cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

• بهشـت‌برای‌ما‌نیـست •

- 𝖫𝖮𝖵𝖤 𝖲𝖳𝖮𝖱𝖸"🤍 - 𝑤𝑒𝑙𝑐𝑜𝑚𝑒✨ - ᴜɴᴋɴᴏᴡɴ ʙᴏᴛ: https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-4n8UmjRbNS - ᴜɴᴋɴᴏᴡɴ ᴄʜᴀɴᴇʟ: https://t.me/+fYxe2fpzmDIwNzk0 - ... 𝗰𝗼𝗺𝗶𝗻𝗴 𝘀𝗼𝗼𝗻,

Більше
Іран190 367Фарсі182 978Категорія не вказана
Рекламні дописи
335
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

24,25,26 FREEDEM is loading ...🤍
Показати все...
ᝰتمشک‌آبی🫐᎒ https://t.me/+oFCphDwph0k0NTA0 ᝰآغوش‌خائن🖤᎒ https://t.me/+88n_J1Ev0DtmN2Fk ᝰرز‌سیاه🥀᎒ https://t.me/+xxJWrWZ_yzg3ZWE0 ᝰموهیتوی‌من🍹᎒ https://t.me/+PMGyHJH86X0wMjNk ᝰباتلاق‌سیاهی🐺᎒ https://t.me/+n__STlSrQFFkOWU0 ᝰماتاهاری☀️᎒ https://t.me/+y84hmJ4pMjc1NGZk ᝰصدایم‌بزن🌬᎒ https://t.me/+XcYqoXFfC0c2Njlk ᝰنیمه‌گمشده‌ماه🌖᎒ https://t.me/+oBqlN2cj2dFkMjU8 ᝰعلت‌وجود🌱᎒ https://t.me/+lSQK2OeJIwQwYTY8 ᝰدیوانگی🫧᎒ https://t.me/+H5PTsXG4VdYwMWM0 ᝰبهانه‌ای‌برای‌تپش🕊᎒ https://t.me/+25apzCnldpYzZDk8 ᝰبند‌کابوس🌪᎒ https://t.me/+dmVJHAIcp8g3ODU8 ᝰوصله⛓᎒ https://t.me/+J6wQePHtQucxYzI0 ᝰبهشت‌برای‌ما‌نیست☁️᎒ https://t.me/+T_PiHuZUAmE2NzBk ᝰشاهرگ🩸᎒ https://t.me/+5iQuN1eJ4rtlMGY0 ᝰبرزخ🔥: https://t.me/+HwKDw3UjUjpjMDRk
Показати все...
-𝘼𝙧𝙖́𝙣𝙙𝙖𝙣𝙤🫐࿐

`Arándano recopilación🫐, «Tengo miedo de verte necesidad de verte esperanza de verte desazones de verte» 〃Los escritores : Elite, Kiana, Asal, Sajed, Matin, Armita, Hana, Afra ៸៸ Desconocido:

https://t.me/+Hj1cXNSUM_UwYmQ0

بعدِ مدت‌ها برگشتیم .. نظری داشتین خوشحال میشم بشنوم! :)💕 https://telegram.me/BChatsBot?start=sc-4n8UmjRbNS ❤️‍🩹 جوابِشون‌تو‌چنل‌ناشناس🫶🏻!
Показати все...
برنامه ناشناس

بزرگترین ، قدیمی‌ترین و مطمئن‌ترین بات پیام ناشناس 📢 کانال رسمی و پشتیبانی 👨‍💻 @BChatsSup

