cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

عشق انفرادی

به نام خدا ای کمان‌ابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی پارت گذاری منظم هر روز یک پارت داریم به جز تعطیلات رسمی و جمعه ها 🔶عشق انفرادی

Більше
Рекламні дописи
6 951
Підписники
-724 години
-617 днів
-27130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#پارت487 +تو یه مجلس چند نفر کنار هم نشستن و یکی خیلی سریع شروع می کنه که دختر تیموری بزرگ به یک ماه نرسیده وقتی رفته تهران از شوهرش که پسر عموش بوده،متارکه کرده و رفته خونه پسر داییش که مجرده،مونده! قطعا خیانت کرده نمی دونم فقط چجوری سنگسارش نکردن دختره رو؟! غیر از این رو که انتظار نداری بشنوی،ها؟ حرف های اهورا هر چند تلخ اما تماماً درست بود…. قطعا به محض برگشتنم به شیراز،تا چند وقت بحث داغ درون محافل و جشن ها،بین زن هایی که منطقشان در قرنی پیش گیر کرده بود،می شدم…. -خوب شما می گی چی کار کنم؟ چجوری می تونم به نرگس کمک کنم؟ اهورا دستی به ته ریش جذابش کشید و با آن حالت فکر کردنش که حسابی چهره دختر کشش را نمایان کرده بود،رو بهم لب زد: +نمی دونم اما تنها چیزی که ازش مطمئنم اینه که فعلاً به هیچ عنوان نباید با عمه تماس بگیری…. تا یه فکر درست کنیم و از یه روش دیگه برای کشوندن دوستت به تهران استفاده کنیم. «زمان حال» «جانا» مامان کمند با چنان غمی اتفاقات گذشته اش را توضیح می داد که ناخودآگاه با اینکه آنچنان از مشکلات بعدیش با خبر نبودم اما اندوهی به سنگینی همان بار غم مامان کمند بر روی قلبم حس می کردم. +سلام بر جانان جانم…. آنقدر غرق داستان مامان کمند شده بودم که حتی متوجه باز شدن در و ورود سینا به داخل خانه نشده بودم…. شانه هایم که از ترس صدای بلند سینا به بالا پریده بود،باعث خنده همزمان سینا و مامان کمند شد.
Показати все...
#پارت486 سعی کردم در دفاع از نظریه ام،حرف های اهورا را که می دانستم همه اش درست هست،نقض کنم تا بیش از این برای تخریب نظر ها و حرف های من نتازد و شرم زده تر از اینم نکند…. هیچ دلم نمی خواست اینگونه به بی فکری و کم عقلی متهم شوم. -خوب به مامانم می گم که می خوام با شما ازدواج کنم و اینطوری شما هم دیگه برام غریبه نیستید…. مگر اینکه شما هنوز تصمیم قطعی برای بودن با من نگرفته باشید،که اون دیگه بحثش جداست…. پایان جمله ام،لحنم تماماً تحلیل رفته بود و نمی دانستم این چه ترسی است که درست از بعد از رد شدنم آن هم به بدترین شکل ممکن توسط هاکان در من به وجود آمده بود…. ترس از اینکه کسی من را نخواهد و اهورا هم روزی من را رد کند و حضورم را در زندگی و آینده اش نخواهد…. +اولاً که جای شما رو تخم چشم من و تو قلب من! دل و دین من که خیلی وقته برای اون چشم و موهای به رنگ آسمون شب شما رفته…. پس این دل من غلط می کنه که شما رو نخواد…. دوماً؛ عمه تا بفهمه تو داخل خونه من داری زندگی می کنی،از ترس آبروش که نکنه کسی دخترش رو متهم کنه به خیانت و پشت سرت حرف در نیاره،خودش و به آب و آتیش می زنه که تو رو برت گردونه خونه…. تا دهان باز کردم تا حرفی بزنم،دستش را به حالت سکوت برایم بالا آورد و ادامه داد: +صبر کن من حرفم تموم بشه،بعد شروع کن به نطق کردن…. می دونم حرف مردم برای تو مهم نیست اما برای تفکرات قدیمی مادرت،خیلی هم مهمه! بذار من تفکر یکی از همین خاله خانباجی ها رو برات بگم تا بفهمی قضیه از چه قراره….
