cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

✨سیــاه‌نـــور...🌙

به سیاهی نور لبخندت چه می‌ماند جز بوسه‌ی لب‌های روشن من؟✨🌙

Більше
Рекламні дописи
13 789
Підписники
-4824 години
-3337 днів
-86330 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#پارت_١ با ریختن یک سطل آب یخ روی تن زخمی اش در آن هوای سرد زمستانی لای پلک های بی رمقش باز می شود. دندان هایش بهم برخورد می کنند و جنین شش ماهه ی درون شکمش به هول و ولا افتاده.. از دیدن کابوس این روزهایش تنش هیستیریک به لرز در می آید. تمام بدنش از ضرب کتک های او زخمی است و خون روی تنش خشک شده.. باهر قدمی که او جلو می آید دخترک تن بی رمقش را با هزار جان کندنی روی زمین عقب می کشد. دست و پاهایش بسته است و سه روز تمام است که رنگ غذا را ندیده است! لبهای خشک و کویرش را با مشقت تکان می دهد. _را.. دین.. تو.. رو.. به.. اون.. خدای.. بالا.. سر.. کاریم.. نداشته.. باش.. قهقهه جنون وار او تمام سلول های بدنش را از کار می اندازد. با یک قدم بلند خودش را به دخترک می رساند. موهایش را میان دستانش می کشد. و زن حامله ی بی نوایش دیگر رمقی برای جیغ زدن هم ندارد. زیر گوشش غرش می کند. _یا میگی این بچه ی توی شکمت تخم کدوم بی مادریه یا همین جا دستور میدم سگ ها رو آزاد کنن.. خوب می شناسد او را می داند حرف بیخود نمی زند. تمام سلول هایش از ترس به رعشه می افتند. _بَـ.. چه.. ی.. خو..د.. هنوز حرفش کامل نشده که با پشت دست چنان ضربه ای نثار دهانش می کند که خون به سرعت بیرون می پاشد. _بچه ی منههه؟ اونوقت کجا حامله ات کردم هاااننن..؟! کی حامله شدی از من که یادم نمیاااددد؟ شب عروسی پای من و تو اصلا به حجله رسید؟ از تن بلند صدایش خون در رگهای دخترک منجمد می شود. _سـ.. ـه.. سه.. ما.. هه.. دیگـ.. ـه.. آز.. مایش.. DNA میدم.. اما مرد بی رحم تر از این حرفهاست. بی رحم تر از اینکه سه ماه صبر کند! _آرش سگا رو آزاد کن! دخترک چهار دست و پا به پاهایش می چسبد. _را..دین..تو..رو..خدا..بخاطر..بچه.. _خفه شووووو.. آنچنان فریاد می کشد که گلویش به سوزش می افتد. _فقط پنج ثانیه مهلت داری تا اعتراف کنی بالا اوردن شکمت تو دوران اغماء من کار کی بوده.. انگشتانش بالا می آیند. _پنج.. چهار.. جنین شش ماهه اش سخت خودش را به در و دیوار شکمش می کوبد. از ترس مواجه شدن با صحنه های چند ثانیه بعد چسبیده به پاهای مرد التماس می کند: _را.. دین..قسمت میدم..بامن..اینکارو..نکن.. _سه.. دو.. یک.. فریاد می کشد. _درو باز کنید... دخترک دستانش را محکم دور پاهایش قلاب می کند و جیغ می کشد. _رادینننن.. رادینننن.. تو رو.. به هرچی.. می پرستی.. بی رحمانه پاهایش با ضرب از اسارت دستان دخترک بیرون می کشد. طوری که دخترک پرت می شود و سرش با دیوار سیمانی پشتش اصابت می کند. آرامش ملتمسانه فریاد می کشد: _کمککک.. توروخدا.. کمککک..گل بانووو.. کمککک.. بچممم..کمکم..کنید.. تمام اهالی عمارت به تماشایشان ایستاده اند اما هیچکس حتی جرعت نفس کشیدن ندارد. در باز می شود و سگ ها به طرف دخترک حمله ور می شوند. _رادیییننننن... مرد بی توجه به فریادهایش از او فاصله می گیرد و پشت حصار ها به تماشایش می ایستد. سگ ها به سمت دخترک می دوند و با یک حرکت ران پایش به اسارت دندان های تیزشان درمی آید. مرد سیگارش را گوشه ی لبش روشن می کند. گل بانو که تاب دیدن آن صحنه را ندارد. ملتمسانه به دستانش می افتد. _آقا حامله اس تو رو خدا رحم کن.. _برو تو گل بانو.. اما گل بانو بیش از آن تاب ندارد. به بازوهای مرد می چسبد. _آقا تو رو قرآن التماست می کنم تا آخر عمر کنیزی تو می کنم رحم کن.. صدای فریاد های دخترک محوطه عمارت را پر کرده است. با خشم دست گل بانو را از دور شانه هایش باز میکند. _می خوام جون دادنش با چشم خودم ببینم! اما گل بانو که تاب نمی آورد بی هوا به طرف اسطبل می دود. رادین قدم تند میکند که جلویش را بگیرد که پایش پیچ می خورد و سرش محکم به دیوار برخورد می کند. لحظه ای سرش گیج می رود و مقابل نگاهش تار می شود. از شدت درد پلک هایش را محکم روی هم فشار می دهد. که صحنه هایی پشت پلک های بسته اش زنده می شوند. نفس هایش سنگین می شوند. و دوباره پلک روی هم قرار می فشارد. و همینطور مغزش عقب تر و عقب تر می رود. فیلمی مقابل نگاهش روی صحنه ای استپ میکند. در اتاق منزل خودش بودند. دختر و پسری دمیده در آغوش یکدیگر.. چقدر تصویر دخترک آشنا است.. حتی صدای ناله های نازدارش.. صدای مرد آشنا گوش هایش را پر میکند. «خانوم شدنت مبارک قلبم» لای پلک هایش باضرب باز می شود. سینه اش از هیجان سخت تکان می خورد. و نگاه لرزانش به طرف اسطبل می چرخد. با دیدن صحنه ی دیش رویش نفس در سینه اش حبس می شود. به طور معجزه آسایی خافظه اش برمی گردد و همه چیز دارد برایش زنده می شود. صدای خنده هایشان..بله گفتن دخترک.. صدای فریاد مانندش روح را از تنش جدا می کند. _آرامششش... به طرف اسطبل اسب ها می دود اما انگار دیگر برای پشیمانی دیر شده.. https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0 https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
Показати все...
