People we meet on vacation/ Emily Henry
کانال ترجمه رمان 🔹️کسانی که تو تعطیلات ملاقاتشون میکنیم🔹️ مترجم: Highdia پارت گذاری: روزهای زوج😌😍 لینک ناشناس: https://t.me/Harfmanrobot?start=814834300
БільшеКраїна не вказанаМова не вказанаКатегорія не вказана
399
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів
- Підписники
- Перегляди допису
- ER - коефіцієнт залучення
Триває завантаження даних...
Приріст підписників
Триває завантаження даних...
#peoplewemeetonvacation
#part86
به نوبت میپرسیدیم و جواب میدادیم و حالا لم دادیم رو میز لاکی رنگ و نمیتونیم بیخیال خل و چل بازیِ بلند کردن قاشق و دستمال و مجبور کردنشون به صحبت کردن، بشیم.
گارسونمون تقریبا هم سن و سال خودمونه، یه عالمه پیرسینگ داره، یکم نوک زبونی صحبت میکنه و خیلی شوخ طبعه.
گفت:
- "اگه اون سس سویا حرفای سکسی میزنه، بهم بگین. خیلی سابقهش اینجا خرابه."
الکس بهش ۳۰درصد انعام داد و کل مدتی که داشتیم تا ایستگاه اتوبوس راه میرفتیم داشتم سر به سرش میذاشتم که چرا هروقت دختره نگاهش میکرد، الکس سرخ میشد.
و اونم واسه چشم تو چشم شدن با صندوقدار مغازهی دست دوم فروشی، سر به سرم میذاشت که البته حقم داشت چون از قصد اینکارو کرده بودم.
گفتم:
- "تاحالا هیچ شهری رو ندیده بودم که اینهمه گل داشته باشه."
- "من تاحالا شهری رو ندیده بودم که اینهمه تمیز باشه."
پرسیدم:
- "به نظرت باید مهاجرت کنیم بیایم کانادا؟"
- "نمیدونم. کانادا باهات حرف میزنه؟"
با وجود اتوبوسها و پیادهرویهای بین ایستگاها، جمعا دو ساعتی طول کشید تا برسیم به ماشینی که من غیررسمی و آنلاین اجاره کرده بودم از ز.ک.م. زنانی که مسافرت میکنند.
از اینکه دیدم این ماشین واقعا اونجا هست یه نفس راحت کشیدم. کلیداشم دقیقا همونطور که ازمرالدا، صاحب ماشین، گفته بود زیر زیرپایی صندلی عقب بود.
با دیدنش شروع کردم به دست زدن.
الکس گفت:
- "واووو، این ماشین واقعا داره باهات حرف میزنه."
- "آره، داره میگه نذار الکس رانندگی کنه."
13220
#peoplewemeetonvacation
#part85
#فصل_دهم
تابستان ده سال پیش
انقدر شهر ویکتوریا رو گشتیم تا پاهامون درد گرفت و کمردرد شدیم و اونهمه یخوابی سر پروازا باعث شدن بدنمون سنگین بشه و مغزمون دیگه کار نکنه. بعدش وایسادیم که پودینگ بخوریم تو یه رستوران کوچولوی دنج که شیشه هاش دودی بودن و روی دیوار قرمز رنگش کوه و جنگل و رودهای مارپیچ بین تپه ها دیده میشد.
ما تنها کسایی بودیم که داخل بودیم. ساعت 3 بعدازظهر بود و هنوز موقع شام نشده بود ولی کولرش خیلی قوی بود و غذاشم حرف نداشت و ما هم انقدر خسته بودیم که حتی به جرز لای دیوارم میخندیدیم.
به صدای گرفته ی داد و بیداد الکس وقتی امروز صبح هواپیما فرود اومد.
به مرد کت و شلوار پوشی که داشت با بیشترین سرعت از وسط رستوران میدویید ولی دستاشو صاف کنارش محکم نگه داشته بود.
به دختر گالری داری که تو هتل امپرس نیم ساعت وقت گذاشت بهمون مجسمه شیش اینچی (15وخورده ای سانتی) 21هزار دلاری یه خرسو بفروشه درحالیکه ما چمدون قدیمی و کهنه ی خودمونو پشت سرمون اینور اونور میکشیدیم.
الکس خیلی سیاستمدارانه و مودبانه گفت
- "ما واقعا... پولی واسه ی اون... نداریم."
دختر با شوق و ذوق سر تکون داد:
- "کمتر کسی پولشو داره ولی وقتی هنر باهات صحبت کنه یه جوری پولشو جور میکنی."
