cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

شبهای دلتنگی

منِ گم رو تو پیدا کن❤ ꨄ‌به کانال شب‌های دلتنگی خوش آمدیدꨄ ‌ پیج اينستاگرام شب‌های دلتنگی ⬇️ Instagram.com/Shbhaye_deltangii ارتباط با ادمین @Shbhaye_deltanqii

Більше
Рекламні дописи
811
Підписники
-224 години
+397 днів
+9830 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Фото недоступнеДивитись в Telegram
شب بخیر جان دلم🌙 @Shbhaye_deltangii
Показати все...
13👎 1
#آغوش_تو #قسمت_179 چیزی نگفت فقط یه نفس عمیق کشید ، برگشتم و نگاش کردم: -موهاتو خشک کن سرما میخوری؟!  -پس تو چیکاره ای؟ خندیدم:  -امان ازدست تو...  نشوندمش روی تخت و خودمم نشستم پشت سرش، سشوار به دست موهاشو خشک کردم. صافشون کردم و با کش بستم، خم شدم دم گوشش زمزمه کردم: -امر دیگه ای نیست؟!  نگام کرد؛ احساس کردم میخواد چیزی بگه! ولی نگفت...  -اجازه هست برم به کارم برسم؟!  به پرونده اشاره کردم؛ روی تخت دراز کشید. جوابمو نداد:  -سکوتت علامت رضاست دیگه؟!  ....- -نخیر... اینجوری نمیشه! باید یه طور دیگه به خدمتت برسم!  افتادم به جونش واسه قلقلک! به التماس افتاد که ولش کردم. -خیلی بدی! خندیدم و از روی تخت بلند شدم و نشستم روی صندلی... سنگینی نگاهشو حس میکردم؛ سرمو بلند کردم و عینکمو برداشتم: -بله خانم؟!  لبخند معنی داری زد:  -خوشتیپی!... خندم گرفت:  -امشب شیطون میزنی ها! حواست هست ؟! سرشو تکون داد: -منم شیطون میشما؟؟ خودشو انداخت روی تخت و چشماشو بست؛سرمو تکون دادم: -من عاشق همین شیطونم دیگه! خودمم میخواستم؛ کنترل از دستم خارج بود...  نشستم کنارش؛کی بدش می اومد که عشقشو لمس کنه و ببوسه؟؟؟ اما همین که سر خم کردم و زل زدم تو چشماش، یادم افتاد به عشقی که تصور میکرد و من نبودم!  چشمامو بستم و برگشتم: -من شیطونی بلد نیستم! بگیر بخواب بچه...  خواستم بلند بشم که دستمو گرفت، برگشتم. -برای من بلد نیستی یا برای بقیه؟!  گنگ نگاش کردم:  -منظورت چیه؟ پوزخندی زد و پشتشو بهم کرد:  -شب بخیر برش گردوندم: -فاطمه گفتم منظورت چیه؟!  زل زد تو چشمام:  -هیچ حسی به من نداری درسته؟ فقط داری تحملم میکنی؟ اخم کردم: -چجور این فکر به سرت زد که بهت حسی ندارم؟  -مشخصه!؛ -برای من خودت مهمی! روحت نه جسمت...  -منم روحت رو خواستم نه جسمت! -واضح بگو فاطمه، نمی فهمم! -من هم روحم مال توهه هم جسمم اما تو هیچ کدوم!  -چون بهت دست نمیزنم یعنی دوست ندارم؟؟ -منو اینقدر بی بند و بار میبینی؟؟ -بی بند بار؟ من کی اینو گفتم؟؟اینکه بخوام باهات باشم و تو تو خیالت با یکی دیگه باشی عذابم میده! می دونم که  نمی فهمی ولی گفتم که بدونی...  -اتفاقا خوب می فهمم به هوای عشق یه نفرو بغل کنی و اون به هوای عشقش به تو عشق بورزه یعنی چی و چقدر درد داره! نمی خواستم باهاش بحث کنم، پاشدم که برم اما جمله ی آخرش باعث شد تا سرجای خودم میخکوب بشم؛ با بهت  نگاش کردم: -منظورت چیه؟؟ از سر جاش بلند شد: -سخته بفهمی کسی که تو ذهنت و قلبت می پرستیدیش، به هوای یکی شبیه خودت قبولت کرده باشه! تو هم  چشیدی مگه نه؟! دیدی چه کشیدم؟! دیدی چه زجری بهم دادی؟ هم تو هم داداشت!! اون کسی که توی ذهنت با  جسم من ساختی من نیستم نجمه است! همین دختری که عکسش توی کشوی میز تو و روی دیوار داداشته... اون من نیستم... -فاطی یعنی همه ی این مدت منو...  -بله می شناختم؛ بازی دادم همتونو! کم بهم بدی نکردین... اول از همه هم، اون داداش به اصطلاح عاشقت میدون روخالی کرد.منتظر بودم تو هم قیدمو بزنی ولی مثل اینکه عشقت به نجمه زیاد بوده که حتی به یه شباهت جزئی هم راضی شدی!  به حدی عصبانی شدم از دستش که دلم میخواست هوار بکشم، خیلی خودمو کنترل کردم یک ماه تموم منو بازی داده بود! یک ماه کم نبود...  نگاش کردم؛ مطمئنم سرخی چشمام ترسوندتش که قدمی به عقب برداشت: -من کی گفتم تو شبیه نجمه ای؟ من کی به هوای اون تورو بغل کردم؟؟ من کی اینقدر پست بودم که خودم  خبر ندارم؟؟کی؟؟ ترسید ؛ چشماشو بست. #ادامه_دارد..‌. @Shbhaye_deltangii
Показати все...
👍 4 3💔 2
#قفلیییییییی نگیر ازم خودتو میریزم ازم خودتو میریزم بهم یه شهر حتی به خاطر تو شب های بی تو دل آشوبه تا خود صبح پیش تو ببین آروم میگیره چطور❤️ ━━━━━◉──────  ↻ㅤ  ◁ㅤㅤ❚❚       ▷       ⇆ 🎧 @Shbhaye_deltangii
Показати все...
Shadmehr-Aghili-Pishe-To-320.mp37.73 MB
4👍 1
جارچی‌ها اگر در كوچه‌های شهر عشق را گناه فرياد كنند و عاشقان را گردن بزنند، من تو را گردن می‌گيرم... @Shbhaye_deltangii
Показати все...
👍 4 1
00:26
Відео недоступнеДивитись в Telegram
ای کاش خدا هیچ وقت کسایی که سهم دل ما نیستن رو سر راهمون قرار نده... @Shbhaye_deltangii
Показати все...
1.22 MB
💔 11👍 7👎 1
آرامش می‌خواهی؟ حرفت را بزن! نه که دل بشکنی، نه که بی‌احترامی کنی! حرفی که باید را بزن و پاسخی که باید را بده و بدون کدورت و دلخوری و تردید، از مکان‌ها و ماجراها و آدم‌ها دور شو... حرف‌های نزده و جواب‌های فرو خورده، می‌شوند اندوه، می‌شوند ناآرامی، می‌شوند خشم و قهر و فاصله گرفتن و دوست نداشتنِ آدم‌ها. به نفع خودمان و آدم‌هاست که همان لحظه حرف بزنیم، نه اینکه بعدا هزار دفعه با خشم و غضب، همان لحظه و ثانیه را تکرار کنیم و خودخوری کنیم و خود را بابت سکوت و خودداری نبخشیم و بدون هیچ دلیل قانع کننده‌ای از آدم‌ها و رابطه‌ها بیزار شویم. باید به موقع حرف زد و واکنش درست داد و دفاع کرد تا "آرامش" در دسترس‌ترین اتفاق ممکن باشد. #نرگس_صرافیان_طوفان @Shbhaye_deltangii
Показати все...
👍 8
#بهنام_بانی @Shbhaye_deltangii
Показати все...
Behnam-Bani-Shabe-Eshgh-320.mp36.66 MB
👍 7 2
Фото недоступнеДивитись в Telegram
صبحت بخیر دلبر من💕 @Shbhaye_deltangii
Показати все...
10
Фото недоступнеДивитись в Telegram
در آن ظلمات شب تو ماه من بودی🌙 شب بخیر جان دلم @Shbhaye_deltangii
Показати все...
