روژکــ♛ـــا
🖋 •|﷽|• 🖋 رمان های نویسنده : روژکـــــا پسر استــــانبول خطردلــــبری ثــــمر آخــــار فصل اول آخــــار فصل دوم 🌿 تبلیغات 🌿 @Admisamar پایان خوش 🌟 •کپی حتی با ذکرِ نام نویسنده حرام میباشد•
Більше22 313
Підписники
-2824 години
+3357 днів
-31730 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
من آیسوام...
دختر شیطون و سر به هوایی که اصالتا ایرانیه اما تو ترکیه بزرگ شده، با برگشتنم به ایران و آشنا شدن با خانوادهی پدریم دلم برای یه مرد جدی و خیلی هات رفت اما خیلی طول نکشید که فهمیدم اون عشق دختر عممه و قول و قرار ازدواج گذاشتن🫠
من نتونستم بیخیالش بشم و هر جوری شده پامو با خونش باز کردم و با دلبریام کاری کردم اون وحشیِ جذاب آخر سر مجبور شه...🤭🔥
https://t.me/+jnJJ8lNjT9U0ZWFk
توصیه ویژه 🔥
82510
🔴 بچه ها لطفا دقت کنید دیگه تکرار نمیشه این تخفیف 🐦🔥🔥 فقط #10نفر دیگه میتونن با این هزینه عضو بشن🧨
مبلغ 40تا 34تومان💸 [ بسته به شرایط مالی خودتون]
5892101418853921
( اسدپور)
@Admisamar پاسخگویی فوری
61310
❌- بچه داری میفروشی؟
بچه به بغل به سمت صدا برمیگردم که با دیدنش وحشت میکنم.
- خیلی جرات میخواد دزدی از من دختر جون. یه ساله دنبالتم و حالا میخوای بچه ی منو بفروشی؟
فکر کردی تخمای نداشتت اینجا هم کمکت میکنن ولی کور خوندی.
اسلحشو وسط خیابون به سمتم میگیره که با گریه بچه رو به دستش میدم ولی اون بازومو میگیره و میگه:
- یه سال کارامو مختل کردی حالا نوبت منه دریا خانم!
https://t.me/+6aDN11riOAdmMzM0
👍 1
36510
با رسیدن سیاوش دخترک بیهوا خود را در آغوش او پرت کرد و بیتوجه به شکمش که بینشان فاصله میانداخت دستانش را به دور گردن مردش حلقه کرد.
سیاوش با خندهای توأم با نگرانی پچ زد:
_یواش دورت بگردم.
دخترک عطر تن او را عمیق بو کشید.
این مرد تمام ویار و هوسانهی او در این هفت ماه بارداری بود.
_ آخیش من دورت بگردم من... دلم برات به ذره شده بود فدات بشم آخ آخ خستگیم در رفت.
جوری قربانش صدقهی مرد میرفت که انگار از میدان جنگ برگشته.
مرد اما نگران دخترک را عقب کشید و با چهرهای اخم رویش نشسته بود گفت:
_ چرا انقدر خودتو قربونی میکنی هر دفعه؟ بعدم مگه تو کار کردی که خسته شدی؟ نگفتم دست به سیاه و سفید نزن.
زن لب برچید.
به عادت همهی روزهایی که ملوس حرف میزد و سیاوش را رام میکرد گفت:
_ دعوام نکن دیگه بابایی... خستهام چون از تو دور بودم... چون بیست بار تا حالا این راه رو رفتم اومدم تا ساعت بگذره و بیای و هر دفعه که در زدن به جای تو یکی از مهمونا بوده، بعدم اخم نکن دیگه ببین چقدر خوشگل شدم.
لبخند عمیقی جای اخم صورت سیاوش را پر کرد.
دخترک چنان عشوه میریخت و حرف میزد که تمام دل و دین سیاوش را میبرد.
سر جلو کشید و بیهوا بوسهای روی لبان او نشاند.
بوسهای که زیادی عمیق بود.
نفس دخترک از این بوسهی نفسگیر گرفت و با شوق همراهیاش کرد.