یه جورایی هیچکدوممونم نمیتونستیم بهش بفهمونیم که خرس بیست و یک هزار دلاری باهامون حرف نمیزنه ولی بعدش دیگه از اون به بعد کل روز وقتی هرچیزی برمیداشتیم -یه آلبوم امضا شده از گروه backstreet boys از یه مغازه ی دست دوم فروشی، یه کپی از یه رمان به اسم "نقطهی G من چی داره بهت میگه" از یه کتابفروشی خارج از خیابونای سنگفرش شده، یه سرهمی چرم مصنوعی از یه مغازهی فتیش فروشی که الکس رو با خودم بردم تو تا حسابی معذبش کنم- و یکبند ازش میپرسیدم این یکی باهات حرف میزنه؟
آره پاپی، داره میگه بای بای بای
نه الکس، به نقطهی Gت بگو حرف بزنه.
خب باشه، داره میگه واسه این یکی بیست و یک هزار دلار خرج میکنم، نه حتی یه پنی کمتر.
9120
سلااامممم❤️ عصر جمعهتون بخیر❤️
بچهها پارت گذاری روزای زوجه و از شنبه میریم فصل ده که فلش بک به عقبه.
17200
#peoplewemeetonvacation
#part84
سرم میخواست گیج بره که یه لحظه وایسادم سرجام تا بره. همهی خوشبینیم داشت تموم میشد.
بالکنش خیلی از بالکن خونهی من بزرگتر بود، یه میز کافهای قرمز و دوتا صندلیم داشت. مشکل اینجا بود که سه چهارمش با پلاستیک مثلا دیوار کشیده بودن و جدا شده بود چون یه جایی تو یکی از طبقات بالا ازش صدای سروصدای ابزارالات و سر وصدای گوشخراش میومد.
الکس اومد کنارم ایستاد:
- "دارن ساخت و ساز میکنن؟"
- "حس میکنم تو یه کیسه پلاستیکی زیپ دار گیر افتادم تو بدن یکی."
گفت:
- "تو بدن یکی که تب داره."
- "تازه آتیشم گرفته. "
یکم خندید. یه صدای پر از بدبختیای که سعی میکرد سرخوش و بیغم به نظر بیاد. ولی الکس شاد و شنگول نیست. اون الکسه. استرسش زیاده و همیشه دوست داره تمیز باشه و فضای شخصی خودشو داشته باشه و بالش شخصیشو همراه خودش با چمدونش میاره -حتی اگه این باعث بشه نتونه هرچقدر دلش میخواد با خودش لباس بیاره- و اخرین چیزی که این سفر نیاز داره اینه که الکی دست بذاریم رو نقطه حساسمون.
یهویی این شیش روزی که پیش رو داریم به نظرم خیلی طولانی اومد. باید یه سفر سه روزه میگرفتیم. فقط به اندازهی مراسمای جشن عروسی که توشون مشروب مجانی میدادن و سرمون شلوغ بود. و الکسم گذر زمانو نمیفهمید از بس درگیر پارتی مجردی برادرش و چیزای دیگه بود.
گفتم:
- "بریم پایین تو استخر؟"
یکم صدام بلند بود چون قلبم خیلی تند تند میزد و مجبور بودم داد بزنم تا خودمم صدای خودمو بشنوم.
- "البته."
الکس اینو گفت و بعد برگشت بره سمت در که یهو وایساد. دهنش یکم باز مونده بود و داشت کلماتو انتخاب میکرد:
- "من تو دستشویی لباسمو عوض میکنم. تو وقتی کارت تموم شد فقط داد بزن صدام کن."
اره دیگه، اینجا سوییته. یه اتاق بدون هیچ دری به جز در دستشویی. که البته انقدرام بد نبود اگه ما هردومون به طرز فجیعی معذب نبودیم. گفتم:
- "امممم باشه پس."
3800
#peoplewemeetonvacation
#part83
- "نمیفهمم."
الکس نگاهشو از روی عکس به جایی که باید تخت دوم باشه، کشوند که دوهزاریمون افتاد و با هم گفتیم:
- "اوه!"
به سمت صندلی چرم مصنوعی بزرگ بدون دستهی زغالی رنگ رفت و کوسنهای روشو برداشت که درز و خطهای مبل معلوم شد. پایین مبلو بلند کرد و سرشو داد عقب تا مبل تبدیل شد به یه چیز صاف دراز با تشک نازک که وسط سه قسمتش فرورفتگی داشت.
- "تخت تاشو."
داوطلب شدم:
- "من برش میدارم."
الکس یه نگاهی بهم کرد:
- "تو نمیتونی رو این بخوابی پاپی."
- "چرا؟ چون من یه زنم و از مردونگیت کم میشه اگه مسئولیت هر چیزی رو به عهده نگیری؟"
- "نه، چون اگه تو روی اون بخوابی با میگرن بیدار میشی."
