cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

" خورشیدِ زمستون "

Більше
Рекламні дописи
24 498
Підписники
-8224 години
-5427 днів
-1 47130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

sticker.webp0.16 KB
Repost from N/a
_قربان شما مطمئنین می‌خواین روی زنتون شرط ببندین؟ داریوشِ مست با گیجی خندید و بی‌تعادل پشت میز قمار جا گرفت: +آره امشب می‌خوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟ بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید: +اصلا داد می‌زنم که همه بشنون! من داریوش محمودی... امشب روی زنم قمار می‌کنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه! صدای داریوش باعث شد نگاه‌های کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شد. زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسی‌اش می‌کردند، در خودش جمع شد و هق هق‌هایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند. لباسش به خاطر کتک‌هایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار می‌دادند. تقریبا همه‌ی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را می‌شناختند، رییس مافیای سقوط کرده‌ای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرط‌بندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه می‌دانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد! در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکه‌ی داریوش را تماشا می‌کرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت. صدای قدم‌های محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاه‌ها از زمرد به سمت او جلب شد. مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد. داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشم‌ها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد. صدای مرد به نظر داریوش آشنا می‌رسید اما الکلی که در رگ‌هایش جریان داشت مانع از این می‌شد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند. داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند. لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند: _من اسم‌های زیادی دارم، شما می‌تونین فانتوم صدام کنین! اخم‌های داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمی‌آورد. فکرهای داریوش سرش را به درد می‌آوردند، پس بی‌خیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد: +تو روی چی شرط می‌بندی؟ فانتوم همان‌طور که خیره‌ی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت: همه‌ی داراییم رو! صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهت‌زده خندید: +اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتی‌میلیاردی! یعنی واقعا می‌خوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکار که اطلاعات محرمانه‌ی من رو دزدیده نیست. فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد: _من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه می‌فهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همه‌ی دارایی منه! داریوش با بی‌خیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمق‌های تشنه‌ی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگی‌اش را می‌بازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد: _من شرط رو بردم. بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمی‌شد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته. داریوش نگاه شوکه‌اش را به فانتوم دوخت: +تو... تو کی هستی؟ فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهره‌اش یکه‌ای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می‌آمد گفت: تو... تو... فانتوم پوزخندی زد و همان‌طور که از روی صندلی بلند می‌شد و سمت زمرد می‌رفت گفت: آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی... کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم می‌شد آن را روی شانه‌های لرزان زمرد انداخت. دستش را جلو برد که زمرد بیچاره‌وار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب روی دهان زمرد کند، با سر انگشتانش اشک‌هایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد. زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریه‌اش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد: _این دنیا کثیف‌تر از اونه که با اشک‌های تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر. زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد: _کمکم کن قوی بشم فانتوم... کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
Показати все...