• #20 "ستاره" با پیاده شدنِ امیر درو باز کردم تا هوایِ داخل ماشین تخلیه بشه .. نگاهی به پرهام که حدس میزدم سردرد داشته باشه انداختم. + خوبی؟! نگاهی بهم انداخت - دارم سعی میکنم باشم لبخندی بهش زدم که نشون میداد تشکرم ازش بابت قوی بودنش رو .. صدای نوتیفیکیشن گوشیم باعث شد تا این ارتباطِ چشمیو تموم کنم و دنبال گوشیم بگردم پرهام دوباره به حالت قبلیِ خودش برگشته بود و من بالاخره تونستم گوشیمو پیدا کنم " ستاره مژدگونی میخوام!!!! میدونم زنگ بزنم جواب نمیدی ولی رهام ، رهام به هوش اومده ستارهههههه " نمیدونستم باید چه ری اکشنی نشون بدم به این خبری که مدت ها منتظرش بودم!! منتظرِ به هوش اومدن رهام .. خنده‌ی از ته دلی سر دادم بعد از مدتهای طولانی که شدت خستگی‌م رو عمیقا نشون میداد! پرهام جوری با تعجب نگاهم کرد که حس کردم داره به یه دیوونه نگاه میکنه! برام مهم نبود چی فکر میکنه، وقتی بهش این خبرو میدادم مطمئن بودم خیلی قراره دیوونه تر از من بشه. تصمیم گرفتم قبل از خبر دادن به پرهام خودم تماسی داشته باشم با کسی که این پیامو برام فرستاده، و ذخیره نبود تو گوشیم یه چیز عادی بود، چون معمولا کسیو سیو نمیکردم. پیاده شدنم مصادف شد با زدن رویِ آیکون تماس دور تر شدم از ماشین تا پرهام صدامو نشنوه جواب نداد، مشغول بود .. دوباره زنگ زدم، و تقریبا یکی مونده به آخرین بوق صدایی تویِ گوشم پیچید که فک میکردم حامل خبرِ خوبیه برام ولی اینطور نبود و شاید حامیِِ بدترین خبر .. • ✨
Показати все...
• #19 "امیر" تو ماشین بودیم، نمیدونستم به کدوم سمت رانندگی میکردم ولی همین که میدونستم ستاره چقدر حالش خوب شد؛ واقعا برام ارزش داره .. حتی صدای پرهام و ستاره که داشتن باهم بحث میکردن و وسطشم از خنده رنگشون شبیه گوجه میشد هم حواسم‌‌و از افکارم پرت نمیکرد. با صدای بوق مکرر و شنیدن اسمم از زبون پرهام و ستاره سری تکون دادم‌و بدون توجه به نگاه متعجبشون دستمو از پنجره بیرون بردم و به نشانه معذرت به ماشین پشتی نشون دادم.. +گفتم من بشینم پشتِ فرمون! پرهام این جمله رو زمزمه کرد ولی من شنیدم؛ شاید میترسید به کشتنش بدم یا .. نمیدونم مهم نبود برام به هرحال که داشتم تلاشمو میکردم مراقب اوضاع باشم. با نزدیک شدنمون به یه پارک ماشین رو جایی نگه داشتم و ازش پیاده شدیم کش‌وقوسی به بدنم دادم، چند ساعت بود پشت فرمون بودم و لجبازیم این اجازه رو نمیداد تا از پرهام بخوام جایِ من پشت رول بشینه. به طرف سوپر مارکتی که توش بجز دونفر کسی نبود حرکت کردم، طبیعی بود اینقدر خلوت باشه؛ چون اینجا یه شهر کوچیک بود بنظرم! با خریدن سیگار و روشن کردنش به سمت ماشین حرکت کردم .. پرهام سرشو به پشتی تکیه داده بود و چشماش بسته بود، نمیتونستم حدس بزنم خوابه یا فقط داره سعی میکنه بخوابه. با ندیدن ستاره اون اطراف اخمام تو هم رفت .. گوشیمو درآوردم و اسمشو سرچ کردم "Stare" اولین بوق،دومین بوق،سومین.. -مشترک مورد پاسخگو نمیباشد،لطفا بعدا تماس بگیرید. حس بدی پیدا کردم به این جمله که الان داشت به زبان انگلیسی دم گوشم بازگو میشد! •✨
Показати все...
