cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

🦋چیدا🦋

زمان و تاریخ:نه دقیقه مانده به ۱۸/۶/۱۴۰۲ تقدیم با مهر…! #نویسنده:اسکندری رمان های دیگمون: #گم شده ام در تو #بوسه ای بر چشمانت

Більше
Рекламні дописи
9 557
Підписники
-924 години
+5317 днів
+70030 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

_ _ خفـــه شو آیــه .. دفعه ی بعد جوری می گامـــــت تا دو هفته باز باز را بری.. خفه شـــــــو سرم رفت خودم را روی تخت عقب می کشم و بیشتر زیر ملحفه فرو می روم .. .‌. لب زیرینم را محکم تر بین دندان هایم می کشم .. آنقدری که طعم شوری خون در دهانم می دود .‌. می دانم که او تهدید هایش را عملی می کند و نمی خواهم با گریه کردن گزک دستش دهم .. دختر یتیمی که به خاطر بی سر پناهیش مجبور میشه تنش رو به یه مرد جوون و پولدار بفروشه .. مردی که تو گذشته خواهانش بوده و پس زده شده ،حالا خرگوش فراریش ناچار به قفسیِ که اون براش تدارک دیده ...🔞😈❤️‍🔥 https://t.me/+3S3cEeIS5VVmMjNk
Показати все...
sticker.webp0.11 KB
sticker.webp0.14 KB
Repost from N/a
_قلب جنین تشکیل شده عزیزم؛ قانون بهمون اجازه سقط نمی ده؛ مگر که مشکل جدی ای باشه و اونم باید مدارکی مبنی بر وجود مشکل داشته باشیم. با ترس به ساعت نگاه می کنم و از استرس تند پاهام رو تکون می دم. _خواهش می کنم خانم دکتر؛ من نمی تونم این بچه رو نگه دارم. دکتر تیکش رو به صندلی می ده و با چشمای ریز شده نگاهم می کنه. _چرا عزیزم؟! شوهرت بچه نمی خواد؟! نیشخندی که یهو روی لبام اومد کاملا غیر ارادی بود. _خوش خیالیا دکتر شوهرم کجا بود؟! تو رو جون عزیزت را نداره یه کار واسم بکنی؟! _یعنی چی دختر جون؟! یعنی بچت... نذاشتم حرفش تموم شه و خودم فوری لب زدم: _آره حروم زادست؛ نمی خوام دنیا بیاد؛ نمی تونم بذارم دنیا بیاد. دکتر با تحقیر به سر تا پام نگاه کرد؛ خوب می تونستم بفهمم چیا داره راجبم فکر می کنه. _ببین دختر خانم من... _شما گوش کنید خانم دکتر؛ می دونم دارین به چی فکر می کنید اما... اما من... صدام به شدت می لرزید؛ دست و پاهام بیشتر و بغض تو گلوم هم شده بود قوز با قوز. _من... من نمی دونم... پدر این... این بچه کیه... نه چون... با آدمای زیادی بودم... نه... من... من فقط قربانی شدم... قربانی تجاوز... از... از سمت کسی که... حتی نذاشت چهرش رو... ببینم... دکتر تو سکوت داشت به حرفام گوش می کرد و لحظه به لحظه جای اخم و بدبینی تو چشماش تعجب بیشتری می نشست. _چطور این اتفاق افتاد؟! دست لرزونم رو زیر چشمام کشیدم و نم اشکی که کم بود بچکه رو گونم رو پاک کردم. _من... من خونه تنها... بودم... نمی دونم... نمی دونم چطور... اومد تو... خونم... منو از پشت... یهو... یهو گرفت و... نتونستم ادامه بدم و اشکام با شدت روی گونه هام چکیدن. خانم دکتر که حالمو دید سمتم اومد و سرم رو تو بغلش گرفت. _هیس دختر جون؛ اشکال نداره؛ درستش می کنیم باشه؟! آروم باش عزیزم؛ آروم. _باید این... بچه رو... بندازم... تو رو خدا... کمکم کنید... خواهش می کنم... دکتر کمی با تردید نگاهم کرد ولی در آخر سرکی به بیرون از اتاق کشید وقتی دید من آخرین بیمارش هستم برگشت اتاقو گفت: _تنها وقتی که می تونم انجامش بدم الانه؛ بیمار دیگه ای ندارم و وقتم آزاده؛ اگه می تونی برو پشت پرده دراز بکش و لباساتم کامل در بیار. با شک نگاهی به ساعتم انداخت؛ هنوز یه ساعت از تعطیلی مدرسم مونده بود؛ یعنی می رسیدم؟! بی حرف پشت پرده رفتم با در آووردن همه لباسام روی تخت دراز کشیدم. هر چی منتظر موندم خبری از دکتر نشد؛ سرکی کشیدم با دیدن جای خالیش تعجب کردم. _دنبال کسی می گردی؟! وحشت زده از صدایی که شنیده بودم سرم رو برگردوندم و مردی رو دست به سینه با کت و شلوار مشکی مقابلم دیدم. _شما... شما کی... هستین؟! مرد با پوزخند نگاهم کرد و با یه قدم بلند مقابلم ایستاد. _من؟! یعنی می خوای بگی فراموش کردی شب پر خاطره ای رو که باهم داشتیم؟! یکم طول کشید تا منظورش رو بفهمم ولی وقتی فهمیدم رنگ از رخم پرید و تموم بدنم یخ کرد. _تو... تو همون... دستاش رو دو طرف روی تخت ستون کرد و با نگاهی بی نهایت سرد خیره چشمام شد و لب زد: _همونی که اولین بارت رو باهاش تجربه کردی و حالا قدم گذاشتی اینجا تا نطفش رو از بین ببری؛همونی که زیر تنش جیغ و فریاد کردی و حالا با بی حواسی اومدی و از خواهر همون مرد درخواست کمک کردی؛ درست فکر کردی؛ من همون مردم؛ همون مرد اون شب بی اندازه زیبا. https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk https://t.me/+uIyPqWOVDMtkZjFk
Показати все...
🖋چنل رسمی نویسنده یغما🖋