〘رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚〙‌

﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah

👍 1
Repost from N/a
_ دختری که اومدی خواستگاریش، باکره نیست. می‌دونستی تو صیغه با من خوابیده؟ صدای فریادش در باغ می‌پیچد. به شدت عصبانی بود و رگ‌های گردنش بیرون زده بود. _ میدونی من دخترونگیش رو ازش گرفتم و بازم دَم از خواستنش میزنی؟ اگر حاج بابایش حرف های فراز را می شنید، بدبخت می شد. ترسیده و وحشت زده به فراز نگاه کرد. _ آره می‌دونم ولی بازم می‌خوامش. فقط منتظر بودم تا حرف از نخواستنش بزنی و بیام خواستگاریش. من همه جوره ترنج رو می‌خوام! از شنیدن حرف‌های هامون عصبی‌تر شد، سمت دخترک خیز برداشت و دستانش دور کمر ظریف او حلقه شد. انگشت‌هابش در پهلویش محکم فرو رفت. نمی دانست چطور باید به او می گفت که با همان رابطه ی اولشان، مزه دخترک بدجور زیر دندان فراز رفته بود. - طلاق نگرفته، خواستگار دعوت کردی؟ لب‌هایش را به گوش ترنج نزدیک می‌کند و با صدای آرام‌تری می‌گوید: - شبایی که زیر من ناله می‌کردی رو به همین راحتی تونستی فراموش کنی؟ اشک در چشمان ترنج حلقه زد، هنوز هم دوستش داشت ولی دیر بود... _ از اینجا برو فراز. برایش مهم نبود کسی او را آنجا می‌دید یا نه. نمی خواست ترنج را از دست بدهد. _ دردت اینه که بجز اون بار، باهات رابطه نداشتم؟ برای همین می خواستی طلاق بگیری؟ تخت سینه‌ی فراخ او می‌زند و کنترلش را از دست می‌دهد؛ - زمانی که اون حرف‌ها رو بهم زدی، زمانی که دست دوست دخترت رو گرفتی و آوردی تو خونه‌ی من، فهمیدم که واست فقط یه هوس ساده بودم. اشتباه کرده بود. قبول داشت... پیشانی به پیشانی دخترک چسباند: _ خواستگاری تو کنسل کن ترنج. عاشق این مرد سرد و جذاب شده بود ولی باید زهر چشم از او می‌گرفت. سعی کرد خودش را از حصار دست‌های قوی او رها کند و برای این حرص فراز را در بیاورد گفت: _ چرا باید خواستگار به این خوبی رو رد کنم؟ انگشت های فراز بیشتر در پهلوهایش فرو رفت و ترنج با درد ادامه داد؛ _ در ضمن مثل بعضیا وحشی نیست. با عصبانیت به هامون نگاه کرد و دست ترنج را گرفت و دنبال خودش کشید. پشت درختی رفت و کمر او را به درخت چسباند. لب‌های دلبرش را نشانه رفت و تمام حرصش را سر آن لب‌های قلوه‌ای و سرخ در آورد. از ترنج جدا شد. دکمه‌ی شلوار دخترک را باز کرد و با صدای بمی گفت: _ انگار باید یادت بیارم هفته پیش زیر کی داشتی آه و ناله می‌کردی و تو رابطه با منِ وحشی لذت می‌بردی... خودش را بیشتر به دخترک چسباند و... https://t.me/+sht-yLOuOWc1ZjA8 https://t.me/+sht-yLOuOWc1ZjA8 https://t.me/+sht-yLOuOWc1ZjA8 https://t.me/+sht-yLOuOWc1ZjA8 https://t.me/+sht-yLOuOWc1ZjA8 https://t.me/+sht-yLOuOWc1ZjA8 پسری که معنای تعهد رو نمیدونه و هر روز و هر شبش رو با یکی سر میکنه.. دخترمون بالاخره از این رفتارش خسته میشه و می‌خواد با خواستگاری که واسش میاد ازدواج کنه. ولی فراز تو مجلس خواستگاری میاد و..🔞❌
Показати все...
👍 1
Repost from N/a
- شورتتو بنداز پایین محیا. متعجب چند بار از روی پیامش خوندم و نوشتم: - چی میگی عمو؟ زنگ زد. از ترس اینکه کسی بیدار بشه سریع جواب دادم و لب زدم: - الو؟ کلافه از پشت خط جواب داد: - من زیر پنجره اتاقتم. همین الان شورت پاتو برام پرت کن که دارم میترکم دختر. گیج پرسیدم: - یعنی چی؟ شورت منو میخوای چی کار؟ کلافه عصبی غرید: - میخوام جق بزنم! از اینهمه رک گوییش آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم: - حالت خوبه؟ نصفه شبی دوست بابام اومده بود زیر پنجره ی اتاقم و لباس زیرم رو میخواست. - نه خوب نیستم، راست کردم دختر! هین بلندی کشیدم و تشر زدم: - خجالت بکش عمو، این حرفا چیه میزنی؟ مشخص بود حال طبیعی نداره وگرنه چرا بخواد با شورت من خودارضایی کنه؟! - انقدر عمو عمو نبند به ناف من دختر. یا شورتتو میندازی پایین، یا در رو باز می کنی میام بالا وگرنه به بابات میگم دختر سر به زیرش یواشکی برای همسن باباش نود میفرسته! چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد: - میدونم توام منو میخوای‌. بنداز پایین اون یه تیکه پارچه رو تا عقیم نشدم. لبم رو به دندون گرفتم، دستم رفت زیر دامن تنم و آروم شورتم رو درآوردم. آروم رفتم سمت پنجره و شورتم رو پرت کردم سمتش‌. - بگیرش... سریع از پنجره دور شدم، ضربان قلبم حسابی رفته بود بالا که صداش رو شنیدم. - شورتت فایده نداره، در رو باز کن بیام بالا خودتو یکم بمالم! توجه داشته باشید این رمان اروتیک و پر از صحنه های +18 سال هست🔞👇 https://t.me/+WXpPskxpsGE3YTU8 https://t.me/+WXpPskxpsGE3YTU8 محیا دختری که با دوست جذاب و مرموز پدرش وارد رابطه میشه. مردی هات در آستانه ی چهل سالگی با گذشته ای تاریک و پر از معما🔞❌
Показати все...
