330
Підписники
Немає даних24 години
-17 днів
-730 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
گیج شده به رضا نگاه کردم که خودش فهمید چیزی نفهمیدم و ادامه داد.
- اگه حروف اول این کشورا رو بذاریم کنار هم میشه " تلاش نکن" درواقع حامد با این کارش دستمون انداخته.
کامبیز دیگه نتونست طاقت بیاره و با شدت زیر خنده زد، منم همینطور.
فیاضی با دیدن ما خشمگین لگدی به پایه میز کنارش زد و بعد از تاکید رو اینکه" هرچه زودتر لوکیشن حامد رو گیر بیاریم" از اتاق بیرون رفت.
منم قبراق و سرحال رفتم و کنار کامبیز و رضا وایسادم، اون روحیه جنگجو و مبارزم دوباره برگشته بود و حالا پرقدرتتر از قبل میتونستم مقابل بقیه بایستم و از حامدم دفاع کنم.
203033
به محوطه پرسر و صدای اداره آگاهی رسیدم و قدمهای سنگینم رو به طرف پارکینگ کشیدم، مقصدم رو نمیدونستم کجاست فقط میدونستم برای چند دقیقه هم که شده باید از این فضا و آدماش دور باشم.
قدم سوم رو برنداشته گوشیم زنگ خورد، بدون اینکه بایستم موبایلم رو از جیب شلوار بیرون آوردم اما با دیدن یه شماره ناشناس پاهام خودجوش سرجاش قفل کرد.
اولین چیزی که به ذهنم اومد حامد بود.
نکنه خودش بود و بدون اینکه از شنود شدن گوشی من خبر داشته باشه تماس گرفته بود؟! اونوقت اگه من جواب میدادم میتونستن ردش و بزنن و گیرش بندازن...
ولی نه حامد اونقدری باهوش بود که همچین ریسکی نکنه پس احتمالا فیاضی راپرتم و داده بود و بازم از دادگستری بهم زنگ زده بودن.
با فکر به فرضیه دوم دستمو سمت آیکون سبز رنگ بردم اما دو دل بازم عقب کشیدم و کلافه چنگی به موهام زدم و دور خودم چرخیدم.
انقدر با استرس خیره صفحه گوشی موندم و زیر لب همش با خودم گفتم "الان باید چیکار کنم؟!" که دیگه زنگ نخورد و تماس قطع شد اما چند ثانیه بعد دوباره گوشیم به صدای دراومد.
ایندفعه بدون اینکه به چیزی فکر کنم تماس و وصل کردم و جواب دادم.
- بله بفرمایید.
صدام از هیجان و استرس میلرزید...
شخص پشت خط چیزی نمیگفت اما من میتونستم به راحتی صدای نفسهاشو تشخیص بدم.
- حامد خودتی؟!
چند لحظه صبر کردم و بلاخره بعد از ده روز صداش به گوشم رسید و منِ دلتنگ رو دلتنگتر کرد.
- خوبی مجید؟!
چشمامو محکم رو هم فشار دادم و بذاق دهنمو قورت دادم، سیلی از اشک پشت پلکام جمع شده بود و من با تمام توانم میخواستم که مانع ریختنشون بشم.
- میدونم با بیفکریهام تو دردسر انداختمت، ببخشید.
با هر جون کندنی که بود بغضمو کنار زدم ولی بازم ته صدام کمی میلرزید و دل آشوبه بودنم رو نشون میداد.
- سالمی؟! حالت خوبه؟!
حامدم با شنیدن صدام چند لحظه مکث کرد، اونم به اندازه من دلتنگ و نگران به نظر میرسید.
- خوبم.
همین برام کافی بود.
- پس بخشیدمت.
دوباره سکوت شد...
صدای نفساش از ریتم افتاده بود و دست دلشو برام رو میکرد.
دلم میخواست به اندازه تمام دلتنگیام باهاش صحبت کنم و بهش بگم نترس من عین کوه پشتت وایسادم و برای اثبات بیگناهیت جونمم میدم تو فقط خوب باش و طاقت بیار.
- حامد من دارم تمام تلاشمو میکنم تا...
نذاشت ادامه بدم و بین حرفم پرید.
- مجید تو نگران هیچی نباش من تیلر و پیدا میکنم و بیگناهی خودمو ثابت میکنم هرچند همین الانم خیلی بهش نزدیک شدم، پس لطفا فقط یکم دیگه بهم فرصت بده.
گوشی رو تو دستم جابهجا کردم و متعجب و کنجکاو پرسیدم:
- یعنی چی؟! میشه واضح بگی؟!
- میدونی که بینمون جاسوس هست پس فعلا نه میتونم راجعبه تیلر چیزی بگم نه جایی که هستم، خبر دارم رئیست برات بپا گذاشته و اونم جای اینکه سرش رو گردن خودش باشه همش تو ماتحت توئه.
