cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

ترس انگیز👽👽فوبیا🎧

ما داستاتهای جدید صوتی را برای شما عزیزان به اشتراک میزارم پایین هر پست پروکسی های قوی برای تلگرام شما عزیزان در نظر گرفته شده تا داستانها رو با کیفیت عالی دانلود کنید. مراجعه به مدیرکانال👇 @mohamadErfan4386 مراجعه به ادمین کانال 👇 @Mobinaadminfobia

Більше
Рекламні дописи
525
Підписники
Немає даних24 години
-107 днів
-4830 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Repost from کیان ملی 1
آیا قصد رأی دادن دارید !؟ Anonymous voting
  • بله
  • خیر
0 votes
👍 1🎃 1
https://t.me/hamsteR_kombat_bot/start?startapp=kentId5813282118 Play with me, become cryptoexchange CEO and get a token airdrop! 💸 2k Coins as a first-time gift 🔥 25k Coins if you have Telegram Premium
Показати все...
Hamster Kombat

Just for you, we have developed an unrealistically cool application in the clicker genre, and no hamster was harmed! Perform simple tasks that take very little time and get the opportunity to earn money!

#ارسالی سلام من دخترم و ۲۰ سالمه امسال عید چند نفر از هم دانشگاهیام برای تعطیلات امدن خونمون و تصمیم گرفتیم چند روز بریم کوه برادرام هم همراه ما امدن از اونجایی که به غیر از منو داداشام بقیه اون منطقه رو بلد نبودن همه کار ها رو ما انجام میدادیم  یه روز ظهر رفتیم اب بیاریم یه اسب با خودمون بردیم که دبه های ابو بزاریم روش به چشمه که رسیدیم فقط دو تا ۲۰ لیتری تونستیم پر کنیم و اینم بگم نزدیک چشمه همیشه شلوغه ولی اونروز هیچکی نبود من به داداشام گفتم من بر میگردم شما برین از چشمه بالا اب بیارین اول قبول نکردن ولی بعد به اجبار موافقت کردن اونا حیونو با خودشون بردن و من موندمو دبه های ۲۰ لیتری باید از دو تا دره میگذشتم تا به چادرا برسم به زور زحمت دبه هارو جا به جا کردم یکم گذشت انگار یکی صدام کرد برگشتم هیچکی نبود دیگه فقط من بودم و داداشامم دیده نمیشدن بیخیال ادامه دادم که صدای پای اسب شنیدم از پشتم ولی من تنها بودم خیلی ترسیدم ولی باور داشتم که هیچی نمیشه سمت دره رو مردم روستا با سنگای بزرگ مثل پله ساختن که رفتو امد اسون بشه ولی بخاطر سنگینی دبه ها نمیتونستم خوب راه برم یکی از دبه هارو بردم بالا و سر دبه دوم نزدیک بود پرت شم که یکی از پشت منو گرفت وقتی تونستم خودمو نگه دارم پشتمو نگاه کردم هیچکی نبود ولی موقع راه رفتن پشتم صدای پای اسبو میشنیدم ۳۰۰ متری چادرا که بودم فقط حرکت عجیب بادو دور خودم حس میکردم نزدیک تر که شدم سگ گله عموم ( که از من واقعا متنفره و همیشه بهم پاس میکنه ) خیلی سریع نزدیکم شد یکم به اطراف پاس کرد و تا دم چادرا خیلی اروم همراهم امد من بعد اون روز هیچ وقت تنها بیرون نرفتم https://t.me/TarsangisFobia
Показати все...
