر شود...
سر و صورتش را میبوسم، قربان صدقهاش میروم و ملتمسانه میخواهم مرا ببخشد.
دستم را میفشرد . میخواهد چیزی بگوید ولی نفس کم میآورد. تقلا میکند کلماتش بریده بریده است.
- آقا ... غوله..... این.....بار .....واقعنی...دارم.... میمیرم....
اخم میکنم. حتی تصور نبودنش هم برایم راحت نیست. بیطاقت جایی زیر گلویش را میبوسم. عطر موهای پریشانش حالم را دگرگون میکند. زیر گوشش زمزمه میکنم.
- آتيش پاره مگه نگفتم دیگه به من نگو آقا غوله.... حالا که گفتی عواقبش پای خودته...
طوری به خودم نزدیکش میکنم که میلیمتری بینمان فاصله نیست. با زاری زیر گوشش زمزمه میکنم:
- چنان غول بودنم رو بهت نشون بدم که غول گفتن یادت بره!
پلکهایش روی هم میافتد. در آستانهی جان دادنم . به هر ترتیب باید کاری میکردم طاقت بیاورد تا اورژانس برسد...... خم میشوم و ......
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0
رمانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️
💔💔💔💔💔 | 1 442 | 1 | Loading... |
💦دعا یه دختر فلفل فروشه.
آرزوش خریدن یک خونه و عدم زندگی با مادر خیانت کارشه چون که مچ مادرش رو با شوهرش گرفت.
به خاطر این که کار فلفلش خراب نشه، مجبور شد جای دوستش به مهمانی توی قصر بره، مهمانی که همه چیز رو عوض کرد...
https://t.me/+A_ErZlqQlx44YjU0
👍 1
1 35680
#خونزده.
بهم میگن دعای فلفل فروش!
وقتی فهمیدم مادرم و شوهرم باهمن، تصمیم گرفتم برای خودم خونه بگیرم.
تنها راهمم دزدیدن فلفل از قصر و فروختنش بود.
تا این که مهمانی برگذار شد و من سر از جای اشتباهی دراوردم.
سر از اتاق کسی که نباید منو می دید چون...
https://t.me/+A_ErZlqQlx44YjU0
👍 1
1 76740
Repost from N/a
- خانم محترم مگه اینجا مهدکودکه که انقدر دیر سر جلسه میاید؟
پاهای هیلا در آستانهی ورود به اتاق کنفرانس خشک شد. باور نمیکرد! این کیامهر بود که اینگونه روبهروی کارمندان دیگر سرش فریاد کشید؟
نگاه همگان را که روی خود دید، لبهای وا رفتهاش را جمع کرد و به سختی پاسخ داد.
- ببخشید رئیس دیگه تکرار نمیشه! الان اگر اجازه بدید...
دست کیا روی میز نشست و با لحن بدتری باز او را راند.
- خیر اجازه نمیدم! بیرون تشریف داشته باشید تا بیام برای تسویه حساب صحبت کنیم!
پوزخند مرجان که درست چسبیده به کیامهرش نشسته بود، قلبش را میسوزاند. کیامهر برای او بود... بعد از آن همآغوشی دیشب...چطور میتوانست او را اخراج کند.
- چشم.
بغض مانند غدهی بدخیمی به گلویش چسبیده و صدایش را مرتعش کرده بود. در را بست و به سمت آبدارخانه پا تند کرد. چه ذلتی کشید! در صندلی کوچک ابدار خانه نشست و بیتوجه به موقعیتش گریه کرد. نمیدانست چقدر گذشت که با صدای مرجان از جا پرید.
- هوی دختره...برو ببین رئیس چیکارت داره! بالاخره ذات واقعی تو رو شناخت انگار! میخواد با یه اردنگی پرتت کنه بیرون!
زبانش حتی پیش این مار زهردار هم بسته بود دیگر. چه کردی با غرورش کیامهر؟ در اتاقش را کوبید و با سری پایین وارد شد.