دلـبر قـرتــی

لطفا یجوری منو ببوس که طعم لبات همیشه رو لبام بمونه.🥂💋 #بنرها_پارت_واقعی_رمان🔞 به قلم: #لواشک #رهوار ( آنلاین ) #قرتی ( آنلاین ) #ژیوار ( حق عضویتی / آنلاین ) #افیون ( حق عضویتی / آنلاین )

Repost from N/a
شبی چند؟ شبی ۵۰۰ _نوچ گرونه اونقدرم قیافه نداری این ۷ ماشینی بود که با شنیدن قیمتم گازشو میگرفت میرفت نا امید خواستم برم به همون تویله که ازش اومدم که یک BMW نقره‌ی رنگ کنار پام ترمز زد _چند؟ _شبی ۵۰۰ من اینکاره نبودم در اصل این قیمت و میگفتم که به خودم بقبولونم تلاشمو کردم کسی نخواست _اوکی سوار شو متعجب تگاهش کردم _مطمئنید؟ _آره مگه همین قیمتت نبود میخوایی دبه کنی؟ _نه یعنی چیزه... از روی ناچاری سوار شدم _چند سالته صدای بم و خشکش جداره های گوشمو پاره می‌کرد _۲۱سالمه _اووم چند وقته تو این کاری؟ _مفتشی یا فضول تو می‌خوایی بکنی منم میخوام بدم حرفیه؟ _نه حرفی نیست.... اخم کرده نگاهمو از پنحره دادم بیرون کا دستش روی رون پام نشست بی اختیار تنم منقبض شد _حرفی ندارم چند وقتا لنگاتک باز می‌کنی اما میخوام بفهمم سالمی؟ _سالمم _تنگ یا گشاد؟ دستش و بین پام فرستاد _ت....ن...گم _از کجا میدونی تنگی _ب.....ا....کره.....ام _چی؟؟؟؟ چنان زد روی ترمز که اگر کمربند نبسته بودم مغزم تو شیشه پخش می‌شد. _باکره‌ی؟ نفسم بالا نیومده بود که با صدای بوق مکرر دوباره ماشین و راه انداخت و..... ❌ https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk https://t.me/+2O4KG7C3RGc1YjRk گفتی باکره‌ی پس این شکم چیه ترمیمی؟ دور تن لختم چرخید _نه من......نمیدونم چهار ماه میش یک عمل داشتم توی اتاق عمل بهم تجاوز کردن و بعدم ترمیم غافل از اینکه تخم جنشون تو شکمم کسی مسیولیتشو قبول نکرد ننه بابامم منو از خونه پرت کردن بیرون من موندم این طفلک.... _گفتی تن فردشی کنی _خب باس از یه جا خرج خورد و خوراکمون در بیاد..... _اوممبخواب رو تخت پاهات و باز کن خودت و بچه ات از من _از تو یعنی چی؟؟؟؟ لحن خشنش زیر گوشم نشست _چرا فکر کردی خرم؟ من هنوزم آه و ناله هاتو یادمه ریحان درسته بیهوش بودی اما زیر تنم اخ و ناله می‌کردی فکر کردی اونقدر بی غیرتم بزارم دختری که دست من زن شده بره زیر این و اون آره چنان فریاد کشید که ترسید عقب رفتم _تو تو همکنی هستی... _من همونیم که با لذت برام آماده شدی اونم تو بی هوشی حالا می‌خوان بفهمم تو بیداری چیکارا می‌کنی و.....
