cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

"مـــَنـکــوب"

بسم الله الرحمن الرحیم "منکوب" انگار من از جای بریده زخمی در تن تو روییده ام...!🪔 ✒️به قلم:ف_میری

Більше
Рекламні дописи
15 292
Підписники
-3524 години
+4297 днів
+1 79530 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

آدینه تون بخیر عزیزان🌸 لیستی از بهترین و خاص ترین رمان های آنلاین و چاپی تقدیم شما همراهان همیشگی کانال❤️ لینک زیر را لمس کنید 👇 https://t.me/addlist/WqxoLnd5hhU4ZTRk 📌این لیست تنها در تاریخ ۱۴۰۳/۰۴/۲۲ اعتبار دارد
Показати все...
sticker.webp0.89 KB
Repost from N/a
صدای زنگ خونه به گوشم خورد و طبق معمول که فکر کردم مامانمه، درو باز کردم و بدون این که منتظر شم رفتم دوباره تو‌ تختم بخوابم! همه چیز عادی بود تا این که مثل همیشه مامانم چراغارو روشن نکرد، منم صدا نکرد که پاشو چقدر می‌خوابی. دو به شک پتو رو زدم کنار و از جام بلند شدم و چراغارو روشن کردم اما هیچ کس تو‌ خونه نبود ترس داشت تو بدنم می‌پیچید که صدای مردونه ای از پشت سر باعث شد زهرم بترکه و جیغ فرا بنفشی بزنم: - داد و قال کنی مردی! برگشته بودم و خیره بودم به مرد قد بلندی چشم ابرو مشکی که لباسش با خون یکی بود و ناخواسته پاهام شل شد و روی زمین افتادم چون تو دستش اسلحه داشت! - تو... تو کی دیگه نفس نفس می‌زد و به پنجره خونه خیره شد و گفت: - پاشو برو دم پنجره ببین ماشین مشکی شاسی بلنده هنوز هست... یالا کاری که بود کردم و لب زدم: - کسی نیست. خیره بهم گفت: - فقط تویی اینجا؟ سری به تأیید تکون دادم که بی حال روی مبل نشست و نفس نفس می‌زد و ناخواسته جلو رفتم به زخمش خیره شدم، جای چاقو بود! خواستم بهش دست بزنم که مچ دستمو محکم گرفت. تو چشمای درشتش خیره شدم و لب زدم: - خونریزیت زیاده باید بری بیمارستان. متعجب نگاهم کرد: - دکتری؟ - پرستارم تفنگ و گرفت روی سرم و به زخمش اشاره کرد: - پس خودت حل و فسخش کن وگرنه من نفسای آخرمو بکشم توام می‌کشی... فهمیدی؟ ترسیده نگاهش کردم و سر تفنگ و با دست پایین آوردم و همون لحظه نگاهم به ساعت مارکدار خدا تومنیش خورد و لب زدم: - من نمیتونم این باید بره بیمارستان من... تفنگ و باز رو سرم گذاشت و حرصی گفت: - یه کاریش بکن که من فقط به فردا برسم - باشه الکل توی کابینت، سوزن و نخ بخیه هم... باید برم اونارو بیارم. با شک نگاهم کرد و می‌دونستم نا نداره بلند شه و آروم لب زد: - ببین من کم آدمی نیستم، من زنده نمونم جنازم تو خونه ی شما پیدا شه یه ایل آدم دنبالت میفتن که توام بمیری. یا حتی اگه لو برم یه غلط اضافه کنی بازم یه خاندان دنبالتن که جبران کنن برات. بدون ذره ای شوخی حرف می‌زد. سرفه کرد و به سختی ادامه داد:- حالا فکر کن، من از این جا زنده بیرون برم چی میشه، لطفت و هیچ وقت فراموش نمیکنم چون یه جون و زندگی بهت بدهکار میشم. منم از بدهی بدم میاد خانوم پرستار... میگیری که چی میگم؟ تند سری به تایید تکون دادم ناخواسته دوست داشتم کمکش کنم، حسم می‌گفت آدم بدی نیست و من هیچ وقت حسم بهم دروغ نگفته بود و این شروع داستان زندگی عاشقانه و شاید مهیج من بود... https://t.me/+YWIQqQ4032tiMmE0 https://t.me/+YWIQqQ4032tiMmE0 (دو ماه بعد) صدای زنگ خونه باعث شد سمت در برم و این بار از چشمی نگاه کردم هیچ کس نبود فقط سبد گل بزرگی جلوی خونه بود! درو متعجب باز کردم خیره به سبد بزرگ گل رز شدم و با دیدن پاکت نامه ای برداشتمش که روش نوشته بود: ( وقت این رسیده که بدهیمو صاف کنم خانوم پرستار... شنبه شب جلو بیمارستان بعد شیفت کاریت منتظرتم! ماشینم یه فراری مشکی! یه مانتو آبی داری، اونو بپوش!) با چشمای گرد شده چند بار پلک زدم. آدرس بیمارستان و شیفت کاری منو از کجا می‌دونست... https://t.me/+YWIQqQ4032tiMmE0 https://t.me/+YWIQqQ4032tiMmE0 https://t.me/+YWIQqQ4032tiMmE0
Показати все...