- در خدمتم رئیس! باید برم حسابداری؟
کیامهر خشمگین و مضطرب خودکارش را روی میز میکوبید و به هیلا نگاه نمیکرد.
- بیا بشین!
هیلا امتناع کرد و جلو نرفت. باید عادت میکرد به دوری! همچنان لحنش را رسمی نگه داشت و مخالفت کرد.
- وقتتون رو نمیگیرم...فقط بگید...
با فریاد کیامهر از جا پرید و حرفش نصفه ماند.
- میگم بیا بشین!
چشمهی اشکش دوباره جوشید و بی حرف روی دور ترین مبل نشست.
- چرا دیر اومدی؟
چشمهای اشکی هیلا از تعجب گرد شد. مگر وضعیت صبحش را ندید؟
- خودت که دیدی... حال جسمیم خوب نبود... درد داشتم.
پوزخند کیامهر را نمیشد نادیده گرفت.
- درد داشتی و استراحت کردی یا رفتی با اون نامزد سابقت دور دور؟
قلب هیلا از این شک هزار تکه شد.
- چی میگی؟ کدوم نامزد کدوم دور دور؟
کیامهر با چهرهی برزخی از جا بلند شد و به سمتش رفت.
- دروغ نگو... صبح خودم دیدم برات پیامک زده که میخواد ببینتت!
هیلا دست داخل کیفش کرد و چند برگه در آورد.
- میخوای بدونی کجا بودم که دیر اومدم؟ بیا...خوب نگاه کن! کسی که تا صبح لالایی عاشقانه برام خوند، کارش رو که تموم کرد ولم کرد و اومد به جلسه ش برسه!
کاغذ ها را به سینه ی کیامهر کوبید و جیغ زد.
- بیا...ببین! بعد از اولین تجربه با اون درد خودم تنها رفتم دکتر زنان... چون کسی که دوسش دارم فقط کار و شرکتش رو دوست داره!
کیامهر بهت زده و پشیمان خواست به هیلا نزدیک شود اما او نگذاشت. پس تمام گفتههای مرجان غلط بود. دروغ گفت که هیلا را با مرد دیگری دیده!
- نزدیکم نیا! دیگه نمیخوام ببینمت...
کیامهر اما مگر میگذاشت او برود، علارغم مخالفت هایش، در آغوشش گرفت.
- هیس... آروم باش...آروم باش من غلط کردم!
مدام موهای هیلا را بوسید و حصار بازوانش را تنگ تر کرد.
- نمیری مگه نه؟ ولم نکنی هیلا...ببخشید، فقط نرو!
https://t.me/+yykpitZkyh1iYTQ8
https://t.me/+yykpitZkyh1iYTQ8
هیلا دختری مهماندار که قبول میکند تنها یک روز، بهجای دوستش مهماندار پرواز خصوصی تاجری اقازاده شود...کیامهر معید!
مردی جذاب و باصلابت...و به هماناندازه بیرحم!
چی میشه اگر توی اون پرواز مدارک مهمی ازش به سرقت بره و هیلا تنها مظنون ماجرا باشه؟🔥
و اگر هیلا برای رد کردن اتهام مجبور به همکاری به کیامهر و شنیدن پیشنهاد عجیب و غریبش بشه چی؟🥲🙂
https://t.me/+yykpitZkyh1iYTQ8
👍 2❤ 1
1 889100
Repost from N/a
#پارت۱۷۶
- مجبور شدی صیغه استاد بشي؟ تو دیگه این حرف رو به من نزن. تو که اهل خدا و نماز بودی چرا؟
- لعنتی... لعنتی... حق نداری بهم توهین کنی. من عاشقش بودم ولی اون از ازدواج فراري بود. چاره ای نداشتم. باید سیستم لوله کشی خوابگاه رو خراب میکردم تا مجبور بشه من رو بیاره خونه خودش.
- بابات خبر داره؟
- اونم چارهای نداشت. ميگفت بهتره بری خونه استادت تا اینکه تو کشور غریب تنها باشی.
