cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

رݥاݩ جاویدان

لینک چنل 👇👇👇👇 https://t.me/+YMs70tzxDkpkNDRk خالق رمان جاویدان رمان سریالی حرکت اول 🚫فصل اول فایل شده 🚫فصل دوم آنلاین 🚫فصل سوم به زودی

Більше
Рекламні дописи
1 670
Підписники
-324 години
-497 днів
-13530 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

00:49
Відео недоступне
جاویدان برگشته #تیزر_و_دوبله دوبله جملاتی که در رمان بکار برده شده است #رمان_جاویدان
Показати все...
47.80 MB
👏 1😁 1
00:49
Відео недоступне
ساختمممممممممممششششش
Показати все...
47.80 MB
تا اینجا از رمان جاویدان خوشت اومده؟Anonymous voting
  • خیلی عالیه😁
  • وااای من عاشقشمم😍😍
0 votes
👍 1😢 1
ابرا با تندی گفت: _گیرم تاوان دادن پولدارتر شدن. برتر شدن بهترین جایگاه رسیدن بهترین زندگی دارن فکر کنم تاوانشون ایناست؟! علی کمی مکث کرد لبخند محوی زد به سمت ابرا چرخید و گفت: +پول رو اگ خدا با علم دانش،نده بعدا گریبان گیرت رو می گیره ..! ابروهای ابرا بالا پریدن و با دهان باز به علی نگاه کرد بعد گفت: _علم دانش؟! ... چه جوری؟.... کار کردن. سختی کشیدن.! زجر کشیدن.؟! +چرا به تلاشی که کردی اشاره نمی کنی؟! _کدوم تلاش علی ؟ برای زندگی کردن باید فقط بدویی .. +خودت میدان دو ، رو انتخای کردی!. _منظورت چیه؟ +بعد از هر سختی یه راحتی و آسون شدن کار هم هست..! _تو که خدارو می شناسی اعتقادت اینه چرا خدا صبر میکنه؟! ظلمی که در حق کسی شده جواب نمیده؟! علی نفس عمیقی کشید لبش را با زبانش تر کرد همان طور که نگاهش به بیابان های اطرافش بود گفت: +خدا کار هیچ کس رو بی جواب نمی زاره.. عدالت الهیی خودش رو نشون می ده... آدما تا زمانی که هرکاری که بادیگران کردن سر خودشون نیاد نمی میرن..... هربلایی سر کسی بیاری جوابش رو از خدا می گیری.... هرکسی قلب ودل کسی رو  بشکنه.. هرکسی که کسی رو تحقیر کرده باشه. ...بهش ظلم کرده.. دروغ تهمت زده باشه.... اون رو بخواد به بدبختی بکشونه.. جواب کاراشو از خدا می گیره.. _گاهی وقت شک میکنم اصلا خدا هست؟! هست شک نکن.. همین ک،صداش می کنی هست.. همین که مراقبته هست... همین که جلوی،کار شر رو می گیره هست همین که کار خیر رو آسون می کنه هست.. همین که سلامتیت رو بعد از هرمریضی برمیگردونه هست... با ترمز گرفتن هلیا علی ساکت شد ابرا به فکر  فرورفت علی آه کوتاهی کشید از ماشین پیاده شد، هوا سوز و سرمای بیشتری داشت نسبت به حای قبلی که بودند. لبه های کت چرمش را بیشتر کشید تا سرمای استخوان سوز اورا اذیت نکند.! هلیا یک کت بلندی به  ابرا داد و بعد عطسه ای کرد کلاه بافت خودش   را روی سرش گذاشت و کلاه دیگری را به ابرا داد . علی که چشمش فقط بیابان را می دید خواست به پشت سرش برگردد که متوجه ماشین مشکی رنگ کنار در آهنی پارک،شد . است . چشمامس را تیز و تنگ کرد. درست دیده بود ماشین سدان مشکی نگاهش را به ساختمان بلند سربه فلک کشیده کشیده شد صدای زوزه ای باد ترس ابرا را بیشتر کرد از ماشین فاصله گرفت خلوتی بیابان اورا وارد یک توهم کوتاه کرده بود.. با شنیدن صدای فریاد مردانه ای که در بیابان