ســـــرابـــــِ مَـــن🦋
13 805
Підписники
-2424 години
-1857 днів
-92630 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
وقتی دیدمش باورم نمیشد اون کسی باشه که تنم باهاش ارضا بشه!
یکی از پرستارای بیمارستانم بود، دختر ساکتی که تو سن کم بهش خیانت شده بود بی اینکه بدونم پسر خودم بوده که بهش خیانت کرده
قرار بود کارمون در حد بغل کردن باشه ولی نتونستم خودمو کنترل کنم و حالا اون جوجه ی ترسیده تو بغل من...
#دارایصحنههایمناسببزرگسال 💦
https://t.me/+CvZyK-1pgDFlODBk
https://t.me/+CvZyK-1pgDFlODBk
پرسـ💉ـتار من🔥
به قلم: نازنین ❤️
17100
_به اون موهای قرمزت میخوره که شیطان باشی...
_نه اقا...من شیطان نیستم.فقط موهام قرمزه.
سرشو جلو آورد و لب زد :
_اگه میخوای به مردم روستا بگم تو شیطان نیستی تا باور کنن باید برام یه کاری کنی...
بین پاشو باز و اشاره زد به پایین تنش :
_ وقتی تو رو میبینه ،بی قراری میکنه... بیا مداواش کن...
بین پاش نشستم و زیپ شلوارشو پایین کشیدم. چنگی به موهای قرمزم زد و سرمو به سمت مردونگیش هل داد تا مردونگیش تغییر حالت داد و ازم خواست...
https://t.me/+zUEaW4bHeapmOTg0
https://t.me/+zUEaW4bHeapmOTg0
https://t.me/+zUEaW4bHeapmOTg0
『سرخگون』
پارت گذاری هر روزه بجز روزای تعطیل🌱 ✍️🏻به قلم پریناز
1 20420
00:03
Відео недоступне
💦فراری سکسی❌
دختر مظلوم از صاحب خونش به خونه ی همسایش پناه میبره ولی پسر همسایه فکر میکنه خیابونیه و جوری جلو عقبشو یکی میکنه که...
💦سکس دختر ریزه با غول تشن وحشی🤭
https://t.me/+sJrk0zOnDjY3Y2Y0
https://t.me/+sJrk0zOnDjY3Y2Y0
animation.gif.mp40.36 KB
1 30600
ســـــرابـــــِ مَـــن🦋
#پارت_چهارصد_و_سه
ساکت دستشو فشرد نمی خواست بیشتر از این دروغ بگه
: میرم یکم استراحت کنم شام چی دوس داری؟!
_ کوفت...
خندید : بجز اون؟!؟
عماد ضربه آرومی به چونش زد : فک نکن حواسمو پرت کردیا
تا نفهمم چی اینجوری رفته تو مخت ول کن نیستم
_ اوهوم نگفتی شام چی بزارم....
پوفی کرد : از رامان بپرس از صب مخمو خورد انقد گفت هوس کردم ویار دارم
درد حرفای مرد ترسناک اون خونه رو کنار زد و خندید
خندش واقعی بود
رامان عماد و بچه ها خانوادش بودن
اصلا دلیلی نداشت دنبال بقیه بگرده
همین چند نفر واسش بس بودن
لباسایی که اون روز پوشیده بودو انداخت سطل آشغال
احساس می کرد باید از تموم چیزایی که اون ثانیه ها همراهش بودن خلاص شه
دوش سریعی گرفت و بیرون رفت
رنگ پریدش نشون دهنده از آسیبی بود که احتمالا تا یه مدتی ادامه داشت
لباسای روشن پوشید و بیرون رفت
صدای رامان و بچه ها از پایین میومد
رامان : باب اسفنجی بهتره....
تیام : من بتمن می خوام
تیارا : پونی کوچولو بهتره
رامان نچی کرد : ای بابا شما اینارو صد بار دیدید
این قسمت جدید باب اسفنجی
قراره از دریا برن بیرون
یکی دستور مخصوص خرچنگو دزدیده از دریا برده بیرون
خیلی قسمت مهم و حیاتی باید حتما امشب ببینمش....