- حالا میخواي چکار کني جُمانه؟ اگر شب اومد سراغت چی؟ اگر ازت رابطه خواست؟
- من میخوام هر کاری کنم که عاشقم بشه.
- دیوونه شدی؟ دامیار زرگر... جوانترین طراح طلا و جواهرات خاورمیانه... تو که خوب میدونی اون چقدر مذهبی و سفت و سخت هست. هیچکس تا به حال نتونسته خامش کنه
گریه میکردم.
- پس میگی چه کنم؟
- لااقل حالا که رفتی اونجا با سیاست رفتار کن. یه جوری نشون بده که انگار ازش فرار میکنی ولی اون بیشتر به سمتت میاد.
رفتارم از اون به بعد تغییر کرد.
سعی میکردم کمتر جلوش باشم.
محبتهای زیر پوستی که نتونه ازم فرار کنه.
یه شب که رفته بود دورهمی با دوستاش منم دلم از این همه دوری گرفته بود. رفتم استخر عمارتش شنا کنم.
یه مایو پوشیده بودم که نپوشیدنش بهتر بود.
بجز خدمه و سرایدار کسی توی عمارت نبود.
از زیر دوش که بيرون اومدم باهاش مواجه شدم.
اونم فقط یه مایو پوشیده بود.
هر دو بهم خیره شدیم.
یهو پا گزاشتم به فرار خواستم از اونجا در برم که زمین لیز بود و خوردم زمین.
اون همیشه من رو با حجاب دیده بود.
به سمتم اومد.
تلاش میکرد نگاهش به بدنم نیوفته.
کمکم کرد بلندم کنه اما قوزک پام در رفته بود.
بدون حرف دست زیر پام انداخته و بغلم کرد.
دستم روی سینهش بود.
ضربان قلبش تند میزد.
خيس عرق بود.
نمیخواست به صورتم نگاه کنه اما من چشمای سرخش رو میدیدم.
وقتی من رو به اتاقم برد و روی تخت گزاشت.
دولا شد قوزک پام رو وارسی کرد.
جیغی کشيدم.
و بالاخره اولین کلمه بین ما رد و بدل شد.
- جان؟
و قلب من ریخت.
زمزمه کردم:
- درد میکنه.
پام رو بالا برد و بوسيد.
درد از یادم رفته بود.
کم کم لبش رو بالا آورد و بوسيد.
تنم گر گرفته بود.
با ترس و هیجان گفتم:
- چی...چيکار میکنی؟
روی تخت اومد و گفت:
- دیگه دوری بسه... نميتونم بیشتر از این بیمحلی کنم و ازت دور باشم.
- استاد...
با حرکت بعدیش نفسم رفت.
- دیگه استاد نه... بگو دامیار... بگو جون دلم... تکرار کن که دلم ميخواد اسمم رو از اون لبای خوشگلت بشنوم.
با خجالت رو برگردوندم.
صورتم رو به سمت خودش گرفت:
- نگام کن نفسم... ديگه طاقت ندارم. بگو که تو هم من رو میخوای.
استاد غیرتی و مذهبی من...
محرم من...
ازم ميخواست این فاصله رو بر دارم...
قبول کردم...
اجازه دادم...
اما فردا صبح که بیدار شدم، همه چیز بهم ریخت و.....
https://t.me/joinchat/5EcL0zhGVeExODJk
👍 2
94960
Repost from N/a
- دختر تو که هنوز نصف بیشتر کارهات مونده، امروز آقا مورات قراره بیاد بازرسی.
درحالیکه از شدت دلپیچه به سختی سر پا ایستاده بود، پرسید: مورات دیگه کیه؟
شنیز دستش رو روی بینیش گذاشت.
- یواش تر. مورات نه و آقا مورات! صاحب اینجا!
میگن تا حالا ایران بوده و تازه برگشته!
کلا از جنس مؤنث بیزاره. تو هم نباید بهونه دستش بدی!