°°آرامــــ🌱ـــــش°°

و خدایی که به شدت کافیست...🌱 «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @aramesh_novel ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد :آنلاین آرامش:آنلاین اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

👍 1
تابوت ماه سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی ....... https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 ایدا باقری زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری _از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی. همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد : _شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون! با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد: _بدت میاد؟  از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟! پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد! _فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب. _اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟ ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند! _اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟ هامون! ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید : _جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟! https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 #هم‌خونه‌ای‌و‌متاهلی
Показати все...
«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
Показати все...
مردای مذهبی، تو سکس هات‌ ترن! چشم‌غره رفتم و از کنار گلسا گذشتم. _ وای خفه شو ها… خندید و با شیطنت گفت: _ جدی میگم احمق! اینا مثل پسرای عادی که خودارضایی نمی‌کنن. تحت فشارن. به خاطر همین عطششون بیشتره! بهش توجهی نکردم ولی دست بردار نبود. _ همین شوهر صیغه‌ای تو، بهش یه‌کم رو بده. ببین چطوری تحریک می‌شه! این دختر هم دلش خوش بود. رابطه‌ی من و کیسان خیلی رسمی بود… _ یه لباس نازک و تنگ بپوش، ببین چه‌طوری آب از لب و لوچه‌ش آویزون می‌شه! سرم رو با افسوس تکون دادم. _ اون اصلا سرشو بالا نمیاره تو چشمام نگاه کنه. اون‌وقت تو میگی تحریک بشه؟ چی میگی برای خودت؟ شونه بالا انداخت. _ فقط امتحان کن! تو خیلی هیکل سکسی داری. ممه‌هاتم گرد و خوش حالتن. سید جونت یه نگاه بهشون بندازه، دیگه نمی‌تونه ازت بگذره! _ یاالله! با صدای کیسان، دستپاچه سمت در رفتم و گلسا رو فرستادم خونه‌شون. _ ای وای. مگه نگفتی خونه نیست. حرفامون رو شنید؟! رنگش پریده بود. خودمم دست کمی نداشتم. نمیدونستم چه‌قدر از حرفا رو شنیده... _ فعلا فقط برو گمشو... خونه نبود ولی برگشته دیگه‌. بی آبروم کردی گلسا! و بلند گفتم: _ سلام آقا کیسان. خوش اومدید الان میام! +++ خدا رو شکر تازه رسیده بود و چیزی نشنیده بود. _ براتون غذا بکشم آقا؟ همون طور سر به زیر مثل سابق جواب داد: _ چای کافیه. _ چشم الان میارم! تمام فکرم به صحبتای گلسا بود. یعنی راست می‌گفت؟ ممکن بود با دیدن بدنم، عاشقم بشه؟ راست میگفتن سکس داشتن باعث میشه وابستگی پیش بیاد؟ فقط میخواستم این رابطه‌ی رسمی رو تموم کنم. میخواستم واقعاً این مرد جذاب شوهرم باشه نه یه اسم تو صیغه نامه... انقدر درگیر فکرهای مختلف بودم که متوجه نشدم آب جوش اومده. کتری رو گرفتم تا توی فنجون بریزم اما با یه لحظه غفلت به مقدار آب جوش ریخت روی قفسه سینه‌م. _ وای سوختم... درد خیلی وحشتناکی تو تنم پیچید و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بلند بلند جیغ میزدم. کیسان زود خودشو رسوند و فنجون‌های پخش زمین و وضعیت من‌و که دید، متوجه شد چه اتفاقی افتاده. _ وای سید... سوختم... آخ... _ صبر کن، صبر کن ببینم! پارچه پیراهنم چسبیده بود به تنم. با دستش دو طرفشو کشید و پاره‌ش کرد. _ حواست کجاست پروا خانم؟ سوتینمم خیس شده بود و اونقدر درد داشتم که نمیتونستم به خجالت کشیدن فکر کنم. بی‌درنگ خودم درش اوردم و ناله می‌کردم. تازه متوجه شدم که سعی داشت مستقیم به اون قسمت نگاه نکنه. آب دهنشو پر صدا قورت داد و لرزون گفت: _ الان پماد سوختگی رو میارم... دستم‌و دور گردنش پیچیدم. حالم بد بود اما نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. _ نه، ولم نکن سید... حالم خوب نیست. صورتش سرخ شده بود و با این حال دست زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد. _ الان می‌برمت روی تخت. نفس نفس می‌زد و من مطمئن شدم گلسا درست می‌گفت... من‌و روی تخت که گذاشت، نذاشتم بره. با چهره‌ی مظلومی گفتم: _ کنارم نمیمونی؟ چشمای داغشو رو تنم چرخوند. _ داری چیکار میکنی پروا خانم؟ دستشو روی سینه‌م گذاشتم. _ مگه حلالت نیستم سید؟ https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 کیسان ادیب، استاد دانشگاه مذهبی و سر به زیر قصه‌ی ما، نجیب‌ترین مرد دنیاست. اون به خاطر بی‌پناهی پروا، بهش کمک می‌کنه و تو خونه‌ش راهش می‌ده و فقط بینشون یه صیغه‌ی محرمیت خونده شده اما پروا نمی‌خواد این رابطه تا ابد این‌جوری بمونه و هر بار یه جوری سعی می‌کنه کیسان رو تحریک کنه تا اینکه بالاخره...‌ 🤪👅💦 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
Показати все...
