✨سیــاهنـــور...🌙
13 701
Підписники
-4824 години
-2997 днів
-86430 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
_بچم سردشه آقا، توروخدا اون کاپشن رو بده بکنم تنش.
دستفروش با بی اعتنایی تخت سینه ی او کوبید.
_بکش کنار ضعیفه! پول نداری گه میخوری میای خرید.
ابرا نوزاد را در بغلش فشرد و دندان هایش از سرما یخ زد.
_آقا بخدا برات پول جور میکنم، بچم میمیره از سرما، جایی رو ندارم برم.
مرد داد کشید.
_گمشو برو جایی که اینو زاییدی، برو پیش بابای بی صاحابش.
دخترک عقب رفت و به دیوار تکیه داد، چطور می گفت پدرش او را نمی خواهد؟
چطور می گفت از پدرِ بچهاش فرار کرده است؟
نوزاد را به خودش چسباند تا کمی گرمش شود.
به محض اینکه می فهمیدند یک زن تنهاست همه به او انگ خراب بودن می زدند.
_چیشده با خودت گفتی حامله بشم میاد میگیرم یارو قالت گذاشته؟
قضیه پیچیده تر از این حرف ها بود!
ابرا برای رسیدن به خواسته هایش بچه دار شده بود!
درست است...
اما آن ها هرگز سکس نداشتند!
ابرا باید وارثِ محب ایزدی را به دنیا می آورد، مردی که تمام عمرش از زن ها متنفر بود و حتی نمی خواست آن ها را لمس کند.
او ابرا را به بانک اسپرم برد، در ازای پول به او پیشنهاد کرد تا وارثش را به دنیا بیاورد.
مرد در قرارداد ذکر کرده بود که پسر به دنیا بیاورد، و اگر بچه دختر شود باید او را سقط کند.
محب ایزدی برای ثروت هنگفت و تخت پادشاهیاش نیاز به یک پسر داشت.
اما ابرا وقتی فهمید بچه دختر است آنقدر به او دل سپرده بود که نمی توانست رهایش کند.
پس بدون آن که به محب بگوید فرار کرد.
چشم بست و بچه را زیر چادرش پنهان کرد تا کمی بخوابد اما با صدای قدم های محکم مرد دستفروش به خود لرزید.
لگدی به پهلویش زد.
_نمیتونی اینجا بخوابی.
_اقا توروخدا بذارید بخوابم،نیم ساعت بخوابم میرم.
بازوی زن را گرفت و او را بلند کرد، صدای جیغ نوزاد از ترس بلند شد.
_گمشو عفریته.
_حداقل یه کاپشن برای بچهام بده، بخدا پولشو جور میکنم برات.
مرد استغفرللهی زیر لب زمزمه کرد و به سمت او آمد، دستش بلند شد تا سیلی محکمی به گونه ی او بکوبد اما مچ دستش وسط راه گرفته شد!
ابرا چشم باز کرد و با دیدن محب که درست پشت ابرا ایستاده بود و مچ دست مرد را گرفته بود به خود لرزید.
_مادرتو به عزات میشونم! رو یه زن دست بلند میکنی؟
به او مهلت نداد و مشت محکمی به صورتش کوبید.
مرد روی زمین افتاد و محب لگد محکمی به او زد، کاپشن های بچگانه را برداشت و با خشم همه ی آن ها را در جوب ریخت.
_بی شرف عوضی دلت واسه یه زن بی کس و کار نسوخت؟
لگد دیگری به مرد زن و ابرا عقب عقب رفت.
محب آنقدر سنگدل و بی رحم بود که اگر می دید بچه دختر است او را می کشت!
خودش گفته بود اگر بچهات دختر باشد او را با دست خودم خفه می کنم.
آرام عقب عقب رفت که فرار کند، محب پشتش به او بود و گویا که ابرا را نشناخته بود.
محب به سمتش چرخید و با دیدن او که دارد می رود پشت سرش دوید.
_خانم کجا میری؟ بیا واسه بچهات لباس بخرم.
سرجایش خشک شد.
چگونه بر میگشت و با او چشم تو چشم می شد؟
چگونه به او می گفت بچه ای که میخواهی برایش کاپشن بخری، دختر خودت است!
همان نوزادی که گفته بودی خفهاش میکنی اگر پسر نباشد!.
_بیاین خانم، رودروایسی نکنین.
به سمتش چرخید و در چشم هایش خیره شد، مرد با دیدن او در جایش تکان خورد.
چندین ثانیه به چشم های او خیره بود و لب زد.
_ابرا؟
دخترک به او پشت کرد که برود اما محب بازویش را گرفت.
_کدوم گوری میری؟ کجا بودی تو! میدونی چقدر دنبالت گشتم؟
بازوی دخترک را گرفت و او را داخل یک کوچه کشید، کمرش را به دیوار سیمانی کوبید و غرید.
_پرسیدم کدوم گوری بودی تو!
با سکوت ابرا نگاهش پایین آمد و چشمش به نوزاد افتاد.
