cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

هامیـــــــن

❁﷽❁ •°•ن ۚ وَالْقَلَمِ وَمَا يَسْطُرُونَ•°• 🍃هامین

Більше
Рекламні дописи
44 114
Підписники
+59724 години
+1 1087 днів
+4 38730 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Фото недоступне
🎧 هر آهنگی رو بخوای همون لحظه پیداش می‌کنی با ویس، یه تیکه شعر یا هر چیزی که ازش توی ذهنت هست:👇👇 t.me/ahangifybot?start=ref_na02ba15
Показати все...
sticker.webp0.01 KB
Repost from N/a
00:06
Відео недоступне
⛔توجه👇👇                                      ⛔توجه👇👇 ⭕ #جشنواره_تخفیفاتی_بهاری فقط و فقط تا اخر هفته 😍😍 💥 #فروش_ویژه با 50% #تخفیف 😳خرید لوازم‌خانگی با کمتر از 9 میلیون تومان ✅ خرید مستقیم از #گناوه 🔴 با تخفیف های باور نکردنی و اشانتیون‌های ارزنده🎁 💯یکی بخر دوتا ببر😍 ✅ارسال رایگان به تمام نقاط کشور و گارانتی معتبر شرکتی #کولرگازی #لباسشویی #ظرفشویی #یخچال #جارو_برقی #جهیزیه_عروس😍 📱+989171969663 📱+989172212147 اطلاع از قیمت‌ها و دیدن محصولات موجود👇👇 https://t.me/+AqO-zhCyWGw1MDA8     [بدون واسطه با ارزانترین قیمت خرید کنید]
Показати все...
animation.gif.mp42.08 KB
sticker.webp0.05 KB
بچه ها نات کوین رو خیلیا جدی نگرفتید و ضرر کردید الان لیست شده و هر هزار تاش بالای یک میلیون ارزش داره 😦💲 همستر ارز جدیده که بزودی لیست میشه و پیش بینی شده خیلی با ارزش تر از ناته، با لینک زیر همین الان استارت کنی خودکار برات 25000 هزار رایگان اپ میکنه زودتر شروع کن 💵👇 https://t.me/haMster_kombat_bot/start?startapp=kentId586007178
Показати все...
پارت جذاب امشبمونو بخونید💋
Показати все...
_ دلم میخواد رو گردنت اسنیف کنم. _ اسنیف چیه؟ با چشمان خمارش به یقه‌ی باز لباسم خیره شد. نزدیک شد و در فاصله‌ی نزدیکم ایستاد: _ اسنیف... شیشه‌ای از جیبش بیرون کشید و مقابل صورتم تکان داد، پودری سفید درونش بود: _ به روش کشیدن این میگن! ابروهایم بالا پرید: _ و این چیه؟ لبخندی روی لب‌هایش نقش بست: _ دوس داری امتحانش کنی؟ چشم ریز کردم، مشکوک بود. _ چی هست؟ لب‌هایش را با زبان خیس کرد و دستش را به دور کمرم حلقه کرد: _ بهش میگن کوک... اخم کردم: _ کوک چیه؟ چرا انقد گنگ حرف میزنی؟ با سرخوشی قهقه زد و یک دستی سره‌ی کوچک شیشه را باز کرد: _ تا حالا کوکائین نشنیدی؟ ابروهایم بالا پرید: _ منظورت همون مواد مخدرس؟ لبخند کجش حرفم را تایید کرد، به ارامی انگشتش را روی شانه‌ام کشید و بند لباسم را از روی شانه‌ام پایین برد. لباس به زور به تنم بند شده بود و هر آن ممکن بود بیفتد: _ اهوم، همون مخدرس... _ میخوای، میخوای بکشی؟ تو معتادی؟ دوباره خندید و اینبار محکمتر من را در اغوشش گرفت: _ تکون نخور! مطیعش شده تکان نخوردم که شیشه‌ی کوچک را از کنار گردنم کج کرد و با تکان‌های ارام خطی از آن پودر را روی شانه‌ام ریخت: _ اهوم...حالا میخوام بهت نشون بدم اسنیف چیه! سپس سر به سمت گردنم برد و ابتدا بوسه ای روی گردنم نشاند که در جایم پریدم. _ هیش گفتم تکون نخور... سپس بینی‌اش را به شانه‌ام کشید و سریع نفس محکمی کشید که پودر را به اعماق بینی اش رساند. -هییی کشیدی واقعا؟ سرش را سریع عقب برد و تکانی داد، چشمانش کمی قرمز شده بود، پره‌ی بینی‌اش از ان مواد سفید شده بود. _ الان، الان تو... اهمیتی به حرف زدنم نداد و نگاهش را به بدنم دوخت: _ هوم، گفتم تکون نخور...اما ببین چیکار کردی، اینحا هم کوک ریخته... روی تخت هلم داد و لباسم را پایینتر کشید: _ آلا تو مال کی‌ای؟ اب دهانم را قورت دادم، اگر باز هم مراعات نمیکردم مرا می کشت. او کوهیار آریاتبار بود؛ یکی از بزرگترین مافیا های خاورمیانه! _ مال توام... لب‌هایش گردنم را میبوسید: _ و من کی‌ام؟ چشم بستم و درحالی که بدنم داشت به لمس‌ لب‌هایش واکنش نشان می‌داد لب زدم: _ کوهیار، آریاتبار... https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0 https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0 https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0 https://t.me/+b31Rpe2qS5M5MzA0 من کوهیارم... وقتی تن اون کوچولوی دلبر رو دریدم فکرشو نمیکردم آخرین نفری باشه که بتونه کنارم باشه!! بعد چندین سال برگشتم و دوباره رفتم سراغش. اون حالا یه دختر زیبا و خجالتی بود که داشت دنبال دکتر برای ترمیم بکارت میگشت. بکارتی که دوباره قرار بود مال من باشه. #صحنه_دار ⛔️ #دارای_محدودیت‌سنی
Показати все...