روزی این بوسهها تمام آرزویش بود و حال بعد از گذشت چند سال هر بار که بوسیده میشد بیشتر و بیشتر قدر این بوسهها را میدانست.
_ اِوا خدا مرگم بده!
این صدای شوکهی گلرخ بود که آمده بود به خاطر دیر کردنشان و حضور مهمانان آنها را صدا کند.
نفس گرفته از سیاوش جدا شد و با آن حالتی که رژلبش کاملا پاک شده بود پر از عتاب و چشم غره به سمت گلرخ برگشت و مانند همیشه بیخجالت غرید:
_ زهرمار! نمیذاری اینجا هم دو دقیقه با شوهرم خلوت کنم؟
https://t.me/+neo0vSGW1Ng2YjU0
https://t.me/+neo0vSGW1Ng2YjU0
https://t.me/+neo0vSGW1Ng2YjU0
داستان عشق بین یه دختر شیطون و بیحیا که یه مرد خشن و بیرحم و با همین کاراش عاشق خودش میکنه!
یه عاشقانهی عمیق و پرهیجان که قلبتون رو به تپش میندازه😌🙈
•
21910
_ نوار بهداشتی میخوام
ارام پچ زده بودم تا صدایم به بیرون نرسد
از درد به خود میپیچم
به دیوار سرد سرویس بهداشتی تکیه میدهم و منتظر میمانم تا جوابم را بدهد
موبایل را بیشتر به گوشم فشار میدهم ...
+ تایم پریودیت رو هم نمیتونی کنترل کنی ؟ حواست کجا بوده ؟
میدانم این مهمانی برایش مهم است ...
شرکتش را با هزار زحمت بالا کشانده بود و حال ، این مهمانی حکم برد یا باختش را داشت .
_ جلو افتاده خب ... تقصیر من چیه ؟
+ کدوم گوری ای حالا ؟
از طرز حرف زدنش ، دلم میگیرد .
این زمان ها بیشتر حساس میشدم .
بغض میکنم و لب میزنم
_ لازم ندارم ... به کارت برس .
تماس را قطع میکنم و دست روی دلم میگذارم
از اویی که تمام کودکی ام را پر کرده بود ، انتظار چنین رفتاری را نداشتم ...
چند سال داشتم مگر ؟!
علاقه ام را به خودش نمیدید
فرض میکرد که حس پدر و دختری است ...
چند روز پیش آمده بود و گفته بود میخواهد ازدواج کند
میدانم که استرس از دست دادنش باعث جلو افتادن پریودی ام بود .
هق میزنم و دست جلوی دهانم میگیرم تا صدا به گوش کسی نرسد .
× اره عزیزم ... قراره بیاد خواستگاریم
صدای دخترانه کسی از بیرون به گوشم میرسد
× گفته میخواد اخر مهمونی امروزش ازم خواستگاری کنه اونم جلوی همه .
مهمانی امروز که برای کاوه بود ...
از چه کسی حرف میزد ؟!
× کاش تو هم اینجا بودی ... ببین ، یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی ، یک مرد فوق العاده اس ...
مهربون ، با ابهت ، پولداررر
پولدار را کشیده میگوید ...
احوالات فردی که میگفت شبیه کاوه من بود ولی نمیخواستم بیشتر فکر کنم ... که مبادا به این نتیجه برسم که او ، همان دختر مورد علاقه کسی است که از جان بیشتر دوستش دارم .
البته او هم حق داشت ...
منِ ۱۷ ساله را چه به عشق و عاشقی ...
مرا هنوز هم مانند همان دختر بچه ۵ ، ۶ ساله میدید که باید بغلش میکرد تا پاهایش از راه رفتن درد نگیرد .
دل دردم که شدت میگیرد ، حالت تهوع به سراغم می آید
همیشه همین بود
درد های وحشتناک پریودی ام ، گاهی مرا به بیمارستان هم میکشاند
گرچه نمیخواهم به این فکر کنم که ماساژ دست های مردانه و پرقدرت او چه جادویی میکرد ...