برای لحظه ای هنگ کرد، تازه فهمید نوزادی که داشت از سرما می مرد، بچه ی خودش بود.
ابرا با اشک فریاد کشید.
_این بچه ی توئه محب ایزدی! وارث توئه! دختره، می فهمی؟ همون دختری که گفتی با دستای خودت خفهاش میکنی، دخترت داره از سرما میمیره محب، از گرسنگی جون نداره گریه کنه.
به هق هق افتاد و باز هم ادامه داد.
_فرار کردم! ازت ترسیدم... ترسیدم بچهمون رو بکشی محب... فرار کردم تا دخترمو نجات بدم.
محب با حیرت به روشن نگاه کرد و لب زد.
_من غلط کردم... غلط کردم که گفتم خفهاش میکنم، من گه بخورم بخوام بچهام رو خفه کنم، چرت گفتم ابرا، میدونی چقدر دنبالت گشتم؟ میدونی چقدر خواستم پیدات کنم و بچمو بغل کنم؟
با قطع شدن ناگهانیِ صدای نوزاد با نگرانی او را بالا گرفت.
_گریه نمیکنه محب، صداش نمیاد، تنش سرده... سرده!
محب نوزاد را از او گرفت و داد کشید.
_چند وقته هیچی نخورده؟
_چهار روزه، بچم مرد! بچم محب... بچممممم!
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
https://t.me/+HuJ3fKuwcqs4NmU0
16310
سینه های تازه جوانه زده اش از پشت تیشرت سفیدش مشخص بود
با اخم و غیرت جلو رفت و دست تپل مریم را گرفت
-برو خونتون دیگه بسه چقدر با پسرا بازی می کنی.
او پسر منزوی کوچه بود
به خاطر اخلاقش با کسی جوش نمی خورد و فقط با مریم خوب بود
ان هم به خاطر سیریش بودن و بامزه بازی هایش!
مریم زبانش را بیرون اورد:
-به تو چه اصن چون با تو بازی نمیکنم حسودی می کنی؟
از غفلت شهاب استفاده کرد و به سمت پسرها رفت
شهاب روی سنگ بلوک کنار دیوار نشست و با دیدن بدن به بلوغ رسیده اش که به چشم می امد حرص خورد
-ایول گل زدم گل گل گل
لعنتی بالا و پایین که می پرید آن توپک های کوچک هم تکان می خوردند
-دیدی شهاب عجب گلی زدم
و همان لحظه که داشت به سمت او می دوید پاهایش پیچ خوردند و روی زمین افتاد
شهاب سریع به سمتش دوید
-چیشد جوجه پاشو ببینمت
شهاب همیشه نازش را می خرید و او خوب بلد بود خودش را برای او لوس کند
با وجود شهاب هیچکس در محل نگاه چپ به او نمی انداخت
خاک لباسش را تکاند و حین ضربه زدن به لباسش دستش به جاهای ممنوعه ی دخترک می خورد
-هزار بار نگفتم فوتبال مخصوص دخترا نیست؟
الان خوبت شد افتادی گند خورد به هیکلت؟
مریم با ناز لب برچید:
-شهاب جونی دعوام نکن غصم می شه
شهاب با خنده ی کجی نگاهش کرد و دستش را گرفت
-پیشی لوس
او را به سمت خانه شان برد
-برو خونه خودتو تمیز کن
مریم اما بی خبر از همه جا لباسش را بالا داد و رو به شهاب گفت
-شهاب جونی می می هام درد گرفتن وقتی خوردم زمین
مثل زانوم که اون دفعه بوسش کردی خوب شه میشه اینا رو هم بوس کنی؟
شهاب آب دهانش را قورت داد و با دیدن نوک کوچک سینه اش....
***
-آرزو بیا زیپ لباسمو باز کن نوشیدنی ریخت روش باید عوضش کنم!
دست بزرگ و گرمی پشتش نشست و بعد صدایی مردانه بیخ گوشش
-هنوزم به سوتین اعتقادی نداری خانم دکتر؟
هینی کشید و به عقب برگشت با دیدن مردی اشنا و جذاب دهانش باز ماند
-تو... تو اینجا چکار می کنی کی بهت اجازه داد وارد اتاق یه خانم نامحرم بشی؟
شهاب لبخند کجی زد و زیپ پیراهنش را با یک حرکت پایین کشید
-نامحرم؟
تو از همون روزی که لباستو دادی بالا گفتی نوک سینه هاتو بوس کنم محرمم شدی خانم دکتر!
خدای بزرگ او همان شهاب بچگی هایش بود؟
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
https://t.me/+oN8mVBvaKeZjN2M0
#مخصوص_بزرگسال❌⛔️🚫
پَرتگاهاِحساس🥀🖤
بسمربِّالقلم🌱 نویسنده: مائده قریشی اثر اول نویسنده👇 📘آصلان (آنلاین)
👍 1
37110
من رشیدم...
کفترباز بد دهن محل که هیچ دختری از تیکه های من در امان نیست.