خب حامد یه بار دیگه بهم ثابت کرد تنها کسیه که میتونه حتی تو بدترین شرایط روحی هم لبخند رو لبم بیاره.
- باشه پس بهم قول بده که مراقب خودت هستی.
- مراقبم، مطمئن باش هیشکی نمیتونه منو گیر بندازه خیالت تخته خواب.
حالا که حامد میگفت پس یعنی باید باورش میکردم و دیگه نگرانش نمیشدم اما بازم دلواپسش نشدن از عهده من خارج بود.
- من بهت اعتماد دارم حامد تو برای من ثابت شدهای.
لبخندشو از پشت گوشی هم میتونستم حس کنم.
- به زودی میبینمت، پس تا اون روز مواظب خودت باش، فعلا.
قطع کرد.
با اینکه کم بود ولی بازم برام عین آب رو آتیش بود و بعد از ده روز بلاخره تونستم نفسی از سر آسودگی بکشم و قلبم رو به یه آرامش نسبی دعوت کنم، همین که سرحال و پرامید به نظر میرسید و مثل همیشه لحن شوخش رو حفظ کرده بود یعنی منم باید بخاطر جفتمون خودمو جمع و جور میکردم و تمرکزم رو برمیگردوندم.
با این فکر تازه یاد فیاضی افتادم، مکالمه من و حامد بیشتر از یک دقیقه طول کشیده بود و تو این تایم میشد لوکیشن دقیق تماس گیرنده رو پیدا کرد.
باعجله به عقب برگشتم و با سرعت به سمت اتاق کامبیز دویدم، حامد گفته بود کسی نمیتونه جاشو گیر بیاره اما بازم ته دلم اضطراب داشتم و باید مطمئن میشدم.
نفس نفسزنان خودمو به اتاق کامبیز رسوندم و بیهوا در و باز کردم، همشون بالای سر دستگاه ردیاب وایساده بودن و فیاضی هم عین ننه مردهها تو خودش کز کرده بود.
- چی شد رضا؟! ردشو زدین؟!
کامبیز که به سختی جلوی خنده خودشو گرفته بود با چشم و ابرو به فیاضی اشاره کرد و همین برای راحت شدن خیالم کافی بود.
- مکانشو زده بود تایوان، لهستان، الجزایر، شیلی، نروژ، کانادا و نپال.
19900
گیج شده به رضا نگاه کردم که خودش فهمید چیزی نفهمیدم و ادامه داد.
- اگه حروف اول این کشورا رو بذاریم کنار هم میشه " تلاش نکن" درواقع حامد با این کارش دستمون انداخته.
کامبیز دیگه نتونست طاقت بیاره و با شدت زیر خنده زد، منم همینطور.
فیاضی با دیدن ما خشمگین لگدی به پایه میز کنارش زد و بعد از تاکید رو اینکه" هرچه زودتر لوکیشن حامد رو گیر بیاریم" از اتاق بیرون رفت.
منم قبراق و سرحال رفتم و کنار کامبیز و رضا وایسادم، اون روحیه جنگجو و مبارزم دوباره برگشته بود و حالا پرقدرتتر از قبل میتونستم مقابل بقیه بایستم و از حامدم دفاع کنم.
100
#تولدی_دوباره
#چپتر_هشتاد_پنجم
تا حالا راه رفتن روی یک رودخونه یخ زده رو که در حال ترک خوردنه تجربه کردین؟! اینکه هر لحظه منتظر خالی شدن زیر پاهات باشی استرسزا و ترسناکه و همینم تو رو از ادامه دادن وا میداره و مجبورت میکنه برای نجات جونت بیحرکت و ثابت بمونی تا یخ زیر پات بیشتر دووم بیاره و نشکنه.
زندگی منم الان دقیقا همین بود، سعی میکردم تو مسیرم آروم گام بردارم و پیش برم اما نگرانی و بیقراریهام برای بیخبر بودنم از حامد و فشار دو چندان شده مافوقهام باعث شده بود یخهای زیرپام هر لحظه بیشتر ترک برداره و چیزی به سقوطم نمونه، من نمیتونستم متوقف شم نمیتونستم دست رو دست بذارم و کاری نکنم اما برا نجات حامد از این مخمصه باید دندون رو جیگر میذاشتم و ناظری رو که کنارم گذاشته بودن، تحمل میکردم که مبادا پرونده رو ازم بگیرن.
- آقای واشقانی حواستون هست؟!
صداش عین ناخن کشیدن رو تخته سیاه بود.
نفسمو کلافه بیرون فرستادم، خودکارمو بیحوصله پرت کردم رو میز و جوری بهش نگاه کردم که یعنی "بنال ببینم چه مرگته"
- ذهنم درگیر پرونده بود جناب فیاضی، نشنیدم چی گفتی.
کمی صورتش تو هم رفت و بهش برخورد.