خاطره از شنیدن اسم ایران لرزید.
سه سال پیش به امید خوشبختی و زندگی بهتر فرار کرده بود، اما بدبختی سراغش اومده بود...
عشقش رو بخاطر پول فروخته بود.
و بعد از کلی دوندگی و التماس تونسته بود به عنوان خدمتکار با حقوق کم مشغول به کار بشه.
شنیز دستش رو جلوی صورت خاطره تکون داد.
- کجایی دختر؟!
خاطره با گیجی سرش رو تکون داد.
- هیچی... هیچی... یاد مملکت خودم افتادم!
- وقت برای فکر کردن به خاطراتت زیاده... حالا کارهات رو بکن. آقا مورات میاد می بینه تلافی عشق از دست رفته ش رو از ما می گیره.
خاطره درحالیکه بشقاب ها رو کف میزد، پرسید: چطور؟!
شنیز صداش رو تا حد ممکن پایین آورد.
- به کسی نگی، اما من اینطور شنیدم که نامزدش تو ایران قالش گذاشته و رفته.
آقا مورات هم با اینکه قدرتمند بوده، اما نتونسته کاری کنه و بعد از اون انقدر وحشی شده!
انگار مادرش مقصر رفتن دختره بوده و بخاطر همین آقا مورات از جنس مونث انگار کلا بیزاره!
دلپیچه از یک طرف، یادآوری گذشته هم از طرف دیگه... رمقی براش باقی نذاشته بودن. فکر نمی کرد از عهده ی شستن اون همه ظرف بربیاد.
خاطره بشقاب ها رو رها کرد و آب دهنش رو قورت داد.
- گفتی... مورات ایرانیه؟! آخه اسمش...
شنیز کمی چشم هاش رو ریز کرد.
- اسم ایرانیش سخت بود...
خاطره با بیطاقتی پرسید: فرسام؟!
شنیز با هیجان و صدای نسبتا بلندی گفت: آره! خودشه!
رنگ خاطره بیشتر پرید. خودش رو با بشقاب ها مشغول کرد.
- تو تا حالا دیدیش؟! ظاهرش چطوریه؟!
قبل از اینکه شنیز بخواد جوابی بده، صدای مردی اون ها رو از جا پروند.
- تا وقتی خودم هستم، چرا ایشون زحمت توصیف چهره م رو بکشن؟!
خاطره با ناباوری چرخید و با دیدن فرسام بشقاب توی دستش روی زمین افتاد و شکست.
شنیز به تته پته افتاد که فرسام با اشاره به خاطره گفت: از این به بعد خواستی زندگیم رو برای کسی تعریف کنی بگو اون دختر نامرد همین خاطره خانوم بوده که حالا بخاطر چندرغاز پول با دل درد مجبوره جلوم خم و راست بشه!
با تظاهر به نفرت به چشم های خاطره خیره شد.
- اخراجی! دیگه هیچوقت دور و بر من پیدات نشه!
خاطره درحالیکه تمام وجودش از خشم می لرزید، پیشبند رو از تنش درآورد و روی زمین انداخت.
قبول داشت مقصره، اما مادر فرسام هم کم گناهکار نبود!
فرسام که انتظار چنین رفتاری نداشت و کل وجودش برای خاطره داشت پر می کشید، دنبالش راه افتاد.
- کجا؟ باید خسارت بشقاب شکسته شده رو بدی!
خاطره ایستاد و پنج تا دیگه از بشقاب هایی رو که شکسته بود، شکست.
- حالا درست شد آقا مورات؟!
فرسام خواست مچ دستش رو بگیره که خاطره خودش رو عقب کشید و ناگهان با ظرف روغن داغ برخورد کرد.
جیغ خاطره به هوا رفت و بقیه دورش جمع شدن.
خاطره زیر لب فرسام رو لعنت می کرد که فرسام خم شد و در آغوشش کشید.
روی موهاش رو بوسید.
از بین کارکنان گذشت.