تا این که دختر تخس و نیم وجبی حاجی محل از خشتکم آویزون شد و گفت الا و بلا باید عقدش کنم وگرنه کفترامو به گا میده...😂😂😂
به زور عقدش کردم ولی نمیدونستم این سلیطه قراره واسم کمر و آبرو نذاره تازه جا خودم اونم کفتر باز شده...💦🤣🤣🤣
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
#محدودیت_سنی
این رشیده قراره با دختره سکس سرپایی کنن اونم کجا تو کفتردونی.... 😂🤣
- سینه های من یا کفترات؟
با اخم به سینه های دختر نگاه کرد.
- بپوشون و برو بیرون دختره بیحیا!
اما دخترک با پررویی جلوتر رفت.
- خب انتخاب کن. اما بگم اگه سینه های سفید من و نخوای، منم همینطوری میرم بیرون جلو پنجره تا...
حرفش رشید و دیوونه کرد و کمر دختر و چسبید.
- سیاه و کبودش میکنم کار دستت بیاد!
با مک اولش، دخترک آه کشید و...
https://t.me/+qEm4RkPyxscxNzU0
دختر پولداری که زن یه پسر کفترباز شده و برای ح..شری کردنش...🙊💦🔞
باورتون میشه تو لونه کفترا و...😂🫢❌
25500
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق
کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱
#پارت_1
جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بیحوصله پشت گردنم را ماساژ دادم.
نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم و خسته آهی کشیدم.
ملحفهی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرکها انداختم.
زرورق مکعبی پاره شدهی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زبالهی همراهم انداختم.
توت فرنگی؟!
چرا میوهای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟!
اتاق دیشب برای یکی از خر پولهای زمانه رزرو بود.
از بچههای لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش میآید و میخواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو میکند.
مرفهی بیدرد عالم بود که برای زن بازیهایش هم هتلِ بهنام و پرستارهی ما را در اختیار میگرفت.
توی دلم حسرت تمام نداشتههایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر میشد و مادر بچههاش... بدون شک خوشبخت بودن.
-باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده.
سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت.
اسم و شمارهی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم میخواست.
-بله... سلام.
صدای خمار از موادش گوشم را آزرد.
-تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته.
بغض تمام گلوم را پر کرد. میخواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیرهیِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند.
فریاد زد:
-نشنیدم بگی چشم؟
لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم:
-چشم.
بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بیاختیار به کاندوم پر و گره خورده افتاد.
-منیژه؟
با این که چندشم میشد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش.
-بگو.
از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا میشد یا خودم را میکشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن میخورد چون حتی اگر میبردی هم بازنده بودی.
-چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟
با حسرت جوابم را داد.
-سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟
کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیونها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برندهی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود.
صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم:
"باید حامله بشم"
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
38800
دختره خدمتکاره یه هتله موقع تمیز کردن اتاق
کاندوم پر اسپرم یک میلیارد و برمیدا تا باهاش حامله شه😱
#پارت_1
جاروی دسته بلند را به دیوار تکیه دادم و بیحوصله پشت گردنم را ماساژ دادم.
نگاهی دور تا دور اتاق لوکس کردیم و خسته آهی کشیدم.
ملحفهی چروکیده را مچاله کردم و با نیشخند در سبد رخت چرکها انداختم.
زرورق مکعبی پاره شدهی کاندوم که روی زمین افتاده بود را با چندش برداشتم و در سطل زبالهی همراهم انداختم.
توت فرنگی؟!
چرا میوهای به آن دوست داشنتی را زیر سوال میبردند؟!
اتاق دیشب برای یکی از خر پولهای زمانه رزرو بود.
از بچههای لاندری روم شنیده بودم که هرازگاهی وقتی به کیش میآید و میخواهد خلوت داشته باشد این اتاق را رزرو میکند.
مرفهی بیدرد عالم بود که برای زن بازیهایش هم هتلِ بهنام و پرستارهی ما را در اختیار میگرفت.
توی دلم حسرت تمام نداشتههایم را کشیدم و دختری که یک روزی زنِ این مرد تاجر میشد و مادر بچههاش... بدون شک خوشبخت بودن.
-باز که رفتی تو فکر... دست بجنبون کلی کار مونده.
سطل زباله را برداشتم و تا برای منیژه سر تکان دادم موبایلم ویبره رفت.
اسم و شمارهی موسی چهارستون تنم را لرزاند. معلوم نبود باز چی از جانم میخواست.
-بله... سلام.
صدای خمار از موادش گوشم را آزرد.
-تنِ لَشتو جمع کن آخر هفته بیا خواستگاری و شیرینی خورونته.
بغض تمام گلوم را پر کرد. میخواستند من را به آن پیرِ خرفت شوهر بدهند که جیرهیِ کثافت کاری خودشان جور باشد و این وسط با قربانی کردن من به نوایی برسند.
فریاد زد:
-نشنیدم بگی چشم؟
لبم را گزیدم و برای ده سال هر روز کتک خوردن و تحقیر شدنم به زور گفتم:
-چشم.
بدون هیچ حرف دیگری قطع کردم و نگاهم بیاختیار به کاندوم پر و گره خورده افتاد.
