cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

رمان‌ وی‌آی‌پی ۲۸ گرم|هانیه وطن خواه

یا حق هفته ای ۸ تا ۱۰ پارت آپ می شود💚🌱

Більше
Рекламні дописи
2 160
Підписники
-124 години
+107 днів
+7030 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#رمان_28_گرم #پارت_591 - بهت زنگ می زنم راحیل…باید حرف بزنیم! در را محکم عقب سر خود بست و شاهرخ مرا کمی از خود فاصله داد و با چشمان خسته و ناامیدش تماشایم کرد. این نگاه را نتوانستم تاب بیاورم و صورتش را با دست هایم قاب گرفتم. - بمیرم من…بمیرم! اخم هایش در هم شد و انگشت به لب هایم چسباند. - حرف مسخره نزن…گشنمه راحیل…شام میخوام…از اون املتات…از همون خوباش…بعد بغل میخوام…بوس میخوام…ادامش هم بگم یا می فهمی؟ با همان چشمان اشکی خندیدم. خم شد و خنده ام را بوسید. بوسه اش عمیق و کش دار بود. ادامه دار و طولانی. گویی او هم از صبح تا این لحظه بارها دلتنگم شده بود. - برنامه رو از آخر به اول بریم…اونقدرا هم گشنم نیست. دست انداخت و مرا روی دست هایش بلند کرد. خندیدم. این مرد می توانست وسط تمام دغدغه و ناراحتی هایم یک نیروی بی حد به جانم ببخشد. روی تخت که مرا خواباند و لباس از تن بیرون کشید ، لحظه ای که به سرخی روی سینه اش و جای چنگ های گردنش خیره ماندم. از جا جهیدم. به جای چنگ ها دست کشیدم و با چشمان دو دو زده گفتم : اینه چیه؟ - چیزی نیست…ولش کن. نتوانستم رها کنم. لباسی که تا نیمه بالا کشیده شده بود را پایین کشیدم و گفتم : بگو چی شده؟ - یه دعوای کوچیک بود. - با کی؟…با میرا؟ پاسخی نداد و من موهایم را چنگ زدم و او در حالی که روی تخت دراز می کشید و به سینه اش می کوفت ، گفت : جای این که اون موهای خوشگلتو چنگشون کنی ، بیا تو بغلم…بیا آرومم کن…بیا راحیل…بیا که نسختم. لحظاتی نگاهش کردم و بعد تاب نیاوردم و سر به سینه اش چسباندم و او فهمید که اشک می ریزم. نگذاشت این اشک ریختن ادامه دار شود. نگذاشت و لباسم کمی بعد در حالی که نفس هایم تند می شد ، کف اتاق پرت شد. - تو بغل من فقط بخند…بخند راحیل…بخند واسم. لب هایش را با بغض بوسیدم. ❊❊❊❊❊❊❊
Показати все...
198👍 24💔 23❤‍🔥 21🍓 7
#رمان_28_گرم #پارت_590 ابروهایش بالا جهید و ناباور تماشایم کرد. دانه بعدی توت فرنگی را که برداشته بود را در ظرف انداخت و از جا برخاست و سمتم آمد. امیرسردار میران حق داشت عاشق و جان فدای این دختر باشد. این دختر در زیبایی بی مثال بود. انگشت تراشیده و زیبایش را بالا آورد و رو به من تکان داد و غرید که : - اون دیوونه زنجیری رو ببینی که چی بشه؟ - باید باهاش حرف بزنم…چون میخواد باهام حرف بزنه. - اون وقت شاهرخ از این تصمیمت باخبره؟ - نباید خبری هم داشته باشه. به تمسخر خندید. بلند خندید. رد عصبانیت لابه لای خنده هایش بود. شانه هایم را در دستانش گرفت و غرید که : - شاهرخ اگه بفهمه اون زنیکه هرجایی از ده کیلومتری تو رد شده ، می کشتش…اون وقت تو میخوای بری ببینیش؟…خبر داری که شدی نقطه ضعف شاهرخ خسروانی؟…نقطه ضعف آدمی که هیچ نقطه ضعفی نداشته؟…خبر داری این مرد داره واست سینه چاک میده؟