- جناب دادستان من اینجام که به کمک هم پرونده رو حل کنیم ولی شما هر سری کاملا عمدی منو نادیده میگیری، میدونم از من خوشت نمیاد ولی مجبوری باهام همکاری کنی.
باز خوبه خودش میدونست ازش خوشم نمیاد و بیسچاری ور دلم نشسته بود.
فیاضی رو از قبل میشناختم دادستان بدی نبود و منم باهاش مشکلی نداشتم اما تو این یه هفتهای که به عنوان خبرچین دادسرا اومد و عین عزرائیل بالای سر من وایساد، رفت تو لیست کسایی که میخواستم سر به تنشون نباشه.
- چرا مجبورم؟! مگه من ازت کمک خواستم؟! آقای فیاضی من با اصول خودم جلو میرم اگه خیلی ناراحتی میتونی بری به همونایی که براشون گزارش لحظهای کارای منو میفرستی، چغولی کنی و بگی واشقانی محل سگم بهم نمیده.
عصبی دستشو محکم رو میز کوبید و از جاش بلند شد.
- آقای واشقانی لطفا مراقب حرف زدنت باش، تو خودت کاری کردی که دادگستری اعتمادشو نسبت بهت از دست بده و برات ناظر بذاره اگه نمیتونی منو تحمل کنی بهتر فقط بکشی کنار و پرونده رو به من واگذار کنی چون کاملا مشخصه که رو احساساتت هیچ کنترل و تسلطی نداری و نمیتونی این پرونده رو با عقل و منطق پیش ببری.
دلم میخواست همین الان پاشم و چندتا مشت پدر و مادر دار زیر چشمش بکارم ولی نمیتونستم اونا به شرط حضور ناظر اجازه داده بودن بازم پرونده دستم بمونه و اگه الان فیاضی رو به باد کتک میگرفتم همه چی خراب میشد.
دستامو از زیر میز رو زانوهام جمع کردم و نامحسوس نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شم.
- شماها بخاطر یه سری عکس فرصت یه هفتهای که به من داده شده بود رو ازم گرفتین و به حرفام گوش ندادین، عین مجرما تلفن خونه و گوشی موبایلمو شنود کردین و تو ماشینم ردیاب گذاشتین، بعد الان تهدیدم میکنید که پرونده رو ازم میگیرید؟! والا بعید میدونم من اینجا کارهای باشم شماها فقط در ظاهر منو مسئول این پرونده نگه داشتین تا ازم به عنوان طعمهای برا رسیدن به حامد آهنگی استفاده کنید.
فقط به نگاه کردن بهم ادامه داد و چیزی نگفت، کف دستاش هنوزم رو میز بود و رگههایی از حرص و خشم تو ریتم نفس کشیدنش دیده میشد.
پوزخندی کنج لبم نشوندم و با چنگ زدن کتم از جام بلند شدم که اونم کمرشو صاف کرد و یه قدم به طرفم برداشت.
- کجا؟!
کتمو رو ساعد دست چپم انداختم و با دست راستم کیفم رو گرفتم، نزدیکش شدم و رخ به رخش وایسادم، قد کوتاهش مجبورش میکرد برای چشم تو چشم شدن باهام کمی سرشو بالا بگیره.
- نگران نباش، قول میدم هروقت خواستم برم پیش حامد قبلش بهت خبر بدم.
ازش رد شدم و از اتاق بیرون زدم، حس میکردم اکسیژنی که وارد ریهها میشه کافی نیست و هرلحظه ممکنه خفه شم، نه میتونستم برم دفتر خودم و نه میتونستم تو دفتر کامبیز و کنار فیاضی دووم بیارم، خونه هم مثل قبل برام عین قبرستون شده بود و حتی دلداریهای زهرا و بد و بیراههاش هم دیگه نمیتونست از پسم بربیاد.
ده روز گذشته بود، ده روزی که هر ثانیهاش برای گذشتن قرنها طول میکشید و من تو تموم این ثانیهها دلتنگ بودم، دلم شور میزد و از نبود حامد بیتاب میشدم، گاهی هم تو تصوراتم با عصبانیت سرش غرغر میکردم و برای بیمسئولیت بودنش سرزنشش میکردم اما هنوزم با اوردن اسمش و فکر کردن به سالم بودنش قلبم گرم میشد.
تو کل این ده روز به جز چند بار برای دوش گرفتن خونه نرفته بودم، تحمل اتاقم و دیدن تختی که آخرین خاطره خوبم رو ثبت کرده بود نداشتم، ذهنم ناخواسته خیالهای منفی میبافت و منو از دوباره کنار حامد بودن ناامید میکرد، چیزی که نمیخواستم بهش فکر کنم.
پایان خاطرات قشنگ ما قرار نبود به این اتاق ختم شه.