پیچیده شد هلیا هینی کشید که با هیس بلند علی ساکت شد ابرا ازترس به علی نزدیک شد. علی گوش هایش را تیز کرد . صدای هوهوی باد وحشنانک و ترسناک به نظر می امد... ایرج را صدا زد ولی صدای نشنیند مجدد صدا کرد گویا ارتباطشان قطع شده بود علی نگاهی به پشت سرش کرد فقط بیابان بود دیده میشد اثری از نیروهای محافظ ایرج نبود غرید: +نیروهات،کجان ایرج".. ابرا فورا پشت سر علی پنهان شد و سرش را بالا گرفته بود . علی هراسان اطرافش را کندو کاو می کرد . آب دهانش را قورت داد. نگاهش را به ماشین سدان مشکی کنار در آهنی انداخت هلیا و ابرا رد نگاهش را گرفتند که هلیا ترسیده گفت: _همین ماشین بود... ماشین با علی حدوداسیصد متری فاصله داشت حتما تا الان متوجه علی شده بودند. نمیدانست ماشین را کجا پارک،کند وسط بیابان هیچ درختی هم،نبود... فقط یک درخت بود که خیلی با ان ها فاصله داشتند نگاهش روی ساختمان بلند خیره ماند. علاوه بر نگرانی استرس خودش نگران ابراهم بود.. سعی کرد با ایرج ارتباط بگیرد اما نتوانست.. رو به هلیا و ابرا گفت: + از کنار هم تکون نمیخوریم باید وارد ساختمون بشیم. ابرا که متوجه صدای فریادی شده بود دنبال منبع صدا گشت علی برای گمراه کردنش گفت: + صدای باده میتونه تقلید صدا کنه اون چییزی که توی ذهنته تو ، توی صدای باد میشنوی.! فقط خدا کنه تکین این جا باشه.! وگرنه به خدا فرار میکنم .! کاش قبلش دشویی رفته بودم... بریم بچه ها حسم میگه تکین اینجاست
Показати все...
🤯 2🥰 1😢 1
#پارت_نود_هشت با تکان دادن سر علی .هرسه نفر سوار ماشین شدند و هلیا آرام حرکت می کرد. در بین راه گاهی یک ساختمان دیده می شد گاهی خانه ها ساخته شده شیک بانمای قشنگ ویلایی و گاهی ساختمان نیم ساخته های بلند و کوتاه .. علی ایرج را خطاب داد و پرسید: +آخر این مسیر به کجا ختم میشه؟ صدای گرم ایرج  باعث شد نگاهش مردد به روبه رویش بدوزد. _انتهای این مسیر یه دوراهیی هست. دوراهیی سمت راست کاملا بیابانه و هیچ دسترسی به هیچ چیز پیدا نمیکنین. و سمت چپ بازهم خانه و ساختمان های کم تر داره. البته اون خونه ها برای اردلان نامداره.... علی فورا گفت: + هلیا گاز بده برو دوراهی سمت چپ ابرا به خاطر خلوتی و بیابان که وحشت زده شده بود گفت: _نمی خوای اینجارو بگردیم؟! +نه ابرا ما دنبال تکین هستیم ولی اونا با جاویدان طرفن پس احتمالا کنترل زیادی ازش میشه و جای بردنش که دسترسی به اون سخت باشه..!! هر سه نفر ساکت بودند وارد دوراهی سمت چپ شدند، خلوتی و سکوت خوفناک بیابان ترسی به جان ابرا انداخته بود. علی هم استرس گرفته است. تند آب دهانش را قورت می داد. با پچیدن صدای آیسان درون گوشش نفس عمیقی کشید میگقت: بجه ها نزدیک، ساختمون اردلان هستین.! علی که به خاطر پیدا نکردن تکین رو به عصبانیت بود از شیشه سمت هلیا سرکی کشید و گفت: +هیچ چیزی نیست امنه و امانه.. هلیا دنده را جابه کرد و حرکت کرد ابرا که به زمین های خاکی نگاه می کرد گفت: _فقط زمین خالیه اینجا! با چه حساب کتابی خونه ساختن؟! علی پاسخ داد: +اسمش زمین خداست.  ولی آدما  با کلاه گزاشتن سر هم دیگه به مشتری می فروشن .... ابرا .