Repost from N/a
- دوستت دارم ، اما نه به عنوان یه زن . دوستت دارم مثل دختری که خودم بزرگش کردم گندم .‌ پلک زدم و لبام و روی هم فشردم .‌ - کی گفته من ...... عاشقتم ؟ یزدان جلو اومد ، انقدر که باید برای دیدنش سرم و بالا می گرفتم . انقدر که سینه به سینه ام شد ....... انقدر که نفس های گرم و مردانه اش و روی گونه های یخ زدم حس می کردم . به نوک انگشتش ، یقم و کنار زد و به تتو اسم خودش که بالای سینم زده بودم نگاه انداخت . - این اسم منه ، نه ؟ نفس عمیق کشیدن هم دیگه برای پایین دادن بغض تو گلوم چاره ساز نبود ......... دستام و مشت کردم و فشردم ........ نمی خواستم ملامت بشم ........ بخاطر عشقی که نفهمیدم کی تو قلب و روح و جسمم نشست و عجین شد .‌ من یزدان و دوست داشتم و از برملا شدن این حس وحشت داشتم ....... آره می ترسیدم . - مگه فقط یدونه یزدان ....... تو دنیا داریم که به خودت ........ گرفتی ؟ فقط یه ....... تشابه اسمیه .‌ نگاه یزدان آروم بالا اومد و تو چشمام که مطمئناً سرخ و پر بغض دیده میشد ، نشست ....... بد بود که یزدان ذره ذره من را می شناخت . بد بود که حرف نزده هم یزدان دردم را میفهمید ......... بد بود که تا این حد من را بلد بود . - من تو رو بزرگ کردم گندم ........ از وقتی که نیم متر قد بیشتر نداشتی و شبا از ترس تو بغلم می خوابیدی .......... تا الان که با این چشمای آماده به گریت جلوم ایستادی .......... به خودت بیا گندم ......... تو برای من کافی نیستی .‌ نه اینکه بد باشی ، نه اینکه دوستت نداشته باشم ، نه اینکه زشت باشی ........ اتفاقاً تو قشنگ ترین دختری هستی که تو این دنیا دیدم . اما من نمی تونم تو چشمات نگاه کنم و تو رو تو نقش یه زن ببینم . تو فقط برام دخترمی .‌ لبم و گزیدم و بغضم بالاتر اومد و ابروانم لرز برداشت و یزدان تو نگاهم مات و لرزان شد ........ انگار از پشت شیشه بارون خورده ای تصویرش رو می دیدم .‌ - چرا ........ چرا اجازه نمیدی که تلاش کنم ......... که شاید تونستم ...... حست و به خودم ...... عوض کنم . شاید تونستم ......... برات همون زنی بشم که می خوای .‌ ابروان یزدان اندکی درهم رفت و خودش را اندکی عقب کشید .‌ - قراره چطوری حسم و عوض کنی ؟ قراره چه بلایی به سر خودت و من بیاری تا نگاهم و به خودت عوض کنی ؟ دماغم و صدادار بالا کشیدم و لبم و بیشتر از ثانیه قبل گزیدم که قطره اشکی روی گونم رد انداخت ........... حتی ایده ای نداشتم که قراره چوری نگاهش و نسبت به خودم عوض کنم . اگه به لباس باز پوشیدن و نشان دادن زنانگی هایم بود که من همین الانش هم با یک تاپ نیم تنه و شلوارک بسیار کوتاه ریش ریش که قدش دو وجب بالاتر از زانوانم بود ، مقابلش ایستاده بودم . اگه به خوابیدن درون تختش بود که من گاهی بعضی شبها که با کابوس از خواب می پریدم بدون آنکه اجازه از او بگیرم ، به تختش می رفتم و سر روی سینش می گذاشتم و مجبورش می کردم آنقدر برایم حرف بزند تا خوابم ببرد . حتی تا شش سالگی ام هم در خاطرم بود که او من را به حمام میبرد . من هیچ چیز تازه ای برای عرضه به او نداشتم . - من ........ من ......... دوستت دارم یزدان ........ به خدا دوستت دارم ........ ابروان یزدان عمیق تر درهم رفت . سرش و به سمتم خم کرد و از فاصله ای نزدیک تر در چشمان خیسم نگاه انداخت . - می دونی انتظار من از یه زن چیه ؟ می تونی برام برآوردش کنی ؟ آره گندم ؟ - بگو ......... بگو انتظارت چیه . شاید ........ شاید تونستم برآوردش کنم وووووو ..... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Показати все...
Repost from N/a
دختر بچه‌ی کر و لال اوردی برای خوندن طلسم؟! هنوز کهنه میبندن به پای این احمد غرید مروارید پر بغض بیشتر زیر لباس گشاد مشکی رنگش جمع شد عمرا اگر آن مرد را طلسم می‌کرد ایلیا خان تنها کسی که دخترک را دوست داشت هرشب می‌گذاشت سر روی سینه‌ای بگذارد که همه‌ی روستا از شلاقش وحشت داشتند دست هایش جِز جِز می‌کرد _آقا گفتن 16 سالشه...این دختره کنار ننه قمر زندگی میکرده که ماه پیش سَقط شد...گفتن بلده...به این موش بودنش نگاه نکنین...یه سلیطه‌ایه‌‌...پشت جفت دستاش و سوزوندم تا رام شد از اون دخمه بیاد بیرون احمد به مروارید اشاره کرد نمی‌خواست نشان دهد اما گوشه‌ی دیوار زیر ان روبنده می‌لرزید _ روبند شو بزن کنار ببینمش...بهتر که لاله...دهن باز نمی‌کنه پیش قماشِ ایلیاخان...اما اخرش از دستش راحت شو پشت عمارت ایلیاخان بودند اگر سر می‌رسید و اویی که از عمارتش فرار کرده بود را اینجا می‌دید... چانه‌اش لرزید از اخم مرد وقتی تیز نگاهش می‌کرد می‌ترسید بازهم مینداختش در قفس سگ های غول پیکرش یا دوباره پشت دستش را داغ می‌گذاشت؟! مرد که دست زیر چانه‌اش برد با غیض و بغض سر کنار کشید احمد با تعجب نیشخند زد _اووهوع....حرومی ننه قمر چه جونوریه..... شنیدم خان زده کس و کارت و جلوت کشته لال شدی...تو که باید خودت با سر یه بلایی سرش بیاری...چی بهتر از انتقام؟! با چشمان زمردی‌اش از زیر روبنده تیز نگاهشان کرد اگر می‌فهمید همین دختر 16 ساله‌ی لال سوگولی ایلیا خانی است که ده بار تن می‌لرزاند تا اسمش را بر زبان بیاورد چه می‌شد؟! احمد از ترس ایلیا پناه برده بود به خرافات احمد خندید _اگر میدونستی از هوچی گریِ زن جماعت بیزارم تخـ*م نمی‌کردی اینجوری نگام کنی حرومی خنده‌اش جمع شد _هرچی لازم داره بیار رضا ارام نگاهی به اطراف انداخت 9 مرد اطراف کوچه همینکه مرد وسایلای ننه قمر را جلویش ریخت از زیر دستشان فرار کرد یکدفعه از پشت موهایش اسیر دستانی شد بغصش با صدای بلند ترکید می‌کشتنش احمد