چشم های خاطره بسته شد که فرسام گفت: غلط کردم خاطره! دوباره منو تنها نذاریا!
https://t.me/+Oy12MGs2E5o5OGM0
https://t.me/+Oy12MGs2E5o5OGM0
https://t.me/+Oy12MGs2E5o5OGM0
👍 3
2 455140
Repost from N/a
.
- این چیه پوشیدی؟ اینجا داهاتتون نیست که از این لباسا بپوشی!
دخترک نگاهی به لباسهای کوردی رنگیاش انداخت و دستی به دامنش کشید.
- ولی... ولی اینا لباس محلیه عروس عمو....
مستانه با فیس و ادا چهرهاش را جمع کرد.
- صد دفعه گفتم به من نگو عروس عمو! بگو خانم! مستانه خانم!
دخترک بغضش را برای بار هزارم قورت داد. چه بخت سیاهی داشت....
اگر پدرش نمیخواست او را به آن پیرمرد بدهد، هرگز مجبور نبود به پسرعموی تهرانی اش پناه بیاورد و این خفت را به جان بخرد...
- چشم... مستانه خانم...
در حالی که عملا دماغش را چین انداخته بود وارد آشپزخانه شد و در قابلمه را گشود.
_ دستاتو شسته بودی که؟ چرا پیاز ریختی تو غذا؟ اه! نمیدونی من بوی پیاز بدم میاد؟ لج بازی میکنی؟
بغض کرده به سمتش چرخید و نالان نگاهش کرد.
_ آخه مستانه خانوم بوی مرغ و با چی ببرم؟ باید با پیاز عطر دارش کنم خب.
حرصی چشم غرهای رفت و با طلبکاری پاسخ داد:
_ با من کل کل میکنی؟ والا مشکل داری برگرد دهاتت عزیزم. دعوت نامه فرستاده بودم مگه برات؟برو یه دوش بگیر توروخدا شب مامانم اینا میان بو پشگل ندی!
لب هایش از شدت بغض لرزید و نگاهش به نم نشست.
تا کی قرار بود این خفت ادامه دار باشد را نمیدانست اما... جانش به لب رسیده بود.
دستکش آشپزخانه را روی سینک انداخت و خواست از آشپزخانه خارج شود که صدای تمسخر آمیزش را شنید.
_ این شال و روسری مسخرت و هم شب ننداز سرت.
با ناراحتی چرخید به سمتش و گفت:
_ اما... من... من نمیتونم خانوم!
مستانه اخمی کرد و با چندش پرسید:
_ بلا به دور نکنه شپش داری؟ آره؟ یا نه... کچلی داری تو؟
_ چه خبره اینجا؟
باصدای جدی وریا که تازه از حمام خارج شده بود، مستانه چنگ انداخت به روسری ویان و با چندش غرید:
_ برداشتی دخترعموعه چرک و مریضتو اوردی تو خونه زندگی من! این لای گاو و گوسفند بزرگ شده هزار تا درد و مرض داره وریا! الانم شالشو در نمیاره که ببینم شپش داره یا نه.
وریا نگاهی به چشمهای اشک آلود ویان انداخت و با تحکم گفت:
_ دستتو بکش مستانه!
طلبکار نگاهش کرد.
_ چی چیو دستتو بکش؟ میگم این شپش داره...
با حرص حوله را پرتاپ کرد و بین کلامش پرید:
_ دستتو میکشی عقب یا بشکنمش مستانه؟
_ با منی وریا؟؟؟؟ با من؟؟؟
به خاطر این دخترهی داهاتی سر من داد میزنی؟؟
وریا با خشم جلو رفت و مچ دست همسرش را گرفت.
_ این دخترهی داهاتی هم خون منه! دخترعموی منه! حواست باشه داری چه گوهی میخوری.
حرصی خندید و گفت:
_ با منی؟ اشغال من زنتم! بفهم وریا! اصلا وردار این دختره چرک و بنداز از زندگی من بیرون کهیر میزنم میبینمش!