با تعجب گفت : _ آخه زمین خشک خالی جای برهوت کلاه گزاشتن داره.!؟! +تو میگی بیابون برهوت .. نسل و افزایش آدما رو به زیادشدنه .! شهر  دوبرابر بزرگیش جمعیت  داره.. آدمای پولدار  می خرن ،می سازن، می فروشن ، اجاره می دن. _صاحب اصلی زمینا کین؟! +خدا... اینا زمینای خداست که داره معامله می شه!  چه صاحبی؟! شجرنامه بیابون در بیاد تهش فقط اسم خداست .. ولی بنده هاش دوز کلک می زنن برادر سر بردار کلاه می زاره..... رفیق  سر رفیق.... پسر سر..... پدر .....زن سر شوهر.. بالعکسش... _فلسفه کلاه گزاشتن سر هم چیه؟! +اولین چیز پول و به ترتیب بدبختی....بزرگی..... برتری!..... ابرا آرام خندید به صندلی ماشین تکیه داد نگاهی به هلیا که با دقت رانندگی می کرد و گفت: - شنیدم به خاطر پول سر هم دیگه کلاه می زارن ولی به خاطر برتری و بدبختی نشنیدم.. خدا جای حقه...! +اون که آره.! جای حقه یهویی زورش میاد زود حقت رو می گیره یه دفعه می بینی صبر می کنه به موقع حقت رو میده.! _ولی حق گرفتن آسونه.! خودتم میتونی بگیری..! +حقی که خدا بده هیچ حرف و حساب کتابی توش در نمیاد.. ولی اگر آدما بخوام حقشون رو از آدما بگیرن باید به خدا جواب بدن... _حتما ناخواسته گرفتن ؟! علی نگاهی به ابرا کرد افزود: +ناخاسته با خاسته فرق داره..! حق گرفتن ناخاسته خدا خودش کمکت می کنه.! ولی حق گرفتن خاسته پشتش تاوان داره.. _چه تاوانی؟! ما نیمدیم  روی این دنیا که برای کارای  کوچک تاوان بدیم پس اونای که بدترین کارو میکنن چی؟! تاوان میدن؟؟! +آره تاوان میدن.... تو نمی بینی چون جلوی چشمت تاوان نمیدن که...
Показати все...
❤‍🔥 1👍 1😁 1🤯 1😢 1
#پارت_نود_هفت آیسان دور و اطرافش را با دقت نگاه میکرد. دستش را روی  هندز فری که علی به آن ها داده بود گذاشت ابرا را صدا کرد. بعد دوثانیه صدای ابرا در گوشش پخش شد ک می گفت: +من چیز مشکوکی نمی بینم..!! تو چی!؟! صدای علی قبل از آیسان شنیده شد و گفت: +منم همین طور ولی هم چنان سیگنال قویه..! دیگه نمی دونم کجا ها رو  نگاه کنم مثل گربه تو جوب ،  باغچه رو دارم می گردم ! صدا خنده ابرا و  ایسان به گوش ایرج هم رسید . با توقف ماشین پارس سفید کنار ایرج   هلیا و نیما هم زمان از ماشین خارج شدند..! نیما با دیدن ایرج سری تکان داد و راهش را به سمت مخالفش  کج کرد. هلیا هم با علی هماهنگ کرده بودند تا سمتش برود. نیروهای ایرج هم   در بین شلوغی جمعیت حرکت میکردند.. صدای ابرا به گوش همه رسید. +فکر نکنم اینجا باشه.. علی تو چیزی پیدا کردی؟!!.. نفس های بلند علی باعث شد  مردمک های نگران آیسان  به ساختما های نیم ساخته دو دو بزنند و بعد صدای نفس نفس زدن علی را شنیدند که غر زنان گفت: + آخه جا قحطی بود؟!.. ایرج داخل ماشین نشست چشمانش را ریز کرده به نقشه مقابلش روی لب تاب خیره نگاه می کند. و با دیدن یک مسیر پرت و خاکی روی نقشه ، به علی گفت: +یه مسیر خاکی  روی نقشه هست که نیم ساعت با شما فاصله داره.! علی که از در خروجی ساختمان سه طبقه نیم ساخته بیرون می آمد تند گفت: +هلیا ماشین رو بیار. می ریم اون طرف. ایسان و نیما این جا باشن بازم بگردنن!.  