قسم به سیاهی چشمانت
1 497
Підписники
-324 години
-257 днів
-14230 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
امید و غزاله دختر عمو و پسرعمویی که به خاطر مسائلی به اجبار با هم ازدواج کردن. امید عاشق غزالهس و برای بدست آوردن قلبش هر کاری میکنه و اما....
چند دقیقه فقط با بهت بهم خیره شد و تنها صدایی که سکوت بینمون و میشکست صدای گوش نواز قطرات بارون بود.
یکدفعه انگار به خودش اومد و طغیان کرد:
- تو جدیی غزاله؟ آخه چرا؟ من که همه تلاشمو کردم لعنتی... من نمیزارم تو از پیشم بری.
با اخم بلند شدم و غریدم:
- تو خودت این حق انتخاب و به من دادی پس بهتره سر حرفت بمونی
و پشت بند حرفم سمت در آشپزخونه رفتم و اما با روشن شدن ناگهانی آسمون و چند ثانیه بعد صدای وحشتانک رعد و برق، ترسیده جیغ بلندی کشیدم و دستمو رو گوشام گذاشتم.
قبل اینکه بتونم خودمو جمع کنم برقا رفت و ترس من بیشتر شد... با بغض و لرز اسم امید و صدا کردم که همون لحظه تو آغوش گرمی فرو رفتم:
- هیش آروم گربه چموشم... من اینجام نترس!
بیتوجه به بحث الکی که بینمون راه انداخته بودم، برگشتم و سفت بغلش کردم که خندهای کرد و با شیطنت گفت...
https://t.me/+h-gt9qeOGRg1MzE0
۲۰
2100
Repost from N/a
ببینید دختره بدجنس رمانمون با اینکه عاشق امید شده ولی چجوری بهش جواب میده😂😭
- غزاله... فکراتو کردی؟
میدونستم منظورش چیه اما خودمو به اون راه زدم و با ابروهای بالا رفته پرسیدم:
- راجب چی؟
- راجب خودمون... قرار یک ماه پیشمون و یادت نرفته که... گفتی فقط به یه شرط حاضری باهام زندگی کنی و جدا نشی.
اهوم کشداری گفتم و کمی از نوشیدنیم نوشیدم. میدونستم این بی تقاوتیم خیلی حرصش میده اما خودشو کنترل میکنه!
در آخر طاقت نیاورد و گفت:
- خب جوابت چیه؟
خبیث جواب دادم:
- جوابم به زودی میاد دم در و تو تحویلش میگیری... درخواست طلاق!
چند دقیقه فقط با بهت بهم خیره شد و تنها صدایی که سکوت بینمون و میشکست صدای گوش نواز قطرات بارون بود.
یکدفعه انگار به خودش اومد و طغیان کرد:
- تو جدیی غزاله؟ آخه چرا؟ من که همه تلاشمو کردم لعنتی... من نمیزارم تو از پیشم بری.
با اخم بلند شدم و غریدم:
- تو خودت این حق انتخاب و به من دادی پس بهتره سر حرفت بمونی
- هیش آروم گربه چموشم... من اینجام نترس!
امید و غزاله دختر عمو و پسرعمویی که به خاطر مسائلی به اجبار با هم ازدواج کردن. امید عاشق غزالهس و برای بدست آوردن قلبش هر کاری میکنه و اما....🔥‼️
https://t.me/+h-gt9qeOGRg1MzE0
۱۰صبح
6710
Repost from N/a
پادشاهی قدرتمند و نیمه خدا با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه و هزاران سال بدون احساس به حکومتش ادامه میده تا اینکه...🔞🔥
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
صب بپاک
8400
Repost from N/a
دست شکستمو پیچوند که جیغم پشت دستش با شدت بیشتری بالا رفت باصدای آروم هشدار داد
_خفه شو صدا نشنوم ازت ! فقط بگو کدوم گوری بودی تا اون یکی دستتم نشکوندم
با بالا رفتن دستش با ترس و گریه دستمو جلوی صورتم گرفتم _توروخدا نزن
_درست جوابمو بده بیشرف میگم کجا بودی
_بخدا پشت عمارت بودم ترسیدم باز کتکم بزنی
سیلی محکمی زیر گوشم خوابوند
صداش اینبار با غرش بیشتری بالا رفت
_مثل سگ دروغ میگی جنست مثل اون بابای کثافتته ولی من آدمت میکنم
با کشیدنم داخل اتاق.....
https://t.me/+a2TNWFwTQMU5YmQ0
طبق درخواستتون آخرین باریه که لینکشو میزارم❌♨️♨️♨️
۲۴
4500
Repost from N/a
من راحیلم...❗
یک روز مثل همه ی جوونای هم سنم رفته بودم تور کویر اما شب ها موقع خواب صدای ارتعاشاتی بهگوشم میرسید!
انگار کسی من رو صدا میکرد و جالب اینجا بود که هیچ کس جز من این صدا رو نمیشنید...
و بالاخره در آخرین روز کمپ تصمیم گرفتم سمت صدا برم و به صدا رسیدم...
صدا مثل تپش قلب بود و از زمین به گوشم میرسید پس خاک داغ رو کندم و کندم تا به صندوقچه ای رسیدم و در صندوقچه رو که باز کردم با قلب انسانی مواجه شدم!