باش شنیدن صدای خنده بلند سراب به خودش اومد
اخمالو چرخید : نخند کاملا جدی ام
سراب به نشونه تسلین دستاشو بالا برد
: خیلی خب رامان کوچولو می خوام شام بزارم
چی می خواستی از صب رفتی رو مخ آقای خوش اخلاق مون
#کپی_ممنوع
❤ 36
1 48740
این رمان یکی از قشنگترین رمانای مافیایی و پلیسی تلگرامه که پارت گذاریش تازه شروع شده🤤😍
پیشنهاد میکنم این رمان جذاب و هیجانی رو از دست ندید بچهها 🥹🔥
یکم دیگه لینکش باطل میشه❌❌
22800
اصلان کیهان یه دورگه ایرانی و ترکه، پسر جذاب و مغروری، که پسر یکی از بزرگترین مافیاهای ترکیهست🤤🔥
پسری که شاهد کارهای بیرحمانه پدرش و دارو دسته اون بوده و به هر دری میزنه تا اون خوی وحشی و سیاهش بیدار نشه و رو به روی پدرش قرار نگیره!
ولی اصلان بخاطر پدرش و مراقبت از خانودهاش باعث مرگ یه نفر میشه.
و از اون روز به بعد مقابل پدرش قرار میگیره.
به آمریکا نقل مکان میکنه و به عنوان پلیس وارد #اینترپل میشه.
درست زمانی که برای گیر انداختن پدرش تلاش میکنه. دختری وارد زندگیش میشه
دختری که با تموم وجود اونو میپرسته و باهاش ازدواج میکنه.
ولی چی میشه اگر دشمناش از اون دختر به عنوان نقطه ضعف استفاده کنن🔞🔥
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
58300
من غزالم...
دختری سرکشی که به یاغی گری و سنت شکنیش معروف!
من همون دختر ته تغاری یه خانواد ام که کل قوانین خانوادم رو تغییر دادم و بهم ریختم!
همون دختری که هم باهوش هم عصاب جنس مخالف نداره برای خودش میچرخه...
داستان و زندگی و قلمرو خودمو داشتم تا این که به یک باره سایه مردی میفته روی زندگیم... اصلان!!!
هیچ دوست ندارم راجبش حرف بزنم اما اون مرد جذاب لعنتی میخواد افسار منو تو دستاش بگیره و منو اهلی کنه
میخواد مرد بودنشو نشون بده و خب متاسفانه تا حدودی موفق!
این داستان ماست یا بهتر بگم جدل ما👇🏻
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
64800
گوله گوله اشک میریختم و پشت قدیمی ترین درخت باغ قایم شده بودم
بچه بودم به خاطر این که کسی باهام بازی نمیکرد هق هق زار میزدم.
گریم به هق هق تبدیل شده بود که صدای مردی باعث شد سریع سر بالا بگیرم
-عه چرا مثل ابر بهار گریه میکنی تو نارنجی
سر بالا آوردم اصلان بود نوه ی ارشد خانواده و تنها نوه ی پسری خانواده که تازه ۲۲ سالش شده بود
-بازی رام نمیدن؛ میگن این قدر تو باغ پرتقال و نارنج چرخیدی نفرین شدی موهات نارنجی شده صورتت پر از لک شده
روی زانوش نشست و خیره شد به صورت پر از کک و مکم:-دروغ نمیگن شبیه باغ نارنج شدی
گریم بیشتر شد که با خنده ادامه داد
-ولی زشت نشدی که به باغ نگاه چه خوشگل
نگاهمو به باغ بزرگ دورم دادم و اشکام کم کم قطع شد که ادامه داد:
-چشمات مثل برگ درختا سبز موهاتم مثل پرتقالا نارنجی صورتتم که مثل نارنج میمونه خودتم که بو خاک بارون خورده میدی
نگاهم و تو چشمای آبیش دادم حالا اشکام بند اومده بودم که با دستش لپمو کشید
-پری باغ پرتقالی که نازک نارنجی
با پایان حرفش از جاش بلند شد که به یک باره صدای آقا از پشت سرمون بلند شد
-چیکار میکنید؟
اصلان هول شده برگشت:-سلام آقا هیچی داشت گریه میکرد من، من خب آرومش کردم
و من با دیدن آقاجون دویدم و تو آغوشش رفتم که دستی رو موهام کشید:
-راست میگه بابا؟ اذیتت که نکرد؟
نگاهمو به اصلان دادم و لبخندی زدم
-نه، بهم گفت شبیه پری باغ پرتقالم
آقا نگاهی به اصلان کرد و بعد لبخند معنی داری زد:
-میبینم که دلو زود بازوندی اصلان
منظورشو نفهمیدم و اصلان هم چشماش گرد شد:-اقاجون چه چیزا میگی
-وا نداره، اگه دلت هست شیرینی خوردت میکنمش تا هجدهش ولی باید صبر کنی
بهم نیم نگاهی کرد و دستی پشت گردنش کشید:
-بچست آقا جون آخه
-بچه چیه دختر دیگه نمیتونه تا آخر ور ننه باباش باشه که
بزرگم میشید هم تو هم این دختر
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
(روز تولد هجده سالگی)
صدای گریم تو باغ میپیچید و امشب هجدهم پر میشد و باید میرفتم حجله
دستی زیر چشمام کشیدم و نالیدم:
-خدایا چیکار کنم من دوستش ندارم
-چقدر برای خودت داری سختش میکنی
از جا پریدم و نگاهم و دادم به مردی که با بیست سالگیش خیلی فرق کرده بود
جا افتاده بود و مردونه شده بود
مردی که از وقتی که خودمو شناختم دیگه ازش فرار میکردم
با دیدنش اخمام پیچید توهم که توجه نکرد کنارم زانو زد:-میدونستم این جایی همیشه ناراحت میشی میای اینجا آبغوره میگیری از بچگی همین بوده نارنجی
گریم باز شروع شد که ناراحت ادامه داد:
-نصف دخترای فامیل دوست دارن زن من شن چرا تو این طوری میکنی؟
نیشخندی زدم:
-ارزونی همونا، دلم میخواد برم خارج درس بخونم نه که شوهر کنم اونم تو که نمیزاری یه تار موم از روسری بیرون باشه
نچی کرد:
-درس خوندنت همین جوریش اضافه کاری چه برسه بری خارج پاشو یالا نارنجی
دستام مشت شد:
-من نمیتونم امشب، میخوان منو بفرستن حجلت ترو خدا آقا جونو راضی کن من... بابا من هنوز بچم
اهمیتی نداد و کلافه گفت:
-خب بچه جون پاشو برو خونه عروسیته ختنه سورنت نیست که خودتو گم و گور کردی
گریه هاتم بزار شب تو بغل خودم پاشو یالا
با پایان حرفش دیگه نموند رفت...
و من خیره شدم به رفتنش و این خاندان چرا مثل باغ قدیمی این جا این قدر قدیمی بودن؟
چرا منو نمیفهمیدن؟
از رفتنش که مطمعن شدم از جام بلند شدم و کوله ای که زیر درخت قایم کرده بودمشو درآوردم و با خودم زمزمه کردم:
-من خواستم بمونم باهاتون نزاشتید پس میرم دنبال آرزوهام، ازین باغ میرم
و با پایان حرفم سمت در پشت باغ با تمام سرعت دویدم...
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
57010
اصلان کیهان یه دورگه ایرانی و ترکه، پسر جذاب و مغروری، که پسر یکی از بزرگترین مافیاهای ترکیهست🤤🔥
پسری که شاهد کارهای بیرحمانه پدرش و دارو دسته اون بوده و به هر دری میزنه تا اون خوی وحشی و سیاهش بیدار نشه و رو به روی پدرش قرار نگیره!
ولی اصلان بخاطر پدرش و مراقبت از خانودهاش باعث مرگ یه نفر میشه.
و از اون روز به بعد مقابل پدرش قرار میگیره.
به آمریکا نقل مکان میکنه و به عنوان پلیس وارد #اینترپل میشه.
درست زمانی که برای گیر انداختن پدرش تلاش میکنه. دختری وارد زندگیش میشه
دختری که با تموم وجود اونو میپرسته و باهاش ازدواج میکنه.
ولی چی میشه اگر دشمناش از اون دختر به عنوان نقطه ضعف استفاده کنن🔞🔥
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
❤ 1
97020
گوله گوله اشک میریختم و پشت قدیمی ترین درخت باغ قایم شده بودم
بچه بودم به خاطر این که کسی باهام بازی نمیکرد هق هق زار میزدم.