#ارسالی #پارت_آخر از این به بعد سعی کن با خدا باشی تا نیروهای شیطانی نتونن بهت نفوذ کنن.تا چندین هفته خالم زنگ میزد بهم میگفت اگه زحمتی نیست بیا پیش ساغر یکم روحیه ش بهتر بشه اما هر وقت میرفتم پیشش تازه داغ دلش تازه می شد و می گفت : دیدی با بچه بازیام چه غلطی کردم؟ تو راست میگفتی که نمیفهمم. این چه غلطی بود که من کردم... هی به من میگفتی دنبال این داستانا نرم ولی گوشم بدهکار نبود... خاک بر سر من! ژاله من  از اون موقع تا حالا یه شب خواب راحت ندارم... یه شب راحتم نمی ذارن... منم بغلش میکردم و سعی میکردم دلداریش بدم. یه سری برای این که شبا آرامش داشته باشه و بخوابه تو گوشیش یه برنامه ریختم که توش صدای دریا و بارون و از این جور صداهای آرامش بخش داشت و بهش گفتم قبل خواب این صداهارو با هندزفری انقدر گوش بده که خوابت ببره.میگفت وقتی این کارو انجام دادم شب نفهمیدم چجوری خوابم برد ولی صبح که پاشدم گوشیم خورد و خاکشیر شده بود و پیش هر تعمیرکاری هم که بردن گفتن دیگه تعمیر نمیشه و کاملا مرخص شده!ساغر میگفت چند شب پیشش خواب دیده که همون جن اومده سراغش و گفته ببخشید که من اون شب شماهارو ترسوندم میشه منو ببخشی... ساغرم گفته نه تو خانواده منو اذیت کردی تو دخترخاله منو کتک زدی ... حالا هم دعا گرفتیم و از اون ویلا بیرونت میکنیم... اونم بدتر عصبانی شده و گفته از این به بعد بیشتر اذیتت میکنم...تا هفته ها وقتی میرفتم پیشش ببینمش بدنش پر از کبودی و خون مردگی بود. می گفت وسایلمو به عمد جا به جا میکنه... ساغر خوش خنده ای ما میشناختیم دیگه خیلی وقت بود که جاشو داده بود به یه ساغر اخموی گوشه گیر که به ندرت اشک چشمش خشک می شد.خواستگارایی که واسه ساغر صف کشیده بودن دیگه خبری ازشون نبود و هرکسی به قصد خواستگاری پاشو توی اون خونه میگذاشت دیگه برنمیگشت. ساغر می گفت اون جن لعنتی یه موقع هایی دوستاشم میاورد که ساغر بیشتر بترسه. گاهی اوقات توی خواب دسته جمعی میریختن سرش و کتکش میزدن...  یعنی من اگه جای ساغر بودم تا الان سکته رو زده بودما نمیدونم این دختر چجوری انقدر شجاع و نترس بود.  البته ساغر دیگه نترس نبود... با چیزایی که به چشماش دیده بود با صدای زنگ آیفون هم 3 متر از جاش میپرید یا گاهی وقتی کسی صداش میکرد از ترس جیغ میزد!پیش هر روان کاوی که میرفت حرفاشو باور نمیکردن و علاوه بر این که یه کیسه پر دارو بهش میدادن  تشخیص اسکیزوفرنی هم براش میدادن...مشکل خوابیدنش هم به زور قرص خواب و دوا و دکتر کم‌ کم اصلاح شد. خودش وقتی حرفش می شد میگفت : این یه تجربه بود که گرون به دستش آوردم. خیلی گرون!کم کم توی فامیل پخش شد که ساغر چه دسته گلی آب داده و به همه التماس میکرد توروخدا دنبال این راه نرین. https://t.me/TarsangisFobia
Показати все...
#ارسالی #پارت_دوم به جون مامان بابام واقعا همه ی اینارو خودش اورده. گفت اگه اذیتم نکنین پولدارتون می‌کنم و یه کاری میکنم بی نیاز باشین. گفت اگر میخوای منو ببینی بعد از این‌ که بقچه رو باز کنی میام و هر کار بخوای برات انجام میدم.یهو تمام بدنم لرزید گفتم یعنی تو با این کارت الان دعوتش کردی که بیاد؟؟؟ ساغر نکن این کارارو. باور کن عاقبت نداره. بگو که داری شوخی میکنی دیگه؟گفت اون میدونه تو میترسی حتما خودشو به تو نشون نمیده الان میرم تخته احضارمو میارم که فقط باهامون صحبت کنه و خودشو نشون ندهو رفت از زیر تخت یه تخته اورد که روش یه سری عدد و حروف عجیب غریب نوشته بود.نشست روبروم و تخته رو گذاشت بینمون...چشمامو از ترس بستم...شروع کرد... ساغر گفت میدونم اینجایی ولی لطفا خودتو بهمون نشون نده چون دخترخاله ی من ازت میترسه.فقط اگر اینجایی الان یه تقه به کمد بزن.