• #18 "پرهام" چند دقیقه بود که همینجا، بدون حرف و بدون نگاه کردن به همدیگه نشسته بودیم؛ نمیدونستم باید چیکار میکردم! بالخره بعد از سفارش قهوه گوشیمو از جیبم در آوردم و با پلی شدنِ آهنگِ "اعجاز" که یکی از مورد علاقه ترینام بود، سرمو بلند کردم و با دیدن صورت مضطرب امیر به پشت سرم برگشتم. بادیدن دسته گل و کیکی که به سمتمون میومد از جام بلند شدم .. صدای کف زدن بعضی از آدمای خوش‌ذوق باعث شد دستامو به هم بکوبم ... لبخندی زدم‌و به قیافه متعجب و بغض دار ستاره زل زدم.. میتونستم برق تو چشماشو ببینم، انگار باورش نمیشد! ینی واسه یه تولد؟! بعد از نگاه کوتاهی که بهم به سمت امیر رفت و عمیقا تو بغلش گرفت؛ زمزمه هاش نشون از تشکرهای متعدد و زیاد رو میداد.. میخواستم بشینم که نزدیک شدن ستاره رو حس کردم؛ نمیدونستم میخواست چیکار کنه! با قرار گرفتن دستاش پشت کمرم به خودم اومدم و متقابل بغلش کردم؛ حس میکردم ضربان قلبم رفته بود بالا! انتظار همچین حرکتی ازش نداشتم و حس میکردم بدنم از هم وا رفت! مشخص بود پا بلندی کرده تا کنارِ گوشم برسه "خیلی مرسی پرهام، خوشحالم کردین، انتظار نداشتم" لبخندی زدم و متقابل مثل خودش آروم گفتم "وظیفه بوده ستاره.." لبخندی زد و از هم جدا شدیم، و سرِ میز رفتیم! حواس مردم حاظر در کافه ازمون پرت شده بود و الان میتونستیم راحت تر بشینیم! ••• "ستاره" عمیقا حالم خوب شده بود! تولد بحثی بود که هیچوقت تکراری نمیشد.. و هرآن احتمال داشت که سالِ بعدی نباشه تا کسی سالگرد بودنشو جشن بگیره.. و همین یه دلیل منو متقاعد میکرد تا تولد کسایی که دوسشون دارمو هیچوقت فراموش نکنم! و امروز حس دوباره متولد شدنِ واقعی دارم.. به امیر نگاهی انداختم، در حال حرف زدن با پرهام در مورد یه فیلمی بود که بازیگر مورد علاقه پرهام توش بازی کرده بود! با اینکه حالش از بابت رهام خوب نبود، حواسش به دوروبرش بود، و چقدر میتونستم بپرستم این امیری که بزرگ شده بود، و تکیه گاهی شده بود برا خستگیام و حال بدیام.. با خندیدنشون لبخندی زدم حواسم پرتِ پرهام شد، حقیقتا از قبل اصلا تصور خوبی ازش نداشتم! اون پرهامی که میشناختم همیشه عصبی بود و داغون ولی الان.. نمیدونم، ولی حسِ عمیقا خوبی بهش دارم؛ و همین کافیه که الان کنارِ جقتشون حالم خوبه.. و اگه رهام بود، چقدر حالِ بهتری داشتیم هممون :) • ✨
Показати все...
• #17 "ستاره" امروز رو مودِ عجیبی بودم و انگار حالم خوب نبود! نمیتونستم خودمو درک کنم و بفهمم که چمه! و از دیروز حالِ هیچکدوم از مریضامو نپرسیده بودم، و مهم تر از همه از وضعیت رهام خبر نداشتم.. پس بعد از یروز نتِ گوشیمو باز کردم .. دقیقا همون لحظه اس‌ام‌اسی از بانک برام اومد' امروز تولدم بود، و من اینو یادم رفته بود؟! امکان نداشت.. من تنها ترین و صمیمی ترین آدم به خودم، خودم بودم پس قطعا یچیزی اشتباه شده.. بعد از چک کردن تاریخ از گوگل، فهمیدم که تولد خودمو یادم نبوده! از امیر انتظار نداشتم.. چون حتی تولدِ خودشم یادش نیست و مودش اونقدری خوب نیست که بخوام انتظار تولد داشته باشم.. و پرهامم که فک نکنم اصلا تولدمو بدونه پس تصمیم گرفتم چیزی نگم و بعدا حتما با خودم خلوت بکنم و یه دلجویی بابت از یاد رفتن تاریخ به وجود اومدنِ خودم! سری تکون دادم و به بیرون از پنجره نگاهی کردم؛ هوا آلوده بود، شایدم من تار میدیدم، ولی حس میکردم یه خبر شومی تو راه بود که هر لحظه استرس و نگرانیم بیشتر میشد! امیر تصمیم بر این گرفته بود که قبل از خرید ، شکمشو پرکنه و اینو بدون گرفتن نظر از من و پرهام انجام داد ! خیلی یه دنده و لوس بود و در عجب بودم که چجوری ۲۰ و چند سالشه.. ••• با رسیدن به کافه ای که امیر آورده بودتمون، از ماشین خارج شدیم.. تابلویِ زیبا و بزرگی بالای مغازه وصل شده بود که ظاهر و جلوه خوب و صمیمی به نمایش میزاشت و طبیعتا جذب مشتریِ بالا! سری تکون دادم و با صدای امیر وارد کافه شدم. و اسمش رو زیر لب گفتم "پرسپ" ، با اشاره‌ی پسری که نمیشناختم و حس میکردم نسبتی با رهام داشته باشه!