برای به زانو دراوردن ایلیا هرکاری می‌کرد احمد وحشیانه سرش را سمت خودش چرخاند و تا به خودش بیاید مشت محکمی در صورت ظریفش کوبید خون از دهان و دماغش بیرون پاشید و نفسش از درد گره خورد پاهایش بی‌حس شد صدایی از گلویش بیرون نمیامد _کجا؟! کار داریم باهم فعلا تا به خودش بیاید مشت دیگری در صورتش نشست اینبار درد تا مغز استخوانش نفوذ کرد که ناخودآگاه جیغ بلندی کشید خون از زیر روبنده روی زمین ریخت بلند زار زد بالاخره صدایش در امده بود احمد پرحرص غرید _اگر از یه ذره بچه رکب بخورم که باید برم کشکم و بسابم خشن گردنش را فشرد و تنش را سمت وسایل ها برد محکم روی زمین فشردش که دخترک زانو زده کنار وسایل ها افتاد _بجنب تخـ*م حروم...بخون دخترک جنون وار هق زد و سر تکان داد...از ننه قمر یاد گرفته بود با اینکه این خرافات را قبول نداشت اما اگر اثر کند چه؟! _هیچی نمی..خونم...ولم کن احمد کفری شده خندید جوری گردنش را سمت زمین فشرد که صورتش زیر روبنده روبه کبودی رفت _زبون باز کردی...که نمیخونی...نظرت چیه یکم باهم بازی کنیم؟! دخترک بی‌پناه تنش لرزید که احمد روبه ادمهایش لب زد _نگهش دارین در عرض یک ثانیه تنش میان دست هایشان اسیر شد دست احمد سمت جیب کتش رفت _تو که دختر مهربونی هستی حیف نیست به نظرت این سگا گشنه بمونن؟! چشمان دو دو زنانش سمت دو سگ بزرگشان رفت که احمد ضامن چاقو را فشرد دستش را که چنگ زد شانه هایش با وحشت بالا پرید _آخی...دستش سوخته که...اشکال نداره... سوخته هم باشه میخورن لرزش تنش میان دست هایشان بیشتر شد احمد خندید _اگر یه انگشت نداشته باشی بازم زبونت کار میکنه که چهار تا ورد بخونی...نمیکنه؟! نفس دخترک گره خورد بدنش بی‌حس شده بود مچش را نگه داشت _مواظب باشین تکون‌ نخوره دخترک خیره به چاقو سینه‌‌اش‌ از بی‌نفسی پر شدت بالا و پایین رفت بی‌حال هق زد تیزی چاقو را روی انگشتش حس کرد میان دستانشان بی‌جان شد که قبل از اینکه احمد فشار چاقو را بیشتر کند یکدفعه به عقب پرت شد ماتش برد سرگیجه‌اش شدید شد تا به خودش بیاید چند نفر همه‌ی‌ مرد های دورش را هم وحشیانه عقب کشیدند بدنش خواست بی‌جان روی زمین بی‌افتد که یکدفعه دستی دورش حلقه و محکم به سینه پهنی کوبیده شد دست روی گوشش نشست و سرش را به سینه‌ فشرد بغضش ترکید این بو را میشناخت ایلیا سر پایین برد و آرام کنار گوشش پچ زد _جوجه‌ی فراری خان نترسه صدای بلند پی در پی شلیک گلوله خواست وحشت زده سر به عقب بچرخاند که مرد محکم نگهش داشت پشتش را ارام نوازش کرد نیشخند زد _گفته بودم کسی حق نداره عروسک خان و اذیت کنه چیزی که باید ازش بترسی پشتت نیست نباید دختر بدی که غلط اضافه کرده و چند ماه گم و گور شده رو تنبیه کنیم؟! ادامه‌ی پارت🔥🖤👇 https://t.me/+4unmCqFdNvcwMmU0 پارت رمان‼️❌
Показати все...