صدای تقه اومد...دستمو جلوی دهنم گرفتم که فقط جیغ نزنم...اصلا واسم باور کردنی نبود!فوری روی حروف تخته احضار نوشت:این کیه؟ میخواد به من آسیبی بزنه؟ بگو بره. اون باید سریع از این باغ بره بیرون.ساغر فوری دستپاچه شد و گفت نه باور کن نه اون به هیچکس آسیبی نمیرسونه اون فقط از تو میترسه وگرنه هیچ کاری به کارت نداره باورمون کندوباره روی تخته نوشت اون میخواد من بمیرم؟ آره اون میخواد من اینجا نباشم... اون دشمن منه من نابودش میکنم...ساغر داشت میگفت باور کن اشتباه می‌کنی اون خیلی مهربونه دلش پاکه به خدا که یهو کیفم از رو زمین بلند شد و محکم کوبیده شد تو سرم...جفتمون از جا بلند شدیم و جیغ بنفشی کشیدم رفتیم به سمت اون یکی اتاق و با شدت میکوبیدیم به در...همش احساس میکردم الانه که یه ضربه محکم تر بیاد تو سرم و جا به جا بمیرم!مامان و خالم با ترس و لرز از خواب بیدار شدن و گفتن چیه؟چیزیتون شده.من حتی صدام در نمیومد که حرف بزنم.خالم دوزاریش افتاد و شروع کرد به نفرین کردن ساغر : الهی ذلیل شی خاک بر سر نگفتم از اون حرفا نزن میترسونی بچه رو؟ ساغر گفت مامان اون عصبانی شده میخواد مارو بکشه...خالم یکی زد تو سرش و دوید رفت مردارو بیدار کنه مامانمم که اصلا نمیدونست قضیه چیه دنبال خالم راه افتاده بود و فقط میپرسید چی شده...سارا هم که خوابش سنگین بود تو اون وضعیت نشسته بود سرجاش و داشت چرت می زد! ما از ترسمون به سمت بالا پشت بوم میدویدیم و همش پشت سرمونو نگاه میکردیم ببینیم چیزی نباشه.شوهر خالم و بابام پاشدن و چند دقیقه ای طول کشید تا هوشیار شن و بفهمن چی شده! ... بابام که کلا تو جریان نبود و با چشمای خوابالو داشت بقیه رو نگاه می کرد ولی شوهرخالم تا جریانو فهمید پاشده بود فقط داشت دور خودش میچرخید.خالم بلند شد رفت دنبال قرآن و گفت میرم چند تا آیه رو بلند بلند بخونم که از اینجا بره و رفت پشت در اتاق ولی گفت اتاق قفل شده...ستمونو خونده بود...بابام میگفت شام زیاد خوردن خیالاتی شدن برین بگیرین بخوابین ولی وقتی شوهرخالم از سابقه اذیتاش گفت دیگه چیزی نگفت و فکر کرد...تصمیم گرفتیم شبونه با خاله اینا بریم تهران... قرار شد اونا هم بیان خونه ما تا یک حالشون جا بیاد... ما خانم ها کل شب رو بیدار بودیم و فقط نشسته بودیم در و دیوارارو نگاه میکردیم... ساغر که اوضاعش از همه ی ما بدتر بود آروم آروم اشک میریخت. فردای اون روز قرار شد که با دعانویس بریم اونجا... چندتا دعا گذاشت تو خونه و گفت با وجود این دعاها تضمینی بارشو میبنده میره اما بیرون کردنش خیلی سخت و زمان بره . خود ساغر واقعا بیشتر از همه اذیت شد چون ساغر کسی بود که به دعوت اون اونجا اومده بود و هنوزم گاهی اوقات اذیتش می کرد.دعانویس گفت این یه جن فوق العاده بد ذات و بد طینته که از ماجراجویی ساغر سوء استفاده کرده و خودشو خوب و خوش قلب جا زده.در واقع نقشه ش این‌ بوده که من یه سری سکه و سنگ قیمتی برات میارم در عوض برو هر کاری بهت میدن انجام بده و چه بسا کارایی که اون میخواد چقدر خطرناک و بد باشه مثل کشتن یه آدم!همونجا شوهر خالم برد اون پارچه سفید و نشون دعانویس داد و گفت این همون اشیای قیمتیه که هدیه آورده. یه ذره سکه هارو اینور و اونور کرد و گفت اینا که اصلا طلا نیست! اینا فلز و به درد نخوره... سنگا هم همینطور... پاره سنگای معمولین فقط رنگی هستن. اون میخواسته شمارو گول بزنه و به خواسته های شیطانی خودش برسه...دعانویس رو هر چی بهش اصرار کردن پول نگرفت و آخرسرم گفت : آدم برای کمک کردن به دیگران که پول نمیگیره...چندین ساعت با ساغر حرف زد و بهش اطمینان داد که دیگه داره کم کم ازت دور میشه خیالت راحت... https://t.me/TarsangisFobia
Показати все...