من و ابرا می ریم . ایرج می خوام ساپورتمون کنی.! صدای ایرج در گوش همه پخش شد. -نگران نباش .! بسپارش به من!. هلیا علی را دید که در پیاده رو میدوید  جلوی پای علی ترمز زد علی هنوز کامل سوار نشده بود که  به ماشین گاز داد . ابرا که صندلی عقب  نشسته بود رو به علی پرسید: + یعنی ممکنه تکین اونجا باشه؟! -نمی دونم ابرا امیدوارم... و بعد دستش را روی هندفری گزاشت و گفت: +مسیرو بهم بگو ایرج.! صدای بم و مردانه ایرج واضح به گوش علی رسید و گقت: _باید از خیابون اصلی خارج بشی و صد متر جلوتر که رسیدی برو فرعی اول.! مستقیم حرکت کن می رسی به انتهای جاده وارد مسیر خاکی می شی مسیر خاکی رو مستقیم برو.. اون اطراف خانه های ویلایی و ساختمان چند طبقه داره.! علی که با دقت اطرافش را می کاوید گفت: + این مسیر خلوته.! اطرافش بیابون زیاد داره.. سینگال کم تر شد، آیسان گفت: _هرچی بیشتر وارد مسیر بشی سینگال کم رنگ تر می شه.! علی پاسخ داد: +می دونم آیسان!. ابرا که با وارد شدن به مسیر خاکی دلهره اش بیشتر شده است با نگرانی،گفت: _پس چه طوری پیداش کنیم ؟! + باید بگردیم. دیگه.! هرچی توی مسیرمون هست می گردیم ..! و بعد به ایرج گفت: ایرج افرادت که پشت سرمون هستند؟! اره پسرم! تقرییا چهارماشین با فاصله از شما حرکت کرده..! حدود ده دقیقه است که وارد  جاده خاکی شده بودند . که اطرافش فقط بیابان بود. ابرا با دیدن چند ساختمان بازهم پرسید: +مطمئنین تکین این جاست؟! علی با حوصله پاسخ داد: _طبق سیگنال گوشی هلیا اومدیم.! پس راهمون درسته..! و این که آیسان گفت اردلان این جا چندین ساختمون داره که ساخت و ساز می کنه. با اشاره علی هلیا ماشین را نگه داشت علی زیر لب گفت: +لعنتی،جه مسیر پرتیه.! ابرا که متوجه حرف علی شد پاسخ داد: _فقط ساختمون های نساخته اینجاست انگاری بیخیال ادامه ساخت و ساز شدند.... علی آهی کشید نگاهش را به سمت راستش انداخت دستش را زیر چانه اش گزاشت و گفت: +آره ..! به خاطر اب و هوای پارک جنگی همین نزدیکیا این قسما ویلا و خونه  زیاد ساخته می شه.!.. با توقف کردن هلیا ، علی در ماشین را باز کرد هلیا ترسیده آ دهانش را قورت داد و گفت: _کجارو بگردیم؟! علی هم کلافه و درمانده شده بود در هرصور ت سعی کرد با حوصله جواب دهد: +هیچی از تکین نداریم جز یک سیگنال با وارد شدن به این جا سیگنال هم قطع شده حسم میگه تکین همین اطرافه.! یا باید توی یکی  از این ساختمان ها باشه!. یا همین اطراف..!! علی صدای ایسان را در گوشش شنید گفت: _طبق مشخات اردلان نامدار اون چندین ویلا درکوهسار داره... اگر تکین دست اردلان باشه پس درست اومدین..!! ابرا نگاهی اسکلتخانه دوطبقه بزرگ کرد و گفت: _من میرم این ساختمون رو بگردم ... علی تند پاسخ داد: +نه ابرا ....! جز ما هیچ کس این جا نیست باید سه تایی حرکت کنیم ،باشه؟! هلیا هراسان گفت: _من نمی دونم دقیقا کجارو بگردم جز بیابون چنتا ساختمون که هیچی نیست.. علی کلافه پوفی کشید چشمانش،جز بیابان و سرمای سوزناک چیزی نمیدید.. دستش را محکم،روی صورتش کشید و گفت: +منم گیجم بچه ها.. تهران اینقدر بزرگه نمی دونستم..؟! دوتا ساختمون اینجاست فکر نکنم تکین  توی اونا باشه.. باید بریم ساختمونای که متعلق به اردلانه....