-منیژه؟
با این که چندشم میشد ولی برداشتم و چند ثانیه زمان برد تا داخل سطل انداختمش.
-بگو.
از فکرِ توی سرم ترسیدم... ولی مرگ یک بار و شیون هم یک بار... یا میشد یا خودم را میکشتم تا اسیر آن مرد هفتاد ساله نشوم. این زندگی کوفتی که من داشتم فقط به درد ریسک کردن میخورد چون حتی اگر میبردی هم بازنده بودی.
-چقدر طول میکشه تا بفهمی حامله شدی؟
با حسرت جوابم را داد.
-سه هفته... یک ماه... چطور پرسیدی؟
کاندوم را لمس کردم... داخلش میلیونها اسپرم از یک تاجر میلیاردر بود. چیزی شبیه یک برگ برندهی بزرگ داخل این اتاق جا مانده بود.
صدای توی سرم را بلند بلند برای خودم تکرار کردم:
"باید حامله بشم"
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
https://t.me/+AGp_hkioNdc4ZjZk
➿️این رمان از یک ماجرای واقعی در آمریکا اقتباس شده است➿️
👍 1
33500
تخت اقا رو با دستشویی اشتباه گرفتی تخـ*م حروم؟!
باید به پای بچه 16 ساله هم پوشک میبستیم؟!
با صدای عصبی اکرم چشمان بیحالش هول کرده باز شد
_اصلا اینجا چه گوهی میخوری؟!
لالی... عقلتم پوکه؟!
حتما باید اینجارو نجس میکردی حرومزاده؟!
دخترک وحشت زده سر بلند کرد
با دیدن تخت زرد شده چشمان زمردیاش پر شد
خودش را...خیس کرده بود؟
دیشب بدن ریزش در آغوش مرد گم شده بود که توانسته بود بعد از یک ماه بخوابد
حتما وقتی صبح زود رفته بود بازهم وحشت سراغش امده بود و...
بدنش لرز گرفت
این حال دست خودش نبود
_کرری؟! میگم از رو تخت اقا پاشو نفهــم
تا به خودش بیاید دست اکرم موهای بلند طلایی رنگش را وحشیانه چنگ زد و کشید که محکم به زمین کوبیده شد
_پاشو گمشو... آقا ببینه چه غلطی کردی خودت هیچی...ننه باباتم از گور میکشه بیرون... اینجا پرورشگاه نیست بچه 15 16 سالهی کر و لال نگه داریم... هررری
از درد ناله کرد
بازهم مثل این چند روز صدایی خفه از لب های لرزانش بیرون امد
اکرم با دیدن بیحالی غیر طبیعی و رنگ بیش از حد پریدهاش عصبی لگدی به بدنش کوبید
_دارم داد میزنم... بازم نمیشنوی؟! پاشو گمشو تا به یه جا دیگه گند نزدی
نمیدانست دخترک هر شب سر روی سینهی همان اقایی که میگوید میگذاشت
مرد کنار گوشش پچ زده بود دخترک 16 ساله شیشهی عمر ایلیاست و این یعنی
نمیکشتش؟!
اکرم که سمتش هجوم آورد تنش بیپناه منقبض شد
گردنش را به زور به طرف تخت خم کرد و فریاد از گلویش نعره کشید
_ببین چه گوهی خوردی حرومزاااده.. هم تورو میکشه هم منو
ببیـــن... حالا مثل مرده ها فقط به من زل بزن
لرز تن دخترک بیشتر شد
بازهم ان غدهی لعنتی نترکید
_چیکار میکنی اکرم؟
صدای شوکه مریم خانوم از پشتشان آمد و اکرم بیتوجه موهای دخترک را سمت باغ کشید
مریم هول کرده به سمتشان قدم تند کرد
_یه ماهه از شوک نمیتونه گریه کنه و حرف بزنه...کر نیست
اکرم عصبی نیشخند زد و تن لرز گرفتهی مروارید را محکم کف باغ انداخت
دختر زیادی آرام با ان موهای طلایی و چشمان درشت زمردی
چطور ایلیاخان همهی شان را کشته بود اِلا این دختر؟!