گفتم:
- "این فقط یه بار اتفاق افتاد و ما هم مطمئن نیستیم که بخاطر خوابیدن روی تشک بادی بوده. میتونست بخاطر شراب قرمز هم باشه."
ولی حتی حین گفتن این حرفا هم داشتم دنبال ترموستات میگشتم چون اگه قرار باشه یه چیزی باعث بشه سرم تیر بکشه، اون خوابیدن تو این گرماست. کنترلشو تو اشپزخونهی نقلی پیدا کردم.
- "وای خدایاااا یارو دمای اینجا رو نزدیک سی درجه گذاشته."
الکس که دستشو تو موهاش میکشید تا جلوی عرقایی که رو پیشونیش میریختن رو بگیره، گفت:
- "جدی میگی خدایی؟ والا چیزی که من میبینم که خیلی بیشتر از این حرفاس."
ترموستاتو روشن کردم و دماشو تا بیست درجه پایین اوردم. فن پر سر و صدا روشن شد ولی حالا حالا ها خبری از خنک شدن نبود.
درحالیکه به سمت در برمیگشتم گفتم:
- "حداقل ویوی استخر رو داریم."
7920
#peoplewemeetonvacation
#part82
وسط این سوییت فوقالعاااااده عالی، یه دونه تخت هست.
اروم گفت:
- "نه!"
به نظرم درواقع نمیخواست این حرفو به زبون بیاره. مطمئنم که نمیخواست.
هراسون در حالیکه سعی میکردم عکس رزروی که کردمو پیدا کنم، از دهنم پرید:
- "نوشته بود که دو تختهس. مطمئنا همینو نوشته بود."
چون امکان نداره تونسته باشم به طور احتمالی تا این حد گند زده باشم. واقعا فکر نکنم تونسته باشم.
یه زمانی اون قدیما اونقدرام برامون مسئله بزرگی نبود که با هم یه تختو شریک بشیم، ولی الان اون موقعها نیست. الان همهچی حساس و معذبکنندهس.
ما فقط همین به شانسو داریم که هرچی بینمون خراب شده رو درست کنیم.
الکس گفت:
- "مطمئنی؟"
از رنجش توی صداش متنفرم حتی بیشتر از مشکوک بودنی که از صداش میگیرم.
- "عکسشو دیدی؟ با دوتا تخت؟"
داشتم تو اینباکس ایمیلم میگشتم که گفتم:
- "معلومه که دیدم."
ولی آیا واقعا دیده بودم؟ این واحد به طرز باور نکردنیای ارزون بود. بیشتر واسه اینکه یکی قبل از ما تو لحظه آخر رزروشو کنسل کرده بود. میدونستم که یه سوییته ولی عکسای استخر فیروزهای و درختای نخل رقصون تو باد و نظرات بقیه که میگفتن تمیزه و اشپزخونهش کوچیک اما شیکه رو دیدم و...
واقعا دوتا تخت رو دیدم؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- "این یارو چندتا آپارتمان اینجا داره. حتما شمارهی واحد رو اشتباهی بهمون داده."
بالاخره ایمیلی که میخواستم رو پیدا کردم و زدم رو عکسا تا باز شن.
- "بیا ببین."
الکس نزدیک شد و از بالای شونهم به عکسا نگاه کرد. یه آپارتمان روشن طوسی و سفید بود با چندتا برگ قشنگ درحال رشد یه گوشه تو یه گلدون. یه تخت بزرگ سفید وسط اتاق و یکی یکم کوچیکتر کنارش بود.
انگار یکم شیطنت کردم عکسو دستکاری کردن چون تو تصویر، تخت بزرگتر به نظر سایز کینگه درحالیکه در واقعیت کویینه.
و این یعنی اون یکی تخت از یه دو نفرهی معمولی نباید بزرگتر باشه ولی به هرحال باید وجود داشته باشه.
1600
#peoplewemeetonvacation
#part81
گلومو صاف کردم:
- "شوخی کردم، تازه، اونا بیشتر تو لسآنجلس زندگی میکنن. مگه نه؟ اونجا عمرا اینهمه گرم نمیشه."
- "بیا بگیرش."
کیف اولو بهم داد و منم گرفتمش. احساس میکردم داره تنبیهم میکنه.
یادم بمونه: دیگه با اوهایو شوخی نکن.
تا چمدونامونو بگیریم -به علاوهی دوتا بستهی کاغذی هلههولهای که وقتی دم یه ایستگاه خدماتی وایساده بودیم خریدیم- و سه طبقه تا واحدمون بکشیم ببریمشون، خیس عرق شده بودیم.
وقتی من داشتم کد مخصوص رو تو صفحه کلید قفل کنار در میزدم، الکس گفت:
- "حس میکنم دارم آب میشم. باید برم دوش بگیرم."
