هویان
کپی نکنید❌ پایان خوش💫 خالق آثار: ریکاوری (فایل رايگان) بیهیچدردان ( فایل فروشی) تو را در بازوان خویش خواهم دید ( فایل فروشی) قلب تزار ( آنلاین) قهقرا (آنلاین) @samanshakiba_novels
Більше25 039
Підписники
-7024 години
-3507 днів
-1 09330 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Repost from هویان
گندم دختری ۱۷ ساله که عروس یه تاجر جذاب و ثروتمند میشه!
پسری که خوشش از جنس زن نمیاد، اما شیرین زبونی های گندم کاری میکنه که پسره جذبش بشه و...🙊🔞💦
https://t.me/+eBkqIewWRQpiMjk0
https://t.me/+eBkqIewWRQpiMjk0
#ممنوعه_بزرگسال🔥🤤
شب زفاف دختره رو راهی بیمارستان میکنه🫢🥲
56700
Repost from N/a
خاله میشه بند سوتین منو ببندی؟
پشت به در ایستاده بود و نمیدید چه کسی داخل آمده اما به جز خالهاش کسی داخل اتاق شخصی او نمیآمد.
دستهایی داغی دور بندهای سوتینش گره خورد و با آرامش آن ها را به هم نزدیک کرد.
گیلی همانطور که با دست سعی داشت سینههایش را داخل سوتین اسفنجی جای دهد، غر زد:
_ به زنه گفتم سایز هفتاد و پنج بده ها. اما ببین سینه هام به زور داخلش جا میشن.
دست ها از روی بند سوتینش رها شدند و آرام به سمت سینههایش امدند و دور نیپلهایش حلقه شدند.
در تاریکی اتاق تشخیص اینکه چه کسی پشت سرش ایستاده است سخت بود اما... دستهای خالهاش آنقدر بزرگ نبودند!
با تعجب لب زد:
_ خا... له... خاله؟ خاله سینههامو میمالی چرا؟
صدای داغ و آرام ساعی تنش را یخ کرد.
_ منم گیلی!
ترسیده لب زد:
_ آ... آقا... آقاساعی!
ساعی با عطش لبهایش را به گلوی گیلی چسباند و پوست نرم گردنش را بین لبهایش کشید.
لحظه شماری کرده بود برای این لحظه...
_ جانِ ساعی... دخترقشنگ ساعی... عزیز ساعی...
ترسیده خواست فاصله بگیرد که ساعی تن لخت او را بیشتر به خود چسباند.
_ کجا گیلی؟ تو این خونه فقط منو توییم... کجا فرار میکنی؟ کجا میری دورت بگردم؟
فشاری به سینههای نرم گیلی وارد کرد و بوسهای روی ترقوهاش نشاند.
_ قربون بدن قشنگت برم... قربونت برم من زندگیم...
دلش با لحن داغ ساعی لرزیده بود اما...
گناه بود.
ساعی گناه بود! عشق بازی با او گناه بود....
با صدای لرزانی زمزمه کرد:
_ نکن... نکن ساعی... درست نیست.
دستش را نوازش وار از روی سینه ها پایین کشید و وارد شورت گیلی کرد.
نقطه داغ و حساسش را با انگشت نوازش کرد و غرید:
_ چی درست نیست گیلی؟ نمیبینی همه وجودم میخوادت؟ نمیفهمی داغم برات؟ لعنتی دلم لرزیده واست... عشق گناهه؟
بغض کرده بود.
از شهوت...
از ترس گناه...
از آمدن خالهاش...
از ساعی که به اجبار شده بود همسر خالهاش اما... او را دوست داشت!
ساعی خیسی بین پای گیلی را حس کرد.
لبخندی زد و همزمان با بوسیدن لاله گوشش لب زد:
_ جونم...خیس کردی برام گیلی... تحریک شدی عشق ساعی...
تحریک شده سعی کرد تمرکزش را از لذتی که انگشت ساعی به نقطه خصوصی بدنش وارد میکرد بردارد تا بتواند حرف بزند.
_ نه... نکن ساعی... خاله... میاد... این عشق اشتباهه... ولم... ولم کن آه!!!