مرواریـღـد

﷽ 📝به قلم: فاطمه افشار 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥مروارید 🖤🔥قاتل یک دلبر(به زودی) 📌✅پارت گذاری هر روز به جز پنجشنبه و جمعه ها تبلیغات👇

https://t.me/tablighat_oo

❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌

Repost from N/a
- پریود شدم می‌فهمی احتیاج دارم برم داروخونه و پد بخرم تو که نمی‌خوای گند بزنم به اتاقت؟ اخم‌های ترسناکش رو به رخ کشید، یه قدم جلو اومد و خشن غرید: - به من ربطی نداره چه غلطی می‌کنی حق بیرون رفتن از این اتاق رو نداری پرستار.. جلو رفتم ازش می‌ترسیدم اما انگار به هم ریختن هورمون‌هام کاری کرده بود که کمی شجاعت به خرج بدم اما همچنان وحشت اون اسلحه‌ی پشت کمرش می‌تونست من رو قبض روح کنه. - من‌و اینجا زندانی کردی، هر کاری که خواستی باهام کردی اینقدر من‌و آزار نده مگه من جز اینکه نجاتت دادم چه غلطی کردم. عصیان کرد، خرناس کشید و یقه‌ی بلوزم رو چنگ زد. - همین غلط واسه نابود کردنت کافیه نجات جون قاتلی مثل من، پس خفه شو و دم نزن. آب دهنم رو وحشت زده بلعیدم، حس می‌کردم تمام پام و بدنم پر خون شده و گرمای راه گرفتنش تا زانوهام رو حس می‌کردم. نگاهم رو از چشم‌هاش نگرفتم و با بغض لب زدم. - لباسم و به گند کشیدم تورو خدا شاه هژا بگو برام پد بخرن حالم خوب نیست. نگاهش از چشم هام سمت پایین کشیده شد و قطعا چیزی که باید رو لا به لای دامن سفید لباسم دید که پلک بست و خشن غربد: - لعنتی به کدوم بی ناموسی بگم بره برات پد بخره؟ بغص راه گلوم رو بست و درد شکمم امونم رو برید - تورو خدا حالم بده اینقدر بهم استرس دادی خونریزیمده برابر شده کمکم کن. عصبی چنگی لای موهاش زد و با چشم‌های درشت شده نگاهم کرد و چیزی که گفت نفسم رو برید: - این حجم خونریزی طبیعی نیست پرستار نکنه نطفه‌ی منو به رحم می‌کشی؟ مات نگاهش کردم و با یه ساب سرانگشتی از تاخیر دوهفته‌ای پریودم باخبر شدم. وای ولی اگه این مرد می‌فهمید باردار بودم و واسه پریود شدن چقدر زعفرون خوردم منو می‌کشت به خدا که وسط همین عمارت آتیشم میزد. - ماهلین حامله بودی؟ فریادش من‌و از جا پروند وحشت زده به اسلحه‌ای که از پشت کمرش بیرون آورد نگاه کردم ضامن رو که کشید... https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8 https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8 ماهلین پرستار زیبایی که از سر دلسوزی قاتل حرفه‌ای رو از مرگ نجات میده، قافل از اینکه خودش گیر این مرد میفته و مدام شکنجه میشه.... https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8 https://t.me/+As2kUtAG4lRhOTc8 دارای محدودیت سنی حالا که باز کردی عضو شو ضرر نمی کنی
Показати все...
