1 264
Підписники
+324 години
-37 днів
+1930 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from N/a
#پارت_665
_من اندازه تار موهای تو دوست دختر داشتم.
چشمهای یاسمین گرد شد و چند ثانیه مکث و حیرتش ارسلان را به خنده انداخت. دخترک که به خودش آمد، برس را برداشت تا سمت او پرت کند که اینبار ارسلان تعجب کرد؛
_چیکار میکنی دیوونه؟
یاسمین یک قدم جلو رفت: که اندازه موهای من دوست دختر داشتی؟
ارسلان با تعجب و خنده دست هایش را بالا گرفت؛
_اول اونو بذار زمین، منطقی با هم حرف میزنیم.
یاسمین از شدت حرص دندان هایش را بهم فشرد. جلوتر رفت و برس را توی دستش چرخاند...
_که موهاشونم میبافتی؟
ارسلان لب هایش را روی هم فشرد: یاسمین؟ بچه نشو دخترم...
_به من نگو دخترم. بخدا یه بار دیگه بگی واقعا این برس و پرت میکنم تو سرت!
چهره ی او که در هم رفت دخترک برس را کناری انداخت و به حالت قهر رو چرخاند.
_بازم میخوای قهر کنی؟ تو چرا یکم بزرگ نمیشی یاسمین؟
دخترک لب هایش را کج کرد: چیه؟ دوست دخترات قهر نمیکردن؟
ارسلان کلافه نفسش را بیرون فرستاد: اونا اگه قهرم میکردن اهمیتی نداشت.
_والا منم اینجور که مشخصه برات اهمیت چندانی ندارم.
ارسلان عصبی شد. جلو رفت و لحاف را از دست او کشید...
_تو چرا انقدر بچه ای و یکم جنبه شوخی نداری؟
_تو که انقدر بزرگی و جنبه داری، دوست داری من بشینم برات از دوست پسرام حرف بزنم؟
ارسلان درجا ساکت شد. اخم هایش که بهم پیچید دخترک با استرس نگاه ازش دزدید...
_میبینی؟ منم بلدم اذیتت کنم.
_من بی جنبه نیستم ولی بلدم خطرناک باشم.
یاسمین با تعجب نگاهش کرد. ارسلان سر تکان داد و لحاف را روی تخت انداخت؛
_بیا بگیر بخواب تا باز دعوامون نشده.
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
بیش از 700 پارت آماده در چنل!
فقط کافیه پارت اول این رمان و بخونید تا به عمق هیجان داستان پی ببرید.
رمانی عشقولانه، معمایی، مافیایی😁😎
ارسلان یه تبهکار فوق حرفه ایی و مردی که مهم ترین مهره ی سازمان خطرناکه و جرایم امنیتیش قابل شمردن نیست. یاسمین دختر بی گناهی که بعد از سال ها از خارج برمیگرده و مجبور میشه تو خونه ی ناپدریش زندگی کنه و هیچی از گذشته ی سیاه پدر واقعیش نمیدونه...اما یه شب برای فرار از دست ناپدریش خیلی اتفاقی قایم میشه تو ماشین ارسلان خان که ارتباط مهمی با پدر یاسمین و گذشته اش داشته! ⛔️😱
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
https://t.me/+ffYpBsqsIGQwZTA0
Repost from N/a
00:48
Відео недоступнеДивитись в Telegram
#عاشقانه_کلکلی
عزیزان حیفم اومد این رمان فوق العاده رو بهتون توصیه نکنم. اگه شما هم مثل من هستید و قلم نویسنده براتون مهمه و هر چیزی رو نمی خونید حتما این رمان زیبا و جذاب رو از دست ندید😍❤️🔥
چند روز پیش سخت دلم گرفته بود و خواستم یه رمانی بخونم که هم محتوا داشته باشه هم قشنگ و عاشقانه و پر کشش باشه و کلی پارت آماده در کانال داشته باشه. چشم تون روز بد نبینه که هر کانالی رو باز می کردم نفسم از چرت و پرت بودن شون بند می اومد آخه تعریف از خود نباشه کمتر رمانی مثل رمان خودمون موضوعش دلبر و جذابه تا این که این رمان رو پیدا کردم.