Показати все...
sticker.webp0.16 KB
Repost from N/a
- شورتتو بنداز پایین محیا. متعجب چند بار از روی پیامش خوندم و نوشتم: - چی میگی عمو؟ زنگ زد. از ترس اینکه کسی بیدار بشه سریع جواب دادم و لب زدم: - الو؟ کلافه از پشت خط جواب داد: - من زیر پنجره اتاقتم. همین الان شورت پاتو برام پرت کن که دارم میترکم دختر. گیج پرسیدم: - یعنی چی؟ شورت منو میخوای چی کار؟ کلافه عصبی غرید: - میخوام جق بزنم! از اینهمه رک گوییش آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم: - حالت خوبه؟ نصفه شبی دوست بابام اومده بود زیر پنجره ی اتاقم و لباس زیرم رو میخواست. - نه خوب نیستم، راست کردم دختر! هین بلندی کشیدم و تشر زدم: - خجالت بکش عمو، این حرفا چیه میزنی؟ مشخص بود حال طبیعی نداره وگرنه چرا بخواد با شورت من خودارضایی کنه؟! - انقدر عمو عمو نبند به ناف من دختر. یا شورتتو میندازی پایین، یا در رو باز می کنی میام بالا وگرنه به بابات میگم دختر سر به زیرش یواشکی برای همسن باباش نود میفرسته! چند ثانیه سکوت کرد و ادامه داد: - میدونم توام منو میخوای‌. بنداز پایین اون یه تیکه پارچه رو تا عقیم نشدم. لبم رو به دندون گرفتم، دستم رفت زیر دامن تنم و آروم شورتم رو درآوردم. آروم رفتم سمت پنجره و شورتم رو پرت کردم سمتش‌. - بگیرش... سریع از پنجره دور شدم، ضربان قلبم حسابی رفته بود بالا که صداش رو شنیدم. - شورتت فایده نداره، در رو باز کن بیام بالا خودتو یکم بمالم! توجه داشته باشید این رمان اروتیک و پر از صحنه های +18 سال هست🔞👇 https://t.me/+WXpPskxpsGE3YTU8 https://t.me/+WXpPskxpsGE3YTU8 محیا دختری که با دوست جذاب و مرموز پدرش وارد رابطه میشه. مردی هات در آستانه ی چهل سالگی با گذشته ای تاریک و پر از معما🔞❌
Показати все...
دلـبر قـرتــی

لطفا یجوری منو ببوس که طعم لبات همیشه رو لبام بمونه.🥂💋 #بنرها_پارت_واقعی_رمان🔞 به قلم: #لواشک #رهوار ( آنلاین ) #قرتی ( آنلاین ) #ژیوار ( حق عضویتی / آنلاین ) #افیون ( حق عضویتی / آنلاین )

Repost from N/a
_قربان شما مطمئنین می‌خواین روی زنتون شرط ببندین؟ داریوشِ مست با گیجی خندید و بی‌تعادل پشت میز قمار جا گرفت: +آره امشب می‌خوام روی زنم شرط ببندم مشکلی داری؟ بعد برای اینکه ثابت کند در انجام این کار هیچ تردیدی ندارد، با صدای بلند فریاد کشید: +اصلا داد می‌زنم که همه بشنون! من داریوش محمودی... امشب روی زنم قمار می‌کنم... هر کی بتونه من رو ببره این جواهر سکسی امشب توی تختشه! صدای داریوش باعث شد نگاه‌های کنجکاو و هیز مردان و زنانی که در کازینو بودند سمت او و زمرد کشیده شد. زمرد که با دست و پای بسته کنار میز و روی زمین افتاده بود، با حس آن همه نگاه سنگین که جز به جز آنالیز و بررسی‌اش می‌کردند، در خودش جمع شد و هق هق‌هایش پشت چسبی که داریوش روی دهانش زده بود، خفه شدند. لباسش به خاطر کتک‌هایی که از داریوش خورده بود، همه پاره بودند و با سخاوتمندی تن سفید و ظریفش را در معرض نمایش قرار می‌دادند. تقریبا همه‌ی کسانی که در آنجا حضور داشتند داریوش را می‌شناختند، رییس مافیای سقوط کرده‌ای که به تازگی برگشته بود و همین باعث شد که در پا پیش شدن شک داشته باشند، معلوم نبود اگر در شرط‌بندی ببازند داریوش چه بلایی بر سرشان بیاورد، به هر حال او داریوش بود، همه می‌دانستند که هیچ کس تا به حال موفق نشده شکستش بدهد، حتی اگر مست باشد! در همین حین که همه بین دو راهی گیر کرده بودند، مردی که تا به آن