_آره میدونم لال شده...چون دیده آقا همهی کس و کارش و جلوش کشته
همهی اتاقا بوی سگ مرده گرفته...بسه هر چقدر تحمل کردم این چند روز
گلوی دخترک از بغض تیر کشید
کاش همان مرد که همه آقا صدایش میکردند، بود
آقا یا ایلیا خان
برخلاف رفتارش با بقیه
با او خیلی مهربان بود
مریم با ترحم لب زد
_ولش کن اکرم... وسواسات و رو این بچه پیاده نکن... مریضه خدا قهرش میاد... ببین داره میلرزه... چند روزه هیچی نتونسته بخوره... آقا خودشـ.....هیع
اکرم که یکدفعه شلنگ اب زیادی یخ باغ را روی دخترک گرفت حرف در دهان مریم ماسید و دخترک خشکش زد
قلبش تیر کشید
بازهم همان درد لعنتی که وقتی مینالید ایلیا هم با همان اخم های درهم نگران نگاهش میکرد
_بمونه...اما خودم این توله گربهی خیابونی و تمیز می کنم تا همهجا بوی طویله نده
مریم خواست لب باز کند که اکرم تشر زد و شلنگ را کنار انداخت
سر خدمتکار بود
_لال...به تو ربطی نداره
مروارید با بدن لرز گرفته ملتمس نگاهش کرد
اما وقتی مریم ناچار عقب رفت بیپناه در خودش جمع شد
مرد دروغ گفته بود که دیگر نمیگذارد کسی آزارش دهد
همهی شان اذیتش میکردند
اکرم روبه خدمتکار ها غرید
_بیاین لباساش و در بیارین... معلوم نیست توی جوب چه مرضایی گرفته و ما تو خونه راش دادیم... میره رو تخت اقا هم میخوابه
سمتش امدند
دست و پایش را به زور گرفتند
از شدت تحقیر ها آن غده در گلویش بزرگ تر شد
باغ پر از بادیگارد بود
جلوی چشم همهی شان لباس هایش را به زور از تنش دراوردند
اکرم بیتوجه به لرز تن هیستریکش، بدنش را وارسی کرد
_خوبه
نشان خدمتکارای آقا رو هم سریع داغ کنید
دخترک با وحشت سر بالا اورد
همان سوختگی روی مچ خدمتکارها که شکل خاصی داشت؟!
یکی از خدمتکارها بلند شد
_الان خانوم
بغض در گلویش بزرگ تر شد و سرش را جنون وار تکان داد
هرموقع میخواستند دست دختری را بسوزانند به سینهی مرد میچسبید و تکان نمیخورد
صدای جیغشان...
هقی از گلویش بیرون آمد
خدمتکار که با ان تکه اهن در دستش نزدیک شد با تقلا از زیر دستشان بیرون آمد که یکدفعه صورتش سوخت
خون از لب و بینیاش بیرون ریخت و اکرم تشر زد
_کجا حروم لقمه؟! تکون بخوری کل تنت و داغ میزارم
رام باش تا اون روی منو نبینی
دخترک تنها با چشمان خیس نگاهش کرد
آستینش را بالا زدند که چشمان بیحالش روی سرخی آهن ماند
نفسش در سینه گره خورد
_محکم نگهش دارین
بدنش جنون وار لرزید
همینکه اکرم خواست آهن داغ شده را بچسباند کسی مچش را چنگ زد و صدای غریدن پر تهدید همان مرد
_حس میکنم خیلی علاقه داری خودتو زنده زنده بسوزونم که داری گوه اضافه میخوری اکرم
ادامهی پارت🔥🖤👇
https://t.me/+0MSnKxWA9nQ3MWQ0
مرواریـღـد
﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌
https://t.me/Novels_tag14500
_مامانی، میشه بابامو عوض کنی؟
با حیرت به پسرکم نگاه کردم.
_چرا مامان جون؟
پسر پنج سالهام جلو خزید.
_بابام منو دوست نداره، ولی شاهین رو خیلی دوس داره.
شاهین.
پسرِ ده ساله ی همسرم.
پسری که از عشق قبلیاش بود، وقتی که فوت شد انگار که روحش هرگز از این خانه نرفت.
_ میشه یه بابایی بیاری که منو دوس داشته باشه؟
جگرم برای کودکم خون شد. حتی او هم فهمیده بود ما جایی در قلب شاهرخ نداریم.
چشم بستم، سرش را بوسیدم.
_مامانی من یه نقاشی کشیدم، میشه ببینیش؟
از جا بلند شد و به سمت کمدش رفت، هر چه گشت چیزی پیدا نکرد با بغض جیغ کشید.
_نقاشیم نیست! نقاشیِ رویاهام رو کشیده بودم، فقط من و تو بودیم، یه خونه ی جدید داشتیم، بابا و شاهین رو نبرده بودیم با خودمون.
زیر گریه زد.
_حتما اون شاهین پاره اش کرده، شاهین خیلی بد جنسه.
مشت کوچکش را بوسیدم.
پسرش فهمیده بود ما تنها هستیم!
فهمیده بود منو پدرش هرگز خانواده نمیشویم.
_دورت بگردم مامان، گریه نکن. شاهین دست نمیزنه، شاید خدمتکار موقع تمیز کاری حواسش نبوده انداخته.
کمی آرام تر شد.
_شاهین رو دوس ندارم، همه چیزمو ازم میگیره.
نمی توانستم باور کنم این جمله را پسر پنج سالهام گفته باشد.
برایم پیام امد.
«_لطفا حاضر شو، باید درباره ی زندگیمون صحبت کنیم»
شاهرخ بود!
قرار بود امشب بگویم که پسرش فکر میکند او ما را نمیخواهد!
بگویم که پسرش یک پدر جدید میخواهد.
بگویم تا شاید چیزی درست شود!
***
«چند ساعت بعد»
صحبت هایمان را کردیم، جلوتر رفت و در خانه را برایم باز کرد.