15100
ذهنم به چند شب پیش و اون تماس ناشناس برگشت، وقتی چشم باز کردم و حامد رو تو تخت کنارم ندیدم فهمیدم اتفاقای خوبی تو راه نیست و همه چی قراره بهم بریزه.
- نمیدونم کی بود، از تلفن عمومی باهام تماس گرفت و گفت تیلر اکبری رو کشته و حالام میخواد قتلشو بندازه گردن حامد، منم تا اینو شنیدم درجا به مریم زنگ زدم و ازش کمک خواستم.
کامبیز خودکار جلوش رو برداشت و به صندلیش لم داد.
- یعنی ممکنه کسی که گزارش قتل و داده با اونی که به تو زنگ زده جفتشون یه نفر باشن؟!
متفکر سرمو تکون دادم.
- آره امکانش هست، کسی که به من زنگ زد انگاری خیلی خوب تیلر و اکبری رو میشناخت دقیقا مثل کسی که به شماها اطلاع داد.
کامبیز با خودکار رو دسته صندلیش ضرب گرفت و با اخمایی در هم به فکر فرو رفت.
- راستی چند دقیقه پیش چرا...
با خوردن چند تقه به در و اومدن عماد حرفش نصفه موند.
- چی شده عماد؟!
یه برگه و چندتا عکس گذاشت جلوم و در حالی که از استرس پوست لبشو میجوید گفت:
- قربان اینا رو همین الان با پست برامون فرستادن، مثل اینکه یه نسخه دیگه هم برا دادستانی فرستاده شده برا همین میخوان شما رو از این پرونده کنار بذارن و یکی دیگه رو مسئولش کنن.
با عجله عکسا رو برداشتم و دونه دونه نگاه کردم، عکسای مختلف منو حامد بود، تقریبا از همه جاهایی که باهم رفته بودیم از زوایای مختلف عکس گرفته بودن.
از شدت عصبانیت یکی از عکسا رو تو دستم مچاله کردم و با چنگ زدن کت و کیفم از جام بلند شدم، بیتوجه به مدام صدا شدنم از طرف کامبیز با دو از اتاق بیرون رفتم تا خودمو به اون کسی که این دستور و صادر کرده برسونم، نمیتونستم اجازه بدم به این آسونی پرونده رو ازم بگیرن و اوضاع رو به نفع تیلر پیش ببرن.
به راهروی طویل طبقه اول و اتاق رضا رسیدم اما همین که خواستم از کنارش بگذرم در نیمه باز و صدای لرزون رضا پشیمونم کرد.
- گفتم که نمیدونم هنوز، اصلا تو حالیت هست کاری که میگی چقدر خطرناکه؟!
چند ثانیه سکوت شد و دوباره صدای رضا که نسبت به قبل لرزش بیشتری پیدا کرده بود به گوشم رسید.
- باشه، باشه ولی بدون این آخرین کاریه که برات انجام میدم دیگه هم منو تهدید نکن.
و بعد صدای پرت شدن چیزی رو زمین و شکستنش بلند شد، بیمعطلی در و باز کردم و داخل رفتم که رضا رو گوشه اتاقش کز کرده دیدم، کتار دیوار نشسته بود و سرشو رو زانوهاش گذاشته بود.
- خوبی رضا؟!
با شنیدن صدای من هول شده از جاش بلند شد و اشکاشو با پشت دستش کنار زد.
- من خوبم، شما امری با من داشتین جناب دادستان؟!
زل زده بهش چند ثانیه کل صورتشو از زیر نگاهم گذروندم.
- نه فقط صدای شکستن چیزی رو شنیدم.
به ماگ هزار تیکه شدهی جلوی پاش اشاره کردم.
- نه چیزی نیست داشتم آب میخوردم از دستم افتاد.
"اهان" گفتم که با لبخندی مصنوعی خم شد و تیکههای شکسته بزرگتر رو با دست جمع کرد.
- با دست جمع نکن زخمی میشی، برو آبدارخونه جارو و خاک انداز بردار.
دیگه منتظر جوابش نموندم و با عجله از اتاق بیرون زدم، سمت پارکینگ رفتم و همزمان شماره کامبیزم گرفتم.
- مجید کجایی؟! هر جا هستی صبر کن منم میخوام باهات بیام.
به ماشینم رسیدم و بعد از پرت کردن کیف و کتم رو صندلی عقب، نشستم.
- کامبیز یه نفر و مامور کن مراقب رضا باشه به احتمال خیلی زیاد همون جاسوسیه که دنبالش میگردیم.
کامبیز چند لحظه چیزی نگفت، کاملا مشخص بود ناامید و شوکه شده، به هرحال رضا جز تیمش بود و بهش اعتماد کرده بود برا همین درک میکردم پذیرش این موضوع براش سخت باشه.
- تو مطمئنی مجید؟! آخه این بچه اصلا از این عرضهها نداره.
گوشی رو با شونهام نگه داشتم و استارت زدم و راه افتادم.