Показати все...
❤‍🔥 1👍 1😁 1🤯 1😱 1
#پارت_نود_پنج علی پایش را محکم روی ترمز کوبید ایرج از ماشین پیاده شد نگاهی به خیابان نسبتا شلوغ و یک طرفه انداخت اطراف خیابان خانه های زیادی بودند..... لبه های کت طوسی رنگش را روی هم کشید تا مرتب شود و موهای جوگندمی اش را از پشت بسته است. علی  در سمت صندلی عقب را باز کرد . ولب تاب را از روی صندلی برداشت . نقطه سبز رنگ هنوز روی صفه ثابت مانده بوده.! دوربر شلوغش را نگاه کرد و رو به ایرج گفت: + مطمئنم همین اطرافه.! سینگال قوی تر  نشون میده!. علی به جلو افتاد. به خاطر عرض کم خیابان ورود ماشین ممنوع بودند و تعداد کمی،ماشین دیده می شد بیشتر مردمی بودند که به صورت پیاده کارهایشان را انجام می دادند.. علی کلافع آهی کشید و گفت: +داریم دور سرخودمون می چرخیم! ایرج که مشکوک اطرافش را دید می زد. و رو به علی گفت: _اگر گوشی هلیا این اطراف باشه!. یعنی این که جاویدان اینجاست؟! +آره! رد گزاشته !. هرکس تکین رو بشناسه می تونه کارهاش رو  بفهمه.!!! با صدای ترمز ماشین دیگری سر علی و ایرج به سرعت به پشت  سرشان چرخید. ایسان بود که در ماشین را محکم بست . علی خواست نگاهش را روی لب تاب بیندازد که با دیدن ابرا ترسیده ابروهایش بالا پرید آب دهانش را قورت داد ولعنتی زیر لب گفت ابرا پیراهن دکمه داره سبز به همراه شلوار گارگو به تن داشت موهایش را بالا بسته بود. که چهراش را کمی جدی تر کرده بود... ایسان از ابرا جلو تر به راه افتاد علی آهی کشید نگاهش به آیسان و ابرا بود  لباس آن دو دختر شبیه بهم دیگر بودند.. هر دو که به علی نزدیک شدند او باحرص گفت: +مگه نگفتم تو نیا... ابرا لبخند ملیحی زد و پاسخ داد: -با همکاری  بهتر به نتیجه می رسیم !. علی لب هایش را از حرص روی هم فشار داد غرید: +لجبازی تکین رو کم داشتم توام اضاف شدی.! ابرا ریز خندید هر دو دستش را درون جیب شلوارش کرد و گفت: -دستور چیه ریس‌؟! ابسان با این جمله ابرا به خنده افتاد و رو به ابرا گفت: _این جور تیپای   اصلا بهت نمیاد بیشتر خانومانه بهت می خوره.. .. ابرا دستی به موهای بالا بسته اش کشید و گفت: ولی به سرعتم کمک میکنه!.. و رو به علی گفت: هلیا و نیما نزدیکن..! کم مونده برسند... آیسان آرام و کوتاه خندید علی نگاه چپی به ابرا انداخت. ابرا هم برایش ابروهایش را بالا پایین کرد علی آهی کشید و گقت: +خانما من بهتون ایمان و اعتما د دارم ماموریت ما پیدا کردن شخثصی به اسم جاویدان هستش .! او یک آدم دراز و لجباز هستش.!! ایسان  بلند خندید علی چشم غره به طرفش رفت  با ابرروهایش به ابرا  اشاره ای کرد آیسان خنده اش را کم تر کرد و صدایش را صاف کرد گفت: _خوب منو ابرا میرم اطراف رو بگردیم.! علی زود پا در میانی کرد با صدای جیغ مانندی گفت: وای نه!... منو واگذار به خدا کنین ولی به تکین نکنین... ایرج که با خنده هر سه نفررا نگاه میکرد گفت: +نگران نباش!. تنها نیسیتیم.!!
Показати все...