Показати все...
#ارسالی #پارت_اول سلام بچه ها. من از اعضای کانالم...خاطره ی ترسناک اخیره منو داریو میخونید.امیدوارم هیچکس توی این مسیر نیوفته که حماقت محضه.ببخشید که متن زیاد میشه چون سعی کردم چیزی از قلم نیوفته... قصه از اونجایی شروع شد که خالم تازه یه ویلا توی کردان خریده بود که قرار بود آخر هفته بریم ببینیم ویلاشونو.دختر خالم ساغر یه سال از من بزرگتره.خوشخال بودم که قراره چند روز با هم باشیم.چهارشنبه شب به سمت کردان راه افتادیم و یه ساعته رسیدیم.ویلاشون یه باغ خیلی بزرگ و قدیمی بود که تقریبا وسطش یه خونه باغ دو طبقه بود که میشد گفت متروکه بوده و بازسازیش کردن ولی قشنگ و باشکوه شده بود.. بعد شام جای مردارو روی پشت بوم و داخل پشه بند آماده کردن. من و ساغر خیلی ذوق داشتیم که قراره پیش هم بخوابیم چون خیلی وقت بود همو ندیده بودیم و میخواستیم کلی با همدیگه درد دل کنیم.خلاصه من وسایلمو اوردم به اتاق سومی جامونو انداختیم و نشستیم به صحبت ...بین حرف هامون خالم درو باز کرد و گفت ژاله جان چیزی میخوای خاله؟ لباس آوردی یا ساغر بهت بده؟گفتم  نه خاله همه چی هست دستت درد نکنه.احساس کردم با چشم و ابرو یه ذره خط و نشون کشید واسه ساغر و رفت.قضیه مشکوک بود!منم فضولیمو سرکوب کردم و دیگه چیزی نپرسیدم!تعریف کردنیا که تقریبا تموم شد چند لحظه مکث کرد و انگار که دو دل باشه بگه یا نگه گفت راستی جریان پریشبو تعریف کردم برات؟گفتم : نه .با هیجان‌ دستاشو کوبوند به هم و ادامه داد که:رفته بودم با بابا تو حیاط والیبال بازی کنیم خیر سرمون که هی صدای در زدن میومد. بابا هی میرفت درو باز می کرد کسیو نمی دید. احتمال دادیم محلی های اینجا باشن و بخوان الکی اذیتمون کنن. دوباره رفتیم داخل داشتیم ناهار می خوردیم یهو یکی از کابینتا درسته اومد پایین!و هرچی که توش بود و نبود خورد و خاکشیر شد.بعد ناهار داشتیم چایی میخوردیم که صدای بدو بدو از اتاقای طبقه بالا میومد... حالا من که سرم درد می‌ کنه واسه این چیزا و با مسائل روح و جنی کیف می کنم ولی مامانم و سارا خیلی میترسن بیچاره ها... راستش برا همین مامانم شمارو دعوت کرد بیاین اینجا... گفت حالا که بخاطر سند زدن مجبوریم یکی دو هفته اینجا باشیم اینا هم بیان که تنها نباشیم...الانم مامانم اومد یواشکی گفت چیزی برا تو تعریف نکنم که مثلا بدخواب نشی و نترسی ولی منم از تو چیز پنهونی ندارم که! نمیگفتم شب خوابم نمیبرد به خدا.از بچگیمون اون دنبال این حرفای ترسناک بود و من فراری... خیلی می ترسیدم...ولی الان با ساغر ماجراجو تو یه اتاق بودیم و می خواست تا صبح از این حرفای ترسناک بزنه...با پوزخند گفتم شام چی خورده بودی توهم!؟که گفت مثل این ‌که همه این اتفاقا قبل شام بوده...دیدم راست میگه!!! اصن ربطی به شام نداشت تازه یه بخشیش هم مربوط به ظهر بوده ولی دیگه چه کنم که باید با یه ترفندی بهش بگم اشتباه می‌کنه که بیخیال من بشه و لااقل راجع به دخترای فامیل غیبت کنیم. لااقل یه بحثی کنیم که بعدش چهار ستون بدن خودمون نلرزه!گفتم ول کن این حرفارو سارا دختر عمت چی قبول شد امسال؟