لعنتی! نتوانست جلوی آه گفتناش را بگیرد.
ساعی دست دیگرش را به سینه گیلی رساند و نیپلهایش را با دو انگشت فشرد.
_ قربون آه کشیدنت دختر بکر من... میخوامت گیلی! دلم میخوادت... جسمم میخوادت... روحم میخوادت...دل بده به دلم تا جلوی دنیا وایسیم.
با درد پاسخ داد:
_ اما... اما تو شوهره...
بین حرفش پرید و با خشم غرید:
_ زخم نزن دردت ب جونم... تو که میدونی مجبورم کردن گیلی... تو که میدونی دلم وصل دلته... تو خون به دلم نکن.
میان آغوش گرم ساعی چرخید.
اتاق تاریک بود اما برق نگاهش را میدید.
به خودش جرعت داد و دستهایش را دو طرف صورت ساعی گذاشت.
با لذت پلک بست.
_ آخ که ساعی فدای داغی دستات....
آرام زمزمه کرد:
_ گیلی هم قربون دلت...
با شوق نگاهش کرد اولین بار بود که اعتراف کرده بود او هم دوستش دارد....
ساعی محکم بغلش کرد و با شوق زمزمه کرد:
_ آخ دورت بگردم... نفس ساعی... قلب ساعی...
.
_ ساعی؟ گیلی؟ برق رفته؟ کجایین شما؟
با صدای شاکی خالهاش ترسیده از جا پرید.
خواست فاصله بگیرد که در اتاق باز شد و نور چراغ قوه روی او، که لخت در آغوش ساعی بود نشست............
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
45310
Repost from N/a
.
- من به تو گفتم قرص بخور! رفتی قرص ضد استرس خوردی؟!
دخترک با هراس نگاهش کرد.
- اخه گفتم استرس دارم شما گفتین قرص بخور... چه قرصی باید میخوردم مگه؟
وریا با عصبانیت حوله را از روی موهایش کشید و پرت کرد.
- د آخه احمق جون؛ ما سکس داشتیم، تو استرس داشتی حامله نشی، بعد میری قرص ضد استرس میخوری؟ باید قرص اورژانسی میخوردی!
تقصیر خودش نبود... کم سن و سال بود و کم تجربه... از روستا به شهر آمده بود... چه میدانست چه موقع باید چه بخورد...
سر پایین انداخت و بغض کرد.
- من... من نمیدونستم پسرعمو... من فقط... فکر کردم که...
وریا با حرص وسط حرفش پرید.
- صد بار گفتم به من نگو پسرعمو! حس بدی بهم دست میده!
بعدشم تو اصلا فکر هم میکنی؟! اگه فکر میکردی که شب نامزدیت با داداشم، عین احمقا سر خرو کج نمیکردی اتاقو اشتباه بیای که من مجبور شم بگیرمت و الان وضعم این باشه!
باز به یاد آن شب کذایی افتاد. اتاق را اشتباه رفته بود و بعد هم از شدت استرس داشت پس می افتاد که وریا بغل گرفته بودش و همان لحظه مادرشوهرش سر رسید و دیدشان!
گفته بودند هرزه است... دختر هجده نوزده ساله را...
گفته بودند یا باید با وریا ازدواج کند یا به پیرمردی 70 ساله میدهندش...
ولی وریا زن داشت... متاهل بود...
ناامیدانه به وریا التماس کرده بود و او هم ازش قول گرفت اگر به همسرش چیزی نگوید او را با خود به تهران می برد...
قرار نبود سر از تختش دربیاورد...
ولی حالا...
معذب چارقد گلدارش را جلو کشید و بغض کرده پاسخ داد:
_ شما درست میگین... حق با شماست....
بگین چی کار کنم الان...؟
به سمتش چرخید و با انگشت اشاره تهدیدش کرد:
_ خودتو گردن گرفتم واسه هفت پشتم کافیه! بچه پس بندازی برت میگردونم همون ده کورهای که بودی!
ببند خودتو به کوفت و زهرمار زودتر پریود شی گندش بخوابه!