-می‌خوام با برزو آشنات کنم دخترم نگاهم به مرد سی ساله ای خورد که رو مبلی نشسته بود و هیکل و تتو هاش باعث می‌شد خیره بمونی بهش و اونم متعجب بهم کمی خیره موند و گفت: -خان‌بابا نمی‌دونستم دختر این سنی دارید بدنم از نفرت جمع شد چون من دختر این مرد نبودم و خان‌بابا جواب داد: -دخترم نیست، دختر دشمنم که یک سال داره با من زندگی می‌کنه بغض کردم و برزو گیج به من نگاه کرد: - متوجه نمیشم خان‌بابا با نیشخندی بهم نگاه کرد: -می‌خوای خودت تعریف کنی؟ هیچ وقت نمی‌تونستم‌رو حرفش حرف بزنم اولین باری که تو خونش سر کشی کردم و مهره‌داغ شدم و یادم نرفته! هنوزم پشت گردنم جای اون میله ی داغ بود! سکوتمو که دید غرید:- گفتم تعریف کن! -من گلرو دختر خانواده صالحیم سال گذشته خان‌بابا کل خانوادمو کشت اما به خاطر رحمت و لطفش منو زنده نگه داشت الان من دختر خان... خان‌بابا و بغض به گلوم چنگ زد با یاد اون روزا و خان‌بابا ادامه داد: -و یک سال که فقط تو این عمارت زندگی می‌کنه زندگی نمی‌کردم، زندانی بودم و می‌دونستم کوچیک ترین تخلفی باعث ناقص شدنم میشه! سر پایین انداختم و نمی‌دونستم چرا منو داره به این مرد معرفی می‌کنه تا این که گفت: -دیگه هجده سالش شده وقتش آزادش کنم تا برگرده پیش خانواده ی پدریش که فکر میکنن گلرو مرده با این حرف سر بالا آوردم؛ می‌خواست ولم کنه؟ برزو بعد مکثی گفت: -خب چرا منو صدا زدید خان‌بابا لبخندی زد یه لبخند پر از شرارت: -زشته بدون هیچ پاداشی از خونه ی من بیرون بره بالاخره دختر من شده برزو به من نگاهی کرد و خان‌بابا با جدیت تمام ادامه داد: -باردارش کن!!! بدنم یخ بست و خود برزو هم تو شوک رفت: -من؟ آخه یعنی متوجه نمیشم معلوم آدمیه که نمی‌تونه رو حرف خان‌بابا حرف بزنه و خان بابا به من اشاره کرد: -‌او مرد یه دختر خوشگل جوون دست نخورده که یک سال تمام حتی رنگ آفتابم بدنشو ندیده رو دارم بهم پیشکش میکنم بعد میگی متوجه نمیشم تنم لرز گرفته بود برزو بهم خیره شد و هان بابا ادامه داد: -می‌خوام وقتی برمیگرده پیش اون پدر بزرگ عوضیش شکمش بالا باشه همه فکر کنن بچه ی منو باردار -نه نه ترو خدا نه... صدای من بود که تو سالن پیچید و خان بابا داد زد: -ساکت! هق هقم شکست و خان‌بابا ادامه داد: -یا هر هفته میای خونه ی من تا با این دختر ازت پذیرایی کنم یا میتونی خودت تاکید میکنم خودت بکشیش و جنازشو ببری برای پدر بزرگش! جز این راه ها راه دیگه ای نداری بهم با ترحم خیره شد که جیغ زدم -ترو خدا بکشم... ترو خدا لینک چنل لباسامو با زور از تنم کند و خوابوندم رو تخت و‌ خودشم به سرعت برهنه کرد هق هق می‌کردم زیر تن مردونش تقلا می‌کردم که با دستاش صورتمو قاب کرده بود: -آروم بگیر د آروم بگیر میگم هیچی نی یه لحظه واستا نزار باز به زور متوصل شم زار زدم: - ترو خداااا تو مرد بدی نمیاد باشی ترو خدا غرید: - ترو خدا چی میگی بکشمت؟ جوری غرید که ترسیده نگاهش کردم که ادامه داد:-ببین چاره ای نداریم، هم من هم تو -اگه باردار شم بابا بزرگم بفمه من زندم و فکر کنه از خان‌بابا باردارم میکشم پس فرقی نداره خیره بهم شد:-اگه باردار شی من نمیزارم کسی بچمو بکشه... فقط آروم بگیر الان مات چشماش موندم که هیشش کش داری گفت و به یک باره درد شدیدی زیر دلم پیچید و صدای جیغم بلند شد... و این شروع داستان ما بود.. https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0 https://t.me/+DxLFdEJnsVM3NDE0
Показати все...