انگار اصلا نشنیده باشه و نخواد بحث عوض بشه گفت :اتفاقا چند شب پیش نشستم از گوگل راه های احضار کردن جنارو یاد گرفتم و بخشیشو دست و پا شکسته انجام دادم حالا نمیدونم خودم پاشونو به اینجا وا کردم یا نه!با عصبانیت گفتم..تو چه غلطی کردی!؟ تو با دستای خودت جن احضار کردی به این باغ!؟ اونوقت میگی نمیدونم خودم پاشونو وا کردم به این باغ یا نه!؟ چقدر تو سربزرگی دختر... این کار خطرناکه چرا نمیفهمی!؟. تو نمیدونی اگر دعوتشون کنی با دعوت تو میان ولی به اراده خودشون میرن!؟ تازه اگر برن... ساغر بدبختمون کردی...ساغر هم چند ثانیه ای فقط گوش کرد و ترجیح داد باهام مخالفتی نکنه...  همه جوره محکوم بود!گفت چرا حالا نمیذاری حرفمو تموم کنم داشتم از نحوه احضار کردنش برات میگفتم!وقتی ازش خواستم خودشو نشونم بده نداد... یعنی من خیلی راغب بودم ببینمش چون تا حالا شکل و شمایل یه جن رو از نزدیک ندیدم ولی نامرد خودشو گرفت و نشونم نداد ولی با حروف باهام حرف زد. سریع پرسیدم: خوب چی گفت؟گفت من یه زنم که فقط میخوام کنار شما زندگی کنم قول میدم هیچ آسیبی به کسی نرسونم. گفت قول میده دوستم بشه و همیشه مراقبم باشه. برام یه کادو هم گذاشته بود گوشه اتاقم بذار برم بیارم...و با ذوق و شوق به سمت کمد گوشه اتاق رفت.تا ترس منو دید گفت : نترس چیز خاصی نیست .  قبلا بازش کردم الان می خوام به تو نشون بدم.یه پارچه کوچولوی سفید بود که توش پر از سکه های طلا و چندتا سنگ که به نظر میومد سنگ قیمتی هستن بود. باورم نمی شد یعنی ترجیح می دادم یه شوخی بیمزه از طرف ساغر باشه...بهش توپیدم که اینارو از کدوم جهنم دره ای آوردی که منو بذاری سرکار... به خدا قسم که شوخیات اصلا بامزه نیست...معصومانه نگام کرد و گفت : من کی تا حالا دروغ گفتم به تو.
Показати все...
#ارسالی سلام من اسمم بهار هست و کرج زندگی میکنم من به جن و روح و اینا خیلی اعتقاد دارم و به نظر من که هستن.من به جز چند بار اتفاقای خیلی کوچیک اتفاقی برام نیافتاده اما برای خانواده ام چرا. من کلا مامانم وقتی که نوجوون بوده حس ششمه قوی داشته. خلاصه... این اتفاقی که میخوام بگم برای دوره ای هست که مامانم حدودا ۸ یا ۹ ساله بوده اون موقع ها مامانم با دوستاش هر روز میرفتن و بازی میکردن تو کوچه و اینکه اون موقع بیشتر جاهایی که توی محله ی ما الان خونه مسکونی ساختن اون موقع بیشترش بیابون و اینا بوده. یه روز که مامانم با چند تا از دوستاش که حدود پنج نفر اینا میشدن رفتن کوچه که دوچرخه سواری کنن. بعد که رسیدن به یه بیابونی که میخواستن از اونجا رد شن همشون یه خانمی که لباس سفید بلندی پوشیده بوده و موهای بلند سفید که سراپا سفید بوده و انگار یه جورایی نورانی بوده به پشت داشته مستقیم حرکت می‌کرده و حدود نیم متری از زمین فاصله داشته.وقتی که بچه ها این صحنه رو دیدن دوچرخه هارو گذاشتن و فرار کردن. و حدود پنج دقیقه بعد برگشتن که دوچرخه هارو بردارن دیدن که این خانم از یه پیچی پیچیده و رفته. نمیدونن که روح بوده یا جن بوده یا چی ولی همشونو ترسونده بوده. بعضیا اعتقادی ندارن ولی خب این یکی از ماجرا های ما هست. فعلا خدافظ داستان های ترسناک کوتاه زیادی برامون اتفاق افتاده اگه خوشتون اومد لایک بدین تا بقیه اش رو هم بگم. https://t.me/TarsangisFobia
Показати все...