سپس عقب رفت و خیره در صورت بغ کردهاش آرامتر ادامه داد:
_ وای به حالت به گوش زنم برسه که دیشب جای اون، تو، توی تخت من بودی!
ناخواسته اشک از چشمش چکید...
دختر بود و. سرشار از آرزو...
قرار بود خانم خانهی شوهرش شود.... ولی حالا شده بود معشوقهی پنهانی برادرشوهرش...
- من غلط بکنم به مستانه خانم چیزی بگم...
شما هم نگران بچه پس انداختن من نباشین. تهش اینم میشه یه مهر بد نومی وسط پیشونی من بخت برگشته... از شما چیزی کم نمیشه.
چشم غره رفت و با لحن ترسناکی غرید:
_ نرو رو مغزم ویان! نرو رو مغزم...
عقب عقب رفت و مظلومانه لب زد:
_ چشم... تو تختتون نمیام، به زنتون نمیگم که منم زنتونم، ازتون بچه دار هم نمیشم، روی مغزتون هم نمیرم. فقط...
مکثی کرد و آرام ادامه داد:
_ تا کی پسرعمو؟ آخ ببخشید یادم رفت خوشتون نمیاد نسبت فامیلیمونو یادتون بیارم...
ببخشید آقا! تا کی اینجوری پیش بریم؟ چون... چون... من خواستگار دارم!
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
- از نوک سر تا لاپاتو شیو کردی بعد میگی فکر نمیکردی کارمون به سکس بکشه؟! سمبل پاکدامنی خودتی، مریم اداتو درمیاره!
ویان بیحواس گفت:
- چی کار کنم لیزر کردم خب... همیشه صافه!
و بعد تازه فهمید چه گفته، گونههایش سرخ شد.
وریا دست روی برجستگیهایش کشید.
- پس همیشه آماده سکسی بِیبی! چه خوب!
ویان معذب خودش را جمع کرد.
- نکنید پسرعمو الان خانمتون میاد زشته...
وریا با حالت جذابی ابروهایش را بالا انداخت:
- چی زشته؟
- ما... همین... ازدواجمون صوریه...
وریا با خباثت ویان را روی مبل خواباند و روی تنش چنبره زد. لباسش را بالا داد لب هایش را به زیر سینه های دخترک رساند. خمار لب زد:
- همین امشب زنم میشی... باهات میخوابم گور بابای هرکسی که بخواد بگه ازدواج صوری بوده، من از همه برای تو محرم ترم...
و مشغول نوازش ویان شد و نالهاش را در آورد و حسابی مشغول بودند که صدای مستانه همسر وریا از پشت سرشان بلند شد:
- این دختره داهاتی چه غلطی میکنه تو اتاق خواب من؟
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
17200
Repost from N/a
_بیجا میکنی بدون اجازه من پاشدی رفتی همین الان برمیگردی
دستی به موهام کشیدم و تو آینه چشمکی برای خودم زدم
_حاجی برو پیش زنت کم زنگ بزن وقتمو بگیر
صدای نفس عمیقش که سعی میکرد خودشو کنترل کنه تو گوشم پیچید
_گلی یه پدری ازت دربیارم که مثل سگ زوزه بکشی..
تا خواستم چیزی بگم با شنیدن صدایی از پشتم وحشت زده به عقب برگشتم
_چرا تنها موندی گلی بیا بازم برقصیم ...
با وحشت به عقب برگشتم و نگاهی به عقربه ساعت شمارِ تماس انداختم که صدای سرد حاج حسام پیچید تو گوشم
_اونجارو رو سر تو و اون بی ناموس خراب میکنم
با وحشت تا خواستم چیزی بگم که تماس قطع شد لعنتی به شانس بدم فرستادم میدونستم حسام از این مسئله نمیگذره
https://t.me/+-v3xkv0shz41Mzdk
https://t.me/+-v3xkv0shz41Mzdk
با کوبیده شدنم به در ورودی جیغی کشیدم که محکم با پشت دست خوابوند تو دهنم و غرید
_خفه شو صدات دربیاد آتیشت میزنم گلی حالا کارت به جایی رسیده که به جای اینکه خودتو شب آماده کنی که زیر من باشی تو مهمونی ها بین یه مشت بی ناموس میچرخی؟
خودمو با عجز تکونی دادم
_حسام ولم کن ..آخ کمرم...