…می فهمی واسه خاطر یه شب بیمارستان بودنت تو پاسگاه چه قشقرقی به راه انداخته؟…می فهمی چی میگی؟ ناراحت شانه هایم را کنار کشیدم و پشت به او رو به سینکی که به پشتش پنجره ای دلباز داشت و منظره ای زیبا از شب این شهر را نشان می داد ، ایستادم. - شاید اگه من نبو دم…شاید اگه این رابطه جدید بینمون نبود ، تصمیم براش راحت تر بود. - می فهمی داری زر اضافه می زنی راحیل؟ 3 می فهمم دارم به در و دیوار می زنم که یه کاری کنم تا شاهرخ اینطور غرق نشه. مرا به سمت خود چرخاند. در صورتم نامم را داد زد و همین لحظه شاهرخی که صدایمان زد ، نگاه هر دویمان را به سمت خود کشید. - چی شده؟ نگاهش کردم. با یک دلتنگی وافر. نگاه دلتنگم را از همان فاصله دید که دست گشود و من سمتش پرواز کردم. میان حجم آغوشش حبس شدم و او محکم مرا به سینه چسباند. - چی شده کمند؟…چرا چشاش اشکیه؟ کمند سمت کاناپه رفت و مانتو و کیفش را برداشت و در حال رفتن سمت در خانه گفت : هیچی…دیوونه شده ، بهش توجه نکن…سردار پایینه؟ شاهرخ سر تکان داد و کمند رو به منی که با صورت چسبیده به سینه شاهرخ تماشایش می کردم ، غرید که :
Показати все...
105👍 22🥰 5🤯 4❤‍🔥 1
#رمان_28_گرم #پارت_589 کمند میان آشپزخانه ام بیخود از این سو به آن سو می رفت. کاملا هم معلوم بود ، هیچ کاری بلد نیست. به این تقلای بیخودش ، ناخودآگاه لبخند زدم و وقتی سمتش رفتم ، گفتم : خواهشا برو بشین و سعی نکن آشپزخونه منو به هم بریزی! با ابروهای بالا رفته روی صندلی پایه بلند پشت کانتر نشست و سوتی زد و گفت : آشپزخونه تو؟…خوشم اومد…از این مالکیته خوشم اومد. نگاهش کردم. خودم هم مات زده شدم. آشپزخانه ام؟ از کی تا حالا من به این خانه حس مالکیت داشتم؟ از کی تا حالا آنچه مال شاهرخ بود را مال خود می دانستم؟ - خب تعریف کن…شاهرخ چطوره؟ - از صبح زود ندیدمش….تماس هم نگرفته…من هم می ترسم زنگ بزنم ، مزاحمش بشم. شانه بالا انداخت و توت فرنگی از ظرف روی کانتر برداشت و در دهان گذاشت. - تا زمانی که قرار باشه ، اینطور فک کنی ، هیچ چیز واقعی نمیشه راحیل. - چی باید واقعی بشه؟ - رابطتون. - رابطه ما واقعیه…شاید هیچ وصل و ربطی نداشته باشه ولی واقعیه…مهم نیست بهم نگفته که دوستم داره یا نه ولی من می دونم براش مهمم…هیچ چیز مهم تر از این نیست ، مگه نه؟ نگاهم کرد و لبخند زد. می دانستم اتفاقی افتاده که به خانه ام بعد از ماه ها پا گذاشته است. می دانستم و نگاهم گاهی گریز می زد به دسته گل بزرگی که آورده بود. - کمند؟ - هوم؟ - اتفاقی افتاده؟ با نوک انگشت ، گوشه ابرویش را خاراند و گفت : ممکنه همه اموالو فعلا توقیف کنن…همه رو…هرچی به اسمشه….خیلی سریع داره پیش میره و کاملا معلومه پارتیای سمیرا پشتشن. به کابینت تکیه دادم و سر پایین انداختم. شاهرخ می شکست. شاهرخ برای دانه به دانه این اموالی که کمند می گفت ، زحمت کشیده بود. - هیچ راهی نیست؟ - تنها راهش صلح با سمیراست…چون سند اصلی دست اون آشغاله. به پیام دیشب فکر می کردم. به همان پیامی که تیره کمرم را لرزانده بود. - به چی فک می کنی؟ - به این که میخوام سمیرا رو ببینم.