دستم را گرفت و پشتش را بوسید، از مردی که سال هاست اتاقمان را جدا کرده دیدن این تغییر عجیب بود.
_همه چیز رو درست میکنم دیار، ببخش که به پام سوختی و ندیدم، ببخش که پسرم با کمبود پدرش بزرگ شد.
لبخند زدم.
از همان نوزده سالگی که می دانستم همسرش فوت شده و یک پسر دارد، به این مرد اعتماد داشتم و عاشقش بودم.
_بابا، بابایی.
با صدای شاهین لرزی به تنم نشست.
_دارا رخت خوابم رو پاره کرده.
شاهرخ با حیرت به شاهین نگاه کرد، او را در آغوش کشید.
_از کجا میدونی دارا بوده؟
دارا بالای پله ها ایستاده بود و با ترس به آن دو خیره شد
_خودم دیدمش بابا.
چهره ی شاهرخ رفته رفته قرمز تر می شد! چرخید و خیره ی من ماند.
_تو بهم بگو دیار! پسری که تربیت کردی اینه! حالا من چطور ازش دفاع کنم؟
باز هم اشتباه کردم!
شاهرخ هیچوقت اشتباهات شاهین را نمی دید.
اخر او ثمره ی عشقش بود و دارای من...
دارای من برای او هیچکس نبود!
_بابا من خیلی اون رو تختی رو دوس داشتم!
شاهرخ با صدای بغضی پسرکش داغ تر شد.
_پسر درستی تربیت نکردی دیار جان! تف میکنه رو من! آدامس میچسبونه به شلوارم، در نهایت رو تختی هم پاره میکنه!
از پله ها بالا رفتم تا کنار پسرم بایستم و نترسد.
_بسه هرچقدر همه چیز رو گردن من انداختی شاهرخ! شاید این کارها از نبودِ پدرشه، یه بارم از خودت بپرس، چقدر برای دارای من پدر بودی؟
او هم از پله ها بالا آمد و صدایش بالا تر رفت.
_من همه ی تلاشم رو کردم تا پسرم ادب داشته باشه! اما تنها چیزی که میبینم یه بچه ی لوس بی ادبه.
با دیدن خیسیِ پشت شلوار پسرم جگرم به خون نشست! دارای من آنقدر ترسیده بود که به خودش ادرار کرده بود!
برای اولین بار در این خانه صدایم بالا رفت!
فریاد زدم.
_چون دارا پسر عشقت نیست نمیتونی هرچی میخوای بهش بگی! این پسر از گوشت و خون خودته! شاهین که ثمره ی عشق مُردهاته عزیز تره نه؟
دستش بالا رفت و من با حیرت به دستش که در هوا مانده بود خیره شدم، می خواست مرا بزند؟
وسط راه مشتش را به دیوار کوبید.
_حرمت نگه دار دیار! حرمت نگه دار.
من اما دیگر نمی ترسیدم.
_انقدر به بهانه ی حرمت نگه داشتن ساکتم کردید که ناپدید شدم! هیچکس تو این خونه نه منو دید نه پسرمو.
می دانستم شاهین نقاشی پسرم را پاره کرده بود، تکه های نقاشیاش را در سطل زباله ی اتاق شاهین دیده بودم و چیزی نگفتم.
به سمت اتاق شاهین رفتم که تکه های کاغذ را بیاورم، تا بفهمد که پسر من تنها خطاکار نبود!
صدای دارا اما مرا متوقف کرد.
_بابای بد، آرزو میکنم بمیری، اگه بمیری مامانم میتونه بابای بهتری واسه من بیاره، آقای تو مهد کودک مامانمو دوس داره!
چشم های به خون نشسته ی شاهرخ را که دیدم به سمت کودکم دویدم، دست شاهرخ بالا رفت تا دارای مرا کتک بزند؟
_شاهرخ چکار میکنی! میخوای دارا رو بزنی؟
_برو اونور دیار ببینم چی میگه این تخم سگ!
بازویم را گرفت و مرا به سمت پله ها هول داد، تعادلم را از دست دادم و افتادم.
دستم را به سرم گرفتم و تمام تنم روی پله ها غلت خورد... اخرین چیزی که شنبدم صدای پشیمان شاهرخ و اشک دارا بود...
_دیاررر...دیار رر، غلط کردم، دیار پاشووو غلط کردم... بخدا همه چیز رو درست میکنم دیار بلند شو..