با هول دادنم رو تخت قلدر خودشو روم کشید که خودمو زیر هیبت بزرگش جمع کردم
_لعنتی تو زن داری من نمیخوا....
با کشیده شدن لبام تو دهنش طوری گاز میزد که انگار میخواست از جاش بکنه کمی عقب رفت که هوارو با شدت به ریه هام کشیدم تهدیدوار رو لبهام پچ زد
_یا مال منی یا باید مال من باشی!
اینو تو کلت فرو کن گلی انتخاب دیگه ای جز این نداری....خیلیم اعتراض داشته باشی شده تا زمانی که موهات رنگ دندونات بشه حبست میکنم زیر همین بدن!..
و با رفتن دستش سمت ...
https://t.me/+-v3xkv0shz41Mzdk
https://t.me/+-v3xkv0shz41Mzdk
حسام الدین حاجی بازاری جدی و بی انعطافی که همه فکر میکنن مشکل جنسی داره و بااینکه زن داره گلی رو مجبور میکنه که محرمش بشه و هرشب....♨️
19500
Repost from N/a
- دکتر زنان رو بفرست بره خوشم نمیاد بقیه دستمالیش کنن... خودم چکش میکنم.
ایرج معذب کمی این پا و آن پا کرد.
با من و من گفت:
- آقام... جسارته ولی این بچه حال ندار بود صبح... فکر کنم درد و مرضی چیزی گرفته.
هخامنش در سکوت نگاهش کرد.
- میگم... یعنی... اگه میشه بذارید دکتر زنان....
اخمهای هخامنش در هم شد.
با دست به در اشاره زد و محکم گفت:
- بیرون... هم تو، هم اون زنیکه دکتر فرنگی!
ایرج با ترس و لرز از اتاق خارج شد.
هخامنش، سمت اتاق آیسا قدم برداشت.
بدون در زدن، در را باز کرد.
آیسا را دید که مظلومانه روی تخت، درون خودش مچاله شده.
با دیدن هخامنش معذب کمی خودش را جمع و جور کرد.
خواست بنشیند که زیر دلش تیری کشید و بی اختیار نالهای از دهانش بیرون آمد.
هخامنش روی صندلی راک مقابل تختش نشست و متفکر نگاهش کرد.
- چی میگن بچه ها؟ حالت بده؟
آیسا با دلخوری لب زد:
- مهمه؟
هخامنش پوزخندی به ناز زنانهاش زد.
دخترک داشت بزرگ میشد.
بچهی کوچکی که از سیزده سالگی به جای طلبش در عمارتش بزرگ کرده بود، حالا داشت خانم میشد.
به جای جواب داد به سوالش، منظور دار پرسید:
- فردا تولدته؟
نگاه آیسا رنگ باخت.
روی چه حسابی فکر کرده بود هخامنش تولد هجده سالگیاش را فراموش میکند؟
مردانگی کرده بود، در طول این پنج سال به بردهی زرخریدش دست نزده بود تا بزرگ شود.
قرارشان، قرار اولین رابطهشان، شب هجده سالگی آیسا بود.
همان پنج سال پیش، هخامنش گفته بود من آدم گذشتن از حقم نیستم و تو حق منی به جای طلب پدرت...
اما گفته بود با بچه ها کاری ندارد.
صبرش زیاد است و منتظر میماند تا هجده سالگیاش....
هخامنش که سکوتش را دید، با پوزخند گفت:
- این نمایش رو راه انداختی چون داره هجده سالت میشه و ما یه قول و قراری با هم داشتیم نه؟
آیسا سکوت کرد و بی حرف نگاهش کرد.
هخامنش از جا بلند شد و آرام سمتش حرکت کرد.
آیسا با چشم قدم هایش را دنبال کرد.