sticker.webp0.34 KB
Repost from N/a
بازی تكيه به صندلي دادم كه صدايي بغل گوشم گفت: -نگهبانو گول زدي. بقيه رو مي‌خواي چه كني؟ ابروم بالا رفت. لبخندم رو فرو رفتم و با قيافه‌اي گيج سمتش چرخيدم: -جان؟ صداي مليحم خودم رو هم شگفت زده كرد. من كجا و اين صداي مصنوعي كجا؟ تيام لبخند زد: -مطمئني اومدي كنسرت؟ -مكان اين‌طور مي‌گه. -بي توجهيت ولي اين‌طور نمي‌گه. متعجب گفتم: -بي توجهي؟ -از وقتي رسيدي يك ثانيه هم نگاه سن نكردي. خواننده داره گلو جر مي‌ده ولي شما درگير كيف و كفش و صندلي‌اي. دهانم رو براي مثلا اعتراض باز كردم كه نگذاشت و گفت: -ايرپادم كه تو گوشت و... نگاهي به اپل واچم انداخت و گفت: -موسيقيم كه داره پلي مي‌شه. اين يكي انگار تيزتر از بقيه بود. توي دل براي خودم كف زدم. موفق بودم. تك به تك كارهايي كه انجام داده بودم توي چشمش رفته بود. واقعا اگه جا داشت تيز بودنش رو براش تحسين مي‌كردم. لب‌هام رو تو جمع كردم و گفتم: -اوپس. لو رفتم كه. بعد خنده‌ي آرومي كردم و گفتم: -البته بی احترامي به نيما جان نشه. من با ايشون آشنايي شخصي ندارم. كسي دعوتم كرد، منم اومدم. ابرو بالا داد: -خوبه انكار نمي‌كني. لبخندي زدم كه گفت: -ولي من مي‌خوام گوش بدم. اگه يه كم از سر و صداتون كم شه البته. بعد نگاه از من گرفت و به روبه‌رو دوخت. ابروهام بالا پريد. نگاه گرفت؟ كلام رو باز كرده بود كه! نفس آرومي كشيدم و من هم نگاهم رو به خواننده‌اي دوختم كه هيچي از آهنگش نشنيده بودم. آهنگ اول تموم شد. همه كف زدن و نيما شروع به صحبت كرد: -آهنگ خوش آمد گويي رو دوست داشتيد؟ مخاطبا جيغ زدن و نيما خنديد. بعد شروع به معرفي نوازنده‌ها و اعضاي تيمش كرد و آخر سر گفت: -امشب چند تا مهمون عزيز هم داريم. اول از همه از دوست عزيزم تشكر مي‌كنم براي حضورش. بعد دستش رو جلوي تيام گرفت. تيام از جا بلند شد. لبخندي به روش زد و دستش رو به نشانه‌ي احترام كمي بالا برد. نيما نفر بعدي رو معرفي كرد: -كامران جان عزيز كه معرف حضور همه هستن و رفيق كودكي من. درسته الان رقيبيم، ولي واسه من هميشه عزيزه. جمعيت باز جيغ زدن. -شنيدم كه خانوم سيلان هم اينجا هستن. يه كف هم به افتخار خانوم ايلاي سيلان بزنيم كه با حضورشون منور كردن. با لبخند از جا بلند شدم. سري براي خودش و بعد جمعيت تكان دادم. دستم رو روي سينه گذاشتم، كمي خم شدم و باز روي صندلي نشستم. نيما چند نفر ديگر رو هم معرفي كرد و جالب بود كه تيام تنها كسي بود كه نيما بدون بردن اسم و فاميلش معرفيش كرده بود! https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0
Показати все...