Показати все...
#پارت485 لیوان دوغی که درون دستش وجود داشت و به سمت لب هایش حرکت می کرد،با این حرفم بین راه متوقف شد. با چشمانی که هزاران حرف درش نهفته شده بود،بهم خیره شد اما با باز شدن لب هایش،تنها یک جمله به زبان آورد: +از کارت مطمئنی؟ تمام جوانبش رو در نظر گرفتی؟ قطعاً مطمئن نبودم…. دیگر از هیچ یک از تصمیم های زندگی‌ام مطمئن نبودم،اما تمام پنهان کاری هایی که تا به الان انجام داده بودم،هر یک به نحوی به ضرر خودم تمام شده بود…. -مطمئن مطمئن که نه….اما دوست دارم یک جوری اگر بشه به دوستم که برام حکم خواهر داره،کمک کنم…. اهورا سرش را در تأیید حرف هایم بالا و پایین کرد و اما خیلی زود دوباره با اخم هایی در هم،نگاهش را به چشمان سردرگمم دوخت. +این خیلی خوبه که می خوای به دوستت که برات حکم خواهر رو داره،کمک کنی اما این رو هم در نظر گرفتی که ممکنه با اینکار به خودت آسیب بزنی؟ مثلا زنگ می زنی به عمه و ماجرای طلاقت و زندگی که از زمان ازدواجت با اون مرتیکه….برات سیاه شده بود و توی بدبختی توقف کرده بود،تعریف می کنی! فکر می کنی عمه با فهمیدن این قضیه اولین کاری که می کنه،چیه؟ اهورا سکوت کرد و من،فرصتی پیدا کردم تا چند ثانیه ای به حرف هایش فکر کنم و وقتی اهورا مطمئن شد،حرف هایش تاثیر خودشان را بر رویم گذاشته و من را حیران تر از چند لحظه پیش کرده،ادامه داد: +به جای اینکه زنگ بزنه به خانواده نرگس و بخواد از اون ها رخصت بگیره برای رفتن دختر اون ها به تهران،تو رو بر می گردونه شیراز…. چون اعتقاد داره زندگی دخترش نابود شده و موندن یه دختر مطلقه داخل شهر غریب اون هم داخل خونه یه پسر مجرد،بی آبرویی محض! غیر از این؟!
Показати все...
#پارت484 آن زمان‌ها من در حباب بلاتکلیفی دست و پا می‌زدم و حتی حواسم نبود که اهورا با همان نگاه‌های پرمحبت و همین جملات ساده، ذره ذره در روح و تنم نفوذ می‌کند! لقمه‌ام را جویده و نجویده قورت دادم و اگر جا داشت زیر گریه می‌زدم… نمی‌دانم او مسخره‌ام می‌کرد یا جدی بود؟ اما من برای محکم ماندن حرفش را جدی گرفتم و گفتم: -مامانم همیشه گردو می‌ریخت منم همین‌کارو کردم. با اسم مادرم که ناخواسته بر زبانم جاری شده بود،غصه‌ام گرفت و قلبم مالامال از دلتنگی شد فکر می‌کنم اهورا متوجه حال گرفته‌ام شد که بحث را عوض کرد و پرسید: -خب خانوم! بهونه‌ات چی بود؟ سوالی نگاهش کردم و او توضیح داد: -گفتی واسه موندن دنبال بهانه بودی و پیدا کردی «آهان» آرامی گفتم و به دنبال جمله‌ای گشتم که از همین ابتدا او را دچار سوء تفاهم نکند و مبادا فکر کند که قصد سوء استفاده از او و مهربانی‌اش را دارم. -راستش حرفی که می‌خوام بزنم و هنوز با کسی در میون نذاشتم. شما اولین نفری و تصمیم با خودتونه! چهره‌ای جدی به خود گرفت و با دقت به حرف‌هایم گوش سپرد. و همین جدیتش باعث شد که من بدون لکنت و استرس باقی ماجرا را برایش باز گو کنم او بر عکس مردهای دیگر زندگی‌ام به من اعتماد به نفس زیادی تزریق می‌کرد. -راستش دوستم دانشگاه قبول شده. اما پدر و مادرش اجازه نمی‌دن بیاد تهران. خواستم ببینم اگر شما موافق باشید بگم بیاد پیش ما. شاید این‌طور موافقت کنند. اهورا اخمی کرد و من با عجله توضیح دادم: -البته برای این کار باید به مامانم زنگ بزنم تا با خانواده‌ی نرگس صحبت کنه. نمی‌دانم با این جمله‌ام چرا ابروهایش بالا پرید و من دستپاچه‌تر از قبل ادامه دادم: -بلاخره که چی؟ بلاخره خانواده‌ام باید متوجه بشن که چه اتفاقی افتاده!