- اره کامبیز مطمئنم ولی فکر کنم برا انجام این کار مجبور شده، تو فعلا یکی رو بذار تعقیبش کنه تا مدرکی چیزی پیدا کنیم اونوقت خودم حلش میکنم.
نفس عمیقی کشید و منم بعد از شنیدن " باشه" گوشی رو قطع کردم و سمت دادسرا روندم.
285041
#تولدی_دوباره
#چپتر_هشتاد_چهارم
*مجید*
همهی عکسایی که از صحنه جرم و جسد اکبری گرفته شد بود رو به ترتیب رو تخته وایت برد چسبوندم و یه بار دیگه با دقت و ریزبینی بیشتری همه رو از نظر گذروندم.
هیچی، هیچی نبود که بیگناهی حامد و ثابت کنه، اثرانگشتش تو محل جرم پیدا شده بود دوربینام ورودشو به خونه ثبت کرده بودن.
کلافه چنگی به موهام زدم و لگدی حواله صندلی کنارم کردم، همه چی بهم ریخته بود از طرف مقامات بالاتر بهم فشار آورده بودن تا به اجبار حکم دستگیری حامد و صادر کنم، حتی دادستانی پای پروندههای ده سال پیشم وسط کشیده بود و الان یه بار دیگه حامد مضنون شماره یک قتلهای سریالیه تیلر بود.
پریشونتر از قبل رو صندلی نشستم، آرنجهامو رو میز گذاشتم و سرمو بین دستام گرفتم.
بدتر از گره خوردن پرونده و پاپوشی که تیلر برا حامد درست کرده بود بیخبر بودن از اوضاع حامد بود، دقیقا 3 روز و 9 ساعت بود که نمیدونستم کجاست و داره چیکار میکنه، نگرانی و استرس عین خره به گلوم چنگ میزد و میخواست خفهام کنه. میترسیدم، میترسیدم بازم کلهخر بازی دربیاره و خودشو تو دردسر بندازه.
با باز شدن در سرمو بالا گرفتم و به کامبیز، رضا و عماد که به ترتیب وارد اتاق شدن نگاه کردم، هر سه چهرههای آشفتهای داشتن و نااروم به نظر میرسیدن.
- چی شد بچهها چیزی پیدا کردین؟!
کنار هم و روبهروی من نشستن...
کامبیز ناامید و با آهی سرد سرشو به چپ و راست تکون داد.
- رسما همه چی علیه حامده، الان تنها چیزی که میتونه نجاتش بده گیر انداختن تیلر واقعیه.
مشتمو عصبی اما آروم چندبار رو میز کوبیدم.
- شیوه کشته شدن اکبری اصلا به قتلای تیلر شباهت نداره من موندم کی رفته ارتباط این دوتا رو گزارش داده و دادستانی رو ترغیب به باز کردن پروندههای ده سال پیش کرده.
ناخواسته نگاهم سمت رضا رفت، سرشو تو یقهاش برده بود و هر چند ثانیه یه بار با دستمال تو دستش عرق پیشونیش رو میگرفت، مسترس به نظر میرسید و انگار فضای اتاق براش خفهکننده بود.
نکنه واقعا حق با حامد بوده باشه و رضا جاسوس باشه؟!
حالا که فکرشو میکردم تیلر همیشه چند قدم از ما جلوتر بود و یه جورایی از نقشههای ما آگاهی داشت، هروقت میخواست باهامون ارتباط میگرفت و به راحتی آب خوردن پیدامون میکرد یا تو کارمون اختلال به وجود میآورد مثل همون جواب آزمایشی که تغییر داده شده بود و کرمی رو تبرئه کرده بود مثل وقتی که ما اتاق مرتضی صالحی رو تغییر دادیم اما کرمی فهمید و تونست بکشتش.
با فکری که هزار برابر مشوشتر از قبل شده بود چشم از رضا گرفتم که با قیافه کنجکاو کامبیز روبهرو شدم، چیزی نگفتم و سعی کردم سکوتی که خیلی یهویی پیش اومده بود رو بشکنم.
- حامد چی شد؟! تونستید بفهمید کجاست؟!
رضا فوری جواب داد.
- اسم و عکسشو برا کلانتری همه منطقهها فرستادن ولی تا حالا نتونستن هیچ ردی ازش پیدا کنن، مریم و ایمانم غیب شدن و اصلا تو این چند روز خونه نرفتن.
مریم و ایمان رو خودم بهشون خبر داده بودم تا بیان دنبال حامد پس مشخص بود هرجا هستن باهمن فقط امیدوارم بتونن جلوی کلهشق بازیهای حامد و بگیرن تا کاری دست خودش نده و خرابکاری به بار نیاره.
- کسی که گزارش قتل و داد چی؟! تونستید بفهمید کیه؟!
رضا زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و دستی به گردنش کشید.