Показати все...
99💔 13😱 12👍 10🎉 3❤‍🔥 1
#رمان_28_گرم #پارت_588 این راحیل را باور نداشت. این راحیل متفاوت بود. این راحیل ، راحیلی که او می شناخت ، نبود. - داری اشتباه می کنی راحیل. - تمومش کن مجتبی…تنهام بذار…برای همیشه…برای همیشه برو…من بدون شما فهمیدم معنی خوشبختی چیه…بدون شما فهمیدم معنی خونواده چیه…بدون شما فهمیدم راحیل کیه…خداحافظ. چرخیدم. صدای بسته شدن در آمد. چشم بستم. دست به قلبم گرفتم. درد داشتم. درد یک اعتماد شکسته. درد یک عشق بی چشم داشت به خانواده ای که هیچ ارزشی برایشان نداشتم. مهلا در اتاق را گشود. سمتم آمد. بی شک تمام حرف هایم را شنیده بود. در آغوشم گرفت. او نه هم خونم بود و نه مرا از ابندای این زندگی می شناخت. اما… شبیه یک خواهر جانش را فدایم می کرد. با غصه ام غصه می خورد و با اشکم اشک می ریخت. - می دونم خیلی درد داشت اما باید این زخمو بخیه می زدی…باید یه جایی این خونریزی دلتو تمومش می کردی. مهلا گفت و من پیشانی به شانه اش چسباندم. - عمه همیشه می گفت ، اگه خدا یه چیزیو ازمون می گیره حتما مصلحتی درشه…مصلحت بود…من خونواده جدیدی پیدا کردم مهلا…خونواده ای که دوسم دارن…خونواده ای که همششون نگرانمن. - ما همیشه هستیم راحیل…همیشه…تا ابد. به بودن مهلا تا ابد ، ایمان داشتم. اما… اما جایی در وجودم هنوز از پیام نیمه شبی که به دستم رسیده بود ، می لرزید. هنوز یک وحشت عمیق در من جاری بود. وحشتی بزرگ تر از وحشت چند روز گذشته. ❊❊❊❊❊❊❊
Показати все...
169❤‍🔥 28👍 27😭 21😢 1
#رمان_28_گرم #پارت_587 - سلام راحیل! نگاهم باز درگیرش شد. چشم هایم دو دو زد. می گفتند ، خون خون را می کشد. پس چرا در این لحظه چنین سخت و عجیب ، احساس می کردم بینمان فرسنگ ها فاصله و نفرت است؟ - چرا اومدی اینجا؟ تنها چیزی که در این لحظه توانستم بگویم ، همین بود. - ازت هیچ خبری نداریم چند وقته…جواب تلفن هیچ کدوممونو ندادی! پوزخند زدم و با این فشار پایین و حال خراب ، به میز میان لابی چنگ زدم تا تکیه گاهم باشد. - برای چی باید بهتون جواب می دادم؟…شما مگه منو بیرون نکردین؟…مگه حیثیتمو سر چوب حراج نزدین؟…مگه عین یه تیکه آشغال هر بلایی دلتون خواست ، سرم نیاوردین؟ اخم هایش با هر کلمه ام درهم تر می شد. چه انتظاری داشت؟ انتظار همان بره رام و مطیع و سر به زیری که خود را مدیونشان می دانست ، را داشت؟ خبر نداشت ، آن راحیل تمام شده است؟ خبر نداشت ، آن راحیل را زنده به گور کردند؟ - راحیل! قدم جلو گذاشت و صدایش را بلند کرد. دست بالا گرفتم و اجازه ندادم ، نزدیک تر شود. - اومدی اینجا چی کار مجتبی؟…اومدی دیگه به چی اعتراف کنی؟…به کدوم کثافت کاریت که من سرپوشش بودم؟ - داری تند میری راحیل! عصبانی گفت و من نیشخند زدم. - تند میرم؟…کجاشو تند میرم مجتبی؟…همه این سالا ، همه اون لحظه هایی که پیش مرگ تو و ملیحه بودم …همه اون وقتایی که به خاطر شما دوتا از خودم و آرزوهام گذشتم…همشونو به این امید گذروندم که شما مثه باباتون نیستین اما بودین…بدتر از باباتون بودین…بابای من خیلی اشتباه کرد که به خونوادش چشم بسته اعتماد داشت…اشتباه کرد که زود مرد…که منو داد گوشت قربونی شماها…بابامو نمی بخشم که زود مرد…بابابزرگمون هم نمی بخشم که اینقدر ذهن پوسیده و لجنی داشت…بابای تو هم مسالش کاملا معلومه…می مونه شماها محتبی…شماهایی که باورتون داشتم…رو اسمتون قسم می خوردم…لعنتون نمی کنم…نفرینتون نمی کنم…ولی…فراموش هم نمی کنم…هیچ وقت مجتبی…هیچ وقت نزدیکم نشو مجتبی…نزدیکم نشو تا نفرتم بالا نزنه…تا حالم بد نشه…تا زبونم نچرخه به نفرین…شماها اعتقادتون خیلی بیشتر از منه…می دونین آه یتیم می گیره…مواظب باش آهم نگیرتتون….حالا برو…برو چون وقتی می بینمت حالم بد میشه…دلم آشوب میشه…از خودم و اون همه سال عشق بی چشم داشتم ، متنفر میشم. شانه های فروافتاده اش ، فروافتاده تر شد. قدم عقب گذاشت. باورش نمی شد.