لحظه در تاریکی ایستاده بود و معرکه‌ی داریوش را تماشا می‌کرد، جلو آمد و به سمت میز قدم برداشت. صدای قدم‌های محکمش سکوت حاکم بر سالن را شکست و نگاه‌ها از زمرد به سمت او جلب شد. مرد جلوی داریوش ایستاد، با لبخند سلام کرد و دستش را جلو آورد. داریوش سرش را بالا گرفت و اول از همه ماسک سیاه رنگی که چشم‌ها و قسمت اعظمی از صورت مرد را پوشانده بود توجهش را جلب کرد. صدای مرد به نظر داریوش آشنا می‌رسید اما الکلی که در رگ‌هایش جریان داشت مانع از این می‌شد که درست فکر و نام مرد را پیدا کند. داریوش با مرد دست داد و از او خواست که خودش را معرفی کند. لبخند مرد عمق گرفت و داریوش را ترساند: _من اسم‌های زیادی دارم، شما می‌تونین فانتوم صدام کنین! اخم‌های داریوش با شنیدن این اسم در هم شدند، اسمش هم آشنا بود اما هیچ چیزی به خاطر نمی‌آورد. فکرهای داریوش سرش را به درد می‌آوردند، پس بی‌خیال پیدا کردن هویت فانتوم شد و به او اشاره کرد تا روی صندلی رو به رویش جا بگیرد: +تو روی چی شرط می‌بندی؟ فانتوم همان‌طور که خیره‌ی صورت غرق در اشک زمرد بود، گفت: همه‌ی داراییم رو! صدای افراد حاضر در آنجا از شدت تعجب بلند شد و داریوش بهت‌زده خندید: +اگه توی این کازینو هستی پس یه مولتی‌میلیاردی! یعنی واقعا می‌خوای به خاطر این دختر روی تمام داراییت قمار کنی؟ این هرزه هیچی جز خیانتکار که اطلاعات محرمانه‌ی من رو دزدیده نیست. فانتوم نگاه سردش را به داریوش داد: _من ارزش هر چیزی رو با یه نگاه می‌فهمم، و ارزش این دختر خیلی بیشتر از همه‌ی دارایی منه! داریوش با بی‌خیالی خندید و به این فکر کرد که فانتوم احتمالا یکی از آن احمق‌های تشنه‌ی جنس مخالف است که به خاطر زیبایی زمرد تحت تاثیر قرار گرفته و تمام زندگی‌اش را می‌بازد، پس با اعتماد به نفسی کاذب بازی را شروع کرد... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 فانتوم کارت آس را جلوی چشمان ناباور داریوش روی میز پرتاب کرد: _من شرط رو بردم. بهت و سکوت تمام سالن را برداشته بود، هیچ کس باورش نمی‌شد داریوش بزرگ، هیولای دنیای خلاف از یک فرد ناشناس باخته. داریوش نگاه شوکه‌اش را به فانتوم دوخت: +تو... تو کی هستی؟ فانتوم نیشخندی زد، دستش را بالا برد و ماسک را از روی صورتش برداشت که داریوش با دیدن چهره‌اش یکه‌ای خورد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون می‌آمد گفت: تو... تو... فانتوم پوزخندی زد و همان‌طور که از روی صندلی بلند می‌شد و سمت زمرد می‌رفت گفت: آره من... داریوش محمودی... تو زنت رو به بزرگترین دشمنت باختی بدون اینکه بدونی... کت سیاه رنگش را درآورد و در حالی که خم می‌شد آن را روی شانه‌های لرزان زمرد انداخت. دستش را جلو برد که زمرد بیچاره‌وار در خودش جمع شد، فانتوم لبخندی زد و چسب روی دهان زمرد کند، با سر انگشتانش اشک‌هایش را از روی صورتش پاک کرد و جلوی چشمان مبهوت داریوش زمرد را در آغوش کشید و بلند شد. زمرد پیراهن سفید فانتوم را چنگ زد و گریه‌اش شدت گرفت که فانتوم با صدایی گرفته کنار گوشش پچ زد: _این دنیا کثیف‌تر از اونه که با اشک‌های تو پاک بشه. جای گریه کردن قوی شو و انتقام بگیر. زمرد سرش را بالا گرفت و در چشمان سبزِ فانتوم خیره شد: _کمکم کن قوی بشم فانتوم... کمکم کن انقدر قدرتمند بشم که بتونم از داریوش محمودی انتقام بگیرم... https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 https://t.me/+vD0MfSKQNZ4wMWQ0 ❌پارت واقعی رمان❌
Показати все...