قلبی که در تپش بود و من به قدری وحشت کردم که از حال رفتم اما وقتی بهوش اومدم با صاحب اون قلب در بُعدی دیگر مواجه شدم و این شروع داستان من یا بهتر بگم ما بود...📵🔥
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
#اصلا_ذهنتممم_نمیرسههه_که_چیههه😱❌
فقط پارتاشو بخون😉💯
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
8پاک
4800
Repost from N/a
من نامدارم، ولیعهد مهراد صیادی ، کله گنده ترین آدم این بازی ...
کسی از هویت واقعی من خبر نداره و همه فکر میکنن یک آدم عادی ام ، یک زیر دست و سرباز ساده ...
اما من وزیر جنگ این بازی ام ...
ارتش حریف بهجای شاه ، ملکه داره ، یک ملکه ی افعی ... یک مار زده ی مار شده ...
زن دیوانه ای که خون و بو میکشه ، هر کسی که خون بچش و روی دستاش داشته باشه رو بو میکشه ...
پیداشون کنه نیششون میزنه ، خونشون و میمکه ، چون اون دنبال انتقامه ... برای خون خواهی به یک افعی تبدیل شده ...
زنی که با تموم قدرت زبون زدش از بین اون همه مهره ی قدرت مند دیوانه وار عاشق من شد ، عاشق یک سرباز ساده ...
غافل از اینکه من خود دشمنم ، خود حریف ، خود رقیب ... همونی که سالها دنبالش گشت ...
https://t.me/+yLWzR3CWT-wxMWU0
۱۹
5410
Repost from N/a
نگاهی به دختره ی ریزه میزه ای که مامان برام صیغه کرده بود کردم
اصلا چثه اش کوچک بود چطوری می خواست امشب رو تحمل کنه ؟
با چشم های گرد شده دست اشاره ای به دختره کردم : این که بچه اس مامان...
می خوای من بااین دختره بخوابم مامان این بچه اس..
مامان لبخندی زد : ۱۸ سالشه پسرم
نگاه به کوچکیش نکن ..
چشم های ابی رنگش ترسیده بود
_نه مامان این خیلی بچه اس نمی تونم...
مامان با غیض گفت : این دختره حلالته پسرم من همین امشب دستمال خونی رو می خوام
دستمال خونی نبینم این دختره به عنوان کنیز فردا فروخته میشه..
دختره اشک هاش اومد منم با حرص به مامان نگاه کردم..
_خیله خوب دستمال خونی می خوای مامان برو بیرون...
مامان لبخندی زد و گفت : باشه پسرم.
مامان که رفت بیرون خودم رو کشیدم جلو و...
https://t.me/+ZzagXyKqDOYxODhk
۱۶
1700
Repost from N/a
#همتا مهرابی بدجوری دل استادش #حامد سلطانی رو برده،حالا کسی حق نداره سمت همتا چپ نگاه کنه.
همین پارت اولش رو بخونی #جذبت میکنه.
رمان #استادودانشجویی متفاوت و جذاب اولین اثر موفق نویسنده.
https://t.me/+ZzagXyKqDOYxODhk
۱۳
3100
Repost from N/a
نگاهی به دختره ی ریزه میزه ای که مامان برام صیغه کرده بود کردم
اصلا چثه اش کوچک بود چطوری می خواست امشب رو تحمل کنه ؟
با چشم های گرد شده دست اشاره ای به دختره کردم : این که بچه اس مامان...
می خوای من بااین دختره بخوابم مامان این بچه اس..
مامان لبخندی زد : ۱۸ سالشه پسرم
نگاه به کوچکیش نکن ..
چشم های ابی رنگش ترسیده بود
_نه مامان این خیلی بچه اس نمی تونم...
مامان با غیض گفت : این دختره حلالته پسرم من همین امشب دستمال خونی رو می خوام
دستمال خونی نبینم این دختره به عنوان کنیز فردا فروخته میشه..
دختره اشک هاش اومد منم با حرص به مامان نگاه کردم..
_خیله خوب دستمال خونی می خوای مامان برو بیرون...
مامان لبخندی زد و گفت : باشه پسرم.
مامان که رفت بیرون خودم رو کشیدم جلو و...
https://t.me/+ZzagXyKqDOYxODhk
۱۰صبح
5100
Repost from N/a
Фото недоступне
خلاصه رمان جذاب و مهیج مون ؛ ♥🔥
طبق افسانه ای باستانی از تمدن ِ بابِل اولین
نیمه خدا حاصل پیوند دختر پادشاه و خدای عقرب بوجود اومد...نیمه خدایی که به پادشاه عقربها معروف شد و شهری عظیم و پیشرفته در بیابانی پهناور بنا نهاد که از دید انسانهای فانی مخفی بود...
پادشاهی قدرتمند و پُرابهت که با مرگ همسر محبوبش ، قلب خودشم همراهش دفن میکنه
و هزاران سال بدون عواطف و احساسات به فرمانرواییش ادامه میده تا اینکه ارتعاشات قلب دفن شده دختری صاف و زلال رو به سمت خودش میکشونه...
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
عاشقانه ای پرهیجان و غیرقابل حدس❌
رمانی که با خوندن همون چند پارت اولش محاله بتونی دل ازش بکنی😭😍
#ممنوعه #باستانی #تناسخ #فول_عاشقانه
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
https://t.me/+mLaO4PY8uLNlZDc0
صب بپاک
11310
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.