-عمق صورتش و چشماش منو یاد رهام مینداخت- به طرف یه میزی رفتیم.. و بعد از احوال پرسیِ گرم و صمیمیِ هر سه نفر مطمئن شدم که آشنایی‌شون به همین صحنه ختم نمیشه؛ ••• "امیر" استرس داشتم و نمیتونستم مراقب اوضاع باشم! و حسی که امروز از ستاره میگرفتم خوب نبود، و احساس میکردم حالش اوک نیست.. با نشستن ستاره و پرهام، منم نشستم و لبخندی رویِ صورت جفتشون که روبروم و در کنار هم بودن پاشیدم و سعی کردم نشون ندم چقدر نگران بودم! • ✨
Показати все...
• #16 "ستاره" بعد از اینکه پرهام از ویلا خارج شد تا با امیر برگرده، داشتم سعی میکنم صبحونه‌ی کاملی اماده کنم تا کنارِ هم باشیم.. مشغول کارام بودم که با زنگ خوردن گوشیم حواسم پرت شد، سمتش رفتم.. شماره ناشناس بود، عادت نداشتم جواب کسی که نمیشناسم رو بدم پس بدون معطلی گوشیو قطع کردم و روی مبل گذاشتم .. با صدای خندیدن امیر و پرهام به سمت در برگشتم و لبخندی زدم؛ نمیدونستم چه بحثی شده بود ولی همینکه لبخند قشنگی رو لبای امیر نقش بسته بود، کافی بود برام! -زود باشین یچیزی بخوریم بریم یه دوری بزنیم.. پرهام همینجوری که طرف آشپزخونه میرفت گفت × چه کردی ستاره خانم زبونمو براش دراوردم × دارم ازت تعریف میکنم ستاره لطفا یبار جدی باش، تا کی باید همینجوری مسخرم کنی وقتی خیلی جدی دارم صحبت میکنم. در پوکر ترین حالت ممکن بود که با صدای قهقه‌ی امیر منم شروع به خندیدن کردم و پشت بند ما این صدایِ خنده پرهام بود که فضارو پر کرد -من واقعا نمیتونم شما دوتارو هندل کنم! ••• "امیر" بعد از جمع و جور کردن آشپزخونه، ازش بیرون زدم و با صدای بلند گفتم +پاشین بریم خوراکی بخریم، همشو خوردین تموم شد! و به طرف اتاقم رفتم.. فضای این ویلا برام تضاد بود! هم خاطره خوب داشتم، هم بد! هم توش خندیده بودم، هم گریه کرده بودم! حس عجیبی داشتم به اینجا .. سری تکون دادم و مشغول لباس پوشیدن شدم؛ بعد از زدن عطر مورد علاقم از اتاق بیرون رفتم و با بچه ها از ویلا خارج شدیم با پارسا هماهنگ کرده بودم تولدِ ستاره، و خب با تمام کموکاستی ها امیدوار بودم یکمم که شده حالش بهتر بشه.. ••• باد خنک از پنجره موهامو به بازی گرفته بود و باعث میشد با سرعت بیشتر پامو روی پدال گاز فشار بدم و باعث سریع تر شدن بازیِ بین موهام و باد بشم که با قرار گرفتن دست پرهام رو رونم نگاهش بهش انداختم -خوبی؟ میخوای من بشینم پشت فرمون؟ سری تکون دادم‌و گفتم +نه،نه اوکیم حواسم پرت شد لبخندی زد که میتونستم بفهمم اطمینان پیدا نکرده به حرفی که گفتم ، ولی خب اهمیتی نداشت. داشتیم نزدیک میشدیم، توی صفحه چتِ پارسا رفتم و براش نوشتم " خیلی نزدیکیم، اوکیِ همچی؟ " و بعد از دریافت "آره، همچی ردیفه" رو به بچه ها گفتم + میخواین بریم یچیزی بخوریم بعد بریم خرید؟ و بدون توجه به حرفشون به طرف کافه حرکت کردم .. فقط امیدوار بودم گند نخوره به چیزی و به بهترین شکل انجام بگیره! • ✨
Показати все...