_ کفششم تو پاش می‌کنی؟! خجالت‌زده پایم را عقب کشیدم و گفتم: _ خودم می‌تونم. شما زحمت نکشید... قبل از اینکه کفشم را از دستش بگیرم، نگاه تندی حواله‌ی خواهرش کرد و غرید: _ آره کفششم من پاش می‌‌کنم! می‌خواستم ببینم فوضول من و زنم کیه؟ که پیدا شد خداروشکر! _ یعنی... واقعا عقد کردین؟ باباش... باباش خبر داره؟ امیر نفس کلافه‌ای کشید. از زیر کتفم گرفت و حینی که کمک می‌کرد تا از روی تخت اورژانس بلند شوم، گفت: _ ما ازدواج کردیم، چرا زبون تو بند اومده؟ قبل از اینکه رضوان جیغ بکشد، خودم را جلو انداختم و گفتم: _ بابام خودش اجازه‌ی ازدواجمون رو داد، اما... _ اما چی؟ نگاهم را از امیرمهدی دزدیدم و شرم‌زده ادامه دادم: _ گفت که نباید ما... نفسم بالا نیامد. سرم را بیشتر پایین بردم و با صدایی ضعیف گفتم: _ بابا گفت شیش ماه عقد کرده می‌مونیم. بعدش جدا می‌شیم و شرایط باید طوری باشه ‌که من بتونم بعد از طلاق شناسنامه‌ی سفید بگیرم! رضوان گیج پرسید: _ یعنی چطوری؟ کاش زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بلعید. نتوانستم جواب دهم و این امیرمهدی بود که کیفم را از روی تخت برداشت و با خشمی آشکار گفت: _ یعنی جناب سرهنگ دستور دادن که حق ندارم به زن خودم دست بزنم! استغفرالله! از خجالت آب شدم. رضوان با حیرت پرسید: _ این دیگه چه ازدواجیه؟ شما چرا قبول کردید؟ _ حنا قراره به عنوان نفوذی وارد خانواده‌ای بشه که مشکوک به قاچاق مواد مخدرن، اما شرط سرهنگ این بود که دخترش نباید تو این راه تنها باشه، وگرنه اجازه‌ی حضورش تو نقشه رو نمی‌ده. این شد که من پا پیش گذاشتم... سرهنگ اما قابل نمی‌بینه راستی راستی دامادش بشم... رضوان هرچه می‌شنید، بیشتر شوکه می‌شد. گوشه‌ی آستین امیرمهدی را کشیدم و گفتم: _ بابا فکر می‌کنه شما زن دارید... وگرنه... حجم داغی به سمت گلویم هجوم آورد. امیرمهدی نفهمید حالم بد است و باحرص گفت: _ دِ لامصب هنوز می‌گی "شما؟!" دستم را گذاشتم روی دهانم و با چشم دنبال سرویس گشتم. یک‌دفعه هول کرد. من را تا سرویس برد و شروع کرد به ضربه زدن به پشتم... رضوان میان حال بدم با خنده گفت: _ می‌گم داداش... یه وقت تو همین حالتی که قراره دستت بهش نخوره، نی‌نی‌دار نشید؟! _ چییییی؟! نگاه من وامانده به رضوان رسید و چشم‌های امیرمهدی درخشید... https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8 امیرمهدی رها، سرگرد جذاب و مذهبیِ نیروی پلیس، برای انجام دستوری که از بالا صادر شده، باید دختر مافوقش رو به عقد موقت خودش دربیاره و وقتی می‌فهمه دختره سال‌ها عاشقش بوده، تصمیم می‌گیره که این ازدواج اجباری رو...😳🔥#ازدواج_اجباری https://t.me/+VZL1kEXVj7E1ZGE8
Показати все...