وقتی به خودم اومدم همه ی پارتاشو یه سره خونده بودم. دلم نیومد برای شما نذارمش. زود جوین شو👇👇👇
https://t.me/+RW7cWj_pshs5Zjg8
💥 من کاوان ملک یه جراح نخبه بودم با دستانی پنجه طلایی اما با مرگ نامزدم در حین جراحی دنیای حرفه ای من تموم شد و تبدیل شدم به یه ادم منزوی و بی حوصله و بداخلاق که تحمل هیچ کس رو نداشتم اما با اومدن نیلوفر که دنیای شیطنت بود زندگیم دچار چالش عجیبی شد😱😵💫
19.28 MB
Repost from N/a
https://t.me/+wLHQZhOvZ44yODc0
https://t.me/+wLHQZhOvZ44yODc0
🌙گرگ ومیش☀️
_از همون بچگی میخواستمت رها .... هروقت میومدم تو این خونه برای این بود تورو ببینم ، ولی تو...توی لعنتی میرفتی خودتو قایم میکردی تو هزار پستو
خودم را روی تخت میکشم و او پیک پر شده اش را بالا می اندازد،زیرلب طوری که انگار هزیان میگوید زمزمه میکند_ ی پیرهن گلدار پوشیده بودی توی باغ داشتی به اسمون نگاه میکردی و میخندیدی من...منم به تو ،فقط تورو دیدیم اون لحظه انگار زندگی همون جا وایساد .... به خودم که اومدم فهمیدم ای دل ناغافل خاطرتو خیلی میخوام
لبم جمع میشود زمزمه میکنم -هیچوقت قرار نیست از کسی خوشم بیاد که همه رو به باد کتک میگیره ،قلدری میکنه،قاچاق میکنه ، هر روز زندانه .... من هیچوقت قرار نیست مثل بقیه بیوفتم توی این دادگاه اون زندان دنبال تو ....
حرف هایم را انگار اصلا نشنیده است .... چشم های قرمزش من را میترساند،از همان بچگی از او وحشت داشتم و حالا که با ان چشم های تب دار قدم به قدم نزدیکم میشود دلم پیچ میخورد....
https://t.me/+wLHQZhOvZ44yODc0
رها در در کودکی یتیم می شود و با پدر بزرگش در عمارت فرامرز ها زندگی میکند تا اینکه پسرعموی لاتش از زندان ازاد میشود ....
❌این داستان تا حدودی براساس واقعیت است ....
https://t.me/+wLHQZhOvZ44yODc0
https://t.me/+wLHQZhOvZ44yODc0
Repost from N/a
#بی_گناه
نگاهم را از صورتش گرفتم و با اندوه به انگشتانم که بر روی دامنم رهایشان کرده بود، خیره شدم. صدای آرش درون سرم چرخ می خورد. "نازنین برگشته. نازنین برگشته. نازنین برگشته." دختری که روزی رهایش کرده بود و رفته بود، برگشته. دختری که از عشقش دیوانه شده بود و از رفتنش دیوانه تر، برگشته.
جان کندم تا بپرسم:
- می خوای باهاش ازدواج کنی؟
با لحن سردی جوابم را داد:
- می دونی که دوستش دارم.
می دانستم. خوب می دانستم. تمام روزهایی که غم از دست دادن نازنین خانه نشینش کرده بود را خوب به خاطر داشتم.
- برای همین می خوای من و طلاق بدی؟
- باید از هم جدا بشیم.
- آرش ما بچه داریم.
آرامش و مهربانی از صدایش رخت بربست.
- من هیچ وقت بچه نمی خواستم.
راست می گفت بچه نمی خواست. این را وقتی فهمیدم که خبر بارداریم را به او دادم. وقتی با فریاد از من خواست تا سقطش کنم. ولی من دخترکم را سقط نکردم.
آب دهانم را قورت دادم. نهایت خفت بود، ولی باید تلاشم را می کردم.
- باشه، باهاش ازدواج کن ولی من و طلاق نده. من قول می دم کاری به زندگیت نداشته باشم. همین که هر چند روز یه بار به من و آذین سر بزنی برامون کافیه.
- نمی شه. نازنین قبول نمی کنه. اولین شرطش برای ازدواج با من جدایی از توه.