Показати все...
👍 89 39💔 30🔥 3❤‍🔥 1😈 1
#رمان_28_گرم #پارت_586 شب را در آغوشش صبح کردم. شب گرمی که تمامش به بغض گذشته بود. صبح که از آغوشم جدا می شد ، قول داد که شب همدیگر را ببینیم. من هم هوای خانه را نتوانستم تاب بیاورم و رهسپار مزون شدم. در مزون ، هما می فهمید ، حالم خوش نیست. سهیلاخانم نگران من و شاهرخ بود و از پلمپ شدن بنگاه می پرسید. نمی دانستم چه بگویم. چطور دلداری بدهم حجم نگرانیشان را. من اصلا هیچ چیز نمی فهمیدم. نازنین هم این میان در خود فروفرتگی ام را که می دید ، برایم دم و دقیقه یک شربت مقوی شیرین درست می کرد و می آورد و من روی این را نداشتم که دستش را پس بزنم. جیران خانم هم همین صبحی تماس گرفته بود و از حال من و شاهرخ پرسیده بود. لا به لای حرف هایش از این که فهمیده اتفاق دلبستگی میانمان رخ داده است ، گفت. گفت خوشحال است که بالاخره دل به هم داده ایم. من هم خوشحال بودم. خودم از این دلبستگی خوشحال بودم. خوشحالی که خیلی زود غمگین شده بود. خوشحالی که ترسیده بود. خوشحالی که مدت زمان عاشقانه هایش به یک ماه هم نمی رسید. مهلا از میان طاقه های پارچه خود را رد کرد و به سرعت دست سهیلا خانم هنگام برش خیره شد و این میان آرام به منی که در نزارترین حالت ممکنم بودم ، گفت : یکی اومده میخواد ببینتت. با پرسش نگاهش کردم. اخم داشت. اخمی که ثمره یک عصبانیت خفته بود. از کنارش گذشتم و سهیلا خانم گفت : داروهاتو خوردی راحیل ، مادر؟ نتوانستم به روی مهربانش لبخند نزنم. سری تکان دادم و گفتم : می خورم. مهلا اما با همان اخم ها گفت : قبل دیدن ملاقاتیت بخورشون…فک نمی کنم زیاد برات دلچسب باشه. حرفش دلهره به جانم انداخت. از اتاق برش و دوخت بیرون زدم و میان لابی مزون کسی را دیدم که ذره ای در این شرایط انتظار و طاقت دیدنش را نداشتم. قدم اولی که به لابی گذاشتم به دومی نرسید. شالی که میانه راه روی سرم انداخته بودم ، لیز خورد و روی شانه هایم افتاد. متوجهم شد. گردن بالا آورد و نگاهم کرد. صورت تکیده و ریش بلند شده و موهای نامرتبش از نظرم گذشت. آن اندام لاغر شده و رنگ و روی زرد ، باعث شد نگاه بگیرم.
Показати все...