بسم الله الرحمن الرحیم تنها چنل رسمی و حقیقی نویسنده(یغما) "بیایید باهم در دنیای خیالی داستان ها زندگی کنیم" تمامی رمان های بنده تنها در این چنل قرار می گیرند و تا تنها رایگان پارت گذاری می شوند...

Repost from N/a
_عزیزم یکم تحمل کن این دختره ی گدا گشنه رو میفرستم بره دهاتش‌... با شنیدن جمله ی نیما شوکه و با قلبی که می‌خواست از جاش کنده بشه سر جام خشکم زد _نه ..دلم سوخت براش خودت که میدونی ...فقط پرستاره‌ مادرمه چرا بین من و همچین آدمی باید چیزی باشه با قدم‌های لرزونی گامی به عقب برداشتم که با خوردنم به در صدایی داد که تند سمتم برگشت با چشمای اشکی و بغضی که داشت خفم‌ میکرد با قدم‌های تندی از آشپرخانه دراومدم و به طرف اتاق پا تند کردم _پناه.‌‌‌..پناه وایستا میگم بزار توضیح بدم قبل از اینکه بیاد در اتاق و تند قفل کردم و با هول سمت کمد لباسام رفتم اشکام دیدمو‌ تار کرده بودن صدای کوبیدن در و پشت بندش صدای نیما قلبمو بیشتر به درد آورد _پناه توروخدا..یه لحظه گوش بده ..اونطور که تو فکر میکنی نیست ‌‌...باز کن میگم این کوفتیو باصدای لرزونی همونطور که ساک کوچیکمو‌ رو تخت مینداختم لب زدم _هرچی...بینمون..بود..دیگه تمومه.. صدای مشت و لگد به در بیشتر شد و غرش نیما پشت بندش _بیجا میکنی میگی همه چی تمومه چی تمومه،..؟؟ اونی که باید مدت صیغرو‌ ببخشه منم که کور خوندی اگه فکر کردی میزارم پی زندگیه‌ خودت باز کن این کوفتیو‌ پناه... دو دست لباسی که از روستا آورده بودم و تو ساک چپوندم و دستی به چشمای اشکیم‌ کشیدم و به طرف در رفتم با باز کردن در درلحظه محکم به دیوار کوبیده شدم و صدای خشمگین نیما تو گوشم پیچید _اگه فکر کردی ازم خلاصی داری باید بگم که تو خواب ببینی! تا زمانی که زندم باید زیر من باشی .. آرومتر تو گوشم پچ زد _همه چیو توضیح میدم فداتشم‌ ... و با گذاشتن لباش رو لبام.... https://t.me/+rKcteEyxwsw4NDZk https://t.me/+rKcteEyxwsw4NDZk پناه دختر روستایی و بی پناهی که خواننده ی معروفی عاشقش میشه و .....😢♨️
Показати все...
Repost from N/a
با نهایت سرعتی که سراغ داشتم می دویدم؛ قلبم تو دهنم میزد و ترس از اتفاقی که قرار بود برام بیفته مو به تنم سیخ میکرد... صدای پاهاشون از پشت سرم میومد و من بدون برگشتن به عقب بی تعلل و یک نفس تو اون تاریکی شب فقط می دویدم. همین جور که رو به جلو میرفتم ناگهان پام به چیزی گیر کرد و با شدت رو زمین پهن شدم؛ ضربه اونقدر محکم بود که کف دستام خراشیده شده بود و زانوم بدجور به سوزش افتاد؛ ناخواسته با صدای بلند ناله ای از درد کردم و توجه اونا رو به خودم جلب کردم هرسه با لبخند کریهی نزدیکم شدن و با چشمایی که برق میزدن تن لرزون و زخمیم رو رصد میکردن... _جووون عجب حوریه اشکان از نزدیک حتی س*ک*سی تره! با انزجار نگاهشون کردم که چطور وجب به وجب تنم رو با نگاه های هیز و کثیفشون میبلعیدن... _منم‌ میگم حیف همین جوری تحویل آقا داریوش بدیمش؛ حداقل یه حالی کنیم باهاش اینم اینقدر که با آقا رابطه داشته کسی چیزی نمیفهمه! نفس تو سینم حبس شد و قلبم برای لحظه ای یادش رفت بتپه! اونقدر داغ کردم که با صدای بلندی جیغ زدم: _آشغالای حرومزاده!! گمشین برین.... دست از سرم بردارررین.... صدای خنده هاشون بالاگرفت؛ اونقدر مست بودن و سرخوش بودن که با هر حرف و حرکت من بیشتر لذت میبردن... _هی