❤‍🔥 3🤯 1💔 1
#پارت_نود_شش نفس نفس میزد.! با شنیدن صداهای از پشت سرش فهمید که به دنبالش هستند. گلویش خشک شده است به زحمت بزاق بدمزه دهانش را قورت داد.! دانه های ریز و درشت عرق بر صورتش نشسته بودند. به خاطر بالا رفتن از پله های نیم ساخته تنش خیس عرق شده بود.! گاهی هم صدای شلیک نا موفق از پشت سرش  می شنید. خوش شانس بود که هدف قرار نمی گرفت به زحمت خودش را بالا کشید صدای فریاد اردلان باعث شد نیم نگاهی به پشت سرش بیندازد .! مسیر پشت بام را پیش گرفته بود هیچ کس حدس نمی زد او بتواند به راحتی فرار کنند. بازهم اورا دست کم گرفته بودند.. اردلان حرصش را بر سر سنگ ریزه های زیر پایش با فشار دادن پایش خالی،می کرد مجدد  پر خشم اسمش را فریاد کشید.. _جاویدان ... حدود ده دقیقه است که از پله های نیم ساخته بالا می رود   حالا به پشت بام رسیده بود ، ساختمان را حدود بیست طبقه تخمین زد . نمی دانست از کدام طرف برود.. اطرافش فقط دو ساختمان بودند به لبه پشت بام نزدیک شد پایین را نگاه کرد . یک مسیر خاکی خلوت دید و دیگر چیزی دیده نشد.! کلافه چشمانس را باز و بسته کرد.! آه کوتاهش را در مانده بیرون فرستاد چگونه پاینپین برود.؟!. صدای قهقهه اردلان از مشت سرش را شنید. اردلان مثل یک دیوانه می خندید و دست میزد و حدود ده نیروی مشکی پوش با کلاشینکف هم روبه رویش بودند.! اردلان طبق عادتش کت بلند مشکی رنگش به عقب هل داد و به سمت جاویدان قدم برداشت.! با همان خنده مسخره گفت: _ جاویدان .. جز فرار راهی نبود؟! جاویدان یک تای ابرویش بالا پرید آب خشک شده دهانش را به سختی قورت داد گلویش می سوخت او چند روز است نه آب خورده است و نه هیچ غدایی اردلان آب و غدا را برایش منع کرده بود بدنش رو به ضعیفی بود... ولی رها پنهانی برایش  کمی آب آورده بود اما از عطشش کاسته نشد.. گلویش از تشنگی،می سوخت.! مجدد آب دهانش را قورت  داد. اما هیچ کمکی،به سوزش گلویش نکرد. زبانش را روی لب های خشکش و ترک خورده ای زخمش کشید و پاسخ داد: +خیلی راها هست اما من فرار رو ترجیح میدم.! -فرار برای بچه ترسوهاست.! +قرار نیست که همیشه شجاع باشم.! _دست بردار جاویدان.. تو یک مهارت خاص داری.. مسلط بر شرایط سخت.! به دوربرت نگاه کن! جایی هستی ک بهش میگن ازعرش به فرش می افتی.! +من فقط یک چیز برام مهمه! -انتقام؟! ثابت کردن خودت؟!!.. +نه .. !!! انتقام برای آدمای قدرتمنده نه آدمای ترسو.! اردلان خندید یک قدم به سمت حاویدان نزدیک شد اما او هیچ حرکتی نکرد.! -اگر اطلاعات رو بهم داده  بودی الان اینحا نبودی و کنار ابرا نشسته بودی...! +وقتی در برابر باور کردن مقاومت داری.!نمی تونم قانعت کنم.! -چه مقاومتی جاویدان؟! من فقط اون اطلاعات رو می خوام.! +نامدار.. من هیچ اطلاعاتی ندارم.! بچه که نیستی بخوام گولت بزنم .! نکنه بچه ای؟.. اردلان بلند خندید و گفت: _خوشم میاد از حرف زدن باهات.!. صداقت از تک تک کلماتت پیداست.! اردلان دست چپ و راستش را به دو طرفش دراز کرد. که یک نفر فورا به طرفش امد و کلت مشکی اسپرینگ فیلد ام ۱۹ را در دستش گزاشت.! اردلان گفت: -نمی خواستم این جور تموم شه!. میتونست بهتر باشه!. جاویدان با لبخند کجی به او خیره شد اردلان وقتی اثرات ترس و وحشت زدگی را