3 488
Підписники
-2524 години
+1037 днів
+30130 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
فصل دوم
#طعم_گس_عشق
#پارت_۱۸۸
تو چشمهاش زل زدم تا چند ساعت پیش داشتم با
خودم کلنجار میرفتم برای فراموش کردنش لب
زدم:
- حرفهای تو حرفهای من.
کف دستمو نرم بوسید و گفت:
"دوام هرچه به عالم نجیب خندهی تو
دلیل کفر دمادم نجیب خندهی تو
حرام خواهش حوا هبوط هرزهی من
فریب فاتح آدم نجیب خندهی تو
کشیده دست غریبی به کوچه پای مرا
و بد کشانده به خاکم نجیب خندهی تو"
تا نزدیک صبح دم ساحل قدم زدیم.
حرف ردیم.انگارروی زمین نبودم فقط دلم
میخواست برم خونه و جریان رو برا مانیا و
مامان تعریف کنم.ساعت شیش صبح بود.
رسیدم دم خونه خاله.اصلاً دوست نداشتم پیاده
شم.امیرحامی گفت:
- خودم میآم دنبالت.
برگشتم سمتش و گفتم:
- من بامانیا میرم آرایشگاه، از اون ور میآم باغ.
امیرحامی سری تکون داد و گفت:
- باشه. فقط خودت رنگ روغنی نکن، چون به
هیچی احتیاج نداری نپنتی من.
از حرفش قند تودلم داشتن آب میکردم.
❤ 20👍 1🔥 1
32800
فصل دوم
#طعم_گس_عشق
#پارت۱۸۷
آروم لب زدم:
- آره
با حرف امیرحامی چشمهام درشت شد:
- تو تولدم بود.
- بود؟ ماندانا؟
امیرحامی پوف بلندی کشید و گفت:
- میشه از اون بکشی بیرون!
- پس کی؟
امیرحامی گوشی رو از جیبش درآورد.
عکسهای تولد رو باز کرد و گفت:
- ببین! کنارم وایستاده.
گوشی رو ازش گرفتم.
دستهام میلرزید.خودم بودم.گفتم:
- منو مسخره کردی عوضی؟
- کسی که منو دیوونه کرده، شب و روزمو گرفته،
خودتی روژیا. دیشب فکر کردی نفهمیدم وقتی
حرف میزدم حالت صورت تغییرمیکرد؛ عین
دیوونهها شدی. روژیا من این حس دارم برای
اولینبار تجربه میکنم مثل خودت اینقدر این
حس بهت قویه که یه لحظه نبودت دیوونهم
میکنه.
اشکهام بازم خودشونو لوس کردن. دستمو تو
دستش گرفت و گفت:
- نمیخوای حرف بزنی.
😍 17❤ 7👍 2👌 1
39100
فصل دوم
#طعم_گس_عشق
#پارت_۱۸۶
_ممنون! خداحافظ.
با دهن باز داشتم نگاهش میکردم.امیرحامی گفت:
- اونطوری هم نگاه نکن! فکرکردی فقط خودت
بلدی زور بگی؟
تکیه دادم به صندلی گفتم:
- الان چرا داری منو میبری جاده؟ الان طرف
مقابلت ببینه دلخور نشه؟
امیرحامی نگاهی بهم کرد و سؤالی گفت:
- طرف مقابلم؟
به روبهروم زل زده بودم و گفتم:
- همون کسی که دیشب ازش حرف میزدی؟
زیر چشمی نگاهی بهش کردم.
امیرحامی تای ابروش پرید بالا و گفت:
- آهان. اصلاً میخوای باهاش آشنا بشی؟ عکسشو
ببینی.
وای؛ دوباره قلبم به تپش افتاد.
شاید با دیدنش از امیرحامی نا امید بشم و
راحتتر فراموشش کنم....
👍 12❤ 11👌 1😍 1
38900
فصل دوم
#طعم_گس_عشق
#پارت_۱۸۵
امیرحامی چونهم رو گرفت سمت بالا و گفت:
- نه؛ اینطور نیست. تو خیلی فراتر از اینها
هستی روژیا.
آروم چونهم رو زیر دستش کشیدم و گفتم:
- میخوام برم خونه.
فقط از این حالم، حال خودم داره بهم میخوره.
دلم نمیخواستم دیگه حرفی بشنوم.
نمیخواستم قلبم بیشتر از این بشکنه.بعد اتمام
سرم، از درمانگاه اومدیم بیرون و گفتم:
- برام یه آژانس بگیر!
از نگاهش یه لحظه واقعاً ترسیدم.
بازومو گرفت و درماشین رو باز کرد.
بدونهیچ حرفی سوار شدم.
اومد داخل و بدون هیچ حرفی راه افتاد.
داشت سمت جاده میرفت که گفتم:
- کجا میری؟
- جایی که بشه حرف زدی، هوایی عوض کرد.
- من میخوام برم خونه. از دیشب هوام به اندازه
کافی عوَض شده.
امیرحامی مسیر خودش رو میرفت و گفت:
- تقلا نکن! حرفم نزن، چون اثری نداره.
گوشیم زنگ خورد.مانیا بود.
تا اومدم تماس رو وصل کنم، گوشی رو از دستم
گرفت.خودش تماس رو وصل کرد:
- سلام. مانیاجان، نگران روژیا نباش! به مامان
رعنا بگو کار روژیا طول میکشه! آخر شب میاد.