بغضم را قورت دادم و گفتم:
- آرش من نمی.........
میان حرفم پرید:
- ببین سحر تو معنی عشق رو می فهمی. تو می دونی آدم عاشق برای رسیدن به معشوقش هر کاری می کنه. پس این کار رو برام بکن. عشقی رو که این همه سال ازش دم می زدی رو ثابت کن. کمکم کن بی دردسر به نازنین برسم.
شوهرش ازش می خواد بهش کمک کنه که به عشقش برسه.😭😭😭😭
https://t.me/+gld2nS4gq7lmOTRk
نگار فرزین ( بی گناه)
بی گناه (آنلاین) آهو _ آوای زندگی _ بیراه عشق _ستاره های نیمه شب ( فایل کامل) وکیل تسخیری جلد یک و دو و سه نگار فرزین نویسنده @Negar_farzin_1350
Repost from N/a
تو ماشین نشسته بودیم خم شد و صورتمو بوسید و از خجالت دستامو گذاشتم رو چشمامو گفتم:
_وای شهاب از دست تو!
مردونه خندید که با لبخندی خم شدمو صورتشو بوسیدم و خیره تو صورتم گفت:
_ هفته ی دیگه عروسیته واس کی سرخ و سفید میشی آشوب خانوم؟
شونه ای انداختم بالا:
_وا حالا یه عروسیه دیگه... رقص و شامو بوق بوق عروس مگه دیگه چی داره.
مردونه تو گلو خندید:
_اووو دخترمون تا این حد چشم و گوش بسته بدبخت داماد اصلا میدونی چیه تقصیر خود منه که تا الان یه بوسه از اون لبای بی صاحبت نگرفتم!
بازم شونه ای انداختم بالا:
_ خب بگیر.
چشماش گرد شد، سر کج کرد:
_داری شوخی میکنی دیگه الان؟ تا دیروز نمیتونستم دستتو بگیرم.
سرمو سمتش بردم و آروم پچ زدم:
_خب قرار هفتهی دیگه عروست شم پس عیب نداره.
خیره به لبام شد و مثل خودم پچ زد:
_نزنی تو گوشما
خندیدم که به یک باره لبام آتیش گرفت!
و اولین بوسه ی زندگیمو ازم دزدید... همین که ازم جدا شد دیگه تو ماشین نموندم سریع در ماشینو باز کردم و دویدم سمت کوچمون و همون موقع در ماشینش و باز کرد و صدام زد اما واینستادم.
بارون داشت میزد و افتاد دنبالم و باز صدا زد:
_وایسا دیوونه.
دستمو گرفت و از پشت کشید و صورت تو صورتش شدم، دوتامون نفس نفس میزدیم و قطرات بارون به صورتامون میخورد خیره تو صورتم لب زد:
_شب عروسیم نکنه میخوای فرار کنی؟؟؟
از خجالت دستامو روی صورتم گذاشتم که خندید و لب زدم:
_ وای برو شهاب بسه دیگه حالا کو تا عروسی!
عقب عقبکی رفت و خیره بهم گفت:
_شب عروسی نمیتونی فرار کنی ولیییی!!!
هیچی نگفتم و توگلو خندیدم که رفت و منم سمت خونمون رفتم اما قبل این که کلید بندازم صدای غریبهای منو تو جام پروند:
_آشوب خانم؟
هینی کشیدمو برگشتم و دوست شهاب بود!
_ آقا علیرضا؟ ترسیدم!
پر اخم خیره بهم لب زد:
_از زندگی شهاب میری بیرون قبل این که من با اوردنگی بندازمت بیرون فهمیدی!
وا رفتم، چی میگفت!
_یعنی چی این چه وضع حرف زدنه؟؟؟
_من میدونم واسه چی اومدی تو زندگی شهاب خودتو به موش مردگی نزن!
عرق سرد نشست رو کمرم و غرید:
_اومدی تا بفهمی قاتل نامزد قبلیشه یا نه مگه نه خانم خبرنگار؟
بغض کردم که یه قدم اومد سمتم:
_شهاب اینارو بفهمه تف توی صورتت نمیندازه! میندازه؟
اشکی روی صورتم ریخت و گفتم:
_اون مال اوایل بود الان دوستش دارم زندگیمو خراب نکن توروخدا.