https://t.me/+Zt7pBb8LAv1jNThk
به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀
https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
34910
_ جوجهام میلرزه چرا؟
ترس داشتم .. تا حد مرگ از مرد روبرویم که با یک اشارهاش جان انسانی را گرفتند وحشت داشتم
_ تو .. کشتی، اون مرد و .. دستور دادی بکشن
میخندد و کت گرانقیمتش را کنارم گوشه مبل پرت میکند، حتی از عطری که روی لباسش هم جا مانده بود ترس داشتم
_ به دونی برفیم دست زده بود، کوچولویی که برای منه بین دستای اون جاکش بود
هق میزنم و فریاد میکشم
_ من دونه برفی تو نیستم، اون مرد حتی اگه میخواست بهم دست درازی کنه تو حق نداشتی جونش و بگیری
زانویش را بین رانهایم میگذارد و روی تن لرزانم خیمه میزند
_ چون نفسم به نفست بنده کاری با زبون درازت ندارم بیبی! نگفتم لخت باش؟
جان از تنم میرود و چگونه میتوانم باز بار دیگر با اویی که مرا دزدیده بود رابطه داشته باشم
_ چ .. چرا؟
نفس عمیقی از گردنم میگیرد و پوست رانم بین انگشتانش مچاله میشود
_ چون قراره دخیِ خوردنیم امشب و لخت تو بغل آقاش بگذرونه، البته قبل اینکه مجبور بشه دست و پاشو ببنده تا بتونه ازش کام بگیره
_ نه .. تروخدا نه
_ نمیخوای ببوسمت؟ نمیخوای حسم کنی؟ لبام کل تنت و دوره کنه و آخرش تو بغلم حسابی بلرزی؟
_ نمیخوام .. نمیخوام .. دایه؟ دایه بیا تروخدا!
صدای بلند خندهاش تنم را از جا میپراند
_ ای جان .. دایهرو صدا میزنه! خدمتکار خونه منو!
_ اذیتم نکن، خب؟ باشه آقا؟
با هیجان مرا در آغوشش میکشد و روی پاهایش مینشاند طوری که هر دو رانم دو طرف پاهایش جا میگیرد
_ اوف .. جون آقا؟ تولهسگِ خوردنی!
لبهایم را میبوسد و من .. نمیخواستم! هنوز هم درد رابطه قبلی با من بود .. این مرد جانم را میگرفت
با چنگی که به سینهام میزند از درد جیغ میکشم و .. او بالاخره رهایم میکند
_ دردم میاد
با لبهای برچیده میگویم که تکخندهای میزند
_ نچین لباتو جوجه فرفری! بخورمت؟ از بس ریزی میتونم یه لقمه چپت کنم آخه!
قبل از آنکه التماسش کنم رهایم کند یکی از بادیگاردها با نفس نفس داخل میشود
_ رئیس مثل همیشه تمام دوربینهارو چک کردیم ولی ..
نگاهش که به من میافتد، بخاطر وضعیتم از شرم آب میشوم
_ من و ببین مرتیکه، چشات رو صورتت اضافیه؟
_ ببخشید رئیس .. راستش .. انگار امروز وقتی خونه نبودین خانم قصد فرار داشتن و بخاطر سگها نتونستن
پر کشیدن روح از بدن شاید چیزی شبیه به حال الان من باشد، او گفته بود .. تهدید کرده بود که اگر قصد فرار داشتم جانم را بگیرد
_ میتونی بری اسد
نه فقط دستانم، تمام تنم میلرزید .. چشمانش شده بود دالانی عمیق و پر از تاریکی
_ میخواستی فرار کنی بابایی؟
تا خیز میگیرم فرار کنم از موهایم میگیرد و مرا کشانکشان دنبال خودش به انبار تاریک میکشاند
_ تا بهت یکم ارج و غرب دادم، برگشتی دست صاحابت و گاز زدی بیپدر؟
_ اونجا نه، میمیرم بخدا .. من از تاریکی میترسم نامرد
_ نامرد اون پدر دیوث و بیشرفته که تر زد به زندگی خانواده من! منی که نتونستم انتقامم و از دخترش بگیرم چون بهش دلبستم و لعنت به من!
قلبم تند میزد، همین که رهایم میکند زمین میافتم و شئ تیز افتاده روی زمین محکم در شکمم فرو میرود
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
https://t.me/+c-va8JS8XxJmNWM0
26020
- شرطتت قبول. 700 میلیون کلیهام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش
سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید.
- به عواقبش فکر کردی؟
جدیت سهند، به لکنت انداختتش.
- ب... بله آقا... به مامانم نمیگم...
پوزخند زد.
- شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن...
- نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه...
- بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره.
سر پایین انداخت.
- اگر اجازه بدین بیام عمارت...
سهند به پشتی صندلیاش تکیه داد.
- بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟
- از 700 تومن کم کنین پولش رو...
سهند نچی کرد.
-نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش.
لب گزید.
- چه طوری؟
دستش را زیر چانهاش قفل کرد.
- صیغه میشی...
سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد.
سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد.
روبرویش ایستاد.
سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت:
- آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم...
سهند میان حرفش پرید:
- فروختت..
چشم درشت کرد:
- چی؟
دمی گرفت.
- پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهیام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت.
بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود.
او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود...
هیستریک خندید.
سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت.
نگران گفت:
- سرو..به من نگاه کن.
می لرزید و تعادل نداشت.
سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود.
سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد.
- داری چه غلطی می کنی؟
پر بغض و هیستریک خندید.
- کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم...
دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت:
- بس کن سرو...
بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند.
- بسه...
تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود.