👍 2
-تو زن داشتی و به من تجاوز کردی عوضی؟ زن داشتی و منو عقد کردی؟؟ نیشخندی زد و خونسرد جلوتر اومد. سینه به سینه‌ام ایستاد و گفت : -خوبه... خوشم اومد. کلاغای فعالی داری! دستمو روی سینه‌اش کوبیدم و نالیدم : یکم جدی باش لعنتی مچ هر دو دستمو گرفت و به راحتی مهارم کرد -صداتو ببر زنیکه. تو خودت خواستی بیای زیر من یادت رفته؟ اون روزی که از دست شوهرِ ننت فراری بودی یادت نبود بپرسی زن دارم یا نه؟ وقتی گفتی جا و مکان نداری و بهت خونه دادم یادت نبود؟ خیال کردی خیریه دارم؟ قطره‌های اشک روی صورتم راه افتاد و گفتم : من... من فکر نمیکردم.... که تو.... سرشو روی صورتم خم کرد و نفس داغشو رها کرد که پلکامو محکم به هم فشار دادم حس تحقیر شدن داشت دیوونه‌ام میکرد -شششش جای حرفیا لباساتو بکن که امشب خیلی باهات کار دارم کوچولو💦🔞 دستش سمت اولین دکمه‌ی لباسم رفت که با همون چشمای بسته لب زدم : زنت اینجا بود... غزل! همه چیزو واسم تعریف کرد حرکت دستاش متوقف شد. حتی نفس نکشید یه قدم عقب رفتم و خیره‌ی نگاه مات مونده‌اش شدم دستامو روی سینه قفل کردم و گفتم : -زنت همه چیزو واسم گفت البرز زند! اومدی از من انتقام بگیری؟ چی مونده بود از من بی انصاف؟ دستامو دو طرفم باز کردم و ادامه دادم : منو میبینی لعنتی؟ انتقام بابامو از دخترش گرفتی؟ من بیست ساله بابامو از دست دادم. من بی پناه بودم بی انصاف چطور دلت اومد... دستشو محکم روی صورتش کشید تا بتونه ذهنشو خالی کنه. من حالا این متجاوزِ کینه‌ای رو بیشتر از هرکسی میشناختم خواست حرف بزنه که دستمو به علامت سکوت بلند کردم و گلایه کردم ازش : -به من تجاوز کردی... بالای همون کوه لعنتی که میخواستم خودمو ازش پرت کنم پایین و خلاص بشم.... وقتی خواستن توی کلانتری عقدمون کنن هیچ کاری نکردی.... توی این خونه‌ی پوسیده‌ی لعنتی که هر لحظه ممکنه سقفش روی سرم بریزه هر بار به من تجاوز کردی. کجای این دنیای لعنتی انتقام پدر رو از دخترش میگیرن؟ هر دو دستش رو بلند کرد و گفت : صدف... آروم باش تا صحبت کنیم. همه چیز اون جوری نیست که غزل واست گفته پشت دستمو روی صورت خیس از اشکم کشیدم و گفتم : -پس چیه؟ زن اولت دروغ میگه؟ اون همه چیز رو میدونه.... گفته بود اگر بهت بگم همه رو انکار میکنی فاصله‌ی بینمون رو پر کرد و دو طرف کمرمو بین دستاش گرفت خواستم خودمو کنار بکشم که نذاشت و محکمتر کمرمو گرفت درست زیر گوشم گفت : آروم بگیر دو دقیقه! بذار منم از خودم دفاع کنم هق زدم و گفتم : جایی واسه دفاع نداری البرز زند! زنت خیال میکرد من بخاطر مال و اموالت خودمو آویزونت کردم. خبر نداره من فکر میکردم شوهرم یه کارمند ساده اس! وقتی اسممو بهش گفتم، اون بود که گفت بخاطر یه کینه‌ی قدیمی اومدی سراغ من. زنت... نذاشت ادامه بدم و پچ زد : -زنم؟ بهت نگفت اسمش توی شناسنامم نیست؟ زن من فقط تویی صدف، بفهم اینو! آره اولش واسه انتقام اومدم سراغت. تلافی کارای باباتو میخواستم از تو بگیرم که دلم خنک بشه ولی نشد، نتونستم... دلم واست لرزید ناباور نگاهش کرد و لب زدم : چی میگی... خواست عقب بره که یقه‌ی لباسشو چنگ زدم و مانعش شدم -وایسا البرز. نمیذارم بری دستشو محکم پشت گردنش کشید و گفت: چی میخوای بدونی؟ تهش مگه همین نبود؟ که اعتراف کنم دلم سُرید واسه دخترِ مرداویج افشار و یادم رفت واسه انتقام اومدم با خودت نگفتی البرز چرا هرشب میاد اینجا؟ نپرسیدی چرا شبا فقط محکم بغلت میکنه؟ ندیدی نگران شدنمو؟ دیگه حتی سعی نکردم جلوی اشکامو بگیرم -اینا منو قانع نمیکنه البرز. من دیگه گول نمیخورم... من از اینجا میرم همین امشب.... دستشو روی شکمم کشید و آرومتر لب زد : بری؟ دیره صدف! بچه‌ام توی شکمته... بخوای هم نمیتونی بری. همه باید بفهمن تخم و ترکه‌ی البرز زند، تنها وارث اون هلدینگ از خون دخترِ مرداویج افشاره، نه از محمدعلی شریعت و غزل! یه خبر دیگه‌ هم واست دارم عزیزم... بابات زنده‌اس! کسی که بیست سال فکر میکردی مُرده، زنده است و الان باید بفهمه داره نوه دار میشه.... https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk البرز زند مردی که با هویت جعلی وارد زندگیم شد. خیال میکردم یه کارمند ساده اس که واسه نجات من خودشو به آب و آتیش زده و بهم پناه داده! اما اون فقط یه هدف داشت؛ انتقام از بابام که بیست سال پیش مُرده البرز زند، مالک هلدینگ بزرگ زند، واسه نابودی یه دختر پا روی همه چیز گذاشت و نمیدونست آخرین شلیکِ این تفنگ قراره قلبشو نشونه بگیره و بدجور عاشق دخترِ مرداویج خان بشه.... این بار جوری عاشق بشه که واسه به دست اوردنِ دوباره‌ی زن و بچه‌اش حاضره از همه چیز بگذره... https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk https://t.me/+eefsQwLHiO42YTFk #محدودیت‌سنی 🔞 #پارت‌اول توی کوه به دختره تجاوز میکنه😱 سرچ کن اگه نبود لفت بده بیشتر از ۸۵۰ پارت آماده 🔥✨
Показати все...