• #15 -راستی عمو امیر ، چرا میگی خونه خوبه؟ اونا همیشه بهم زور میگن، نمیزارن برم خیابون با دوستام.. ودیگه نمیدونمممم، ولی خوشم نمیاد! +بزرگ بشی میفهمی.. لازمن همه این چیزا برایِ درست بار اومدن، الان متوجهش نمیشی ولی بزرگ شدنی تشکر میکنی ازشون.. داشتم بزرگتر از درک بچه حرف میزدم و این خیلی مسخره بود لابد داشت تو دلش فحشم میداد که با مامان باباش موافقم! - میدونم عمو، ولی بعضی وقتا خیلی عصبی میشم از دستشون... الکی گفتم که خوشم نمیاد، من کلییی دوسشون‌ دارم، ولی.. با شنیدن اسمِ رهام از زبونِ یه خانم که با استرس داشت دنبالش میگشت به طرفش برگشتیم.. - پیدام کرد، فک کنم باید برم.. + خوشحال شدم از آشناییت کوچولو و بغلش کردم .. - منم عمو امیر خانومی که حدس میزدم مادرِ رهام باشه با نفس نفس گفت ×میدونی چن دقیقس معطلتم؟! پسر بچه بد؛ همه رفتن من موندم که دنبال تو میگشتم از جام پاشدم و دستِ رهامو گرفتم و باهم به سمت خانومه رفتیم! + سلام.. رهام پیش من بود، یکم گپ زدیم.. بچه خیلی خوبیِ × سلام، آره تو پیدا کردن دوست خیلی هم فعاله خندیدیم که رهام گفت.. - خب بریم مامان، امیر جونم امیدوارم دوباره ببینمت.. مطمئن باش رهامم برمیگرده.. قول میدم بهت! لبخندی زدم + خیلی مرسی از رهام کوچولویِ عزیزم .. × ببخشید مزاحم شد ،ما دیگه بریم.. + نه بابا، خواهش میکنم.. خدافز داشت با مادرش دور میشد که شروع کرد به تعریف کردن قصه‌ی اشناییمون.. صداشو میشنیدم که هرچی حرف زدیم و داشت ریز به ریز میگفت به مامانش.. همینجوری داشتم نگاشون میکردم که برگشت و دست تکون داد، با قرار گرفتن دستی روی شونم سرمو برگردوندم که پرهام‌و دیدم. +اسمش رهام بود -فهمیدم +گف دعا میکنه رهام برگرده -برمیگرده، بریم یچیزی بخوریم، سه تایی میایم سری تکون دادم و به طرف ویلا حرکت کردیم.. • ✨
Показати все...
#14 -عمووو؟اسمتو نگفتی لبخندی زدم +امیرم -خیلی قشنگه اسمت عمو امیر.. +اسم توعم خیلی قشنگه.. رهّام! - اره همه میگن و پشتش لبخند پر غروری زد لبخند تلخی زدم که حس کردم متوجهش شد! - خوبی عمو؟ + بهترین دوست من اسمش رهامه.. و اونم مثل تو موهاش بلنده.. ولی مشکی؛ یکم حالش خوب نیست.. و دلم براش تنگ شده.. سری تکون داد و از سرجاش پاشد نمیدونستم خسته شده بود ازم یا .. با نزدیک شدنش و دوره شدن دستاش دورِ سرم لبخندی زدم نمیدونستم باید چیکار کنم، فقط میدونستم خیلی حالم خوب شد .. پسر کوچولویِ مهربون! صورتمو بین دستاش گرفت - عمو امیر من دعا میکنم، عمو رهام زودی حالش خوب بشه و دوباره باهم بهترین دوستا باشین .. سرمو ول کرد و بازوشو گرفت و ادامه داد - ما رهاما خیلی قوی هستیم، آقا امیر خندیدم و گفتم + بله رهامِ منم خیلی قویه، مثلِ تو.. هومی گفت و دوباره کنارم نشست، زانوهاشو بغل گرفت و تکیه صورتش کرد - من میتونم حال آدمارو از چشماشون بفهمم، به هرکی میگم مسخرم میکنه ولی .. من میتونم اینو بفهمم که حالت خوب نیست حتی اگه الکی بگی؛ یا حتی وقتی دوستام الکی میگن که مشکلی ندارن اگه از مدادشون استفاده کنم! سرشو طرفم برگردوند - شاید توهم فک کنی چون بچم و کارتون میبینم دارم چرت و پرت میگم، ولی من واقعا میفهمم و الان تو چشمات اینو میبینم که تعجب کردی ولی بازم ناراحتیت مشخصه! + این خیلی خوبه! ولی بعضی وقتا هم میتونه خطرناک باشه..بعضی آدما دوس دارن هیچکس نفهمه درونشون چخبره؛ سری تکون داد - عمووو اصلا نمیفمم چی میگی و بعدش خنده قشنگی سر داد مثل خودش لبخندی زدم • ✨
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.