كانال نگار. ق (بازي)

لينك كانال :

https://t.me/+ABpkN3EfiFoxYjc0

اثر هاي ديگر : سي سالگي (موجود در باغ استور) تيغ بي قرار رستاخيز (موجود در باغ استور) تمساح خوني يك آكواريوم را بلعيد ( موجود در باغ استور ) هشتگ ضربه ي شمشير شواليه ام كرد

Repost from N/a
- رخصت میدی عروس خانوم؟ https://t.me/+tpaQnMDO2w1jODk0 نارین با استرس نگاهی به دادماد می کند. -می شه امشب فقط بگیریم بخوابیم؟ من اماده نیستم. رشید تک خنده ای می زند: -اون وقت به ننم که بیرون اتاق نشسته چی بگم؟ نارین با بغض نگاهش کرد و رشید کلافه از جایش بلند شد. -لا اله الا الله، خودتو میندازی بهم اون وقت نازم می کنی؟ تو نبودی دیروز خشتکمو چسبیده بودی که زنم بشی؟ نارین سر پایین انداخت و چیزی نگفت اما متوجه شد که رشید با یک چاقو به سمت دستمال سفید رفت. قسمتی از دستش را برید و خونش را روی آن ریخت. -هین چکار می کنی رشید؟ رشید چپ چپ نگاهش می کند: -یه خون بی صاحابی باید بدم بیرون تا اون جماعت دست از سرمون بردارن یا نه... دستمال را که از لای در بیرون میفرستد صدای هلهله بلند می شود. -شدیم آش نخورده و دهن سوخته... نه خوردیم نه بردیم اخرشم باید بریم زیر آب یخ! نارین با چشمان گرد شده نگاهش کرد و با بسته شدن در حمام نفسش را راحت بیرون فرستاد. خداراشکر حداقل رشید مرد بود. *** (یک هفته بعد) در خانه را باز می کند و با لبخند کجی صدا بالا می برد: -نیم وجبیِ سلیطه کجایی؟ بیا برات شوکولات گرفتم تو هم دوست داری مث بقیه ی دختر مخترا؟! وارد خانه که می شود تازه با دو مهمان نااشنا رو به رو می شود. رشید رو به مادرش میگوید: -اینا کی باشن؟ پیرزن بدبخت لبش را گاز می گیرد: -هیچی ننه فامیل شوکت خانم اینا هستن از دهات اومدن اینجا مسافرت... تو برو الان میگم زنت هم بیاد پیشت. - آقازادتون زن دارن؟ مبارک باشه. ننه لبخند زورکی میزند: -اره عزیزجان می خواستم همینو بگم اتفاقا که... رشید حس خوبی به آنها نداشت... مخصوصا اینکه زن تنها نیامده بود، پسر عذبش را هم با خود اورده بود. -کارتون تو این خونه چیه سرکار علیه؟ زن لبخند گشاده ای میزند: -واسه امر خیر مزاحم شدیم، پسرم از دخترتون خوشش اومده. رشید گوش تیز می کند و جلو می رود: -کدوم دختر؟ همان لحظه نارین با یک سینی چای از اشپزخانه بیرون می اید و زن سریع می گوید: -همین دختر گلمون ماشالا ماشالا کمالات میباره ازش رشید با چشمان سرخ پلاستیک شکلات ها را پایین می اندازد و به سمت نارین می رود... گیسش را هم به خاطر خاستگارش بیرون انداخته بود؟ -ای وای سوءتفاهم شده براتون حتما حمیده خانم، این دختر عروسمه... زن پسرم رشید. حمیده جاخورده و مات معذرت خواهی می کند و از خانه بیرون می رود حال نارین مانده بود و رشید... این بار می دانست دیگر به او رحم نمی کرد، امشب کارش تمام بود! https://t.me/+tpaQnMDO2w1jODk0 https://t.me/+tpaQnMDO2w1jODk0 https://t.me/+tpaQnMDO2w1jODk0 https://t.me/+tpaQnMDO2w1jODk0
Показати все...