تغییری توی صورتش ایجاد نشد و گفت:
_ فقط میذاری میری! بفهمم تو زندگی تو دوستم سرک کشیدی بد خرابت میکنم فهمیدی؟ من اجازه نمیدم یه خبرنگار فضول زندگی دوستمو خراب کنه!
گفت و دیگه نموند!
https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
علیرضا باورم نمیشه یک هفته مونده به عروسی گذاشت رفت...
دستی روی شونم گذاشت و جلوم نشست:
_داداش من لیاقتتو نداشته ولش کن بیخیالش شو.
از جام بلند شدم و سری به چپ و راست تکون دادم:
_ پیداش میکنم، پیداش میکنمو این بار اون همه عشقی که بهش دادمو پس میگیرم
Repost from N/a
Фото недоступнеДивитись в Telegram
_ترنم پیش ما می مونه؛ یه مادر تنها و بدون خانه و سرمایه نمی تونه از این بچه نگه داری کنه.
_یعنی چی مادر جون؟! ترنم دختر منه؛ شما نمی تونید اونو ازم بگیرید.
_مگه ما گفتیم دخترت نیست؛ این بچه پشتوانه می خواد؛ تویی که نه سرمایه داری و حتی یه پرونده روانی هم داری نمی تونی این بچه رو نگه داری؛ سرپرستی کاملش رو پدر بزرگش می گیره تو هم هفتگی دو روز می تونی بیای و ببینیش.
من بارانم...❤️🔥
زنی که وقتی دخترش به دو سالگی رسید شوهرش رو از دست داد...😔
اما همه چیز فقط به مرگ همسرم ختم نمی شد...
خانواده شوهرم شروع به آزار و اذیتم کردند و خواستند تا بچم رو ازم بگیرند.
اما برادر شوهرم درست جلسه آخر دادگاه سر رسید با شرط ازدواج با من قرار شد تا سرپرستی کامل دخترم رو به من واگذار کنه...
ولی خبر نداشتم اینا همش فقط نقشه های اونه و بعد ازدواج بود که خیلی چیز ها برام روشن شد...
https://t.me/+3aT9moea-FtkNjFk
https://t.me/+3aT9moea-FtkNjFk
https://t.me/+3aT9moea-FtkNjFk
Repost from N/a
- کجا بیام دنبالتون عزیزم ؟
- دنبالمون ؟
- آره مگه نمیخواید برید عروسی. آدرستو بده دارم میام. تا دمِ تالار میرسونمتون.
آروم گفتم :
- نیازی نیست. روحالله داره میاد.
با یه جور خشونت غرید :
- روحالله کدوم عنتریه ؟
- برادر رامبد.
- من نمیفهمم چرا حالا که پام تو رابطه با تو باز شده، همه دلدادهها و عاشق کُشات یهو پیدا شدن ؟ این دو تا برادرو از خودت دور میکنی یا خودم دست به کار بشم ؟
- چی میگی واسه خودت. روحالله خودش زن و بچه داره. بعدشم علی گفته بیاد دنبالمون.
با صدای زمخت و وحشی توبیخگرانه گفت :
- هر چی. باهاش نمیریا آوا. آدرس بده خودم میام دنبالت.
- من نمیفهمم تو دنبال چی هستی ؟ چرا باید تو بیای وقتی هیچی بین منو تو نیست ؟
محکم روی چیزی ضربه زد و دادش بلند شد :
- هست. هست. هر چیزی که به تو ربط داره به منم داره . چرا نمیخوای رابطمومو قبول کنی ؟
نگاهم به بچهها افتاد. هر دو دستهاشون رو روی سینه توی هم قفل کرده و با دقت و کنجکاوی بهم نگاه میکردن. برگشتم به اتاقم و تا در رو بستم داد زدم :
- منو ببین یزدان، من نه خوشم میاد ازت، نه این رابطهی کوفتی رو قبول دارم. دست از سرم بردار.
- تمومش میکنی یا نه ؟
جیغ زدم :
- تو تمومش کن. تو هیچ نسبتی با من نداری که...
نعره زد :
- دارم. دارم. تو دوست دختر منی.