+ اینجا چی کار میکنی ؟
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
با شنیدن صدای مردانه اش ، دلم میریزد
× وا عزیزم ... اینجا دستشویی زنونه اس ، تو اینجا چیکار میکنی ؟
+ مامانت کارت داره ، دنبالت میگشتم ... برو بیرون
پس برای او آمده بود ...
دست به اشک هایی که تا گونه ام پایین امده بودند میکشم و سرم را به دیوار تکیه میدهم
جان داشت از پاهایم میرفت .
× عاااا .. باشه باشه .. رفتم .
صدای کفش های پاشنه بلندش نشان از رفتنش میدهد و بعد هم صدای دری که بر هم کوبیده میشود .
او هم به دنبالش رفته بود
اصلا برای همان دختر امده بود دیگر
+ باز کن درو ماهین
مانده بود ؟!
توانی برای بلند شدن و باز کردن در ندارم
حتی حرف هم نمیزنم تا از نگرانی بیرون بیاورمش ...
دوست نداشت مرا
+ ماهین ؟؟
صدایش مملو از نگرانیست ..
محکم به در میکوبد و در نهایت قفل در باز میشود
چشم هایش از دیدنم در ان وضعیت ، در بهت فرو میروند
+ خوبی ؟ بلند شو ببینم ... چرا رنگت اینجوری پریده ؟
دست می اندازد زیر تنم
در آغوش میکشد مرا
مانند آن موقع ها که ۶ ساله بودم ...
سر به سینه اش تکیه میدهم و لب میزنم
_ چرا دوستم نداری ؟
روی موهایم را میبوسد
مرا روی صندلی مینشاند و جلوی پایم خم میشود
+ قرص برات اوردم
این یعنی چه ؟!
یعنی من هم دوستت دارم ؟
پلاستیکی را سمتم میگیرد
+ برو بذارش ، با هم بریم بیرون .
نوار بهداشتی خریده بود برایم ؟!
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
https://t.me/+pa_1Kv7jtoQ0OTkx
79630
-جلوی عروس حامله ی خان که هوس سیب ترش داره خوردین یه تعارف نزدین...!
گل بهار هاتون چینی به ابرو می دهد و با حرص می توپد:
-می خواست بیاد بخوره مگه جلوشو گرفته بودن؟
عمه تیز نگاهش می کند:
-خان برگرده ببینه به هوس زنش اعتنا نکردین همتونو از دم فلک می کنه!
رنگ از روی مادرشوهرم می پرد اما خودش را نمی بازد!
-ببینمت بی حیا؟ رفتی پیش عمه ات چغولی منو کردی بس نبود حالا می خوای بین من و پسرمو به هم بزنی؟
آب دهانم را قورت می دهم و رو به عمه می گویم:
-عمه من فقط یه لحظه هوس کردم. سیب ترش نمی خوام... لطفا به کسی نگین!
حتی حین گفتن سیب ترش هم آب دهانم جمع می شد. انگار اگر سیب نخورم می میرم!
-این بچه که چیزی نگفته اما این راه و رسمش نیست گل بهار! عروس حامله تو گرسنه نگه داری و شکم خودت و بچه هاتو سیر!
-مگه عروس رعیته که گرسنه بمونه؟ عروس خانه! هرچی می خواد واسه خودش بپزه بخوره... واسه خاطر یه سیب این همه قشقرق به پا می کنه...
-کی گرسنه مونده؟ کی واسه خاطر سیب قشقرق به پا کرده مادر؟
با شنیدن فریادش همه از جا پریدند و به سمتش برگشتند!
بعد از یک ماه دوری برگشته بود! به محض دیدنش همه چیز از یادم رفت...
دیگر سیب ترش هم حالم را خوب نمی کرد... با چشمانی اشک آلود رو گرفتم و به اتاقم رفتم. صدای جر بحث هایشان را می شنیدم اما اهمیتی ندادم.
صدای باز و بسته شدن در که می آید می دانم سراغم آمده است!
-ماهم؟ نگام نمی کنی؟ بعد از یک ماه این جوری ازم استقبال می کنی؟
الان ماهش شده بودم؟ از من استقبال می خواست؟ به سمتش می چرخم:
-خبر نداشتم خان! خبر می دادین گوسفند پیش پاتون زمین می زدم!