گریم به هق هق تبدیل شده بود که صدای مردی باعث شد سریع سر بالا بگیرم
-عه چرا مثل ابر بهار گریه میکنی تو نارنجی
سر بالا آوردم اصلان بود نوه ی ارشد خانواده و تنها نوه ی پسری خانواده که تازه ۲۲ سالش شده بود
-بازی رام نمیدن؛ میگن این قدر تو باغ پرتقال و نارنج چرخیدی نفرین شدی موهات نارنجی شده صورتت پر از لک شده
روی زانوش نشست و خیره شد به صورت پر از کک و مکم:-دروغ نمیگن شبیه باغ نارنج شدی
گریم بیشتر شد که با خنده ادامه داد
-ولی زشت نشدی که به باغ نگاه چه خوشگل
نگاهمو به باغ بزرگ دورم دادم و اشکام کم کم قطع شد که ادامه داد:
-چشمات مثل برگ درختا سبز موهاتم مثل پرتقالا نارنجی صورتتم که مثل نارنج میمونه خودتم که بو خاک بارون خورده میدی
نگاهم و تو چشمای آبیش دادم حالا اشکام بند اومده بودم که با دستش لپمو کشید
-پری باغ پرتقالی که نازک نارنجی
با پایان حرفش از جاش بلند شد که به یک باره صدای آقا از پشت سرمون بلند شد
-چیکار میکنید؟
اصلان هول شده برگشت:-سلام آقا هیچی داشت گریه میکرد من، من خب آرومش کردم
و من با دیدن آقاجون دویدم و تو آغوشش رفتم که دستی رو موهام کشید:
-راست میگه بابا؟ اذیتت که نکرد؟
نگاهمو به اصلان دادم و لبخندی زدم
-نه، بهم گفت شبیه پری باغ پرتقالم
آقا نگاهی به اصلان کرد و بعد لبخند معنی داری زد:
-میبینم که دلو زود بازوندی اصلان
منظورشو نفهمیدم و اصلان هم چشماش گرد شد:-اقاجون چه چیزا میگی
-وا نداره، اگه دلت هست شیرینی خوردت میکنمش تا هجدهش ولی باید صبر کنی
بهم نیم نگاهی کرد و دستی پشت گردنش کشید:
-بچست آقا جون آخه
-بچه چیه دختر دیگه نمیتونه تا آخر ور ننه باباش باشه که
بزرگم میشید هم تو هم این دختر
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
(روز تولد هجده سالگی)
صدای گریم تو باغ میپیچید و امشب هجدهم پر میشد و باید میرفتم حجله
دستی زیر چشمام کشیدم و نالیدم:
-خدایا چیکار کنم من دوستش ندارم
-چقدر برای خودت داری سختش میکنی
از جا پریدم و نگاهم و دادم به مردی که با بیست سالگیش خیلی فرق کرده بود
جا افتاده بود و مردونه شده بود
مردی که از وقتی که خودمو شناختم دیگه ازش فرار میکردم
با دیدنش اخمام پیچید توهم که توجه نکرد کنارم زانو زد:-میدونستم این جایی همیشه ناراحت میشی میای اینجا آبغوره میگیری از بچگی همین بوده نارنجی
گریم باز شروع شد که ناراحت ادامه داد:
-نصف دخترای فامیل دوست دارن زن من شن چرا تو این طوری میکنی؟
نیشخندی زدم:
-ارزونی همونا، دلم میخواد برم خارج درس بخونم نه که شوهر کنم اونم تو که نمیزاری یه تار موم از روسری بیرون باشه
نچی کرد:
-درس خوندنت همین جوریش اضافه کاری چه برسه بری خارج پاشو یالا نارنجی
دستام مشت شد:
-من نمیتونم امشب، میخوان منو بفرستن حجلت ترو خدا آقا جونو راضی کن من... بابا من هنوز بچم
اهمیتی نداد و کلافه گفت:
-خب بچه جون پاشو برو خونه عروسیته ختنه سورنت نیست که خودتو گم و گور کردی
گریه هاتم بزار شب تو بغل خودم پاشو یالا
با پایان حرفش دیگه نموند رفت...
و من خیره شدم به رفتنش و این خاندان چرا مثل باغ قدیمی این جا این قدر قدیمی بودن؟
چرا منو نمیفهمیدن؟
از رفتنش که مطمعن شدم از جام بلند شدم و کوله ای که زیر درخت قایم کرده بودمشو درآوردم و با خودم زمزمه کردم:
-من خواستم بمونم باهاتون نزاشتید پس میرم دنبال آرزوهام، ازین باغ میرم
و با پایان حرفم سمت در پشت باغ با تمام سرعت دویدم...
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
https://t.me/+0dRKkyie7a5lOWM0
82000