دستش روی شلوارش که نشست
سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید
لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
- ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم
محکم در آغوش فشردتش.
-هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم...
🔞♨️
https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
خلاصه❌👇🏻
❌
سرو روزبه دختری کهتوی بهزیستی بزرگشده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌
https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
37100
مردای مذهبی، تو سکس هات ترن!
چشمغره رفتم و از کنار گلسا گذشتم.
_ وای خفه شو ها…
خندید و با شیطنت گفت:
_ جدی میگم احمق! اینا مثل پسرای عادی که خودارضایی نمیکنن. تحت فشارن.
به خاطر همین عطششون بیشتره!
بهش توجهی نکردم ولی دست بردار نبود.
_ همین شوهر صیغهای تو، بهش یهکم رو بده. ببین چطوری تحریک میشه!
این دختر هم دلش خوش بود.
رابطهی من و کیسان خیلی رسمی بود…
_ یه لباس نازک و تنگ بپوش، ببین چهطوری آب از لب و لوچهش آویزون میشه!
سرم رو با افسوس تکون دادم.
_ اون اصلا سرشو بالا نمیاره تو چشمام نگاه کنه. اونوقت تو میگی تحریک بشه؟ چی میگی برای خودت؟
شونه بالا انداخت.
_ فقط امتحان کن! تو خیلی هیکل سکسی داری.
ممههاتم گرد و خوش حالتن.
سید جونت یه نگاه بهشون بندازه، دیگه نمیتونه ازت بگذره!
_ یاالله!
با صدای کیسان، دستپاچه سمت در رفتم و گلسا رو فرستادم خونهشون.
_ ای وای. مگه نگفتی خونه نیست.
حرفامون رو شنید؟!
رنگش پریده بود. خودمم دست کمی نداشتم.
نمیدونستم چهقدر از حرفا رو شنیده...
_ فعلا فقط برو گمشو... خونه نبود ولی برگشته دیگه. بی آبروم کردی گلسا!
و بلند گفتم:
_ سلام آقا کیسان. خوش اومدید الان میام!
+++
خدا رو شکر تازه رسیده بود و چیزی نشنیده بود.
_ براتون غذا بکشم آقا؟
همون طور سر به زیر مثل سابق جواب داد:
_ چای کافیه.
_ چشم الان میارم!
تمام فکرم به صحبتای گلسا بود.
یعنی راست میگفت؟ ممکن بود با دیدن بدنم، عاشقم بشه؟
راست میگفتن سکس داشتن باعث میشه وابستگی پیش بیاد؟
فقط میخواستم این رابطهی رسمی رو تموم کنم.
میخواستم واقعاً این مرد جذاب شوهرم باشه نه یه اسم تو صیغه نامه...
انقدر درگیر فکرهای مختلف بودم که متوجه نشدم آب جوش اومده.
کتری رو گرفتم تا توی فنجون بریزم اما با یه لحظه غفلت به مقدار آب جوش ریخت روی قفسه سینهم.
_ وای سوختم...
درد خیلی وحشتناکی تو تنم پیچید و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم.
بلند بلند جیغ میزدم.
کیسان زود خودشو رسوند و فنجونهای پخش زمین و وضعیت منو که دید، متوجه شد چه اتفاقی افتاده.
_ وای سید... سوختم... آخ...
_ صبر کن، صبر کن ببینم!
پارچه پیراهنم چسبیده بود به تنم.
با دستش دو طرفشو کشید و پارهش کرد.
_ حواست کجاست پروا خانم؟
سوتینمم خیس شده بود و اونقدر درد داشتم که نمیتونستم به خجالت کشیدن فکر کنم.
بیدرنگ خودم درش اوردم و ناله میکردم.
تازه متوجه شدم که سعی داشت مستقیم به اون قسمت نگاه نکنه.
آب دهنشو پر صدا قورت داد و لرزون گفت:
_ الان پماد سوختگی رو میارم...
دستمو دور گردنش پیچیدم. حالم بد بود اما نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم.
_ نه، ولم نکن سید... حالم خوب نیست.
صورتش سرخ شده بود و با این حال دست زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد.
_ الان میبرمت روی تخت.
نفس نفس میزد و من مطمئن شدم گلسا درست میگفت...
منو روی تخت که گذاشت، نذاشتم بره.
با چهرهی مظلومی گفتم:
_ کنارم نمیمونی؟
چشمای داغشو رو تنم چرخوند.
_ داری چیکار میکنی پروا خانم؟
دستشو روی سینهم گذاشتم.
_ مگه حلالت نیستم سید؟
https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
کیسان ادیب، استاد دانشگاه مذهبی و سر به زیر قصهی ما، نجیبترین مرد دنیاست.
اون به خاطر بیپناهی پروا، بهش کمک میکنه و تو خونهش راهش میده و فقط بینشون یه صیغهی محرمیت خونده شده اما پروا نمیخواد این رابطه تا ابد اینجوری بمونه و هر بار یه جوری سعی میکنه کیسان رو تحریک کنه تا اینکه بالاخره... 🤪👅💦
https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
15000