-چرا گریه می کنی اخه، چطوری ساکتت کنم؟! بچه ی بیچاره از شدت گریه صورتش سرخ شده بود، حتی نمیدانست چطور باید برایش شیر خشک درست کند. پشتش را نوازش کرد و ناخوداگاه گفت: -جانم مامان... هیچی نیست پسرم. گرسنته؟ روی تخت نشست و یک سینه اش را از سوتینش در اورد، بچه را بغل کرد و سعی کرد سینه اش را درون دهان کوچک پسرک جا دهد: -بخور دیگه، جی جی مامانو بخور پسرم. به اجبار زن پسرعمویش شده بود... پسرعمویی که یک پسربچه ی نوزاد داشت. هیچ شیری در سینه اش نبود و حتی مهر مادری نسبت به این بچه نداشت اما دلش نمی امد انطور هق بزند. -عا قربونش برم بخور عزیزم. موهای تنکش را نوازش کرد و دید که چطور ساروین سینه بدون شیرش را پر قدرت می مکید. طوری که یک لحظه حس کرد دردش گرفت. -یه ذره بچه چه زوری داری... لابد به اون بابای هیزت رفتی دیگه. الان هم معلوم نیست مشغول مالیدن کدوم یکیه که دیر کرده! -من هیزم؟ ناگهان از جا پرید اما با نق زدن ساروین دوباره ارام گرفت‌ ان قدر سینه ی بدون شیرش را خورده بود که از خستگی خوابش برده بود همان طور. -جای اینکه اونطوری بهم زل بزنی بیا بچتو بگیر، یه پرستارم براش استخدام کن چون من بلد نیستم این جور موقع ها چطوری ساکتش کنم. پوزخندی زد و به دخترک اشاره‌ زد: -ظاهرا همچین بی عرضه هم نیستی، میدونی از کجای بدنت کِی استفاده کنی! سرخ شده همزمان از خجالت و عصبانیت! جلو امد و همین که ساروین را از سوین گرفت سینه ی بزرگش از دهانش بیرون افتاد و سینه خیس و درشتش جلوی دیدش قرار گرفت. آب دهانش را قورت داد و خشدار گفت: -سینتو پاک کن با دستمال، روی میز عسلی هست! سری تکان داد و او بچه به بغل از اتاق خارج شد اما نمی دانست که امیرحسام... *** با حس دستی روی سینه اش از خواب پرید و در کمال تعجب امیرحسام را دید که داشت قزن سوتینش را باز می کرد. -ساعت دو شب تو اتاق من چی میکنی حسام؟ -به پسرم خوب سینه هاتو تعارف میکردی که... فقط من اَخَم؟ تازه دهن من بزرگتره بهتر میتونم این هلوهارو بمکم! با ترس پسش می‌زند اما انگار بد بالا زده بود که رویش خم شد و زبانش روی سینه اش نشست. _سینه‌هات چقدر بزرگن سوین! لعنتی مادرش دقیقا زیر تخت خوابیده بود چطور نمی دیدش؟ -حسام الان وقتش نیست برو بیرون. دستش را از کش شلوارش رد کرد: -زنم نیستی مگه؟ ضربه ی محکمی به باسنش می‌زند که همان لحظه مادرش روی تشکش می‌نشیند که... https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 امیرحسام...🔥 تنها وارث و نورچشمیِ خاندان دولت شاهی! سرگردی سکسی و جذابه که هر دختری براش سر و دست می‌شکنه! اما اون قسم خورده جنس مونث رو به خاطر یادگار برادرش از زندگیش خط بزنه! اما با اومدن سوین، دل میده به دختر عموی یتیمش که حاضره در ازای داشتن سرپناه باهاش...! https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 https://t.me/+ElrBov_51Ko1N2Q0 #دارای‌محــــدودیت_ســــنی🔞
Показати все...