Repost from N/a
_دیار عبدالحمید...یه چادر سرت کن،  اتاق شرعی ملاقاتی داری! با شنیدن صدای زندان بان، چشمانم به برق مینشیند و برمیخیزم. ملاقاتی دارم...؟ شالم را روی موهایم میکشم و با چشم های بسته از خدا میخواهم او باشد... بعد از شش ماه...چقدر حریص بوی تنش بودم! _جوووون ...طرف اتاق شرعی گرفته ، با قاتل ننه‌ش اختلاط زن و شوهری بکنه...! زندانبان رو به همه‌ی‌شان چشم غرّه میرود و چادر را که توی بغلم می اندازد ، پشتم می ایستد: _یه پسر فُکل کرووات اومده ملاقاتیت...یه اُدکلُن زده که بوش یه تَنه گَنداب عَرق ماهارو میشوره میبره...! قلبم سقوط میکند و نبضم ضرب میگیرد. با نگاه لرزان و جستجوگر ، سرم با سرعت به طرفش برمیگردد و او به جلو اشاره میکند: _اونی که زدی ننه‌شو کشتی شوهرته دیگه...؟؟اتاق شَرعی ام که میدونی چیه و به چه درد مَردا میخوره...!؟ قلبم بوم بوم صدا میدهد و باورم نمیشود. او دلتنگ من بود...؟ اگر نبود ، این اتاق خالی به چه دردمان میخورد...؟ نگهبان دستگیره ی در اتاق زناشویی را پایین میکشد و درست هنگامی که دیگر دلی در سینه ام ندارم ، از پشت سر ، با قامت بلند و شانه های استوارش رو به رو میشوم. _ش...شیــرزاد...؟ به طرف من می‌چرخد. با آن چشم های سیاهش، نگاهم که میکند،  قلبم از سینه سقوط می‌کند. _منتظرت بودم... شیرزاد،  من به تار موی خانجون ضرر نزدم... به خاک مادرم قسم که... انگشت روی لبهایش می‌گذارد و همزمان با هیـــس آرام او،  در اتاق بسته میشود. جلو می‌روم و خودم را در آغوشش می‌اندازم: _باورم نمیکنی؟ مگه من میتونم به تو دروغ بگم؟ آره گفتم... اولش دروغ گفتم چون ترسیدم از دستت بدم... ولی قسم میخورم من عزیز رو نکشتم..... چادر گلدار زندان توسط دست های او پایین می‌افتد. روسری کهنه و رنگ و رو رفته ام نیز... بوی تنش مثل همیشه مستم می‌کند. _سسس... بهم بدهکاری دیار. طلبمو پس میدی... بعدش مجازات میشی...! صدایش بیخ گوشم شنیده میشود. همان صدای مردانه ی زنگ داری که عاشقش بودم. _من نکشتم... به خدا که نکشتم... بعدا میفهمی... حقیقت رو متوجه میشی... موهایم توسط انگشتانش چنگ می‌شوند و نفس های تندش روی لبهایم تازیانه می‌زنند. چشمان خونبارش را به نگاه ملتمسم می‌دوزد: _خودم طناب دارو دور گردنت میندازم... الان باید بدهیتو به من پس بدی... اندازه ی دوسال عشق به پای یه آدم بی ارزش ریختم. بهت دست نزدم. مثل یه گلبرگ مواظبت بودم. اما نمک نشناس بودی... گند زدی! قلبم هزار تکه می‌شود. سینه ام نفس ندارد و لب هایم مانند ماهی باز و بسته میشود. درست روی لب های بی رحم او که با زمزمه ی آخرش جانم را میگیرد: _امشب می‌برنت قرنطینه... طبق قانون،  یک روز قبل از اعدام،  زن و شوهر کاملا با هم وقت میگذرونن. نظرت؟ من این شیرزاد را نمیشناسم. او عاشقم بود. طاقت دیدن اشکم را نداشت که... _پشیمون میشی... شیرزاد... وقتی بی گناهی من... ثابت بشه... پشیمون میشی... در یک حرکت لب های لرزان و بغض دارم را در بر میگیرد... لبهایی که مهمان خشونت های کینه آمیزش می‌شوند... چشم میبندد تا نگاهم را نبیند... اما قسم میخورم،  برای لحظه ای،  حس ترس در چشمانش بیداد میکرد... https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8 https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8 ❌❌❌❌ وحشیانه آزارش دادم...تحقیرش کردم...دور از چشمش با دختر شریکم ازدواج کردم... حالا بی گناهی اون ثابت شده و... فکر اینکه بفهمه ازدواج کردم... فکر اینکه اگر کسی به گوشش برسونه... داره منو تبدیل به یه مریض روانی میکنه... دنیا رو با آدماش جهنم میکنم اگر یه قدم از من فاصله بگیره... سلاخی میکنم ، تیکه تیکه میکنم مردی رو که بهش نزدیک بشه... قسم میخورم اون مال منه...تا ابــــد...! ❌❌ https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8 https://t.me/+d6CMpXMtCI9jNGM8
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.