#ارسالی سلام برو بچ خوبه کانال... اسم من میناس. میخوام واستون یه جریانیو تعریف کنم که مربوط به همین هفته پیشه ولی یادآوریش هر روز و هر شب حالمو بد میکنه و اصلا واسم عادی نمیشه! اینو تعریف میکنم که اگر کسی توی اون حوالی تجربه مشابه داره بگه.حالا کدوم حوالی!؟ بابابزرگ و مامان بزرگ من داشتن از تهران اسباب کشی میکردن که برن پردیس. بابا بزرگم از قدیم عشق قناری و فنچ داشت و با خودش حداقل ۵ تا قفس برد پردیس. آقا از روزی که من پامو گذاشتم تو اون خونه تو ذوقم خورد ولی به خاطر این که دلشون نشکنه وانمود کردم وای چه خوبه عالیه و این داستانا. اگه بدونین جوش چقد سنگین بود.اصلا کوچشون یه سکوت سنگینی داشت چون خونشون توی یه کوچه ای بود که همه ساختموناش نیمه کاره بود. همون شب اول انقد کار زیاد بود که با مامان بابام همونجا خوابیدیم.بماند که خواب به چشم من نیومد و تا ۴ صبح تو اینستا ول میچرخیدم. تازه خوابم برده بود که مامان بزرگم جیغ کشید. وحشت زده پاشدیم دیدیم داره گریه میکنه. میگفت پاشدم نماز صبح بخونم دیدم یه پسر جوون که فقط بالا تنش معلوم بود با موهای بلند از پنجره اومد تو به سمت من. مامانم آرومش کرد و یواش به ما گفت از عوارض داروهاشه. ولی مگه فقط این بود!؟دو ساعت بعدش تو حال خودم بودم که با صدای داد و بیداد بابابزرگم بیدار شدم که داشت به بابام میگفت تو بیخود کردی که حیوونای منو کشتی. حالا داستان چی بود!؟ بابابزرگم پامیشه میبینه همه قناریا یه نخ دور گردنشونه و خفه شدن افتادن کف قفس. و چون بابای من از پرنده خوشش نمیومد میگفت کار اونه!جالبیش اینجاست وقتی رفتم سر قفس دیدم همشون با این نخای لمه که واسه تولدا دکور میزنیم خفه شدن. من دیگه بعد اون اتفاق اونجا نرفتم. بابا بزرگم میگفت بنگاهی همون اول با خنده گفته اینجا جن زیاد داره بالاخره بیابونیه! ولی خوب بالاخره اینجوری نمیشه که!مامانم واسشون یکم آب دعا از دعانویس گرفت و برد و میگه خونشون دیگه سنگین نیست ولی من عمرا فعلا پا بذارم اونجا. کسایی که پردیس زندگی میکنن اگر همچین چیزی دیدین اطلاع بدین...دم همتون گرم که خوندین... https://t.me/TarsangisFobia
Показати все...
#ارسالی سلام,مهرداد    25 دوسال پیش که خدمت بودم   (ارشد قرارگاه) بودم  یه شب تو آسایشگاه  طرفا ساعت 3 بود که بختک افتاد روم  چشمامو باز کردم صورت نداشت فقط قرمزی چشماش معلوم بود دوتا دستشو حقله کرده بود دور گردنم داشت خفم میکرد  تو اسایشگاه  تختمون یه نفره بود     فاصله تخت من تا تخت جفتیم کم بود   همینجور ک نفسم داشت بند میومد بزور  پامو از سر تختم چسبوندم به تخت رفیقم که بیدارش کنم، اتفاقا اونم بیدار شد شنید دارم صدا ش میکنم فکر میکرد دارم خروپوف میکنم داشتم میدیدمش رفیقمو   دید خبری نیس روشو کرد اونور دوباره خوابید، خلاصه هر کاری کردم دوباره بیدا ر نشد  یهو 5 دقیقه بعد انگار رها شدم احساس سبکی کردم   همینکه داشتم جلومو نگا میکردم یه یه موجودی شبیه ادم قدش حداقل 160بود  کاملا سیاه بودکل بدنش دیدم رفت سمت در اسایشگاه درو باز کرد رفت بیرون، گرفتم نشستم نگا ساعت کردم دیدم 3:30  گفتم خدایا کی بود  در جا  بلند شدم رفتم سمت در آسایشگاه برم دنبالش ببینم از بیرون کی اومده داخل  رسیدم به در آسایشگاه دیدم از داخل در  رو قفل کردیم اصلا کسی نیومده داخل نرفته بیرون  خلاصه به کسی هیچ نگفتم ولی خیلی ترسناک بود https://t.me/TarsangisFobia
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.