هخامنش روی تخت آمد و یک زانوش را کنار دخترک روی تخت گذاشت و روی تنش چنبره زد.
- دروغ گفتی؟
آیسا نالید:
- درد دارم... واقعنی درد دارم. قرار بود دکتر بیاد معاینهم کنه.
نگاه هخامنش روی ساعت پاتختی ماند.
با لبخند مرموزی سرش را چرخاند و خیره به چشمهای آیسا، لب زد:
- ساعت از دوازده رد شد! تولدت مبارک!
آیسا گونههایش از شرم رنگ گرفت.
هخامنش مرد به شدت جذابی بود.
منکر جذابیتش نمیشد.
آن هیکل ورزیده و عضلهای، آن چشمان مرموزِ خاکستری و شخصیت کاریزماتیکش هر زنی را به خودش جذب میکرد.
فقط صرفا برای اینکه حرفی زده باشد، با خجالت چشم دزدید و گفت:
- نمیذاری دکتر بیاد؟
هخامنش روی تن آیسا خودش را پایین کشید و دستش را زیر کش شلوار دخترک سر داد.
لبخند کجی به رویش زد.
- من خودم دکترم بچه.... شل کن خودتو تا چکت کنم!
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
https://t.me/+XBUilbwq2fI3Mjk0
44820
گندم دختری ۱۷ ساله که عروس یه تاجر جذاب و ثروتمند میشه!
پسری که خوشش از جنس زن نمیاد، اما شیرین زبونی های گندم کاری میکنه که پسره جذبش بشه و...🙊🔞💦
https://t.me/+eBkqIewWRQpiMjk0
https://t.me/+eBkqIewWRQpiMjk0
#ممنوعه_بزرگسال🔥🤤
شب زفاف دختره رو راهی بیمارستان میکنه🫢🥲
1 17820
Repost from N/a
.
عوارض خطرناک خود ارضایی در زنان.
ترسیده به متنهایی که یکی پس از دیگری روی صفحه تلویزیون و قسمت سرچ گوگلام به نمایش در میآمدند نگاه میکردم و ضربان قلبم اوج میگرفت.
( تیرگی دور چشم... سرگیچه و ضعف... بی اختیاری در ادرار... عدم لذت از رابطه جنسی... عفونتهای مکرر...)
با استرس لبم را گاز گرفتم و لب زدم:
_ چه غلطی کنم آخه؟ چه جوری خودمو خالی کنم خب؟
صدای چرخش کلید باعث شد از جا بپرم.
آنقدر هول کردم که فراموش کردم گوشیم همچنان به تلویزیون وصله و گوگل محتویات جذابی به نمایش نگذاشته.
با آمدن یکباره وریا، ترسیده گفتم:
_ سلام پسرعمو!
جدی نگاهم کرد، انگار که متوجه شد بی شک یک جای کارم لنگ میزند!
کیفش را مقابل در روی زمین گذاشت و زیر لب جواب سلامم را به سردی داد.
از آنجایی که رسما بلد نبودم کمی خوددار باشم، هول کرده لبخند زدم و گفتم:
_ چیزه... تا شما دوش بگیرین من چیزمو میارم براتون. یعنی ناهارمو... دستپخت خودمه یعنی.
انگار که مطمئن شد من سعی دارم چیزی را مخفی کنم.
از حرکت ایستاد و مستقیم نگاهم کرد.
_ چی شده ویان؟
عمیق و مصنوعی لبخند زدم و در حالی که سعی داشتم با بدن ظریفم، صفحه 50اینچی تلویزیون را پوشش دهم، جواب دادم:
_ هی... هیچی! شما بفرمایید... من میز و میچینم.
چند لحظه نگاهم کرد و بعد همین که خواست از کنارم عبور کند، نیم نگاهش به تلویزیون افتاد.
خون داخل رگهایم یخ بست و نفسم به شماره افتاد.
اخمی روی صورتش نشست و بلافاصله با دست به کنار هولم داد.
_ این مزخرفات چیه سرچ کردی؟
کم مانده بود به گریه بیافتم... با بغض نالیدم:
_ هیچی به خدا... هیچی نیست...