در او ندید تعجب کرد و برای این که اورا عصبی کند گفت: +وانمود میکنی نمی ترسی؟!. -می ترسم! اما از تو نه!... _من میتونم جونت رو بگیرم!. +تو خدا نیستی!.. خالقم نیستی!. اردلان آرام خندید و گفت : _پس به خدات التماس کن نجاتت بده!. +من زیر آسمونشم داره میبینه و این سرندشت رو اون برام نوشته!. -چرت نگو پسر!!... راهی نداری هیچ راهی !. میتونی بهم بگی جونت رو نگیرم.! +به آدما التماس نمیکنم آدما کاری ازشون ساخته نیست.... حرف مفت هم نزن.. اردلان دهانش را بازو بسته کرد اسلحه را کنار پایش گرفت با لبخند حرص در آوری گفت: _حرف مفت؟!. +اشکال حرفت اینه مفته... چون مفته همه جا میزنن!.. همه میزنن.. جابه جا میزنن.... نابه جا میزنن.... تخریب میکنن.... تهمت میزنن.... تحقیر میکنن..... باهاش دل میشکنن.... آبرو میبرن.... حرف نباید مفت باشه... حرف باید گرون باشه و سنجیده زده بشه...! الان ازت انتظار حرف سنجیده ندارم اردلان نامدار .. الان فقط مفت حرف میزنی ....حرف مفت ارزون و بی کیفیته... اردلان که از خشم می لرزید دندان هایش را محکم روی هم فشار داد..! کلت اسپرینک فیلد را بالا آورد کلنگدن را کشید.. با خشم غرید: _دیگه هیچ ارزشی نداری... برو به جهنم. و در آخر صدای شلیک بود که به گوش هر دو رسید...
Показати все...
❤‍🔥 2😢 2👍 1🤯 1💔 1
جاویدان با اسلحه که در دستش بود روی رها نشانه گرفت که از دید اردلان دور نماند . اردلان هراسان و وحشت زده دستش را جلوی رها گرفت اورا پشت سر خودش پنهان کرد جاویدان با صدای رها و بلندی فریاد کشید: +منتظر ملاقات بعدیم باش!. نگاه آخرش را از رها گرفت اردلان که از شدت خشم می لرزید رها رادبه عقب هل داد و بعد به یکی از نیروهایش توپید: _ببرش جای امن! و خودش به طرف جاویدان دوید..
Показати все...
❤‍🔥 3🤯 1💔 1
و دستش را روی شانه علی گزاشت و گفت: -از کجا شروع کنیم؟!. علی به خودش  آمد که او  به خاطر سیگنال گوشی هلیا به این منطقه آمده است. نفس عمیقی کشید  لب تاب را از آیسان گرفت اخم هایش درهم شد  گفت: +بهش نزدیکیم!.. اما دقیق نمی دونم.! نگاهی به خانه ها مغازه ها و ساختمان  های سربه فلک،کشیده بلند با نماهای شیک و بعضی ساختمان های نیم ساخته بودند انداخت ایسان گفت: -من،شک دارم اینجا باشه..!  آخه وسط این شلوغی و  جمعیت؟!.. ببین چه خبره‌؟! علی گفت: +تکین گوشی رو این اطراف گذاشته. و یعنی خودشم همین جاهاست.! ابرا وحشت زده نگاهی به روی لب تاب کرد انگشت اشاره اش را روی نقطه سبز رنگ گزاشت  با دلهره و نگرانی و گفت: _ چند قدم می خوایم بهش برسیم؟! پس کجاست؟! +نمی دونم!! باید پراکنده بشیم ! آیسان تو مستقیم برو منم میرم سمت ساختمون نیمه کارها ابرا تو این نزدیکیا بگرد. ایرج هم حواسش به ما باشه..! فقط تابلو نکنین..!!! ایرج سری تکان داد ابرا نگاهی به چپ و راستش،کرد با تکان دادن محکم،سرش از علی جدا شد علی نگران صدایش زد. ابرا سرجایش ثابت ماند و برگشت و سوالی نگاهش کرد. علی تند آب دهانش را قورت داد ترسیده به ابرا خیره شد ابرا صدایش زد که فورا علی گفت: +مراقب خودت باش.! ابرا با لبخند سری تکان داد و پاسخ داد: +هستم!...
Показати все...
❤‍🔥 2😁 1🤯 1😱 1
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.