23 094
Підписники
-6424 години
-4977 днів
+1 11730 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
Фото недоступне
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی دینی
⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۲/۳۱
📂 دانلود سوالات دین و زندگی ➡️
52000
Repost from N/a
Фото недоступне
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی دینی
⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۲/۳۱
📂 دانلود سوالات دین و زندگی ➡️
18500
Repost from N/a
Фото недоступне
🔹🔹 سوالات امتحانات نهایی دینی
⭐️ تاریخ : ۱۴۰۳/۰۲/۳۱
📂 دانلود سوالات دین و زندگی ➡️
100
- امری باشه آبجی!
یک دختر مدرسهای ایستاده بود دم در و اینپا و آنپا میکرد بیاید داخل مغازه یا نه.
- خب... خب هیچی داشتم نگاه میکردم!
سروش سری به تاسف تکان داد، آخر تعمیرگاه چه داشت که یک دختر شانزده هفده ساله بایستد و نگاه کند.
- آبجی کاری نداری برو مدرسهت، حرف درمیاد تو محل برات!
دخترک اما آرام خزید توی مغازه و چشم چرخاند، یک چیزی آن وسط درست نبود و مشکوک میزد!
وقتی دخترک سوال پرسید دیگر مطمئن شد.
- شما زن دارین؟ یعنی عروسی کردین؟
- نه، واسه چی میپرسی؟
صبح زود بود و بیشتر کسبه نیامده بودند وگرنه برای خودش هم حرف درمیآمد، سن دخترک خیلی کم بود و به او نمیآمد ماشینی داشته باشد که بخواهد خراب شود.
- من دروغ گفتم به همه!
زیر گریه زد بیامان، آنقدر شدید که سروش دلش سوخت و نشاندش روی صندلی و یک لیوان آب برایش ریخت.
- آروم باش گریه نکن ببینم چی شده؟ چه دروغی گفتی؟
- گفتم... گفتم...
جرعهای آب خورد و مقنعهاش را مرتب کرد.
- به دوستام گفتم شما ازم خواستگاری کردین!
خندهاش گرفت، او از این دختر؟ کم کمش ده سال از او بزرگتر بود و هرگز به ازدواج فکر هم نکرده بود!
- خب بگو جواب رد دادی گریه نداره که!
دخترک سرش را انداخت پایین انگار ترسیده بود از یک چیزی...
- آخه داداشام... اونا فهمیدن!
چشمهای بیگناه دختر دروغ نمیگفت، انگار سروش از همه جا بیخبر افتاده بود توی یک دردسری که ترسناکتر از حد معمول به نظر میرسید...
- داداشات کیان؟ شاید با حرف زدن بشه حلش کرد.
- آبرومون تو کل محله رفته نیما میخواد امروز بیاد سراغتون تو رو خدا از اینجا برید!
دیگر دیر شده بود چون بهترین رفیقش با چشمانی سرخ دم در تعمیرگاه نگاهشان میکرد.
- داداش به خدا من اومدم... داداش به خدا...
دستان نیما بالا رفت برای زدن خواهرش ولی سروش زودتر خودش را رساند و دست نیما را گرفت.
- نزنش نیما، من قراره بیام خواستگاریش!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
16100
- جواب کنکورتم که اومد! قبول نشدی آخی!
دیروز اقاجان کتابهایم را دقیقا وسط حیاط آتش زد، بعد سه سال درجا زدن آبرویشان را بردم!
- فکر کنم میخوان شوهرت بدن هنگام.
همه منتظر بودند به من سرکوفت بزنند بدتر از همه سروش که اصلا چشم دیدن مرا نداشت.
همه میدانستند من جن شدهام و او بسمالله!
- به تو چه؟ حالا تو دکتر شدی کجا رو گرفتی؟
لب حوض نشستم و با غصه خیره شدم به ماهی قرمزها، کاش جای آنها بودم و فقط غصهی غذا خوردن را داشتم.
- همه جا رو گرفتم، حداقل رفوزه نشدم خانم امینی!
راست میگفت رفوزه شده بودم چون میخواستم مثل او پزشک بشوم که رویش را کم کنم ولی...
- حالا غصه نخور دخترخاله، شاید امشب خانمدکتر شدی هان؟
حوصلهی طعنه و کنایههایش را نداشتم، چادرم را مرتب کردم اگر آقاجان میدید با او حرف میزنم خیلی ناراحت میشد.
- من باید برم داخل توم برو خونتون مامانم نیست قربون صدقهت بره.
- دکتر محرم آدمه!