در یک تصمیم آنی مچ دستان لرزان ویان را گرفت و او را به آغوش خود فشرد.
سپس خیره در نگاه متعجب مستانه لب زد:
_ ویان زن منه! فکر کردی کوردا انقدر بی غیرتن که ناموسشونو بدن نامحرم ببره شهر غریب؟!
عقدش کردم که عموم اجازه داده بیارمش اینجا! شیش ماهه که شده زنم! خونه ای هم که دم ازش میزنی مال شوهر اونم هست!
پس قد سهمت حرف بزن!
❌پارت رمان❌
ادامه😱👇
https://t.me/+oxxEW08rFAcxMWU8
https://t.me/+oxxEW08rFAcxMWU8
https://t.me/+oxxEW08rFAcxMWU8
https://t.me/+oxxEW08rFAcxMWU8
https://t.me/+oxxEW08rFAcxMWU8
👍 2
92590
- هنوز آماده نشدی؟ الان خواستگارها میرسن! بلند شو یه لباس درست درمون بپوش! آقا هم داره میاد!
با شنیدن اسمش دلم شروع کرد به بیقراری
- اون چرا میاد؟ میخواد مطمئن شه نه نمیگم؟ اصلاً چرا من باید با پسری که اون میگه ازدواج کنم؟
- این چه طرز حرف زدنه دختر؟ بابات بفهمه قیامت میکنه! جونش و برای آقا میده و رو حرفش نه نمیاره! اگه چشم سفیدی نکرده بودی و باهاش تماس نگرفته بودی، اونم یه پسر نمی فرستاد مردت بشه.
لحن ناراحتم دست خودم نبود
- من تماس گرفتم یه کلمه گفتم ازت خوشم میاد... اون چیکار کرد؟ یک کلام حرف نزد هیچ، ندیده و نشناخته ردم کرد و یکی از آدمهاش و فرستاد خواستگاریم... انگار مرد تو دنیا کم بود اون بخواد برام خواستگار بفرسته... انگار من و قابل نمیدونه... انگار عارش میاد با دختر محافظش دمخور شه.
- بده خواسته ثواب کنه؟ بیحیایی دیگه! زودتر آماده شو!
از اتاق رفت بیرون
اصلاً دلم نمیخواست تو این مراسم شرکت کنم؛ اما مجبور بودم! مگه میتونستم روی حرف بابا نه بیارم؟ مطمئناً از قبل جواب بله رو هم بهشون داده و این مراسم فرمالیتهست! اون هر چی آقاش دستور بده انجام میده!
بلند شدم یه پیراهن حریر بلند آبی رنگ پوشیدم
حالا که اونم داشت میود دلم میخواست بیشتر به خودم برسم و تو چشم باشم
موهای بلند خرمایی رنگم و باز کردم و چتریهام و ریختم تو صورتم
همه میگفتن بانمک میشم و چشمهای عسلیم بیشتر به چشم میاد
یکم آرایش کردم و خواستم از اتاق بیام بیرون ته دلم گفت یه بار دیگه باهاش تماس بگیرم و آخرین تلاشم و بکنم
بدون فکر گوشیم و گرفتم و شمارهاش و گرفتم و گوش رو گذاشتم کنار گوشم
بعد چند لحظه صدای سرد و جدی و مردونهاش پشت خط پیچید
- بله؟
از شدت استرس صدام میلرزید
- خواستم قبل اینکه بله رو بدم بپرسم شما به ایشون اطمینان دارین؟ یعنی مطمئنین جواب بله رو بدم؟
یه جورایی غیر مستقیم ازش پرسیدم مطمئنی جوابت نه هست.
حتی یه لحظه رو هم برای دادن جواب تردید نکرد
- بله.
انقدر لحنش یخ و بیاحساس بود بیطاقت تماس و قطع کردم و در حالی که سعی داشتم نزنم زیر گریه از اتاق اومدم بیرون
مامان با دیدنم ناراضی گفت:
- این چه وضعیه؟ بابات خوشش نمیاد!