وریا با اخم نگاهی به سرتاپایم کرد.
_ خود ارضایی هیچی نیست؟!
یکهو چیزی به ذهنم آمد و بلغورش کردم تا بلکه از این وضعیت خلاص بشم.
_ برا دانشگاهمه... تحقیق دانشگاهه..
وریا جلوتر آمد و یک تای ابرویش را بالا داد.
_ از کی تا حالا توی رشتهی مدیریت بازرگانی درمورد خودارضایی و موضوعات پزشکی تحقیق میکنن؟!
لعنتی به حواس پرتم فرستادم. اصلا یادم نبود وریا هم یکی از اساتید من است در دانشگاه و از همه درسها خبر دارد.
به شکل خنده داری خواستم سر و ته قضیه را جمع کنم:
_ چه بدونم من... یکی از استادا گفت دیگه...
اخم های وریا در هم رفت و دستش بندِ بازوی نحیفم شد.
_ نکنه اون مرتیکه رحمتی کثافت همچین چیزی گفته ها؟؟؟ من وریا نیستم فردا حیثیت اینو نبرم جلو هیئت علمی دانشگاه!
دیگه واقعا میخواستم گریه کنم... به خاطر هوسم داشتم کل زندگی آبروی خودم و پسرعموم رو به باد فنا می، دادم.
_ نخیررررر... خانم کرامتی گفته... استاد تنظیم خانواده!
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_ تو این ترم تنظیم خانواده بر نداشتی ویان! دیگه به من که نمیتونی بگی!
راست میگفت... اصلا انتخاب واحدم هم خودش انجام داده بود.
سر پایین انداختم و لب زدم:
_ تو رو خدا به بابام چیزی نگو پسرعمو... اگه بفهمه نمیذاره بیام تهران دانشگاه... برم میگردونه داهات...
غلط کردم اصلا... فقط... فقط...
دست زیر چانه م گذاشت و مجبورم کرد بهش نگاه کنم.
_ رک و پوست کنده حرف بزن ویان. من من نکن.
تو خود ارضایی میکنی؟
آنقدر آرام پرسید که صداقت اشک شد و دور چشمهایم حلقه زد.
خجالت زده سرم را پایین انداختم و بغض کرده لب زدم:
_ یکم... همیشه نیست به خدا... گاهی فقط...
_ چرا بهم نگفتی ویان؟ چرا نگفتی نیاز جنسی داری؟
با گریه نگاهش کردم و نالیدم:
_ به شما؟ شما اصلا به من و نیازهای من فکر میکنی مگه؟ دیوار به دیوار اتاق من با خانومتون رابطه جنسی دارین و من بیچاره تا خود صبح با صداتون زجر میکشم. کک تون میگزه؟
اصلا مگه مهمه که منم نیاز جنسی دارم؟
مهمه مگه پسرعمو؟
سرم را بلافاصله در آغوش گرفت و حرصی زیر گوشم خواند.
_ حلالم کن ویان... محرممی و ازت غافل بودم.
گناهت گردن منه... خودم قرار میدم تن داغ کردهتو... دردت به سرم...
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
https://t.me/+BGF9kOa0-4wyOThk
🔞پارت واقعی رمان✋
#عاشقانه #پایان_خوش
#استاد_دانشجویی #همخونهای
#مثلث_عشقی
20000
Repost from N/a
خاله میشه بند سوتین منو ببندی؟
پشت به در ایستاده بود و نمیدید چه کسی داخل آمده اما به جز خالهاش کسی داخل اتاق شخصی او نمیآمد.
دستهایی داغی دور بندهای سوتینش گره خورد و با آرامش آن ها را به هم نزدیک کرد.
گیلی همانطور که با دست سعی داشت سینههایش را داخل سوتین اسفنجی جای دهد، غر زد:
_ به زنه گفتم سایز هفتاد و پنج بده ها. اما ببین سینه هام به زور داخلش جا میشن.
دست ها از روی بند سوتینش رها شدند و آرام به سمت سینههایش امدند و دور نیپلهایش حلقه شدند.