دستی به سبیلش می کشد و کفری پوفی می کشد:
-بیا بیرون می خوام ببینم کی اذیتت کرده... عمه میگه هوس...
میان کلامش می پرم و با بغض می توپم:
-من هوس هیچی ندارم! عمه اشتباه فهمیده... هرکی هرچی خورده نوش جونش.
جلو می آید و دستانم را می گیرد. تقلا می کنم و او بدون سختی مهارم می کند و آرام مرا به تخت سینه اش می چسباند:
-چرا بهانه گیر شدی دورت بگردم؟ واسه خاطر سیب داری گریه می کنی؟ میگم تا شب یه باغ سیب برات بچینن بیارن!
همین که در آغوشش بودم خوب بود. انگار تمام دردهایم دود شد و به هوا رفت! آرامش تمام تنم را گرفت اما رو گرفتم با قهر گفتم:
-من مگه گشنه ام که واسه میوه گریه کنم؟ میگم چیزی نمی خوام... سیب ترشم نمی خوام... ولم کن!
دست خودم نبود که موقع گفتن سیب ترش آب دهانم جمع می شد و این از چشم امیر محتشم دور نماند! سرش به عقب پرت می شود و به قهقهه می خندد!
-قربون اون لپای سرخت برم که موقع سیب گفتن آب دهنت راه افتاده!
وقتی می بینم آبرویی برایم نمانده سرم را پایین انداخته و از پایین به بالا نگاهش می کنم. با خجالت لب می زنم:
-من نمی خوام... یکی دیگه هوس کرده به من ربطی نداره!
دستش را روی شکمم می کشد و با چشمانی برق افتاده لب می زند:
-باباش مگه مرده باشه که چیزی بخواد و براش فراهم نباشه!
-دور از جون... اما باباش یک ماهه که ما رو یادش رفته...
بغض صدایم دست خودم نبود. امیر که اینجا نبود، همه مرا یادشان می رفت! دست زیر چانه ام می برد و با لحن دلخوری لب می زند:
-ماهم خواست جلو چشمش نباشم! گفت حالش بد می شه!
حیرت زده نگاهش می کنم... به خاطر حرفی که آن شب زده بودم این همه وقت رفته بود؟ تا می خواهم چیزی بگویم صدای تقه ای به در می اید و امیر محتشم با صدای بلندی جواب می دهد:
-اسبمو زین کنید... می خوام خودم برم باغ از درخت سیب ترش تازه براش بچینم!
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
#پارتواقعی
بازم یه عاشقانه زیبا و متفاوت از شادی موسوی😭🔥
یه امیر محتشم خان داره که از پارت اول ابهتش منو گرفت... یه خان مغرور و خوف و خفن که ماهرخ جسور و شجاعمون دلشو می بره و اونو زنجیر خودش میکنه!🥹
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
https://t.me/+nJMuqcWa8CFlMWU0
#براساسداستانواقعیته
شخصیت های اصلی داستان هم تو کانال هستن😶🌫😱🥶
86930
کل حیاط رو آبو جارو کرده بود و حوض وسط خونه پر از میوه های رنگی بود!
بعد ده سال نور چشمی کل فامیل، پسرعمویش هامین داشت بالاخره از خارج میآمد.
و لبخند بزرگی روی لب های بلوط نوه ی ته تغاری خاندان افروز بود و با جون و دل حیاط را جارو میزد و زیر لب شعر میخواند:
- دلم تنگه پرتقال من گلپر سبز قلبزار من...
و این حرکات از چشم خانبابا پدربزرگشان پنهان نموند و بلند گفت:
-محنا بابا؟ چیکار میکنی خسته کردی خودتو بسه کف حیاط سیقل افتاد.
محنا سر بلند کرد و بدو رفت سمت خانبابا:
-خانبابا به نظرت منو یادشه؟
خانبابا خندید:
-بچه اون موقع که هامین رفت خارج بیست سالش بود تو ده سالت اگه کسی فراموشی گرفته باشه باید تو باشی نه اون...