خودم میرسونمش
براتون پارت هدیه گذاشتم شما هم ری اکشن بزارید قشنگا♥
👍 16❤ 14❤🔥 5👌 1
46400
نورای 17 ساله که به اصرار پدرش مجبور میشه واسه آوردن وارث برای خان زاده پا به عمارت اون بزاره بدون این که بدونه اون جا چی در انتظارشه
خانواده ام داشتن دستی دستی منو به خان روستا که از قضا چندین همسر تا به حال اختیار کرده بود میدادن ...
امروز قرار بود افراد خان بیان و منو همراه خودشون ببرن اصرار و التماسام به بابا کمترین تاثیری نداشت و من چند ساعت بعد توی عمارت #خان زاده ی بزرگ روستا بودم ....
نمیدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه همراه یکی از خدمتکارا به اتاق خانزاده رفتم چند تقه به در زدم و بعد از اجازه دادن وارد اتاق شدم ....
پشت به من کنار پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید با قدم های لرزون وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم #سیگارشو داخل جاسیگاری خاموش کرد و درست کنارم با کمترین فاصله نشست ...
نگاهی به صورتم انداخت و گفت : بگو ببینم تو اون دختری هستی که قراره واسه من وارث بیاری ....
اون بابای احمقت که گفت سنت زیاده آخه تو یه ذره بچه اصلا تحمل #رابطه و #زایمان رو داری که فرستادنت به اتاق من .....
https://t.me/+kJ40WQlIZcJiOGI8
https://t.me/+kJ40WQlIZcJiOGI8
👍 1
22200
نورای 17 ساله که به اصرار پدرش مجبور میشه واسه آوردن وارث برای خان زاده پا به عمارت اون بزاره بدون این که بدونه اون جا چی در انتظارشه
خانواده ام داشتن دستی دستی منو به خان روستا که از قضا چندین همسر تا به حال اختیار کرده بود میدادن ...
امروز قرار بود افراد خان بیان و منو همراه خودشون ببرن اصرار و التماسام به بابا کمترین تاثیری نداشت و من چند ساعت بعد توی عمارت #خان زاده ی بزرگ روستا بودم ....
نمیدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه همراه یکی از خدمتکارا به اتاق خانزاده رفتم چند تقه به در زدم و بعد از اجازه دادن وارد اتاق شدم ....
پشت به من کنار پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید با قدم های لرزون وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم #سیگارشو داخل جاسیگاری خاموش کرد و درست کنارم با کمترین فاصله نشست ...
نگاهی به صورتم انداخت و گفت : بگو ببینم تو اون دختری هستی که قراره واسه من وارث بیاری ....
اون بابای احمقت که گفت سنت زیاده آخه تو یه ذره بچه اصلا تحمل #رابطه و #زایمان رو داری که فرستادنت به اتاق من .....
https://t.me/+kJ40WQlIZcJiOGI8
100
نورای 17 ساله که به اصرار پدرش مجبور میشه واسه آوردن وارث برای خان زاده پا به عمارت اون بزاره بدون این که بدونه اون جا چی در انتظارشه
خانواده ام داشتن دستی دستی منو به خان روستا که از قضا چندین همسر تا به حال اختیار کرده بود میدادن ...
امروز قرار بود افراد خان بیان و منو همراه خودشون ببرن اصرار و التماسام به بابا کمترین تاثیری نداشت و من چند ساعت بعد توی عمارت #خان زاده ی بزرگ روستا بودم ....
نمیدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه همراه یکی از خدمتکارا به اتاق خانزاده رفتم چند تقه به در زدم و بعد از اجازه دادن وارد اتاق شدم ....
پشت به من کنار پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید با قدم های لرزون وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم #سیگارشو داخل جاسیگاری خاموش کرد و درست کنارم با کمترین فاصله نشست ...
نگاهی به صورتم انداخت و گفت : بگو ببینم تو اون دختری هستی که قراره واسه من وارث بیاری ....
اون بابای احمقت که گفت سنت زیاده آخه تو یه ذره بچه اصلا تحمل #رابطه و #زایمان رو داری که فرستادنت به اتاق من .....
https://t.me/+kJ40WQlIZcJiOGI8
100
نورای 17 ساله که به اصرار پدرش مجبور میشه واسه آوردن وارث برای خان زاده پا به عمارت اون بزاره بدون این که بدونه اون جا چی در انتظارشه
خانواده ام داشتن دستی دستی منو به خان روستا که از قضا چندین همسر تا به حال اختیار کرده بود میدادن ...
امروز قرار بود افراد خان بیان و منو همراه خودشون ببرن اصرار و التماسام به بابا کمترین تاثیری نداشت و من چند ساعت بعد توی عمارت #خان زاده ی بزرگ روستا بودم ....
نمیدونستم چه سرنوشتی در انتظارمه همراه یکی از خدمتکارا به اتاق خانزاده رفتم چند تقه به در زدم و بعد از اجازه دادن وارد اتاق شدم ....
پشت به من کنار پنجره ایستاده بود و داشت سیگار میکشید با قدم های لرزون وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم #سیگارشو داخل جاسیگاری خاموش کرد و درست کنارم با کمترین فاصله نشست ...
نگاهی به صورتم انداخت و گفت : بگو ببینم تو اون دختری هستی که قراره واسه من وارث بیاری ....
اون بابای احمقت که گفت سنت زیاده آخه تو یه ذره بچه اصلا تحمل #رابطه و #زایمان رو داری که فرستادنت به اتاق من .....
https://t.me/+kJ40WQlIZcJiOGI8
100
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.