12💔 2
#آغوش_تو #قسمت_178 -یعنی نداری؟!  نگام کرد؛ دستمو بردم و صورتش رو لمس کردم. چشماشو بست. پیشونیم رو چسبوندم به پیشونیش و یه نفس عمیق کشیدم:  -کی منو یادت میاد؟!  نگام کرد: -من هیچ وقت تورو از یاد نمی برم،مطمئن باش! لبخندی زدم:  -اتفاقا خیلی وقته منو فراموش کردی!  ب*غ*لم کرد:  -نکردم... حس عاشقی موج میزد بینمون اما همین که یادم می اومد این حس برای مجیده حالم بد میشد...  از خودم جداش کردم و بلند شدم... -من میرم دوش بگیرم.  لبخند زد.  حوله پوش از حموم اومدم بیرون در اتاقو باز کردم؛ نبود... ترسیدم!  در اتاق قبلی خودش رو باز کردم؛ نبود -فاطمه؟!... فاطمه؟... -تو آشپزخونه ام... یه نفس عمیق کشیدم، جلوی گاز وایساده بود؛ برگشت سمتم: -برو لباس بپوش سرما میخوری!  با اخم نگاش کردم : -با این وضع پات وایسادی غذا درست میکنی؟ من چی بگم به تو؟  لبخند کش داری زد: -برو مگرنه میام میخورمتا... با اون موهاش؛  دست گذاشتم رو سرم:  -موهام چشه مگه؟؟ -چش نیس موعه!! ولی خوشکله لامصب... خندم گرفت: -دیوونه...  خندید...  سری تکون دادم و لباس پوشیدم برگشتم تو آشپزخونه؛  طوری که نفهمه رفتم پشت سرش و یهو از پشت سر بغلش کردم؛ ترسید و جیغ کشید. خواست فرار کنه محکم گرفتمش  تو هوا دست و پا میزد و من غش غش میخندیدم -اوهوم... اوهوم...  سریع برگشتم و همین که عزیز خانم و رها رو توی چارچوب در دیدم فاطمه رو رها کردم.  -بدون ما انگار بیشتر خوش میگذره؟! سرم رو خاروندم و به فاطمه نگاه کردم، سرخ شده بود ،یکی زد به بازوم  -تقصیراینه ها!شانس آوردی غذام نسوخت مگرنه پدرتو در میاوردم! لب گزیدم وبه عزیز خانم که میخندید ،نگاه کردم. دست رها رو گرفت: -تا ما میریم شما این میزو بچینین ببینیم چه کردین؟!  -چشم... فاطی لبخند به لب برگشت سمت من ، همین که نگاهش به من افتاد ایشی کرد و ازم فاصله گرفت، خندم می گرفت!  -من چیکار کنم؟  -تشریف ببر بیرون! -نمی برم...  با غضب نگام کرد؛ خدایی نتونستم نخندم!  -موهام خوشکله اینجوری نگام نکن! غش کرد از خنده...با کمک هم میزو چیدیم؛ غذا با شوخی و خنده خورده شد. تا یه کم زیاده روی میکردم عزیز بهم چشم غره میرفت جلوی بچه ها زشته!! ولی دست خودم نبود پا به پاش می خندیدم و شوخی میکردم... آخر کار هم ظرف هارو باهم شستیم. کارش که تموم شد رفت سمت در  -کجا؟ -یک ماهه رنگ حموم ندیدم با اجازه شخص شخیصتون میخوام برم!  خندم گرفت:  -برو به سلامت...  دستی برام تکون داد و رفت.  دستمال روگذاشتم کنار وظرف هارو توی کابینت جا دادم.. سرم به پرونده گرم بود که چشمامو از پشت سر با دستاش گرفت: -اگه گفتی من کی ام؟  دستاشو گرفتم و از پشت به خودم چسبوندمش: -هر کی تورو نشناسه من یکی خوب می شناسم! خندید؛ یه نفس عمیق کشیدم: -چه عطری داری تو؟! #ادامه_دارد... @Shbhaye_deltangii
Показати все...
6💔 2👍 1
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.