اشارهای به چادرم کرد و رفت، نفهمیدم منظورش چیست، باید اماده میشدم برای خواستگاری شب!
.........................
- هنگامه مادر چایی بیار!
هنوز که مهمانها نیامده بودند، فقط خاله بود و سروشی که مطمئن بودم امده بدبختی من را ببیند.
- چشم خانمجون الان میارم.
چاییها را ریختم و چادرم را مرتب کردم، قند و نبات را هم چک کرده و رفتم توی هال.
- بهبه عروسخانوم! چه خوشگل شدی خاله!
به خاله سیمین لبخند زدم و چای گرفتم جلوی آقاجان.
- اول داماد دخترم، مهمون واجبه.
هاج و واج ماندم، کدام داماد را میگفت؟ هنوز که کسی نیامده بود!
- بگیر جلوی سروش مادر! آقاجونت که گفت دوماد!
سروش با لبخندی پیروز منتظر بود جای بگیرم جلویش، حالا معنی حرفهایش را فهمیده بودم.
- بفرمایید.
- منکه گفتم خانم دکتر میشی!
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
27310
- پول دارو شیشصد و پنجاه تومن؟
صبح کلهی سحری سر و کله زدنش با یک دختر مدرسهای مانده بود!
- نه دخترخانم، شیش ملیون و پونصد! به تومنه نه ریال!
دختر ریزهای بود با مانتو و شلوار مدرسه بچه سال تر هم میزد! چیزی شبیه فانتزیهای سروش.
- من که اینقدر ندارم، یعنی آقاجونم میمیره دکتر؟
چه خوب بلاخره یکی فهمیده بود دکتر داروخانه سروش است! بس که نمیآمد و نمیرفت کسی نمیشناختش.
- عمر دست خداست ولی ممکنه، این آمپولا خیلی گرونن.
دخترک کولهاش را درآورد و به دنبال چیزی زیر و رویش کرد.
هنوز هوا گرگ و میش بود و انگار توی خیابان حتی گربه هم راه نمیرفت.
- میشه موجودی بگیرین واسم؟ مال آقاجونمه!
سروش موجودی گرفت، حتی همان ششصد و پنجاه تومان را هم نداشتند، خودش فقط آمده بود داروی ضدحساسیت بردارد و برود اما این دختر کوچولو...
جای آنکه کارت را پس بدهد گفت:
- چند سالته؟
- پونزده سالمه، کارتمو میدین؟
لبش آویزان شده بود، مثل همان دخترهای لوس که سروش دوست داشت، همانقدر دلبر و دلربا!
- اسمت چیه؟ پدربزرگت کدوم بیمارستان بستریه؟
دخترک کولهپشتیاش را برداشت و دوباره به دوش انداخت و دستش را دراز کرد برای گرفتن کارت.
- بیمارستان امام، کارتمو بدین!
کارت را توی جیبش گذاشت و به ساعت نگاه کرد.
هنوز یک ساعتی مانده بود بقیه بیایند و وقت داشت، نمیخواست ریسک کند کلاه بردار بودن دخترک هم ممکن بود.
- میتونم بهت بدمش ولی پول نگیرم!
- چجوری؟؟
آدم پستی نبود ولی این دختر عجیب خواستنی، نمیتوانست از او بگذرد.
- یه ساعتی با هم تنها باشیم، میتونی بمونی بعد دارو رو ببری!
همزمان با نزدیک شدن به او ریموت را زد و کرکرههای داروخانه را پایین کشید...
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
27040
- منو طلاق دادن چون بچهم نمیشد!
سروش کاغذها را هل داد سمت من روی میز، او اصرار کرده بود آزمایش دهم وگرنه من که دنیا برایم معنا نداشت!
- بیا خودت ببین، جوابشون میگه مشکلی نداشتی!
حتی کاغذها را برنداشتم ببینم، من که سردرنمیآوردم از خواندن آزمایش.
- چه فرقی میکنه، اون دیگه ازدواج کرده!
دلم برای خانهام تنگ شده بود، برای نیما! حالا با آن زن چه میکرد جای من؟
- تو هم میتونی!
ازدواج؟ دلش خوش بود، فکر میکرد همه مثل خودش چشمپاکند! چهار ماه خانهاش بودم بی هیچ نگاه هرزی.
- کی زن مطلقه میخواد؟ همه دنبال دستمالین، سروش اگه سربارتم بگو...
نگاهش دلخور شد، من جز همین پسرخاله که کسی را نداشتم، اصلا کجا میرفتم؟ نه پولی داشتم و نه سرپناهی!
