مـــونالیـــ❄زا...♪)
رمــاט مــونالیـزا بـہ قلـم=Queen و noorin پارت گذاری= هروز بـہ غیر از جمعـہ ها✿ امیـدورام کـہ نهایت لذت و ببریـد قشنگا🩵◡̈⃝ㅤ
Більше3 338
Підписники
+13424 години
+337 днів
+40130 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
───• · · · ⌞❄⌝ · · · •───
#صدوچهلوچهار
«وَرقــ صدُچهلوچهارُم»
"شوخیت گرفته؟ پس برای چی البرزو فرستادی؟"
سهراب حرفهای نوهش رو میشنید و میفهمید عصبیه اما نمی خواست بهش اهمیتی بده، اون می دونست کار درستی کرده پس نیازی به شنیدن حرفهای خام پسر رو به روش نداشت.
با پاش به کنار مبل ضربه زد
"برنامه اینه"
حرفهای پدربزرگش براش سنگین بود، اون برای این لحظه برنامه ریخته بود و حالا سهراب داشت همه چیز رو خراب میکرد.
"آقای تابش ما سر این موضوع حرف زده بودیم..اگه قرار بود آوان بره پیش البرز پس چرا اصلا این همه پازل دزدی و بار فیک آستارا چیدی که البرزو بفرستی آستارا؟"
فنجون قهوهش رو روی میز گذاشت و پیرهن سرمهایش رو مرتب کرد.
"بار آستارا رو خودم فرستادم. ولی یه سری مدارک توی شرکت پیدا کردیم. واقعا یه نفر از طرف ما سفارش سنگین داده"
با چشمهای ریز شده سمت سهراب خم شد.
"یعنی..."
"آره!..و نمیدونیم کیه"
خواست جواب سهراب رو بده که با صدای گوشیش دهنش بسته شد.
شماره ناشناس بود ولی میتونست حدس بزنه کی پشت خط میتونه باشه.
ترجیح میداد جواب نده اما یه حسی مانعش شد. تماس رو اکسپت کرد ولی حرفی نزد.
───• · · · ⌞❄⌝ · · · •───
🤔 51❤ 30🍓 10😭 1🙈 1🦄 1😎 1
49602
های شاینیز✨🍓
خوشاومدید به چنل خودتون:)
🫧لینکپارتاوّل🫧
🫧لینکناشناس🫧
🫧لینگگپچنل🫧
#عکس_شخصیت_ها
بنرها پارتهای واقعی رمان هستن!
به زودی بهشون میرسیم...🩵
❤ 2🤯 1🤝 1🦄 1
72200
───• · · · ⌞❄⌝ · · · •───
#صدوچهلوسه
«وَرقــ صدُوچهلوسوُم»
"پس میخوای بری آستارا"
به ماشین تکیه داد
"آره پس میخوام برم آستارا"
انگشتاش رو توی هم تاب داد و بدنش رو عقب و جلو کرد.
"برام کوکی گردویی ام میخری؟"
نگاهی به انگشتهای کشیدهاش انداخت.
"هرچی بخوای برات میخرم"
لبخند کمرنگی زد و دستش رو باز کرد تا البرز بغلش کنه.
دست هاش رو دور کمر البرز انداخت و بیشتر خودش رو به بدنش فشرد.
بوسهای روی گردن خوش رنگ و خوش تراش پسرش گذاشت. میخواست بیشتر ببوستش اما میدونست دل کندن سختتر میشه براش.
اما آوان نظر دیگهای داشت. دست رو دو طرف فک البرز گذاشت و روی پنجه بلند شد تا بوس کوتاهی به لباش البرز زد.
در مقابل بوسهی کوتاهی ساکنی روی لباش دریافت کرد.
آروم از هم جدا شدن و البرز پشت فرمون نشست و سریع از خونه بیرون زد.
پوفی کشید و ضربهای به سنگفرشهای حیاط زد و رفت داخل تا دوباره اون مبل لعنتی که به دفعات زیاد شاهد رابطشون بود رو تمیز کنه.
هرچند البرز خودش همهی کارهارو کرده بود ولی قبل از رفتن گفته بود سولماز میاد و آوان جدا نمی خواست ردی از لوب یا کامشون باقی مونده باشه.
حتی یک قطره!
───• · · · ⌞❄⌝ · · · •───
❤ 105🍓 6😭 5❤🔥 2😎 2👏 1🐳 1🤝 1🤗 1
83202
───• · · · ⌞❄⌝ · · · •───
#صدوچهلودو
«وَرقــ صدُوچهلودوُم»
با حس قرار گرفتن کسی پشت سرش چرخید و نرم توی بغل البرز فرو رفت.
"تو فکر میکنی من نمی خوام پسرمو با خودم ببرم مسافرت؟..شرایطش برات مناسب نیست آوان"
وول خورد تا از حصار بازوهای البرز بیرون بیاد اما اون سمج تر از این حرفها بود.
آوان رو محکم تر گرفت و دستاش رو پشت کمرش قفل کرد.
