cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

مـاه🌙نـشـان

خالق رمان خون آشامان اصیل اسم من مارال (در حال نگارش) ماه نشان (آنلاین در حال تایپ) نویسنده ژانرهای عاشقانه اجتماعی درام تخیلی پارتگذاری منظم روزانه یک پارت بجز جمعه ها @tabligh_mahhچنل تبلیغات؛ لطفاً برای حمایت از نویسنده اعلانها رو فعال کنین🙏♥

Більше
Рекламні дописи
11 512
Підписники
-2124 години
-437 днів
-27930 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

در  و محکم بستم ‌و‌وارد اتاقش شدم !سرش رو بلند کرد و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد! -حق نداری با اون دختره بری  مسافرت!اصلا حق نداره توی شرکت بمونه! -چرا!؟باید از تو اجازه بگیرم؟! -اره من زنتم حق نداری وقتی اون چشمش دنبالت! نیشخند میزند:-شایدم  چون چیزای بهتری نسبت به زنم داره میترسی که ترجیحش بدم و  باهاش مسافرت برم! -اگه بری من و نمیبینی دیگه! -بهتر شرت کم !..گفت اما نمیدانست که خیلی زود پشیمان خواهد شد!روزی  که برگشت و دیگر هیچ اثری از دخترکش نبود!🔥🔥🔥 https://t.me/+AYWIsA7eNKE0OTk0 https://t.me/+AYWIsA7eNKE0OTk0
Показати все...
برای خوندن سرگذشت ترانه بزن روی لینک شروع 🥰🔥👇🏿 https://t.me/c/1930071229/8
Показати все...
Repost from N/a
_ واقعا فکر کردی من عاشقت شدم؟! ناباور به سهراب چشم دوختم. _چ...چی میگی سهراب؟! بی توجه به من شلوارش و پوشید. _پاشو تن لشت و جمع کن از خونه من گمشو بیرون! از شدت بغض چونه ام به لرزه در اومد، که گفت: _واسه یه شب خوب تختم و گرم کردی... پول بکارتت و هم رو میزه بردار و گمشو... همین که خواست از اتاق بره بیرون، با گریه به پاش افتادم‌. _سهراب... نامرد مگه تو نگفتی عاشقمی؟! مگه نگفتی امشب میای خواستگاریم؟! سهراب تروخدا... داداشام بفهمن می کشن منو... زار زدم و پاهاش و بغل کردم. با ضربه محکمی که با پاش به صورتم زد، طعم خون و تو دهانم حس کردم. _داداش تو چه حسی داشت وقتی اینطور خواهرم و بی آبرو کرد؟! ناباور چی ای گفتم که دستی تو موهاش کشید. _پاشو دختر دست خورده حاج احمدی... پاشو پول یه شب سرویس دادنت و انداختم رو میز گمشو از خونه من بیرون‌‌... داداشات تا الان فیلم ناله هات و زیر من دیدن و منتظرتن..‌. ترسیده بدون توجه به خونی که از گوشه لبم روی زمین چکه می کرد، به سمتش خزیدم. _سهراب... عشقم... توروخدا با من این کار و نکن... قسمت میدمممم... التماس کردم اما بدون توجه به من از اتاق بیرون زد. با گریه بلند شدم. اگه می رفتم خونه جنازه ام و هم داداشام می سوزوندند! نگاهم به پنجره باز افتاد. مرگ بهتر از این زندگی خفت بار بود... با قدم هایی لرزون به سمت پنجره رفتم. سهراب و دیدم همینکه که خواست از در حیاط بیرون بره، با صدایی لرزون صداش زدم. _سهرااااب... تا برگشت سمتم، آثار ترس و تو چشماش دیدم. _هیچوقت... نمی بخشمت! سهراب ترسیده به سمت پنجره دویید. نگاهم به پایین افتاد. هفده طبقه....! فاصله کمی نبود! https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8 https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8 https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8 صدای ترسیده سهراب بلند شد. _چیکار داری میکنی دیوونه شدی... بیا پایین ... بیا پایین صحبت می کنیم؟! قطره اشکی از گوشه چشمم چکید. چشم بستم و خواستم خودم و پرت کنم، که داد زد. _غلط کردممم... وایستا... تروخدا وایستا... ارهههه می خواستم انتقام بگیرم اما دل بی صاحابم عاشقت شددد... عاشق دختر دشمنم شدددددد! تروخدا بیا پایین‌... ناباور بهش خیره شدم اما تا چشمم به داداشام افتاد ، نفس تو سینه ام حبس شد. من تموم شده بودم! زیر لب نامردی زمزمه کردم و خودم و پایین پرت کردم! برخوردم به زمین با صدای نعره سهراب یکی شد و بعدش سیاهی....! https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8 https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8 https://t.me/+CxQms26ZPWc1Mzc8 برای انتقام با دختره خوابید اما دختره طاقت نیاورد و جلوی چشماش خودش و کشت و...😭😭💔
Показати все...