👍 76 44😢 14❤‍🔥 7🤯 1
سلام شبتون زیبا🌱 من تمام تلاشم رو کردم اما ادیت این پارت ها کمی زمان برده و انشالا صلح تا قبل از ساعت ۱۲ براتون پارت ها رو اپ‌ میکنم
Показати все...
86🥰 5🤯 3💔 3😁 2
#رمان_28_گرم #پارت_585 بغضی به گلویم چنگ زد. انگشتانم لرزان میان موهایش راه گرفتند. لب هایم به رگ برآمده گردنش چسبیدند. دستانش از لبه تاپم روی پوست عریان کمرم راه گرفتند. خودم را بالا کشیدم. این بغض عجیب بود. این بغض که در آن لحظه داشتم ، بوی دلتنگی داشت. بوی دلتنگی برای تنی که در آغوشش بودم. لب هایمان به هم متصل شدند. لب هایمان در هم آمیختند. دستانم میان موهایش چنگ شدند. دستان او میان موهایم راه گرفتند. تاپم را از تنم بیرون کشید. تی شرتش را از تنش کندم. کنار گوشم غرید که : - فقط تویی که مرهمی! لبخند بغض آلودم را به نگاهش دادم. لبخندم را عمیق بوسید. درد در جانم بود. درد در جانش بود. درد در جانمان بود. با همین درد ، عشق بازی می کردیم. کنار گوشش با صدای مرتعشم نالیدم که : - تا ابد دوستت دارم شاهرخ…تو اولین و آخرین عشق منی! مرا به تن کاناپه کوبید. روی تنم خیمه زد. اشکی از گوشه چشمم تا میان موهای شقیقه ام راه گرفت. اشکش روی صورتم چکید. اشک مردانه اش. - تا ابد راحیل منی! گفت و لب هایم را شکار کرد. گفت و عشق بازی پر از درد و دلتنگیمان را آغاز کرد. ❊❊❊❊❊
Показати все...
205💔 60😭 26👍 13❤‍🔥 6💋 4🥰 3😢 1
#رمان_28_گرم #پارت_584 برایش لیوانی نوشابه ریختم و سمتش گرفتم. از فکر بیرون آمد. اولین بار بود بشقاب غذایی که برایش با جان و پا می پختم را نیمه رها می کرد. 1 دستت درد نکنه…خیلی خوشمزه بود. 2 چیزی نخوردی که؟ از جا برخاست و گونه ام را میان انگشتانش تاباند و لبخند زد. دوستم داشت؟ نمی دانستم. فقط می دانستم ، بی نهایت برایش مهم هستم و نگرانم می شود. این را حس می کردم. منی که سال ها برای کسی مهم نبودم ، این مرکز اهمیت بودن را به خوبی حس می کردم. 1 نگران من نباش…مواظب خودت باش. 2 می تونم نگرانت نباشم؟ روی من خم شد و رستنگاه موهایم را عمیق بویید و بوسید. 1 نگرانی رو بذار واسه من راحیل…حالا شامتو بخور ، بیا تنگ هم بشینیم واسم حرف بزن. سر تکان دادم. راهی نشیمن شد. لحظاتی همان جا نشستم. استرس و وحشت هنوز در جانم بود. ظرف ها را در ماشین چیدم. دو فنجان نسکافه درست کردم و سمت نشیمن رفتم. با تلفنش حرف می زد. اخم هایش در هم بود و رگ برآمده شقیقه اش ناراحتم می کرد. سینی محتوی فنجان ها را روی میز گذاشتم و دامن چین دار کوتاهم را در مشت فشردم. دست مشت شده ام را گرفت. مرا به سمت خود مشید. روی پاهایش نشستم. پیشانی عرق کرده اش را به شانه ام که از بازی تاپ دکلته ام ، عریانی داشت ، چسباند. دستش را گرد کمرم پیچید. گوشی را بدون هیچ حرفی گوشه مبل پرت کرد. به بدنه مبل تکیه داد و مرا به سینه اش فشرد. از گردنم نفس برداشت. مو هایم را در مشت گرفت. مشتی از آن ها را روی صورتش ریخت. 1 آرومم کن راحیل!
Показати все...
131👍 30🔥 7❤‍🔥 6
تقدیم نگاهتون🌱
Показати все...
110❤‍🔥 10👍 6🥰 3🤯 3😢 2
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.