در تاریکی اتاق تشخیص اینکه چه کسی پشت سرش ایستاده است سخت بود اما... دستهای خالهاش آنقدر بزرگ نبودند!
با تعجب لب زد:
_ خا... له... خاله؟ خاله سینههامو میمالی چرا؟
صدای داغ و آرام ساعی تنش را یخ کرد.
_ منم گیلی!
ترسیده لب زد:
_ آ... آقا... آقاساعی!
ساعی با عطش لبهایش را به گلوی گیلی چسباند و پوست نرم گردنش را بین لبهایش کشید.
لحظه شماری کرده بود برای این لحظه...
_ جانِ ساعی... دخترقشنگ ساعی... عزیز ساعی...
ترسیده خواست فاصله بگیرد که ساعی تن لخت او را بیشتر به خود چسباند.
_ کجا گیلی؟ تو این خونه فقط منو توییم... کجا فرار میکنی؟ کجا میری دورت بگردم؟
فشاری به سینههای نرم گیلی وارد کرد و بوسهای روی ترقوهاش نشاند.
_ قربون بدن قشنگت برم... قربونت برم من زندگیم...
دلش با لحن داغ ساعی لرزیده بود اما...
گناه بود.
ساعی گناه بود! عشق بازی با او گناه بود....
با صدای لرزانی زمزمه کرد:
_ نکن... نکن ساعی... درست نیست.
دستش را نوازش وار از روی سینه ها پایین کشید و وارد شورت گیلی کرد.
نقطه داغ و حساسش را با انگشت نوازش کرد و غرید:
_ چی درست نیست گیلی؟ نمیبینی همه وجودم میخوادت؟ نمیفهمی داغم برات؟ لعنتی دلم لرزیده واست... عشق گناهه؟
بغض کرده بود.
از شهوت...
از ترس گناه...
از آمدن خالهاش...
از ساعی که به اجبار شده بود همسر خالهاش اما... او را دوست داشت!
ساعی خیسی بین پای گیلی را حس کرد.
لبخندی زد و همزمان با بوسیدن لاله گوشش لب زد:
_ جونم...خیس کردی برام گیلی... تحریک شدی عشق ساعی...
تحریک شده سعی کرد تمرکزش را از لذتی که انگشت ساعی به نقطه خصوصی بدنش وارد میکرد بردارد تا بتواند حرف بزند.
_ نه... نکن ساعی... خاله... میاد... این عشق اشتباهه... ولم... ولم کن آه!!!
لعنتی! نتوانست جلوی آه گفتناش را بگیرد.
ساعی دست دیگرش را به سینه گیلی رساند و نیپلهایش را با دو انگشت فشرد.
_ قربون آه کشیدنت دختر بکر من... میخوامت گیلی! دلم میخوادت... جسمم میخوادت... روحم میخوادت...دل بده به دلم تا جلوی دنیا وایسیم.
با درد پاسخ داد:
_ اما... اما تو شوهره...
بین حرفش پرید و با خشم غرید:
_ زخم نزن دردت ب جونم... تو که میدونی مجبورم کردن گیلی... تو که میدونی دلم وصل دلته... تو خون به دلم نکن.
میان آغوش گرم ساعی چرخید.
اتاق تاریک بود اما برق نگاهش را میدید.
به خودش جرعت داد و دستهایش را دو طرف صورت ساعی گذاشت.
با لذت پلک بست.
_ آخ که ساعی فدای داغی دستات....
آرام زمزمه کرد:
_ گیلی هم قربون دلت...
با شوق نگاهش کرد اولین بار بود که اعتراف کرده بود او هم دوستش دارد....
ساعی محکم بغلش کرد و با شوق زمزمه کرد:
_ آخ دورت بگردم... نفس ساعی... قلب ساعی...
.
_ ساعی؟ گیلی؟ برق رفته؟ کجایین شما؟
با صدای شاکی خالهاش ترسیده از جا پرید.
خواست فاصله بگیرد که در اتاق باز شد و نور چراغ قوه روی او، که لخت در آغوش ساعی بود نشست............
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
https://t.me/+8B6MSFbUGCA3M2Nk
69400
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.