- از یه تلفن عمومی نزدیک خونه اکبری زنگ زده بودن، اون اطرافم دوربینی نبود برا همین نتونستیم چیزی گیر بیاریم.
به صندلیم تکیه دادم، پنجههامو تو هم گره کردم و رو پیشونیم گذاشتم، به هر راهی برا نجات دادن حامد از این مخمصه فکر میکردم تهش پوچ بود و نتیجهای نداشت.
- باشه بچهها دمتون گرم دیگه میتونید برید به کارتون برسید، فقط هر خبری که شد فورا بیاید و به ما گزارش بدید.
رضا و عماد چشمی در جواب کامبیز گفتن و اتاق و ترک کردن، با رفتن اون دوتا کامبیز یه لیوان آب برام ریخت و جلوم گذاشت.
- مجید میدونم الان شرایط سختی رو داری میگذرونی ولی سعی کن آروم باشی و تمرکزت رو از دست ندی، وقتی خبری از حامد نیست و کسی نتونسته تا حالا ردی ازش پیدا کنه یعنی خودش حواسش حسابی جمعه پس نگرانش نباش و بیا دنبال راهی برا بیگناهیش بگردیم.
دستامو از رو پیشونیم برداشتم و قلپی از آب جلوم خوردم.
- نمیتونم نگران نباشم، تیلر بیهمه چیز برنامهشو جوری چیده که مو لا درزش نره.
- میخوای برو خونه یکم استراحت کن سه روزه سر جمع 5 ساعتم نخوابیدی.
- من بیخیال بقیه مرخصیم نشدم که برم استراحت کنم، در جریانی که فقط یه هفته برا گیر انداختن مجرم بهم فرصت دادن؟! اگه نتونم کاری کنم پرونده رو میدن دست یه نفر دیگه.
کامبیز که انگار چیزی یادش افتاده باشه صندلیشو جلوتر کشید و با گذاشتن دستاش رو میز به طرفم خم شد.
- اصلا تو چطور قبل از ما خبردار شدی و خودتو رسوندی خونه اکبری؟!
21600
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من 🫠💙🤍
همیشه یه روزهایی تو زندگی ادم نسبت به بقیه روزهاش خاصتره، دقیقا مثل تولد تو برا من.😍
شاید تولد تو باشه اما حس میکنم من الان خیلی خیلی از تو هیجانزدهتر و خوشحالترم😭
خیلی خیلی خیلی زیاد ممنون که به این دنیا اومدی و سر راه من قرار گرفتی تا منو آدم بهتری کنی 🫂🥺💙🤍 بابت همه خوبیها و مهربونیهایی که بهم هدیه میدی ممنونم🫂
خیلی دوست دارم، تولدت مبارک یاس خوشقلب من🥳 همیشه بمون برام😘💙🤍🫂
40730
دوباره سمت در برگشتم...
اینجا یه چیزی غلط پیش میرفت، اکبری خودش بهم زنگ زده بود و با عجله منو کشونده بود خونش و حالا در و برام باز نمیکرد، مسلما این با عقل جور درنمیومد مگه اینکه بلایی سرش اومده باشه.
باید میرفتم تو خونه پس دستامو بالای در چفت کردم و با کمک گرفتن از برآمدگیهای در خودمو بالا کشیدم و پریدم تو حیاط.
چراغقوه گوشیمو روشن کردم و قدمهامو آهسته برداشتم، برگهای خشک شده همه جا بودن و زیر پام با صدایی که اون لحظه بیشازحد بلند به نظر میرسید له میشدن، صدای زوزهی بادی که بین درختا میپیچید و تابی که وسط حیاط جیرجیرکنان تکون میخورد هم فضا رو ناخواسته شبیه فیلم ترسناکهای دهه 80 کرده بود.
از حیاط گذشتم و خودمو به ساختمون رسوندم، لای در باز بود پس با احتیاط رفتم تو.
بلند اکبری رو صدا زدم و همزمان نور موبایل رو تو کل نشیمن انداختم.
همه چی مرتب به نظر میرسید پس راهم رو به سمت چندتا درِ گوشهی سالن کج کردم که یهو رعد و برق مهیبی زد و بارون به شدت به پنجرهها کوبیده شد.
ترسیده نفسمو بیرون فوت کردن و راهمو ادامه دادم...
در اتاق اولی قفل بود، سراغ دومی رفتم این یکی باز بود اما انگار چیزی پشت در بود و مانع کامل باز شدنش میشد.
از همون یه ذره فضای در خودمو سر دادم داخل که چشمم به حجم زیادی خون افتاد.
ناباور و ترسیده زل زدم به اکبری، وسط حوضچهای از خون دراز کشیده بود و دستشو زیر شیشهای که تو گردنش فرو رفته بود گذاشته بود و فشار میداد.
"یا خدا" گویان خودمو بالا سرش رسوندم...