انقدر حالم خوب نبود بخوام جوابش و بدم
با صدای زنگ در خونه بلند شد رفت سمت آیفون
- هم آقاست... هم خواستگارها... مراقب رفتارت باشها... آبرومون و نبر.
در و باز کرد و رفت استقبال
منم نفس عمیقی کشیدم و رفتم کنارش ایستادم
اول خواستگارها وارد شدن و بعد بابا و بعد خودش
تا دیدمش خجالت زده سرم و انداختم پایین و سلام کردم و لبم و گرفتم زیر دندونم
ایستاد جلوم و حتی جواب سلامم نداد
اما نگاه سنگینش و روی خودم حس میکردم و هر چی منتظر بودم بره تو از جاش حرکت نمیکرد
آخرم مامان با تعارف راهنماییش کرد تو
خلاصه نشستیم و مشغول حرف زدن در مورد عروسی و مهریه شدن؛ بدون اینکه نظر من و بخوان! انگار نه انگار اومده بودن خواستگاری! خودشون بریده بودن و دوخته بودن! حتی قرار شد همین امشب صیغه کنیم! طبق حرفهاشون انگار همه تصمیمها از قبل توسط ماهور گرفته شده بود! یه چند بار سرم و بلند کردم پسره رو ببینم اصلاً چه شکلیه بادیدن چهره درهم ماهور سرم و انداختم پایین
بیشتر از این تحمل نکردم و بلند شدم رفتم تو آشپزخونه سینی چایی و آماده کردم و اومدم بیرون و ناخودآگاه اول رفتم سمت ماهور و بدون اینکه نگاهش کنم تعارف کردم
ولی هر چی منتظر شدم دیدم برنمیدارم
سرم و بلند کردم
دیدم با نگاه به خون نشسته چشمش به منه
تعجب کردم و دلیل این نگاهش و نمیفهمیدم!
یه دفعه کوبید زیر سینی و سینی از دستم افتاد روی زمین و هینی کشیدم
از جا بلند شد و هشدار دارد
- جمع کن خودت و!
از لحن خشنش کپ کردم
نگاهش داد به بابا
- بیا اتاق حرف دارم!
با عجله رفت تو اتاق بابا و بابا هم دنبالش
مامان سراسیمه اومد سمتم و در حالی که رنگ به رنگ میشد بازوم و نیشگون گرفت
- چی کار کردی چشم سفید؟ یقهات و تا ناکجا آباد جر داری خودت و جلوش نمایش بدی بیحیا؟
هاج و واج نگاهی به یقهی لباسم انداختم
تازه متوجه شدم وقتی خم شدم همه دار و ندارم و جلوش به نمایش گذاشتم! حالا این چه واکنشی بود؟ چرا یه دفعه جوش آورد؟ با بابا چیکار داشت؟
https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0
https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0
https://t.me/+OaQp-zmVec41YzQ0
صاحبکار بابام بود...!
یه مرد مقتدر و جدی...!
مردی که کلی آدم جلوش دولا راست میشدن و کلی دختر آرزوشون بود مردشون بشه...
منم یکی از همون دخترا!
ولی تا فهمید بهش حس دارم برام خواستگار فرستاد؛ اما شب خواستگاری...
5400
شهیار نکیسا
پسر همه فن حریف اما دختر بازِ حاج شهروز نکیسا، که هیچ جوره از لاس های شبونه اش جدا نمیشد حالا زن گرفته ! دختر ترگل ورگل و معصومی که هیچ کس نمی شناسه کیه و چطور یک شبه زن پسر حاجی شده! اما همین دختر جوری از پسر نکیساها دلبری میکنه و پاش رو از مهمونیای شبونه قطع میکنه که شهیار خان یک شب بدون اون طاقت نیاره و هر شب...😈💦
https://t.me/+VSkLUl781rMwZTk0
#هات_بزرگسال🔞🔞
1 21610