_ پرستار دخترتو عقد کردی که فقط خیالت از دخترت راحت باشه .... تو هیچ علاقه ای به من نداشتی اروندِ سلیمی ! اروند ابرو در هم میکشد عینک مطالعه اش را برمیدارد کتاب را کنار میگذارد و به من که با لباس خواب در چهارچوب در ایستاده بودم مینگرد + این حرفا چیه نفس خانم؟! او حتی مرا بدون پسوند هم صدا نمیزد .... با من صمیمی نبود تنها مرا زیر بال و پرش گرفته بود ... همین ! _ این حرفا چیه ؟؟؟ تو حتی به چشمای من نگاه هم نمیکنی ... روی تخت پشتت رو به من میکنی عصبی میخندم و انگشت اشاره ام را سمت خودم میگیرم _ شاید هم من بو میدم ... نه ؟ بگو چه عطری بگیرم.... از بوی توت فرنگی خوشت میاد یا قهوه ؟ یه حرفی بزن لعنتی ..... اشک میریزم _ داری منو له میکنی اروند از جا بلند میشود و سمتم می آید قدمی به عقب برمیدارم _ باز میخوای بدونِ میلِ خودت بغلم کنی ؟ نمیخوام .... به چه زبونی بگم من ترحمِ تو رو نمیخوام ؟ ابرو در هم میکشد اما مانند همیشه با همان لحن مهربانِ خاصِ خودش ، زمزمه میکند + ترحم آخه چیه قربونت برم ؟! هق هق میکنم و روی تخت می نشینم _ زنت راست میگفت .... تو فقط اونو دوست داشتی .... هیچ زنی ... هیچ دختری .... امیالِت رو بیدار نمیکنه . حتی ترغیب نمیشی که بهم دست بزنی ... با دست به لوازم آرایشی ای که خریده بودم اشاره میکنم و همراه با گریه، میپرسم _ کدوم رنگش رو دوست داری ؟ قرمز براق زدم امشب ... ولی حتی ندیدی ! قدمی به جلو برمیدارد که صدایم را بالا میبرم _ نزدیک نیا .... گوش بده . با پشت دست اشک هایم را پاک میکنم و با یاد اوردی همسر قبلی اش ، مهتاب ، میگویم _ من بدنم مثل اون رو فُرم نیست ... ولی خب کلاس ثبت نام کردم . تازه تحقیق هم کردم یه دکتر خوب پیدا کردم . میخوام دماغمو عمل کنم ... میدونم به پای مهتاب نمیرسه ولی خب بهتر میشه . https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 اخم میکند و میغرد + تمومش کن نفس جان ! باز هم توانسته بود خودش را کنترل کند و عصبانیتش را در لحنش جا نداد .... _ مژه هم میخوام بکارم ... لبام هم کوچولویه میدونم ... ژل میزنم به خدا ..... ولی نگام کن ... تو رو خدا با من مثل زباله هایی که هر شب میذاری کنار در برخورد نکن . با قدم بلندی خودش را به من میرساند بازویم را میرد و بلندم میکند که آخَم به هوا میرود + دِ لعنتی من که کمتر از جان و خانم بهت نگفته بودم .... تو غلط میکنی که میخوای به تن و بدن بی نظیرت دست بزنی با مشت به سینه اش میکوبم _ با اینا هم ترغیب نمیشی نگام کنی ، نه ؟ خب ... خب ... من دیگه کاری نمیتونم بکنم پس . میرم خونه خودمون . صبحا که میری سرِ کار ، طلا رو بیار ... مواظبشم ... باز شب ببرش . مثل همیشه .... مثل همون زمانی که پرستار دخترت بودم مرا سمت خود میکشد انقدر نزدیک میشوم که اگر سر بالا بیاورم ، لب هایم به او برخورد میکند + پس منِ خاک بر سر چی ؟؟؟ کی پیش من باشه ؟ کی واسه من دلبری کنه ؟ کی بعد از اینکه از سر کار ، خسته و کوفته میام ، لبخند بزنه تو روم و زنانگی کنه واسم ؟؟ متعجب نگاهش میکنم که خم میشود و مردمکِ آبی نگاهش را به صورتم میدوزد + میخوای بشنوی ؟ که چی جوری معتادم بهت ؟ میخوای تو صورتت جار بزنم که ساقیِ زندگیمی نفس ؟ پاهایم شل میشوند دست دور کمرم حلقه میکند و مرا به خود میچسباند + بگو .... چه جوری بهت بفهمونم که نَسَخِ صداتم ؟ میخواهم چیزی بگویم که طلا وارد اتاق میشود و دست میزند × الوند بوسش کن .... سامان میگه مامان بابا ها همو باید ببوسن ابروهای هر دویمان بالا می رود و اویِ غیرتی با اخم طلا را نگاه میکند + سامان غلط کرده که همچین چیزی رو به دختر من میگه ! در عین ناباوری میخندم و او ، حرصی نگاهم میکند و ...... بیا ادامه رو بخوننننن 👇👇👇 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0 https://t.me/+a_LW0eqk2jYxNjA0
Показати все...