👏 1
Repost from N/a
#دختره_پی_بهونس_که_باشوهرش_نباشه😂😂 ببین شوهرش میخواد با تهدید چیکارش کنه😶😁😁 https://t.me/faryad_be_hamta https://t.me/faryad_be_hamta https://t.me/faryad_be_hamta - میخوام طلاقت بدم! با فکر به اینکه اشتباه شنیده‌ام با خنده نگاهش کردم و ساده لوحانه پرسیدم: - چی؟ دستش را دور سرش پیچ داد: - میخوای تو خونه کم خودتو چادر چاقچور کن که لااقل بشنوی شوهرت چی میگه! کنایه‌اش به شال روی سرم را نادیده گرفتم: - خب حالا نمیشه دوباره بگی؟ من یه لحظه حواسم نبود و... مرد کلافه حرفش را قطع کرد: - گفتم میخوام #طلاقت بدم! لبخند روی لبش ماسید: - چ... چرا؟ مگه من... دوباره میان حرفش پرید: - چون خسته شدم از دستت همتا! بابا بسه دیگه هر روز هر روز خودتو بقچه میکنی. واقعا خودت اذیت نمیشی از رو شلوار دامن، از رو دامن تونیک، از روی اون شال... بابا مگه غیر من که شوهرتم توی این خونه کس دیگه‌ای هست که اینجوری خودتو میپیچونی؟! ناخواسته دستش سمت شالش رفت: - نه خب... ولی فقط بخاطر همین میگی طلاق؟ فریاد که انگار سر دردش باز شده بود کلافه ادامه داد: - کاش فقط همین بود زن! دیوونم کردی هر شب هر شب... امشب نه، فلان وفاته! فردا فلان روایته، پس فردا فلان مناسبته! بابا منم آدمم زن حسابی، تو این دینی که تو بهش اعتقاد داری نیومده که باید به شوهرت برسی؟! بغض بیخ گلویش را گرفت و گونه‌هایش از خجالت سرخ شد: - آخه من... خب... نتوانست چیزی بگوید که فریاد با خنده ادامه داد: - دختر تو تحصیل کرده‌ای، عاقلی، بالغی! بابا من این همه خرجت میکنم، این همه برات خرید میکنم ولی نشد یه بار یکی از اون لباسای خوشگلو جلو من بپوشی و چهارتا قر و #عشوه بیای! چشمان درشت دخترک که از اشک خیس شد کیسه‌ی خرید بزرگی را روی میز‌ گذاشت: - همتا ببین فکر نکن دل کندن از اون چشمات برام آسونه، ولی اگه باز بخوای اذیت کنی و بهونه بیاری دیگه واقعا میرم سراغ کارای #طلاق! https://t.me/faryad_be_hamta https://t.me/faryad_be_hamta https://t.me/faryad_be_hamta
Показати все...
Repost from N/a
_موقع اومدن برام شورت بارداری بگیر. صدای پچ پچ حاضران جلسه بالا می رود و آرمان از دیدن پیام نمایان روی پرده سفید دست مشت می کند. هنوز با پیام اول کنار نیامده بود که پیام دوم هم روی پرده به نمایش در می آید و آرمان قبل آنکه بقیه آن پیام را بخوانند گوشی اش را از سیم جدا می کند. _جلسه کنسله همه بیرون؛ بیرون... چون شیر خشمگین فریاد می زند و اتاق در لحظه خالی می شود. بی درنگ شماره اسما را می گیرد و با وصل شدن تماس حتی اجازه سلام گفتن هم به او نمی دهد. _توی سگ پدر اون پیاما چه کوفتیه برای من می فرستی؟!هان؟! _چته وحشی؟! چرا داد می زنی؟! خب چیه به تو نگم به کی بگم پس؟! کلافه دست درون موهایش می کند و اسما از درد ناله می کند. _به خدا زیر دلم و سینه هام درد می کنه؛ از آهو شنیدم شاید به خاطر شلوار و شورت تنگیه که می پوشم؛ اون گفت بهت بگم برام شورت بارداری بگیری؛ نوک سینه هام هم خیلی قرمز شده و درد می کنه؛ دیشب این همه گفتم گاز نگیر گوش ندادی اینم شد نتیجش. _من گوه خوردم با هفت جدم که به تو دست زدم؛ برای اون آهو هم دارم فقط وایستا و تماشا کن. دخترک بغض می کند از لحن تند پدر فرزندش. _داد نزن سر من؛ چرا داد می زنی؟! از شنیدن صدای لرزان اسما بود شاید که کمی نرم تر شد. _خیل خب حالا بغض نکن. اسما اما انگار منتظر همین تلنگر کوچک بود که فوری زیر گریه زد و صدای هق زدن هایش آرمان را نگران کرد. _اسما!!! بسم الله داری گریه می کنی؟! _سر من داد می زنی؛ من هیچ کاری نکردم ولی تو سرم داد می زنی. بلند تر هق می زند و آرمان کلافه در اتاق خالی قدم می زند. _باشه حالا گریه نکن؛ عصبی بودم؛ اسما؛ گریه نکن دیگه باشه؟! به خدا سر جلسه بودم گوشی به پروژکتور وصل بود پیام فرستادی