Показати все...
#پارت483 چای خوش عطر را در فنجان‌های گل سرخی مامان کمند ریختم و به پذیرایی بردم. او مشغول دیدن تلوزیون بود و حسابی حواسش از اطراف پرت بود. سینی را مقابلش روی میز قرار دادم و بلاخره توانستم توجهش را جلب کنم. هنوز بابت اتفاق دیشب معذب بودم، اما حال که سینا قطعاً و رسماً با پدرم صحبت کرده بود، کمی از حجم آن شرم می‌کاست. -مامان کمند حوصله دارید بقیه خاطراتتونو بگید؟ مامان کمند دم عمیقی گرفت و چشمانش را پر لذت بست. -اهورا عاشق چای زعفرون بود... «گذشته» «مامان کمند» اهورا مرا از حال خودم بیرون کشید و پرسید: -حالت خوبه؟ چند بار صدات زدم تند تند سرم را تکان دادم و به سفره اشاره زدم: -بله خوبم بشینید الان نونم میارم اهورا مانع شد و با فشاری به شانه‌هایم مرا مجبور کرد سر سفره بنشینم و کم و کاستی سفره را خودش پر کرد. در نهایت مقابلم نشست و مشغول خوردن شد. تمام مدتی که او با ولع غدایش را می‌خورد،زیر چشمی نگاهش کردم تا ببینم متوجه سوختگی غذا می‌شود یا نه اما او خم به ابرو نیاورد و تا انتها بدون هیچ واکنش منفی غذایش را خورد. -من و نگاه می‌کنی سیر می‌شی؟ با این حرفش ابتدا گیج او را نگاه کردم و بلافاصله متوجه منظورش شدم. پر خجالت،نگاه دزدیدم و لقمه‌ی ماسیده در دستم را داخل دهانم بردم. کوتاه خندید و گفت: -خیلی گرسنه بودم… دستت درد نکنه. چی توش ریختی انقدر خوشمزه شده؟
Показати все...
#پارت482 سینا که به حیاط رفته بود،وارد شد و با نگاهی به جمع ما که احساسات در آن موج می‌زد نچی کرد. -ماچ و بغل کردین؟ من جا موندم. پدرم االله و اکبری گفت اما از جا برخواست و مردانه او را به آغوش کشید و چیزی کنار گوشش زمزمه کرد. سینا لبخندی محو زد و من "خیالتون راحت باشه‌‌اش را لب‌خوانی کردم. بارها صحبت از من و سینا شده بود، اما این‌بار متفاوت بود. نگاهم به مامان کمند افتاد که با لبخند،اعضای خانواده‌اش را به تماشا نشسته بود و این وصالمان را مدیون او بودیم، که اگر او نبود پدرم دست از به عقب انداختن این مسئله بر نمی‌داشت. آخر پدر بود و روی دردانه‌اش حساسیت زیادی داشت. بارها شنیده بودم که به مادرم می‌گفت دل شوهر دادن مرا ندارد. پدر و مادرهایمان به اتفاق هم به خرید رفتند و سینا هم پشت سر آن‌ها چیز‌هایی سر هم کرد و من و مامان کمند را تنها گذاشت. البته که من موافق تنها گذاشتن مامان کمند نبودم که ترجیح می‌دادم اگر قرار است بیرون برویم حداقل پدر و مادرهایمان پیش او باشند چای جدیدی دم کردم و کمی زعفران به آن اضافه کردم. زعفران حال خوبم را خوش‌تر می‌کرد و به این شادی بی‌وصفم دامن می‌زد. راستش دلم جیغ زدن می‌خواست. من عروس شده بودم، عروس او شده بودم و نمی‌توانستم شادی‌ام را آن‌طور که باید در مقابل اعضای این خانه نشان دهم. شب را باید با سینا به بیرون از این خانه می‌رفتم و جشنی دو نفره و در خور برای این اتفاق شیرین می‌گرفتیم.