از دهن و گردنش عین فواره خون بیرون میزد و بدنش به شدت میلرزید.
هول شده لباسمو از تنم درآوردم و دور شیشهی تو گردنش فشار دادم تا بلکه یکم از خونریزیش رو کم کنم.
- کار تیلر بود نه؟! لعنتی من که بهت گفتم حرف بزن، من که بهت گفتم بهمون اعتماد کن.
انگار میخواست چیزی بگه اما همین که دهنشو باز کرد فقط خون بود که بیرون ریخت و من تازه متوجه زبون بریده شدهاش شدم.
با درد و فکی قفل شده از عصبانیت چشمامو رو هم گذاشتم. میکشتم اون حرومزاده رو میکشتم من.
- تکون نخور، الان زنگ میزنم اورژانس فقط یکم تحمل کن و دووم بیار.
یکی از دستامو که حالا غرق خون شده بود از رو گردنش برداشتم تا زنگ بزنم اما اکبری با گرفتن مچم مانع شد.
منتظر بهش نگاه کردم...
دست لرزونش رو بالا آورد و کف دستم به سختی عدد 124 رو با خونش نوشت.
- این عدد چیه؟! کده؟! شماره جاییه؟! چیه لعنتی از کجا باید بفهمم؟!
خونریزیش که بیشتر شد فحشی زیر لب دادم و دوباره لباسمو که حالا ازش خون چیکه میکرد دور زخمش گذاشتم.
تو فکر نجات دادن اکبری و معنی اون اعداد بودم که صدای آژیر پلیس توجهامو جلب کرد اما تا به خودم بیام و بفهمم داره چه اتفاقی میفته در با شدت باز شدت و مجید هراسون اومد داخل.
با دیدنش هیجانزده لبخند زدم احتمالا مریم بهش گفته بود اونم خودشو برا کمک بهم رسونده بود.
- مجید به موقع اومدی لطفا بگو هرچی زودتر آمبولانس بیاد اکبری خیلی خون از دست داده.
مجید اما شوکه فقط نگاهش به دستای خونی من بود و انگار قفل شده بود.
- شنیدی چی گفتم؟! اگه دیر بجنبیم اکبری میمیره.
کلافه چنگی به موهاش زد و یه قدم جلو اومد.
- حامد تو باید بری، باید قبل اینکه پلیسا بریزن تو خونه فرار کنی.
ایندفعه نوبت من بود که شوکه شم.
- چرا؟! چی شده مگه؟!
صدای پریدن چند نفر از در و دویدنشون رو برگای خشک شده که اومد مجید دستپاچه اومد طرفمو با گرفتن بازوم به اجبار بلندم کرد.
- فقط فرار کن حامد، مریم و ایمان کوچه پشتی منتظرتن هرجور شده خودتو بهشون برسون.
منو به زور سمت در حیاط پشتی خونه کشید و یه جورایی پرتم کرد بیرون.
- برو حامد فقط برو.
در و روم بست و رفت...
با اینکه گیج بودم و نمیدونستم داره چه اتفاقی میفته ولی به مجید اعتماد داشتم پس به حرفش گوش دادم و از در پشتی بیرون رفتم، در حالی که نمیتونستم قلبم رو از شدت ناراحتی و نگرانی آروم کنم زیر بارونی که با شدت رو سر و صورتم میریخت با ذهنی مخدوش به سمت جایی که مجید گفته بود شروع به دویدن کردم.
225174
#تولدی_دوباره
#چپتر_هشتاد_سوم
با صدای بلند رعد و برق از خواب پریدم و چشمامو باز کردم.
با دلهره سرجام نشستم و یه دور کل اتاق و از نظر گذروندم، وقتی مطمئن شدم همه اون چیزایی که دیدم فقط یه کابوس بوده دستمو رو قلبم گذاشتم و نفسی از سر آسودگی کشیدم.
به مجید که کنارم خواب بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده بود، نگاه کردم.
کابوسای تکراریم چند وقتی میشد که دوباره سروقتم اومده بودن اما با این تفاوت که این سری جسد غرق خونی که تو بغلم میگرفتم مجید بود نه مهدی.
پتو رو تا زیر گردنش بالا کشیدم و خم شدمو رو موهاش بوسه زدم.
با پیچیدن یه جفت دست دور شکمم با لبخند به اندازهای که بتونم کل صورتشو ببینم ازش فاصله گرفتم.
- ببخشید عزیزم، بیدارت کردم.
با چشمای بسته خمیازهای کشید و با صدایی که بخاطر خوابالود بودنش دو رگه شده بود پرسید:
- خواب بد دیدی؟!
خودمو بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه زدم، دستمو لای موهاش فرستادم و یه چیزی شبیه " هوم" زمزمه کردم.
مجید خودشو بیشتر تو بغلم جا کرد و سرشو گذاشت رو شکمم.
- نترس من کنارتم.