حامد!! ببین این جوجه س*ک*سی چی میگه؟! میگه بریم گم شیم... همین جور که با پای چلاق شدم رو زمین عقب عقب میرفتم و دنبال راه خلاصی بودم؛ یه نفرشون متوجه شد و با دوگام بلند بهم رسید. دستش رو بالا آورد تا صورتم رو لمس کنه که با شدت سرم رو عقب کشیدم؛ نیشخند چندشی زد و این بار چونم رو محکم بین انگشتاش گرفت: _حیف نیست با جفتک پرونیات کارو واسه خودت سخت تر کنی؟! هوم خوشگله؟! منزجرشده از نگاه و لحن هرزه گونش آب دهنم رو تو صورتش تف کردم و با صدایی که از زور ترس و خشم لرزون شده بود گفتم: _به من دست نزن حرومزاده عوضی!! لبخند دندون نمایی زد و با یک حرکت یقه شومیزم رو از وسط جر داد؛ جیغی از شوک کشیدم و با دستام سعی کردم بالاتنه نیمه برهنم رو بپوشونم... _اوووه جووون خوشبحال آقا داریوش که با این لعبت میخوابه! جلوتر اومد و خواست دستمو از بالا تنم جدا کنه که صدای بم و خش داری از پشت سرم اومد: _اگه دوست داری خوراک سگام شی حتما بهش دست بزن!! به عقب چرخیدم و مات و مبهوت بهش خیره شدم؛ اون اینجا چیکار میکرد؟! یعنی قرار بود همون شریکِ مشکوکِ داریوش امشب ناجی من بشه؟! https://t.me/+RwkRO8XpFWUyMTQ0 https://t.me/+RwkRO8XpFWUyMTQ0 https://t.me/+RwkRO8XpFWUyMTQ0 https://t.me/+RwkRO8XpFWUyMTQ0 https://t.me/+RwkRO8XpFWUyMTQ0 https://t.me/+RwkRO8XpFWUyMTQ0 داستان درباره دختر رنج کشیده و سرسختیه که برای انتقام گرفتن از قاتل دوستش مجبور میشه بهش نزدیک بشه اما درست وقتی که میخواد بهش تجاوز کنه ازش فرار میکنه و به شریکش پناه میبره... غافل از اینکه این شخص قرار همه معادلاتشو بهم بزنه!عاشقانه ای ناب و رازآلود و معماهایی که قرار کم کم برامون حل بشه🥰😍
Показати все...
1
🦋میدونستید وی آی پی پارت ۵۶۷ هستیم!؟☺️ خیلی اتفاقات هیجان انگیز افتاده !؟✨🦋 اگه دوست دارید اتفاقاتی که ۱۵ ماه بعد اینجا بخونید همین الان یک جا بخونید ..عضو وی ای پی شید..☺️💫🤎🦋 لینک ورودی وی ای پیمون.. https://t.me/c/1871468291/3321
Показати все...
😢 4
یه دختر معصوم و مهربون🥲 از اونایی که همیشه چوب خوبیای زیادیش و خورده! دزد به خونشون می‌زنه و بعد این اتفاق، کل زندگیشون تغییر می‌کند! اونم چطوری ؟ با اومدن یه نگهبان جوان و جذاب به‌خونه‌شون🔥 پسری که دختر ساده‌ی مارو عاشق خودش می‌کنه، اما خبر نداره همه کاراش نقشه است! خبر نداره پسره می‌خواد عقدش کنه در حالی که زن داره و...🥲💔 https://t.me/+Pvump8rglDBkZDBk https://t.me/+Pvump8rglDBkZDBk پسره از طرف خانواده واقعی دختره اومده اما وقتی دختره عاشقش میشه، با وجود نامزد بودنش، عقدش می‌کنه و...🥹❌
Показати все...
👍 2
یه دختر معصوم و مهربون🥲 از اونایی که همیشه چوب خوبیای زیادیش و خورده! دزد به خونشون می‌زنه و بعد این اتفاق، کل زندگیشون تغییر می‌کند! اونم چطوری ؟ با اومدن یه نگهبان جوان و جذاب به‌خونه‌شون🔥 پسری که دختر ساده‌ی مارو عاشق خودش می‌کنه، اما خبر نداره همه کاراش نقشه است! خبر نداره پسره می‌خواد عقدش کنه در حالی که زن داره و...🥲💔 https://t.me/+Pvump8rglDBkZDBk https://t.me/+Pvump8rglDBkZDBk پسره از طرف خانواده واقعی دختره اومده اما وقتی دختره عاشقش میشه، با وجود نامزد بودنش، عقدش می‌کنه و...🥹❌
Показати все...
AnimatedSticker.tgs0.42 KB
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.