مامان‌جون وقتی بفهمه داره بابا میشه به نظرت خوشحال میشه!؟ مادر شوهرم چادرش رو از سرش درآورد و جعبه ی شیرینی هارو روی میز گذاشت: - وا مارال دخترم مگه میشه خوشحال نشه؟ تو روز تولدش می‌خواد بشنوه بابا شده مگه کم چیزیه که تک پسر خانواده ما داره پدر میشه؟ با ناخنام بازی کردم: -آخه فکر نکنم خیلی دوستم داشته باشه ما هنوزم عقدیم عروسی نگرفتیم شاید اون اون.‌.. مادر شوهرم نچی کرد: -اگه دوست نداشت که الان تو عقد مادر بچش نبودی عه سکوت کردم و دیگه نگفتم فقط روی تخت تو خونش زنشم و تو هیچ چیز دیگه باهاش سهیم نیستم! بغض داشتم اما امید داشتم با اومدن این بچه بهم توجه کنه و عروسی بگیریم با این فکر لبخندی روی لبم نشست و دستمو روی شکمم گذاشتم که مادر شوهرم ادامه داد: - برو آماده شو الان مهمونات می‌رسنا و من خوش خیال آماده شدم، رز قرمز به لبام زدم و خونرو ترئین کردم و همه مهمانان اومدن‌.. خانواده ی من، خانواده ی خودش، دوستامون روحشم خبر نداشت تو این ساعت این همه آدم تو خونش که همیشه ساکت و خاموش بود باشن و با ذوق کل چراغارو خاموش کردم و بلند گفتم: - همه ساکت اومد تو سوپرایزش کنیم و خودم کیک به دست منتظر خیره به در موندم و بعد ثانیه ای صدای چرخش کیلید تو خونه پیچید و همین که در باز شد با جیغ گفتم: - تولدت مبارک و صدای دست و جیغ بلند شد و چراغا روشن شد اما با دیدن نامجو دست تو دست و کنار دختر مو بلوندی وا رفتم... نه من بلکه همه! حتی خودش! لبخندم پر کشید و کیک از دستم افتاد و انگار آب یخ ریختن رو من و اون اول از بهت درومد: - چه خبره اینجا؟! دختر مو بلوند دستشو از دست نامجو بیرون کشید: - این کیه نامجو؟ و نامجو چشم هاش رو بهم فشرد و دست پیش گرفت که پس نیفته: - خیله خب این مسخره بازی دیگه باید تموم‌شه بهم خیره شد و با ناراحتی که در چشم هاش موج می‌زد گفت: - مارال تو مناسب من نیستی، منو تو زندگیمون نمیشه... و این دختر معشوقه ی من قلبم... قلبم خورد شد صداشو شنیدم! صدای داد و بیداد بابام که آبروم آبروم می‌کرد و من اصلا براش مهم نبود یا مادر خودش که میزد تو صورتش و می‌گفت یعنی چی برام مهم نبود فقط عقب عقب رفتم و نگاه اون نامردم روم موند تا وقتی دورش پر هیاهو شد و دستمو روی قفسه ی سینه ای گذاشتم که تیر می‌کشید کسی متوجه ی من نبود که چی جوری همه چیم خورد شد و نفسم بالا نمی‌اومد به زور نفس می‌کشیدم و صداشو شنیدم که در جواب حرفای بابام داد میزد: - نمی‌خوامش زوری که نیست؟ نمی‌خوامش مهریشو پرت میکنم جلوش فقط برید گورتونو از زندگیم گم کنید دخترتون آویزون زندگی من شده نمی‌خواست منو؟ پس اون همه حرف عاشقانه که در گوشم زمزمه می‌کرد چی بود؟ اون همه عشق بازی؟! اشکام روی صورتم ریخت و با خودم زمزمه کردم: - آخ قلبم، قلبم خدا قلبم نفسم بالا نمی‌اومد سینم درد میکرد و یک لحظه نگاهم روی چاقوی تزیین شده ی روی کابینت افتاد که برای رقص چاقو خودم دورشو گل زده بودم سمتش رفتم و نگاهی به اون هیاهو و سر و صداهایی کردم که لحظه ای دیگه برام مهم نبود من داشتم از فشار درد قلبم می‌مردم. قلبی که وحشتناک تیر می‌کشید و باید این درد و قطع می‌کردم! برداشتمش و روی گلمو گذاشتمش و آروم صداش زدم:- نامجو نشنید و بلند تر گفتم: - نامجو بازم نشنید و تند تند داشت ازون دختر کنارش دفاع می کرد و به یک باره با تمام توان جیغ زدم: - نــــامــــــــــجـــــــــو سکوت شد همه سمت من برگشتن و مادر شوهرم زد تو صورت: - یا البفضل عباس نکن مارال جان نکن چیزی نگفتم و فقط خیره بودم تو چشمای مرد نامرد روبه روم زمزمه کردم: - ببین من آویزون زندگیت به خدا نبود به خدا نمی‌خواستم اذیتت کنم فقط دوست داشتم نفس نفس می‌زدم و قلبم هنوز تیر می‌کشید و بابام خواست جلو بیاد که جیغ زدم: - نیا نیا خودمو میکشم نیا حرف دارم با این آدم من حرف دارم بابا ایستاد و نامجو با ترس خیره من بود که ادامه دادم: - فقط دوست داشتم و تو... تو گفتی دوستم داری اما دروغ گفتی من می‌فهمیدم داری دروغ میگی اما دوست داشتم بازم خودمو به حماقت بزنم اشکام گوله گوله روی صورتم ریخت و تو اوج درد لبخند زدم: - داشتی بابا می‌شدی!!! جا خورد مادرش گریش گرفت: - ترو خدا نامجو یه کار دست خودش نده حاملست هول کرده کمی سمتم اومد: - کسی نیاد جلو... مارال بزار بزار حرف می‌زنیم مارال چاقو رو بده بهم عزیزم نیشخندی زدم عقب رفتم و به دیوار تکیه دادم: - فکر کردی خودمو میکشم؟ نه من ثمره ی این عشقی که منو کشتو میکشم تا شایدم خودم باش بمیرم گیج موند و همون موقع درحالی که گریه میکردم چاقو رو محکم فرو مردم تو رحممم و صدای هوارش تو خونه پیچید و سمتم دوید اما دیگه دیر بود چون خون به یک باره همه جارو گرفت و من از شدت درد چشمام سیاهی رفت و افتادم.... و بعد..‌ بعد https://t.me/+eAn1CqqfA602YWZk https://t.me/+eAn1CqqfA602YWZk
Показати все...