دست محنا دور گردنبند سبز زمردش پیچید:
-من که یادمه همه چیزو، آقا جون یادت قبل این که بره گردنبند مامان خدا بیامرزشو داد به من؟ نگاه هنوز دور گردنمه.
-آره از اولم تورو دوست داشت بابا...
محنا لبخندش بزرگ تر شد و همون موقع عمه اش بلند گفت:
-اومد خانبابا شازده پسرمون اومد خوش اومدی عمه دورت سرت بگردم وای چه آقا شدی ماشالا.
صدای همهمه بلند شد و همه سمت در رفتند و محنا حالا با استرس خیره شد به خانبابا و گفت:
-برم من یعنی اجازه میدید...
لبخند بزرگی زد:
-برو بابا برو.
و همین حرف کافی بود که محنا با دو بال سمت در بدود... چه شب هایی فقط عکس های اینستا هامین رو میدید اما جرعت پیام دادن نداشت و حالا هامین آمده بود!
و خانبابا ذوق و شوق نوه ی ته تغاریش رو فهمیده بود با لبخندی خیره به محنا گفت:
-برو... برو دلبری کن براش ته تغاری که انگاری قراره داستان عشق تو این خونه باز بپیچه...
با پایان حرفش به آسمون خیره شد و ادامه داد:
-هی حاج خانوم محنا چقدر شبیهته و هامین چقدر شبیه من برسن بهم نه؟!
و آن طرف تر هامین بود که با خنده با همه دست میداد، مرد سی ساله ای که دیگر شباهتی به بیست سالگیش نداشت و هیکل و قد بلندش به ابهتش اضافه کرده بود و در حال خوش و بش بود که صدای جیغ دخترکی باعث شد سر بالا بگیرد:
- هامین...؟
هنوز نفهمیده بود چه کسی این قدر با شوق او را صدا زده بود که به یک باره دخترکی در بغلش فرود آمد و چشم هایش گرد شد!
سکوت همه جارو فرا گرفت و هامین بهت زده به دختری که با موهای فر بور در آغوشش خیره شد و لب زد:
-ببعی؟! تویی؟! ببینمت...
محنا سر بالا گرفت و با چشم های اشکی لب زد: -
سلام!
و هامین مات دو چشم زمردی بلوط شد:
-چقدر بزرگ شدی، خانوم شدی...
محنا تا خواست چیزی بگوید مادرش بود که نشگونی از بازیگوش یواشکی گرفت و محنا را از بغل هامین بیرون کشید:
-وای خدا مرگم بده دختر من هنوز فکر میکنه ده سالش نه بیست...
و با پایان حرفش الکی خندید و به محنا چشم غره ای رفت و هامین گفت:
-زن عمو ولش کن این ببعی همیشه آبجی کوچیکه ما میمونه...
و همین حرف باعث شد خنده از لب های محنا پر بکشد و هامین ادامه داد:
-من یکی با خودم آوردم باهاتون آشناش کنم... ژینوس عزیزم؟
و با پایان حرفش دختری با موهای بلوند وارد حیاط خانه شد و صدای پاشنه بلندش در گوش محنا پیچید...
-سلام من افرام نامزد هامینم...
و بغض و شکست و غم به یک باره در دل محنا نشست، قلبش قلبش زار شد، شکست
و نگاه پر از غمش را به هامین داد...
هامینی که غم های چشم دخترک رو ندید و آیا این پایان داستان اون ها بود؟!
https://t.me/+dwTK4Fmc4T0xYWE0
https://t.me/+dwTK4Fmc4T0xYWE0
https://t.me/+dwTK4Fmc4T0xYWE0
27720
من یه دختر کله پزم....
خیلیها اعتقاد دارن اینکار مختص مردهاس ولی من خوب از پسش بر میام
اما درست از روزی که باشگاه کنار کله پزی و یکی خرید همچی تغییر کرد
اون یه مرد گنده و عظیم و جسه و شیک و پیک ضد کله پاچهست که میخواد هر طور شده در مغازهی من و تخته کنه؛ اما...🔥❌
https://t.me/+zjuErgT4mWhmNGI8
58120
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.