〘رقــص بــ‌ا اوهــ‌ام‌⚚〙‌

﷽ خواندن این رمان به افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود📵 پارت‌گذاری روزانه، به جز روزهای تعطیل و پنجشنبه🍷 به قلم: Miah

Repost from N/a
_نکنه خایه هات میخارن؟! بی نفس به بقیه نگاه کردم سعی کردم با لبخند فیک جمع کنم که پیام بعدی اومد _بیام بخارونم؟ خوب میخارونم تازه دندونم نمیزنم _کاربلد ها با صدای یواش عمو که سرخ شده اینو گفت سریع ایستادم _من...خب..‌من....برم.....اتاقم....اصلا با لپ ‌تاپ تماس تصویری بگیریم بهتره هول کرده به طرف اتاقم رفتم که پیام بعدی ریحانه رسما سکته کردم _امروز رفتم تو آب انار چنان تنگ شدم که انگشتمم تو نمیره چه برسه به سالارت بیام پیشت؟ آخه دخترم انقدر حشری؟! سریع شماره اشو گرفتم با حرص تلفن و کنار گوشم گذاشتم _الــــــو آدریـــن عشقم کجایی حرصی و تحریک شده از لحن پر نازش غریدم _سر قبر عمه ام آخه دختر این چه کاری بود کردی.. انگار متوجه احوالم شد که هل کرده پرسید _بخدا من کاری نکردم به وسایلت دست نزدم _ریحان منظورم فضولیات نیست این چه پیامی بود دادی خایه هات و بخارونم آخه اینم حرفه؟ خجالت نکشیدی؟ تا گوشی رو روشن کردم پیام تو اومد رو صفحه عمو زن عمو بقیه همه دورم جمع بودند خیر سرم میخواستم با مامان بابا تماس تصویری بگیرم بی آبرو شدم.... ریحان وا رفته نالید _همه خوندن _بله خانم آبروم رفت _برا این سرم داد زدی؟ با لحن بغض دارش کلافه دستی به موهام کشیدم _نباید داد میزدم؟ _معلومه که نه یه خایه ناقابل بود خوبه نخارونمش که اینجوری بر گرفتی _نه بیا بخارونش _بیامـــم عزیزم _ریحانه؟ _خب چیه دلم سکس میخواد اصلا تقصیر من نیست بچه ات ویار باباشو کرده نمیایی پیشم صدای بغض دارش باعث شد کوتا بیام و دلجویانه بگم _چرا خانمم بزار عمو اینا برن میام پیشت تو که میدونی نمیتونم بپیچونمشون اگه باد به گوش بابا برسونه پسر خلفش با این سن و سال اسیر یه دختر بچه شده ازش بچه داره و دلش واسه همخوابی با یه دختر کوچولو میره پوستمو می‌کنن حین اینکه لپ تاپ و از کاور در میاوردم صدای ریحان زدم رو بلند گو تا گرفتن گوشی مانع کارم نشه _باشه عشقم زودتر بیا خونه دست‌هام دارن برای خاروندن اون دوتا گردالو جون میدن اصلا خاروند خایه هات یه حس دیگه داره _باشه خانمم نوکر خودت و ویارات هم هستیم بزار برن چشم..... با خداحافظی ریحان لپ تاپ و برداشتم سمت در رفتم بازش کردم که یهو عمو جلوم ظاهر شد _نمیخواد لپ تاپ بیاری عمو بلند شو برو پیش زنت بزار خوب برات بخارونه زن حامله اگر ویارش و بهش نرسونی چشم‌های بچه ات لوچ میشه. ماهم میریم به بابات اینام چیزی نمگیم _لازم نیست عمو اخه..من.. _من نداره، از اون یاروی که راست شده مشخصه چقدر مشتاقی خانمت اهل خاروندن حق داره بخدا متعجب به خشتک باد کردم نگاه کردم و.‌....... https://t.me/+8-25xOVJNG0wMjM0 https://t.me/+8-25xOVJNG0wMjM0 https://t.me/+8-25xOVJNG0wMjM0 https://t.me/+8-25xOVJNG0wMjM0 https://t.me/+8-25xOVJNG0wMjM0 https://t.me/+8-25xOVJNG0wMjM0 https://t.me/+8-25xOVJNG0wMjM0 https://t.me/+8-25xOVJNG0wMjM0 دختره ویارش خاروندن دم و دستگاه شوهرشه اونم چه خاروندنی.......🔞 💦 🤣😈
Показати все...
