تو بخوان نغمه ناخوانده من ؛

چشششششم

‌ ‌ ‌‌‌ ‌ سلام به ما شیرینی کتاب بده

بعد یه بار داشت راه می‌رفت تو کلاس یه سوره ای رو میخوند و هفت صبح .... و همه رو مجبور میکرد با صوت باهاش بخونن بعد من حس کردم درز مقنعه اش مشخصه .. گفتم استاد مقنعه تون برعکسه! گفت خودت بیا برام درست کن... بلند شدم رفتم مقنعه شو در اوردم از اون ور سرش کردم دیدم اون طرفش درزش ناجور تره و همه دوخت هاش زده بیرون! گفتم استاد ببخشید مقنعه تون برعکس نبود اشتباه دیدم و دوباره اون طرفی سرش کردم... و خودم خندم گرفته بود و همینطوری که درست میکردم میخندیدم... بعد از اینکه سرش کردم گفت برو بیرون ...😔🤣

وای بذارید یه خاطره بگم برم... استاد انس با قرآن من نابینا بود! ساعت ۷ صبح باهاش کلاس داشتم... بعد کلا سر کلاس این داستان داشتیم هر صدایی میومد هر پنج دقیقه یکبار داد و بی داد میکرد مثل بابا اِتی تو قهوه تلخ میگفت : کیهههههههههههههههه؟! بعد ما میگفتیم هیچ کس استاد... بعد هر هر کس میومد تو بهش میگفت: تنهایی؟! میگفت بله استاد! میگفت من توی کلاسم پسر راه نمیدم... بعد میومد جلو به صورتت دست میزد میدید ریش و سیبیل نداری میگفت بشین😂

وای بذارید یه خاطره بگم برم... استاد انس با قرآن من نابینا بود!

از استاد اندیشه اسلامیم هم مضخرف تره!

ممبران زیبایم هم خودشون بگن چی کار کنم...

به دوستان و اشنایان در کافه ای دنج چای خواهم داد...

قول میدما...