افتاد رو پرده هر کی اینجا بود فهمید زن من ازم درخواست شورت بارداری داره. اسما آن سمت هین بلندی کشید و از خجالت چون لبو سرخ شد. _وای خدا؛ همه دیدن یعنی؟! آرمان از تصور چهره اسما خندید و روی صندلی چرخان نشست. _بله مامان کوچولو؛ همه دیدن؛ از فردا شرف برام نمی مونه تو این شرکت. _ببخشید؛ به خدا نمی دونستم؛ ببخشید. _خیل خب حالا اشکال نداره؛ فقط باید ببینم دهن اینا رو چطور... در اتاق بی اجازه باز شد و خانم مومنی مدیر بخش مالی شرکت وارد اتاق شد. آرمان متعجب نگاهش کرد و مومنی بی رو در بایستی گفت: _می بخشید آقای رئیس ولی پیام خانمتون رو سر جلسه دیدم خواستم بگم بهشون بگین شورت بارداری نپوشن براشون بهتره خودم تجربش رو دارم که می گم؛ اسمش شورت مخصوص بارداریه ولی خیلی حساسیت پوستی ایجاد می کنه و باعث اذیت شدن واژنشون می شه و حتی امکان داره تاول بزنن یا عرق سوز بشن؛ به هر حال وظیفه دونستم اینو بهتون بگم؛ با اجازه. اسما که تمام حرف ها را شنیده بود از قبل سرخ تر شد و آرمان شوکه حتی متوجه رفتن مومنی هم نشد. _فقط بگو خودت شنیدی الان چی شد!! آرمان گفته بود و اسما از سرخی به کبودی می زد. _شنیدم. _خودت بگو الان من با این شرف و اعتبار به باد رفته چه غلطی کنم؟! _آرمان من... نذاشت حرف دخترک تمام شود و با پوشیدن کتش و برداشتن لوازمش سمت در قدم برداشت و در همان حال تهدید وار زمزمه کرد. _لخت بدون حتی لباس زیر دراز می کشی رو تخت موهاتو خودت می بافی تا بیام؛ الان هیچی جز تنبیه توعه توله سگ نمی تونه آرومم کنه؛ وای به حالت بیام لخت نباشی اسما وای به حالت... https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk https://t.me/+HBafQp-lYcE5YzFk
Показати все...
#ماه‌_نشان #پارت_چهارصد_و_سیزده نیما وحشت زده خودشو بهم رسوند و سریع ملافه روی تخت رو کشید و دور دستم پیچید... _دختره روانی ِ مریض... زدی به سیم به آخر... واسه من رَگ میزنی...؟!! اینقدر دل و جرات پیدا کردی...؟ کم شدن دردم رو حس میکردم و میدونستم زخمم داره ترمیم میشه...اما نیما همچنان داشت غر میزد و نگران گفت ؛ _این خونش بند نمیاد... باید فورا بریم بیمارستان پانسمان کنن...شایدم بخیه بخواد... هول شده بود و دست و پاش رو گم کرده بود... _دستتو بذار روش تا من مانتو و شالی برات پیدا کنم ببرمت بیمارستان... همین که مشغول برداشتن مانتو و شال شد، ملافه خونی رو از دور دستم باز کردمو به زخم بسته شده ام خیره شدم... _دیوونه چرا ملافه رو باز کردی...؟ داری خونریزی میکنـــ... پریدم وسط حرفشو دستمو مقابل صورتش گرفتم و با لبخند پیروزی پرسیدم ؛ _تو زخمی میبینی...؟!! خشک شده به دستم زل زده بود...لباسام از دستش رها شدن و یدفعه مچ دستمو گرفت و خوب بررسیش کرد و چندبار دست کشید روش... مبهوت شده لب زد ؛ _خودم دیدم خون ازش بیرون میزد...؟ چه اتفاقی افتاد...؟!! _منم وقتی اولین بار متوجه همچین چیزی شدم حالِ الانه تو رو داشتم...خشکم زده بود و نمیدونستم چه بلایی سرم اومده و چرا اینطوری شدم... همه چیز از زمانی که اون عصا وارد بدنم شد شروع شده...حدس میزنم اونه که نمیذاره آسیبی به بدنم وارد بشه... حالا باورت شد چیزایی که بهت گفتم عین حقیقته...؟!! حرفا و حسی که از المیرا میگیرم هم مربوط میشه به این جریانات... نیما داداش این دختر با هدف خوبی به ما نزدیک نشده خواهشـــ... گیج شده و سردرگم حرفمو قطع کرد و پرسید ؛ _کافیه...هیچی نگو دیگه...باید برم...میخوام تنها باشم و فکر کنم... وارفته و مایوس چشمام محکم بستم... #نویسنده_گلوریا♥ #کپی_ممنوع 🙅‍♀️ Join; @mahh_roman
Показати все...
99👍 14❤‍🔥 6🔥 2😱 2👏 1👌 1
برای خوندن سرگذشت ترانه بزن روی لینک شروع 🥰🔥👇🏿 https://t.me/c/1930071229/8
Показати все...
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
Показати все...
👍 2