- خجالت بکش هنگامه! من فقط خستهم همین.
- از من؟
دلخور پرسیدم، منتظر بودم بگوید نه اما سروش عینکش را درآورد و تکیه داد به صندلی.
- آره از تو از خودم، دلم یه چیزی میخواد که میترسم بگم بهت بر بخوره!
بلاخره ماندن من توی خانهاش شاید او را از سکس و هرچیز دیگری دور کرده بود، شاید راحت نبود و شاید مزاحمش بودم.
- نه بگو! من ناراحت نمیشم حق داری نخوای بمونم اصلا من میرم که راحت باشی.
بلند شدم از پشت میز، حس سرباری بغض شده بود توی گلویم، کاش خانهی پدریام را برای آن نیمای نامرد نفروخته بودم که...
- من بچه میخوام هنگام، خسته شدم از این زندگی تکراری! دلم بچه میخواد!
- خب؟
واقعا منظورش را نفهمیده بودم، نمیدانستم چه میخواهد و این مساله چه ربطی به من دارد.
- خب تو میتونی بچهدار شی منم، منم نمیتونم غریبه بیارم تو خونهم.
مات ماندم، سروش و من؟ اصلا امکان پذیر نبود او چیزی برایم بود مثل یک برادر بزرگتر!
- سروش!
دویدم سمت اتاقم نمیتوانستم تحمل کنم باید وسایلم را جمع میکردم برای رفتن، خانهی سروش دیگر جای ماندن نبود!
- چیکار میکنی هنگام؟ قرآن خدا غلط میشه؟
چمدانم را از دستم گرفت و گذاشت زمین، نگاهش یک طوری بود مثل عاشقها.
- سروش؟
- بچه بیار که چشم شوهرت ببینه میتونی منو هم به آرزوم میرسونی!
چیزی ته دلم میگفت به نیما و خانوادهاش ثابت کنم... میتوانستم.
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
100
- عروسم خودش اومده خواستگاری برای شوهرش!
کف دستهای هنگامه عرق کرده بود و بغض مثل حناق گلویش را گرفته و رها نمیکرد.
- بلاخره هر مردی باشه بچه میخواد.
حرف عمهخانم بیشتر سوزاندش، او هیچوقت نه دل خوشی از هنگامه داشت و نه دلش میخواست با سروش بماند.
- بگو دخترم منتظرن!
سقلمهی سیمینخانم به پهلویش از فکر بیرونش آورد، همه منتظر بودند دهان باز کند.
حتی آن دختر بدعنق عمهخانم!
- خب... من راستش من...
نزدیک بود گریهاش بگیرد، باورش نمیشد برای سروش آمده خواستگاری! برای مردی که همبسترش بود و شبها با بوی عطرش به خواب میرفت.
- عروسم خجالتیه میشناسینش که.
- تربیتش درست نیست خواهر بلاخره بابای معتاد و...
دنیا روی سرش خراب شد، فکر طلاقی که مثل خوره جانش را میخورد دود شد و رفت هوا! جایی نداشت که برود.
- این حرفا رو ول کن خواهر! بلاخره دختر دستهگلتو میدی به پسر من یا نه؟
دختر جوان عمهخانم برای سروش بچه میآورد، او هم به حاشیه میرفت و غصه میخورد...
- اجازهی مام دست شماست خواهر!
سیمینخانم دست توی کیفش کرد و یک جعبهی سرخ بیرون آورد، یک انگشتر بزرگ و سنگین!
- پاشو هنگامه پاشو اینو دست عروسم کن نشونش کنیم.
همهی فامیل را عمدا دعوت کرده بودند که کوچکش کنند، بلند شد اما با هزار ناامیدی و یاس! راهی نداشت بچهاش نمیشد و سروش...
- کل بکشید برای شاه پسرم! دست بزنید د یالا!
میان دست زدن و جیع کشیدن دخترهای جوان فامیل دست عروس جدید را گرفت که انگشتر را به دستش کند اما...
- از حال رفت! دختر بیچاره!
سروش آمده بود با یک جعبه شیرینی و جواب آزمایش! زنش وسط جمعیت روی زمین و مجلس خواستگاری که از آن بیخبر بود!
- اینجا چه خبره! بلایی سر زن حاملهم بیاد تکتکتونو سلاخی میکنم!
جعبهی شیرینی و آزمایش را رها کرد و دوید سمت هنگامه...
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
https://t.me/+-h-AtgiesRFmMDBk
23310
00:16
Відео недоступне
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا ⁹r
1 09100