حُنــــــــّٰاق

پارتگذاری روزانه💜 تا انتها رایگان به قلم مشترک:نیلوفر فتحی و بنفشه موحد

👍 1
_چه گوهی داری میخوری اونجا حرومزاده؟! فریاد هاشمی تنش را لرزاند که دستش روی تنه‌ی نرم ان موجود کوچک خشک شد. بچه گربه‌ی سفید فرار کرد. بغض کرد... تنها دوستش بود در این پرورشگاه. وقتی قدم های پر خشم هاشمی را دید که به سمتش میاید وحشت زده از روی زانو بلند شد. چانه‌اش لرزید. _هیـ..چی خانوم به خد..ا فقط داشتم نازش می‌کـ... زن که موهای بلندش را از پشت اسیر کرد بغضش ترکید. نالید. _دیگـ..ـه نمیام تو حیاط... زن پر زور به طرف ساختمان کشیدش. دخترک خیلی سبک بود. پر خشم غرید. _الان از بیمارستان اوردیمش بازم گم میشه میره تو حیاط... از اولم نباید رات میدادم... همون بیرون یخ میزدی بهتر از این بود که هرروز هرروز کلی پول بریزم تو حلقوم یه بچه‌ی مریض. دخترک هق زد... بچه های دیگر اذیتش می‌کردند. چطور داخل میماند پیش انها؟! دستش را پر درد بر روی سرش فشرد که زن محکم داخل اتاق هولش داد. دخترک محکم به زمین کوبیده شد... از درد اخ ارامی از بین لب هایش بیرون امد. هاشمی انگشت های دستش را با چندش روی هم کشید. _دستم چرب شده... معلوم نیست چقد جونور دارن رو اون کله زندگی میکنن. دخترک پر بغض در خودش جمع شد. بازهم همان حرف های همیشگی.... اینجا هم از یک دختر 16 ساله‌ی مریض نگهداری نمی‌کردند.... همه‌ی سرمایه‌ی پرورشگاه باید خرج دوا و درمان یک نفر شود. هاشمی تلفن را کنار گوشش گذاشت و با دست دیگرش گیجگاهش را فشرد‌. _الو...سلام خانوم گنجی...خوب هستین؟ هاشمی شاکی به دخترک نگاه کرد. با چشمان بی‌حال و ابی رنگش، از گوشه‌ی دیوار مظلوم نگاهش می‌کرد. _بله در مورد همون دختر تازه‌س... این دختر و از کجا پیدا کردین؟!... از تو جوب؟! دخترک از لحن تحقیر امیز زن بغضش ترکید... همیشه هرکسی که پا در پرورشگاه می‌گذاشت از دخترک خوشش می‌آمد...قبل از شنیدن بیماری‌اش... _بودجه برای نگهداری همچین موردی نداریم... تا دو سال دیگه باید اینجا باشه. دخترک بی‌پناه اشک ریخت... کاش یک روز که قلبش تیر می‌کشید دیگر چشم باز نکند. نفهمید زن پشت تلفن چه گفت که هاشمی عصبی چشم بست. _نه... نه... لازم نیست شما زحمت بکشین... خودم اوضاع رو بهتر میکنم. تلفن را با حرص روی میز انداخت. _خودم باید این دختر و ادم کنم. زمزمه‌ی زیر لبی‌اش را دخترک شنید که وحشت زده گریه‌اش بند امد. هاشمی دوباره تلفن را برداشت. _بیا اتاقم... به رحیمی هم بگو بیاد. دو زن دیگر که وارد شدند چشمانش ترسان گرد شد. _لباساش و دربیارین. ان دو نفر متعجب نگاهش کردند که نیشخند زد نزدیک دخترک رفت. _میخوام ببینم زخمی رو تنش نداشته باشه... معلوم نیست وقتی فرار کرده از پرورشگاه قبلی اون چند روز و کجا سرویس می‌داده و چه درد و مرضی گرفته دخترک وحشت زده خودش را روی زمین عقب کشید _خانو..م بخدا مریض نیستـ... پشت دست زن محکم به دهانش کوبیده شد _لال شو...صدات میره بیرون... فکر میکنن داریم سلاخیت میکنیم دخترک دستش را روی دهان پر خونش گذاشت و هق زد اگر این سلاخی نیست پس چیست؟! _دست و پاشو بگیرین زن ها که دست و پایش را گرفتند از شدت تحقیر ها زار زد... لباس هایش را به زور از تنش دراوردند هاشمی بی‌توجه به تقلاهایش بدنش را بررسی کرد _خوبه...لباساش و بپوشونین تا کسی نیست دخترک پردرد چشمان گریانش را بهم فشرد _یه قیچی برام بیار... این موهای کثیفم اگر بزنیم قابل تحمل تر میشه تن دخترک لرزید جانی برای مقاومت نداشت... سه روز بود که لب به چیزی نزده بود جز ان قرص و شربت های بی‌مزه _بیاید صاف نگهش دارین قلبش بازهم تیر می‌کشید زن ها تن بی‌جانش را از جا بلند کردند و نگهش داشتند مظلومانه هق زد _خـ..انم تروخدا... موهای سیاهش تا زانویش بود... زیور چند بار تنش را کبود کرده بود تا بگذارد موهایش را بفروشند؟! زن که قیچی را به دست هاشمی داد لرزش بدنش بیشتر شد زار زد _اصلا دیگـ..ـه نمیگم قلبم درد میکنـ...ـه دندان هایش بهم میخورد هاشمی دسته های قیچی را باز کرد....چشمانش سیاهی رفت و میان دستانشان بی‌جان شد قبل از اینکه قیچی را به سمت موهایش بیاورد کسی مچش را چنگ زد و صدای مردانه‌ای غرید _دستت به موهاش بخوره جنازه‌ت توی همین اتاق چال میشه... https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk https://t.me/+hMKNezqoKyxhYjRk ❌❌#پارت_اول_رمان❌❌ ❌❌بنر واقعی❌❌ ❌سرچ کنید❌
Показати все...