"تکون نخور"
خم شد و بوسهای روی لالهی گوشش گذاشت.
"کمتر از یک هفتهی دیگه برمیگردم"
آوان ولی متوجه چیزی نبود. بی حرف بدنش رو آب کشید و قبل از البرز از حمام بیرون رفت.
⋅ ──────────── ⋅
داوطلب شده بود که چمدون البرز رو تا دم ماشینش ببره و غر زدن ها و داد های البرز هم نتونسته بود نظرش رو عوض کنه.
با سر و صدا و نفس نفس چمدون رو تا ماشین برد و کنار البرز گذاشت.
"بیا اینم وسایلت"
البرز به صورت سرخ شدهی پسرش خیره شد.
مطمئن بود که دلش تنگ میشه. حتی برای رو مخ رفتناش.
لبخندی بهش زد و زیر لب تشکری کرد. چمدونش رو داخل ماشین جا داد و برگشت مقابل آوان ایستاد.
───• · · · ⌞❄⌝ · · · •───
😍 87❤ 49❤🔥 7🤯 4🤔 2🐳 2🔥 1🍌 1💔 1🍓 1🍾 1
870011
───• · · · ⌞❄⌝ · · · •───
#صدوچهلویک
«وَرقــ صدُوچهلویکُم»
"یعنی چی"
حالا ناراحتی صداش کاملا محسوس بود.
دست البرز رو پس زد و ادامه داد.
"تنهایی قراره بهت خوشبگذره؟"
تکخندهای کرد و انگشتش رو روی لب های غنچهی شدهی پسر کشید.
"آوانم...برای کارم دارم میرم"
میفهمید که البرز بهش دروغ نمیگه و دلیل دیگهای پشتش نیست ولی نمی خواست از قالبی که برای خودش ساخته بود هم خارج بشه.
پس شونههاش رو بالا انداخت و وانمود کرد که تصمیمات البرز براش اهمیتی نداره.
ولی چشمهای بغض دارش چیز دیگهای میگفت
آوان نمی خواست از البرز دور بمونه، خودش هم دلیلش رو نمی دونست، خودش هم این حالشو درک نمیکرد ولی یچیزی رو خوب می دونست،
توی این هفت ماه دو روز پشت سر هم از البرز دور نمونده بود و بجز البرز هم حوصلهی کسی رو نداشت.
این سفر چند روزهی مرد قرار بود براش گرون تموم بشه.
"هرجا دوست داری برو"
خودش رو از زیر دست البرز بیرون کشید و آوان خارج شد.
ترجیح میداد باهاش چشم تو چشم نشه.
چون ممکن بود حتی ازش بخواد اونو هم با خودش ببره یا بخواد منصرفش کنه و آوان اصلا و ابدا چنین آدمی نبود.
خواهش نمیکرد، در مقابل هیچکس...
حتی البرز!
زیر دوش ایستاد و به کفهایی که از روی بدنش لیز میخوردن و پایین میرفتن خیره شد.
───• · · · ⌞❄⌝ · · · •───
😭 87❤ 51👻 5😁 4🦄 3🔥 2💔 1😈 1
87902
───• · · · ⌞❄⌝ · · · •───
#صدوچهل
«وَرقــ صدُوچهلُم»
البرز بی حرف شامپوهای آوانو از کشوی دوم کمد داخل رختکن بیرون آورد و جای قبلی آوان، لبهی وان نشست.
"آوان بسه بیا بالا"
بدون اعتراض به اطاعت از پسر بزرگتر بدنش رو بالا کشید و نشست.
"بیا اینجا"
با اشارهی البرز، آوان پشت به البرز به دیوارهی وان تکیه داد تا موهاش رو بشوره.
"خودمم بلدم انجامش بدم"
در جواب غرغر های پسرش با لحن نرمی گفت
"منم نگفتم بلد نیستی، از این کار خوشم میاد"
پاهاش رو داخل آب حرکت داد و به موجهای کوچیکی که درست کرده بود خیره شد.
"منم خوشم میاد تو نمیزاری برات انجامش بدم"
البرز میدونست این بحث انتهایی نداره. چون البرز همیشه حرفی برای گفتن داره و آوانم به هر شکلی از خودش دفاع میکنه.
جوابی نداد و دستش رو از روی سرش تا گردنش کشید.
"آوان..."
همینطور که با کف موهاش حباب درست میکرد هومی کشید و منتظر شد تا البرز ادامه بده.
"من..دارم میرم آستارا"
آوان توی جاش چرخید و دست کفیش رو، روی رون البرز گذاشت.
"چرا زودتر نمیگی؟.. من چطوری وسیله جمع کنم"
نگاهی به ذوق پنهان چشمهای پسرش کرد. با شصتش نرم گونهش رو نوازش کرد.
"بیبی تو نمیشه بیای"
───• · · · ⌞❄⌝ · · · •───
❤ 120😭 17😍 7🍓 5🔥 2🤔 1🐳 1😇 1🤪 1
1 12007