Показати все...
#پارت481 به محض رسیدنش مقابلم مرا در آغوش کشید و دو طرف صورتم را بوسید و هم‌زمام گفت: +مبارک باشه، دخترم. خوشبخت بشید. نمی‌دانم دخترمش به دلم نشست یا دیده‌بوسی پر از مهرش که تمام دلخوری‌هایم را شست و در دل به او فرصتی دوباره برای جبران دادم. دستش را پشتم گذاشت و رو به پدر و مادرم گفت: +ببخشید برای هیچ چیز برنامه نچیده بودیم و یهویی شد. به زودی نشون عروسم و دستش می‌کنم. عمو دو دستش را روی دستگیره‌های مبل گذاشت و از جا بلند شد. -انقدر این پسر عجله داره که رو ماها هم تاثیر گذاشت. وگرنه که من برنامه‌های زیادی واسه تک دختر خانواده داشتم. پدر و مادر سعی در دل‌داری داشتند و به گونه‌‌ای این رابطه به قدری برایم زیبا بود که کم کاستی‌هایش اصلا به چشمم نمی‌آمد. عمو نزدیکم شد و دستانش را قاب صورتم کرد و بوسه‌ای بر پیشانی‌ام زد. -خوش بخت بشی جانا. تو برام فرقی با دختر نداری‌. امیدوارم به پای هم پیر شید. با کمی خجالت و شرمی دخترانه تشکر کردم و از محبت خالصانه‌اش چشمانم تر شد. -پس شد بیستم همین ماه. مامان کمند گفت و دستش را به سمتم دراز کرد. به سمتش پر کشیدم و دو طرف صورت سرخ به مانند انارش را بوسیدم. -الهی که برای هم بمونید و همیشه خوش باشید. آرزویش برایم شیرین بود و هزاران مفهوم داشت. فقط خودم بودم که حرف‌های نگفته‌ی پشت این دعای خیر را درک می‌کردم. زیر لب زمزمه کردم: -زیر سایه‌ی شما...
Показати все...
#پارت480 صحبت‌هایمان با جدیت سینا، به نتیجه‌ی دل‌خواه و البته رضایت قلبی خانواده‌ام رسید. عاشق او بودم که در هر شرایطی می‌توانست همه چیز را به نفع خودش پیش ببرد و در هر شرایطی برخوردی مناسب با همان زمان داشت. اما امروز مرا هم دل‌‌گرم کرده بور. چرا که برای هزارمین بار به من نشان دار که من هم‌زمان با عقل و قلبم انتخابش کرده‌ام و در تمام مراحل و شرایط زندگی می‌توانم به او تکیه کنم. در نهایت به درخواست مامان کمند برای خانواده‌ام چای ریختم و زمانی که مقابل سینا خم شدم. پچ زدم: -این قبول نیستا. گل و شیرینیت کو؟ سینا دستش به سینی دراز شد و پاسخ داد: -خانم ما رو با پیژامه آوردن مراسم خاستگاری نزاشتن یه شونه به موهامون بزنیم چه توقع‌ها داری؟! چای را برداشت و پشت چشمی نازک کردم و کمر خم شده‌ام را صاف کردم. بحث راجع به مهریه مورد علاقه‌ی من و سینا نبود که سینا با صدای زنگ گوشی‌اش از جا بلند شد و گفت: -هر چی جانا بخواد و بزرگ‌ترا صلاح می‌دونن من موافقم. و با گفتن ببخشید جمع را ترک کرد. نگاه شادم از صمیمیت پدر و عمو گذر کرد و به مادر و زن‌عمو رسید. هر دو در حال صحبت بودند و نشانی از خباثت در صورت زن‌عمو ندیدم. ناگهان سرش سمتم چرخید و نگاهش لبخندم را شکار کرد. از جا که بلند شد، ناخواسته من هم به تبعیت از او ایستادم.
