_دیار عبدالحمید...یه چادر سرت کن، اتاق شرعی ملاقاتی داری!
با شنیدن صدای زندان بان، چشمانم به برق مینشیند و برمیخیزم.
ملاقاتی دارم...؟
شالم را روی موهایم میکشم و با چشم های بسته از خدا میخواهم او باشد...
بعد از شش ماه...چقدر حریص بوی تنش بودم!
_جوووون ...طرف اتاق شرعی گرفته ، با قاتل ننهش اختلاط زن و شوهری بکنه...!
زندانبان رو به همهیشان چشم غرّه میرود و چادر را که توی بغلم می اندازد ، پشتم می ایستد:
_یه پسر فُکل کرووات اومده ملاقاتیت...یه اُدکلُن زده که بوش یه تَنه گَنداب عَرق ماهارو میشوره میبره...!
قلبم سقوط میکند و نبضم ضرب میگیرد.
با نگاه لرزان و جستجوگر ، سرم با سرعت به طرفش برمیگردد و او به جلو اشاره میکند:
_اونی که زدی ننهشو کشتی شوهرته دیگه...؟؟اتاق شَرعی ام که میدونی چیه و به چه درد مَردا میخوره...!؟
قلبم بوم بوم صدا میدهد و باورم نمیشود.
او دلتنگ من بود...؟
اگر نبود ، این اتاق خالی به چه دردمان میخورد...؟
نگهبان دستگیره ی در اتاق زناشویی را پایین میکشد و درست هنگامی که دیگر دلی در سینه ام ندارم ، از پشت سر ، با قامت بلند و شانه های استوارش رو به رو میشوم.
_ش...شیــرزاد...؟
به طرف من میچرخد. با آن چشم های سیاهش، نگاهم که میکند، قلبم از سینه سقوط میکند.
_منتظرت بودم... شیرزاد، من به تار موی خانجون ضرر نزدم... به خاک مادرم قسم که...
انگشت روی لبهایش میگذارد و همزمان با هیـــس آرام او، در اتاق بسته میشود.
جلو میروم و خودم را در آغوشش میاندازم:
_باورم نمیکنی؟ مگه من میتونم به تو دروغ بگم؟ آره گفتم... اولش دروغ گفتم چون ترسیدم از دستت بدم... ولی قسم میخورم من عزیز رو نکشتم.....
چادر گلدار زندان توسط دست های او پایین میافتد.
روسری کهنه و رنگ و رو رفته ام نیز...
بوی تنش مثل همیشه مستم میکند.
_سسس... بهم بدهکاری دیار. طلبمو پس میدی... بعدش مجازات میشی...!
صدایش بیخ گوشم شنیده میشود. همان صدای مردانه ی زنگ داری که عاشقش بودم.
_من نکشتم... به خدا که نکشتم... بعدا میفهمی... حقیقت رو متوجه میشی...
موهایم توسط انگشتانش چنگ میشوند و نفس های تندش روی لبهایم تازیانه میزنند.
چشمان خونبارش را به نگاه ملتمسم میدوزد:
_خودم طناب دارو دور گردنت میندازم... الان باید بدهیتو به من پس بدی... اندازه ی دوسال عشق به پای یه آدم بی ارزش ریختم. بهت دست نزدم. مثل یه گلبرگ مواظبت بودم. اما نمک نشناس بودی... گند زدی!
قلبم هزار تکه میشود. سینه ام نفس ندارد و لب هایم مانند ماهی باز و بسته میشود.
درست روی لب های بی رحم او که با زمزمه ی آخرش جانم را میگیرد:
_امشب میبرنت قرنطینه... طبق قانون، یک روز قبل از اعدام، زن و شوهر کاملا با هم وقت میگذرونن. نظرت؟
من این شیرزاد را نمیشناسم. او عاشقم بود. طاقت دیدن اشکم را نداشت که...
_پشیمون میشی... شیرزاد... وقتی بی گناهی من... ثابت بشه... پشیمون میشی...
در یک حرکت لب های لرزان و بغض دارم را در بر میگیرد...
لبهایی که مهمان خشونت های کینه آمیزش میشوند...
چشم میبندد تا نگاهم را نبیند...
اما قسم میخورم، برای لحظه ای، حس ترس در چشمانش بیداد میکرد...
https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8
https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8
❌❌❌❌
وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم...
حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم...
فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه...
داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه...
دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره...
سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه...
قسم میخورم اون مال منه...تا ابــــد...!
❌❌
https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8
https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8