در آغوش یک دیوانه...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥دلبر یک قاتل (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

-مادر من از دهات‌کوره یه دختر پیدا کردی گیری دادی الا و بلا و حمدالله باید عقدش کنی! نمی‌خوام من زن نمی‌خوام با دست کوبید تو صورتش و در اتاق و بست: -صداتو بیار پایین می‌شنوه دختره! تو اصلا ببینمش بعد بگو نمی‌خوام نمی‌خوام مثل فرشته ها می‌مونه نوزده سالش زیر دست خودت بزرگ میشه کلافه دستی به پیشونیم کشیدم چون من همین الانم یه پسر دو ساله داشتم واسه بزرگ کردن: - مادر من، من بعد اون خدا بیامرز دیگه دلم زن و زندگی نمی‌خواد پسرمو بزرگ کنم بسمه -اره میدونم زن نمی‌خوای چون باز ر به ر دختر خراب و زن بدکاره میاری تو خونت! چشمام گرد شد و غریدم:- آمار منم داری واسم بپا گذاشتی من دیگه بیست سالم نیستا مامان سی و سه سالم بچه دارم حرص خورد: -درد منم همین، تو بچه داری درست به نظر خودت تو اون خونه هی زن خراب بیاری؟ یکیو بیار برای پسرت مادری کنه آشپزی کنه خونه تمیز کنه حالا ما لی دیگتم ببر بیرون خونه جلوی نوه ی طفل معصوم من این کارا رو نکن رسما رفته بود خدنگ برای زندگی من پیدا کنه یه خدمتکار بدون حقوق و اخمام پیچید توهم: - مامان ببر دختررو پیش خانوادش گناه داره عیبه گناه، چه گناهی داره بیاد خونه ی من کلفتی کنه جا خانومی مثل من اخم کرد: -خبه خبه نمی‌خواد معلم اخلاق شی واسم، عیب چی؟ غریدم:- ببرش مامان کلافه سمت در اتاق رفتم که بلند ادامه داد: -دختره بیاد تو خونه ی تو زندگی کن عروس من شه واسش افتخار توام که زن نمی‌خوای این بچتو بزرگ می‌کنه پس فردام دوباره بچه خواستی برات یکی میاره به دختر بازیای توام مار نداره دختر روستا سرش همیشه پایین مکث کردم، نامردی بود ولی اگه اونم از زندگی تو یه روستای بی امکانات خلاص می‌شد دوتامون سود می‌بردیم و بالاخره گفتم: - باشه مامان ولم کن معلوم نی کدوم بی‌خانواده‌بدبختی و رفتی برای من با این شرایط گرف... در اتاق و باز کردم حرف تو دهنم ماسید با دیدن دختری که با چشمای سبز و اشکی بهم با ترس خیره بود! اصلا شبیه تصورات ذهنم مثل یه دختر روستایی نبود و حرفای مارو شنیده بود؟! با صورت اشکی که داشت جوابمو گرفتم و تا خواستم چیزی بگم یا بتوپم که چرا فال گوش واستادی دستی زیر چشماش کشید و با مظلومیت لب زد: - سلام و من خیره بهش فقط زمزمه کردم: - سلام https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk قلبش مثل گنجشک می‌زد و ترسیده بود بازوم رو چنگ زد که سعی کردم آرومش کنم: - هیش نمی‌خواهم بکشمت که خودتم خوشت میاد باز کن پاهاتو آروم نگرفت، بدنش لرز گرفت و با گریه لب زد: - وایسا امیرحسام یه لحظه وایسا به چشمای سبزش خیره پوفی کشیدم و خودم و عقب کشوندم که سری روی تخت نشست‌ و ملافرو کشید رو تنش که ادامه دادم: - جان؟ بگو از چی می‌ترسی سعی می‌کرد نگاه به خاطر برهنگیم از بگیره و با بغض لب زد: - تو‌‌‌... دلت سوخت منو گرفتی؟ یعنی منو گرفتی برای این که فقط کاراتو کنم و تو تو بری با دخترای دیگه... هق هقش مانع حرفش شد و از این صحبتام و دیدار اولمون دو ماهی می گذشت و تازه حرفشو میزدم! وسط حجله...‌ ادامه داد: - من تا الآن هیچی نگفتم چون دلم می خواد واقعا این جا زندگی کنم تو تهران هر کاریم بخوای برات میکنم اما می‌خوام بدونم که داریم باهم یه معامله می‌کنیم یا یا واقعا زنتم! برای جواب دادن تردید داشتم، پس به سبک خودم جوابشو دادم و دوبار روش خیمه زدم: - از من توقع شوهر عاشق نداشته باش، زنونگی خرجم کنی مردونگی خرجت میکنم هر کار بخوایم شروع کنی پشتتم پس توام پشت بوم و زندگیم باش ولی به کارای من زیاد کار نداشته باش تا خودت اذیت نشی نگاهش سرد شد: - پس معاملست خودم رو بهش فشردم و دیگه جوابشو ندادم و قبل این که صدای جیغش بلند شع لباش رو بوسیدم و ذهنش رو به جای فکر به چیزایی که خودمم جوابشو درست نمی‌دونستم خالی کردم و لذت و درد رو بهش دادم طوری که ناخناش تو کتفم فرو رفت... https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk https://t.me/+3ntkdZrUrwg3MGJk
Показати все...
👍 1