Показати все...
#پارت479 راستش را بگویم.... حال،فقط به سامان رسیدن می‌خواستم و وصال. نه جشن برایم مهم بود نه حتی آن آرزوهای رنگی. از آه‌های حسرت بار مامان کمند ترس به دلم افتاده بود. سینا را یک لحظه هم دور از خودم نمی‌خواستم و به گمانم وقت برای رسیدن به آرزوهایم آن هم وقتی برای همیشه داشتمش،بود. سینا که خجالت حالی‌اش نمی‌شد مجلس را خود در دست گرفت. آن‌چنان جدی شروع به صحبت کرد که سرِ به زیر افتاده‌ام بلند شد و با دهان باز خیره‌ی او و جذبه‌ی مردانه‌اش شدم. از خودش گفت... طوری که انگار پدرم او را نمی‌شناسد. از کارش... همان کاری که پدرم و پدرش به او سپرده بودند... از داشته‌هایش و از برنامه‌اش در کنار من... نه تنها مامان‌کمند و پدر و مادرم، بلکه خانواده‌ی خودش هم باورشان نمی‌شد که او بتواند این مدت زمان زیاد را بدون شوخ طبعی و خنده حرف بزند. -خلاصه که عمو... زن من... پدرم تک سرفه‌ای کرد و با اخم گفت: -فعلا دختر منه‌... سینا سری تکان داد و جدی گفت: -منم همین و گفتم دیگه، دختر شما زن من‌. نچ! همسرم، نه؟ تاج سرم خوبه؟! پدرم دوام نیاور و خنده‌اش را با سرفه‌های پی‌در‌پی مخفی کرد. و من با نفس راحتی که کشیدم به مبل تکیه زدم. خودش بود، همان سینای خودم بود. -داشتم می‌گفتم. رو سرم جا داره. خیالتون از من راحت باشه که همچین دامادی هیچ جا نیست.
Показати все...
#پارت478 به جمله‌ی کوتاه اما پر از مفهومش فکر می‌کردم که زیر لپ پچ زد -قربون اون چشای خیره‌ت فندق! مرا از دنیای غرق از فکرم بیرون کشید و لب‌هایم ناخواسته کش آمد… تک خندی زد و تا خواست چیزی بگوید،در پذیرایی باز شد و عمو و پدرم به همراه مامان کمند و مادر وارد شدن. کنجکاو پرسیدم: -کجا بودید همه با هم؟! مامان کمند نگاه چپی نثارم کرد و ناگهان دیشب و آن بی‌آبرویی سینا در ذهنم پررنگ شد. نگاه دزدیم و سرم را در یقه‌ام فرو بردم و روی کاناپه‌ی کرم رنگ وا رفتم. عمو بلافاصله لب به سخن گشود و گفت: -همین دور و بر. و سپس صدایش را بلند کرد و زن‌عمو را خطاب قرار داد.. -خانوم بیا کنار ما. سینا کنارم نشست و با الله و اکبر پدرم دوباره از جا برخواست. -دستم زیر ساطورتوته عمو. امروز و به دلت راه میام. نیم‌نگاه گذرایی به پدرم که ته‌چهره‌اش می‌خندید اما سعی در اخم کردن داشت انداختم و دوباره سر به زیر شدم. جومان طوری بود که ضربان قلبم را افزایش می‌داد و نگاه‌ها خجات‌زده‌ام می‌کرد. -جمشید حالا که دور همیم و تا تعطیلات تموم نشده، یه تاریخ عقد مشخص کنیم بد نیست. نگاه خیره به فرشم گرد شد و در دلم بزمی عظیم برپا شد.
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.