قفل کنار در باز شد و من کلیدو وارد دستگیره در کردم و طبق دستورالعمل خاصی که صاحبخونه برام فرستاده بود، آروم تکون دادم و چرخوندمش.
بهش یادآوری کردم:
- "به محض اینکه پامونو بذاریم بیرون، قراره دوباره آب بشیم. شاید بخوای قبل رفتن تو تختخواب بری حموم."
بالاخره کلید چفت شد و درو باز کردم. چشم گردوندم داخلو نگاه کردم که یهو خشک شدم و دوتا زنگ خطر باهم شروع کردن تو سرم زنگ زدن.
الکس هم خشکش زده بود و عرق میریخت.
- "چه خ..."
صداش خاموش شد. مطمئن نیستم دقیقا به چه دلیلی قیافهی ترسناکی به خودش گرفته. اینکه به طرز تنفربرانگیزی اینجا گرمه، یا اینکه...
4820
#peoplewemeetonvacation
#part80
مجتمع آپارتمانی گل رز بیابانی یه ساختمون با روکار گچی به رنگ صورتی آدامسیه و اسمش رو با حروف برجستهی قدیمی نوشتن.
یه باغ پر از کاکتوسهای نه چندان سرحال داشت و باد خوبی میوزید و از پشت پرچین چوبی سفید، یه استخر سبزآبی پر از آب شفاف به سختی دیده میشد که چندنفر با بدنای قهوهای آفتاب گرفته داخلش بودن و دورتادورشم درختای نخل و صندلیای تاشو بود.
الکس ماشینو خاموش کرد و طوری که به نظر میومد خیالش راحت شده گفت
- "خوب به نظر میاد."
از پیاده شدم. گرمای آسفالت حتی از روی صندلم هم حس میشد.
تا این لحظه فکر میکردم که از تابستونای نیویورک که بین اسمونخراشا و افتابی که هی عقب و جلو میرفت گیر میفتادم و تابستونای قبلیش که تو رطوبت طبیعی رودخونه اوهایو میگذروندم، میدونستم گرما یعنی چی.
خب ظاهرا اشتباه میکردم.
پوستم زیر افتاب بیرحم بیابونی میسوخت و پاهام از یه جا ایستادن داشت جزغاله میشد.
الکس درحالیکه موهاشو از روی پیشونیش کنار میزد، نفس نفس زنان گفت:
- "ای گندش بزنن."
- "فکر کنم واسه همینه که مردم تو این فصل کمتر اینجا میان مسافرت."
با حالتی که انگار چندشش شده گفت:
- "دیوید و تَم چجوری اینجا زندگی میکنن اخه؟"
گفتم:
- "همونجوری که تو، تو اوهایو زندگی میکنی. غمگینانه و با یه عالمه مشروب."
من داشتم شوخی میکردم ولی قیافهی الکس یه جوری شد و بدون اینکه به روی خودش بیاره چی گفتم رفت سمت عقب ماشین.
4120
#peoplewemeetonvacation
#part79
در حال فکر کردن سرشو تکون داد:
- "البته اگه در نظر نگیریم که بچهها خودشون سر من زور دارن."
حسابی خندیدم با اینکه حرفشو قبول نداشتم. الکس AP درس میده، به بچهها احترام میذاره، جوونه و خوشتیپه، شوخ طبعه و به طرز دیوانهکنندهای باهوشه. امکان نداره بچهها عاشقش نباشن.
پرسیدم:
- "ولی آیا اونا تو رو الکس حشری صدا میزنن؟"
صورتشو کج و کوله کرد:
- "یا خدااا امیدوارم که اینطور نباشه."
- "ببخشید، اقای حشری؟"
- "خواهش میکنم نفرمایید، اقای حشری پدرم هستن."
- "شرط میبندم کلی از بچهها روت کراش دارن."
- "یکی از بچهها بهم گفت شبیه رایان گاسلینگم..."
- "وای خدای من"
- "... البته وقتی زنبور نیشش میزنه."
- "آاااخ."
الکس تایید کرد:
- "اره میدونم ناعادلانهس."
- "شاید رایان گاسلینگ شبیه توئه اگه انداخته باشنش بیرون تا اب بدنش کم بشه. تاحالا به این فکر کرده بودی؟"
- "حالا بیا جوابتو بگیر جسیکا مکاینتاش."
- "ای عنترخانوم."
اینو گفتم و بلافاصله سرمو تکون دادم:
- "نه، خوب نیست به یه بچه بگم عنترخانوم. شوخی بدی بود."
- "ولی تو هیچوقت رفتارای مثل جسیکا رو نداشتی."
ابرومو بالا انداختم:
- "از کجا میدونی؟"
چشماش همچنان چسبیدهن به جادهی داغ از افتاب:
- "خب چون تو همیشه پاپی بودی."
5020
Оберіть інший тариф
На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.