- من چهارسال از تو بزرگترم، مادر دوتا بچهام، دوست دختر کیلو چنده، مثه چسب چسبیدی به من... یه پسر تیتیش مامانی و لوس افتاده دنبال من، هی دوست دختر دوست دختر میکنه. برو پی کارت بابا.
آروم و با صدای پیروزی گفت :
- رابطهمونو یادت رفت عزیزم، همین چند پیش با هم بودیما. چطوره من بیام پیش علی بهش بگم چطوری با هم خوابیدیم...
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
https://t.me/+2pmn__6Bmz1mZDU0
- باز کن درو آوا .
نالیدم :
- نمیتونم. نمیتونم ، بچههام خونهن بیانصاف. چطوری روت میشه پیش بچههام بیای داخل ؟
داد زد و لگد محکمی به در انداخت.
- به مرگ خودت باز نکنی زنگ درو فشار میدم. بچههاتم که بیان دم در میگم با مامانتون کار دارم.
این دیوونه با این مستیش برای چی اومده اینجا ؟ خدایا. خدایا منو ببخش.
مستاصلانه به در اتاق بچههام نگاه کردم. دلم نمیخواست با وجودشون توی خونه، یزدان رو راه بدم بیاد داخل اما چارهای نداشتم.
آروم گفتم :
- بچههام تو اتاقشونن یزدان، تازه رفتن بخوابن. قول بده اگه اومدی داخل سروصدا نکنی. آبروم میره، میفهمی چی میگم ؟ این خونه با بچههام حرمت داره، نذار چیزی بفهمن...
- من باید ببینمت.
با ناچاری دکمهی اف اف رو زدم و قفل در ورودی رو آهسته باز کردم.
تا زمانی که جلوی روم بیاد چشمم به در اتاق بچههام بود.
قیافهی بهم ریختهش رو که دیدم، جلو رفتم و با زاری گفتم :
- این وقت شب برای چی اومدی یزدان ؟ درست نیست با وجود بچههام اومدی اینجا !
به حدی مشروب خورده بود که چشماش قرمز شده بودن و تعادل بدنش رو به زور حفظ میکرد.
تلو تلو خورد و با چشمای خمارش نگاهم کرد. انگار اصلا صدام رو نمیشنید که با شور و هوس نگاهم میکرد و با گذاشتن دستش پشتسرم سریع لبهاش و روی لبم گذاشت...
Repost from N/a
بدون اینکه نگاهشو از من بگیره دستور داد
_ یه صندلی برام بیار
مرد بیرون رفت وبایه صندلی برگشت
صندلی روازش گرفت وبا ضرب روی سرامیک کوبید از صداش شونه هام بالا پرید روبروم قرار گرفت ودستور داد
_شروع کن بهزاد
با این حرف به سمتم اومد واز روزمین بلندم کرد
سرشو نزدیکم کرد وبه قصد بوسیدن گردنم سر خم کرد
با وحشت وانزجار خودموعقب کشیدم
عفریت به حرف اومد
_کافیه
با چشم هایی که از ترس دو دومیزد نگاهش کردم که بی رحم ادامه داد
دهنشو باز کن وازش کام بگیر
با این حرفش امیدی که ته دلم جونه زده بود خاموش شد وبا رنگ ورویی پریده دست ب دامن (فاطمه زهرا) شدم
چسب واز دهنم کنار زد از درد صورتم جمع شد
با دست و پایی که اسیر شده بود به تقلا افتادم
روی زمین درازم کرد وبه قسط خیمه زدن نزدیکم شد
از ته دل فریاد زدم
_تو روخدا بهم دست نزن
باخنده به صورتم زل زد وبا تفریح دستشو به سرم رسوند واز روی زمین بلندش کرد تند تند سرمو تکون میدادم تا مانع بوسیده شدنم بشم
_نه، نه بهم دست نززززززن
لباش که پوست کردنم ولمس کرد
از ته دل زار زدم
نمی دونم کجا اشتباه کردم که مجازاتم این بود
شبیه همون کودکهای بی پناهی بودم که سرنوشت باهاشون بد تا کرده بود
پارت واقعی رمان🔥❤️
https://t.me/+eHYfdSQCVfQwMzQ0
https://t.me/+eHYfdSQCVfQwMzQ0
جوین شین 😍😈👆👆👆👆
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.