با لبخند به نوازش کردن موهاش ادامه دادم.
- یعنی تا آخرش باهام میمونی؟! یعنی در حدی دوسم داری که هر اتفاقی هم که بیفته حرفتو پس نگیری؟!
ولوم صداش هر لحظه پایینتر میومد، مشخص بود که به زور داره سعی میکنه خودشو هوشیار نگهداره و نخوابه.
- معلومه دوست دارم، نداشتم که نمیذاشتم تو تاپ باشی.
اروم خندیدم.
- باشه حالا که انقدر فداکاری و دوسم داری دفعه بعدی بهت اجازه میدم تو تاپ باشی، چطوره؟!
چند لحظه منتظر موندم و وقتی چیزی ازش نشنیدم سرمو جلو صورتش خم کردم، نفساش آروم و منظم شده بود و این یعنی دوباره خوابش برده بود.
دوباره روی موهاشو بوسیدم و اومدم خودمم کنارش بخوابم که صدای ویبرهی گوشیم بلند شد.
قبل از اینکه مجید از خواب بپره سریع دستمو دراز کردم و از رو عسلی کنار تخت برداشتمش.
با دیدن شماره ناشناس ناخواسته دلشوره گرفتم و برا جواب دادن تردید کردم اما درنهایت تماس و وصل کردم و بدون حرف گوشی رو دَم گوشم گذاشتم.
- الو؟! آقای آهنگی؟!
نگاهی به مجید غرق خواب انداختم و برا بیدار نکردنش صدامو تا حد امکان پایین آوردم.
- خودم هستم بفرمایید.
- اکبریم، نیما اکبری.
متعجب و با ابروهای بالا پرید گوشی رو از گوشم جدا کردم و یه بار دیگه شمارهای که باهاش زنگ زده بود رو چک کردم.
مریم تمام سیمکارتهایی که به اسم خودش بود رو پیدا کرده بود پس یعنی این خط خودش نبود.
دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم.
- بله به جا آوردم.
تا زدن حرف بعدیش مکث کوتاهی کرد، انگار برا گفتن دلیل تماسش دو به شک شده بود یا شایدم میترسید.
- راستش من دستنویسهایی که دنبالش بودین رو پیدا کردم.
الان من باید بخاطر این موضوع خوشحال میشدم اما حقیقتا حس خوبی به یهویی زنگ زدنش اونم ساعت دو نصف شب، نداشتم.
- دستتون دردنکنه جناب دکتر من فردا با همکارم میام مطبتون.
به وضوح دستپاچه و نگران شد.
- نه باید همین الان بیای، آدرس خونمو برات میفرستم.
گوشی رو تو دستم جابهجا کردم.
رفتار اکبری هرلحظه مشکوکتر میشد.
- چیزی شده؟!
- نه، فقط من صبح زود مجبورم به یه سفر فوری و شاید کمی طولانی مدت برم.
- باشه ایرادی نداره من صبح زود میام و...
وسط حرفم پرید، به نظر کلافه میومد و همه کلماتش رو باعجله و سریع ادا میکرد.
- ولی خودت بهم گفتی هر تایمی از شبانه روز که بود میتونم باهات تماس بگیرم.
آره خودم بهش گفته بودم اما الان حس میکردم یه چیزی راجعبه این تماس یهویی درست نیست.
- خیلی خب آدرسو بفرست.
گوشی رو که قطع کردم دستای مجید و آروم از دورم باز کردم و بالشت پشت کمرم و زیر سرش گذاشتم.
نمیخواستم بد خوابش کنم برا همین بدون اینکه چیزی بهش بگم لباسامو پوشیدم و از خونه بیرون زدم.
اکبری که آدرسو فرستاد با مریم تماس گرفتم و خیلی خلاصه موضوع رو بهش گفتم تا اگه اتفاقی برام افتاد بتونه بهم کمک کنه.
تا وقتی به خونه اکبری برسم تو ذهنم همه جور سناریویی رو تصور کردم اما جز آماده کردن خودم برا بدترین اتفاقها به نتیجه دیگهای نرسیدم.
حدودا 40 دقیقه بعد جلوی یه خونه ویلایی پارک کردم و پیاده شدم، مجدد آدرسو و چک کردم و بعد از مطمئن شدن زنگ خونه رو زدم.
کسی در و باز نکرد برا همین دو باره و سه باره کارمو تکرار کردم، چند قدم عقب رفتم و تو اون فاصله به خونه غرقِ تاریکی خیره شدم.
گوشیمو از جیبم بیرون آوردم و به شمارهای که باهام تماس گرفت بود زنگ زدم اما کسی جواب نداد.
سرمو رو به آسمونی که هرلحظه سرختر از قبل میشد بلند کردم، از چند دقیقه پیش بارون نمنم شروع به باریدن کرده بود و هرازگاهی هم با رعد و برق گوشخراشی همراه میشد.
19110
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.