Repost from N/a
- تو صیغه حق نزدیک شدن بهش رو نداری! خودتو کنترل میکنی تا زمان عقد بعد اون مجازی به دخترم نزدیک بشی. پوزخندی زدم و با نگاه به دختر سر به زیر رو به روم گفتم: - شما که ما دوتا رو بدون محرمیت تو دستشویی دیدین، حالا که صیغه‌م شده بهش نزدیک نشم؟ مامان تشرگونه صدام زد: - فراز؟! - تا ما دوتا رو تو دستشویی دیدن زود ریش و قیچی رو برداشتین و عقدمون کردین. برای همین نامزدمون کردین دیگه حالا که محرمم شده میخوای که من عقب بکشم دایی؟ از داخل در حال آتیش گرفتن بودم ولی لبخندم رو بیشتر کش دادم تا دایی و پسراش رو بیشتر عصبی کنم. - همین الانم شاید حامله باشه. مگه نه ترنج؟ با شنیدن اسمش هول زده سرش رو بالا آورد و با چشم های گرد بهم خیره شد. محمدعلی بلند شد و صداشو روی سرش انداخت ولی من نگاهم میخ دو چشم قهوه ای سوخته بود. - حامله؟ چی کار داشتین می کردین تو مجلس عروسی بی شرفا؟ تک خنده ای کردم و بلند شدم. سمت ترنج رفتم و با گرفتن مچ دستش رو به محمدعلی گفتم: - تازه شروع کرده بودیم که شما سر رسیدین ولی امشب می تونم بهت قول بدم که نه ماه دیگه بچه ابجیت بغلته و... حاج ابراهیم با عصبانیت صداش زد: - فراز؟ - نگو دارم زیاده روی می کنم که نمی کنم. ترنج رو به زور به ریشم بستین، باشه حرفی ندارم ولی از الان به بعدش با منه! حتی اگه حامله بشه،قانون با منه... نزارید قانون و دادگاه رو وسط بکشم. محمدعلی که از حرص صورتش قرمز شده بود و دید زورش به فراز نمیرسد فریاد زد: - ترنج کی این قدر هر*زه شدی که توی دستشویی با پسر مردم میری؟ میکشمت عوضی... خواست سمت ترنج حمله کند که جلوی دخترک ایستادم و فقط نگاه‌ش کردم. محمدعلی که ایستاد پوزخند زدم و از خونه بیرون زدم. سوار ماشین شدم که صدای لرزون بغض دارش به گوشم رسید. - چ...چرا بهشون دروغ گفتی؟ ما که کاری توی اون دستشویی نکردیم! سیگار روشن کردم و کام عمیقی ازش گرفم. - خب؟ - چ..چرا گف..تی حامله ام؟ - حامله نیستی درست... ولی همین امشب میتونم حامله ت کنم! سکس نداشتیم؟ اره ما توی اون دستشویی با هم گیر افتادیم و اونا فکر کردن که من بهت تجاوز کردم و دارم ناخونکت می‌زنم! دستمو روی رون پاش کشیدم و ادامه دادم: - خب می خوام همه این کارا رو حالا که محرمم شدی باهات بکنم، به هیچ کسم نباید بربخوره حتی تویی که زبون تو بستی تا صیغه ی من بشی. چشم هاش به اشک نشست و پوزخند زدم. - چرا تا خونه صبر کنم وقتی که همینجا توی ماشین می تونم کارمو بکنم؟ سکس تو ماشین یه چیز دیگس، نه؟ کلا جای تنگ واسه سکس بیشتر بهم حال میده. - آ..قا فراز لطفا بذارید پیاده بشم. از بازویش گرفتم و روی خودم کشیدمش. صندلیم رو خوابوندم و خیره ی صورت رنگ پریده ش گفتم: - وقتی کارم باهات تموم شد میتونی بری بچه کوچولو. بذار حداقل بگم باهاش سکس کردم بعد بیخ ریشم بستنش... شلوارش رو پایین کشیدم و لب های لرزونشو شکار کردم. اگه تو صیغه دخترشون حامله می‌ شد چه بلایی سر آبروی خاندان رسولی میومد؟ دستم رو بین خیسی پاش کشیدم و امشب مال خودم می کردمش... به هر قیمتی! https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0 https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0 https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0 https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0 https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0 https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0 https://t.me/+zHyXzRkBBz5iYzI0
Показати все...
👍 1