cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

⋆「تـقـ𝓖𝓱𝓮𝔃𝓪𝓿𝓪𝓽ـاص」⋆

➖⃟♥️••𝗜 𝗟𝗢𝗩𝗘 𝗬𝗢𝗨 🌸 ╗بـــنامخــــــداــــہ╚ 🌸 رمان "تقاص‌ قضاوت" به قلم : { s.e } #خواندن_بدون_عضویت_حرام [❌👀] #تابع.قوانین.جمهوری.اسلامی <🇮🇷>

Більше
Іран206 618Фарсі198 233Категорія не вказана
Рекламні дописи
257
Підписники
Немає даних24 години
Немає даних7 днів
Немає даних30 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

#415 「 تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 بابا نگاهی بهم انداخت . انگار حرفی برای گفتن نداشت و نمیتونست قانعم کنه. پیشونیمو بو..سید و گفت: - چی بهت گذشت دخترم تو این سه سال؟ چجوری تونستی انقدر بی عقلی کنی؟ چطور تونستی انقدر راحت قضاوت کنی؟ درسته الان از دست ارسام شکارم و دلم میخواد سر به تنش نباشه اما نمیفهم..نمیفهمم چطور تونستی با این کارت این همه مدت هم خودتو هم مارو عذاب بدی! چشمام رو ، رو هم فشار دادم و با صدای لرزونی لب زدم: - بابا..بابا میشه دربارش حرف نزنیم! مامانم نفس عمیقی کشید و منو تو بغلش گرفت و باز صدای گریه اش بلند شد: - فرق کردی ! خیلی فرق کردی! دیگه قیافه ارام قبلیو نمیدی...چی کشیدی عزیزکم ، تو این سه سال چی کشیدی و من پیشت نبودم. صورتتو عمل کردی چقدر فرق کردی بمیرم برات... بابام کلافه به سمتمون اومد و غرید: - تازه از بیمارستان مرخص شدی دکتر گفت نباید به خودت فشار بیاری ، الان دخترمونم پیشمونه اینجوری نکن دورت بگردم. بابام نگاهی به صورتم انداخت . نمیدونستم چرا حس میکردم هنوز به من عادت نداره . البته حق داشت . چهره ام شباهت چندانی به ارام قبل نداشت. انگار متوجه نگاهم شد که لبخند کج و کوله ای زد . بودن اینجا و تو این لحظه رو تو این سه سال ارزو میکردم اما الان که به دستش اورده بودم حس غریبی میکردم. بابام کنارم نشست و رو به مامان گفت: - به مناسبت برگشت دخترم باید جشن بگیریم‌. یه جشن بزرگ ! میخوام همه بدونن ارام برگشته. مامان با چشمای اشکیش لبخندی زد و زد: - فکر خوبیه عزیزم . بابا رو بهم گفت: - تو موافقی دخترم؟ - من موافقم بابا ، فقط اول باید برید روستای داداشم. راستش رو بخواید نمیتونم قبول کنم انقدر بی رحم هستی . بابا اون بچته ! سینا ده سال پیش برای پیدا کردن ما از اونجا فرار کرده و تو چطور تونستی این همه سال ازش بی خبر باشی ؟ - کی گفته من بی خبر بودم؟ بعد از به دنیا اومدن تو چند بار رفتم تا سینا رو بیارم پیش خودمون تا با ما زندگی کنه اما نزاشتن . اونم بچمه من دوسش دارم . ♥️ ⃟ ⛓
Показати все...
#416 「 تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 تو این چند ساعت که اینجا بودم کم کم داشتم حالم بهتر میشد .‌ انگار غم این چند سال یهو تموم شده بود. همش دنبال بهونه ای بودم که به تماس ها و پیامای ارسام جواب بدم اما بهم فرصت نمیدادن. مامانم رفته بود شام آماده کنه و بابامم کنارم بود و داشت حرف می‌زد. لبخندی زدم و گفتم: - بابا جون من میشه اتاقمو ببینم ؟ خیلی وقته ندیدمش! چند ثانیه با غم نگاهم کرد و بعد سری تکون داد: - برو دخترم ، بعد تو کسی وارد اون اتاق نشده. لبخندی زدم و به سمت اتاقم رفتم. با وارد شدنم به اتاقم همه خاطرات تلخ و شیرینی که اینجا داشتم رو یادم اومد. قطره اشکی از چشمام فرو ریخت . اروم دستمو روی تختم کشیدم و روش نشستم. همه لباسام و وسایلام دست نخورده مونده بود. با صدای زنگ گوشیم حواسم پرت شد. دوباره ارسام بود . اشکام رو پاک کردم و سعی کردم صدام نلرزه. تماس رو وصل کردم که صدای خشدارش به گوشم رسید: - ارامم - ارسام خوبی؟ از اینجا که رفتی حالت خوب نبود. - من خوبم عزیزم نگران من نباش ، تو خوبی ؟ - خوبم..کجایی؟ - خونه سینام ، رفتم بیمارستان بعدش اومدم اینجا ! یکم سر و صورتم ضرب دیده بود و دستم مو برداشته بود که بستنش . با حرفش قلبم اتیش گرفت. دلم نمی‌خواست کوچیکترین صدمه ای بهش برسه: - مواظب خودت باش . تروخدا ببخشید بابام یهو دیوونه شد. - حقم بود اشکالی نداره کوچولو من چیزیم نشده. پدر و مادرت چجوری رفتار میکنن؟ همه چی اوکیه؟ - اوهوم همه چی خوبه ، فقط حس میکنم یه ادم غریبه ام..نمیدونم چرا اینجوریه ! - درست میشه عزیزم ... کم کم همه چی درست میشه. - ارام - جانم - بهشون بگو عاشقمی ، بگو دوسم داری بی من میمیری! چون من بی تو میمیرم...برای من باش...بهشون بگو ارسام میگه هیچوقت ازم دست نمی‌کشه! ♥️ ⃟ ⛓
Показати все...
#417 「 تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 با شنیدن حرفاش تنم گر گرفت. این مرد..این مرد بی شک بهترین مرد روی زمین بود. اروم گفتم: - اگه تو نمیگفتی هم من اینا رو به مامان بابام میگفتم. من دوست دارم ارسام...منم بی تو میمیرم! صدای نفس های خشدارش رو میشنیدم. - بهتره زیاد زبون نریزی خوشگلم، دیگه داره سی سالم میشه کنترل کردن خودم سخته در برابر حرفات... این بار با لحن شیطونی ادامه داد: - بچه‌ام انقدر بی محبتی کشیده با یکم ابراز احساسات بلند میشه قربونش برم! گیج لب زدم: - بچه ات؟ کسی اونجاست؟ - اره کوچولو، تو شلوارم قشنگ قد علم کرده منتظره دیدن یاره ! چند ثانیه سکوت کردم و با فکر کردن به حرفش دلم میخواست زمین دهن باز کنه و من برم توش! وای خدایا چرا انقدر بی پرده حرف زده بود. با حرص اسمشو تشر زدم که صدای خنده‌اش بلند شد: - چیه خب ارام خانم ، منو بچمو‌ اینور با حرفات تو‌ خم‍..اری میزاری دلت نمیسوزه؟ این بچه هلاک شد از بس تنهایی کشید.دلش یار میخواد... واقعا نمیدونستم چی بگم . جیغی کشیدم و تماس رو قطع کرد. سرمو تو بالش فشار دادم . واقعا فکر اینکه یه روز باید باهاش..نه خدایا چی دارم میگم . حیا کن ارام ، حیا کن دختره بی عفت. - ارام جان مامان شام حاضره! با صدای مامانم سعی کردم از فکر حرفای ارسام بیام بیرون ، داشت باز پشت سر هم زنگ‌ میزد. پیامش روی صفحه خود نمایی میکرد: "- بخدا جواب ندی میام اونجا ها" میدونستم بلوف میزنه . پس گوشی رو خاموش کردم و از اتاق رفتم بیرون... ♥️ ⃟ ⛓
Показати все...
#414 「 تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 رو پاشنه پا چرخیدم و تو چشمای پر از اشک زن زل زدم . خواست بیاد جلو و بغلم کنه که یه قدم به عقب رفتم . متعجب بهم خیره شد. پوزخندی زدم و تو چشمای شوهرش خیره شدم: - پسر مسر نداریم. منو ول کردی و رفتی و ادعا میکنی پسرتم؟ متاسفانه فقط یه نسبت خونی باهاتون دارم . فقط در همین حد با هم مرتبطیم. - تو رو ازم گرفتن پسرم ، عموت و بابابزرگ تو رو از من گرفتن. اینجوری نگو. نگاهی به بابای ارام کردم . حرفی نمیزد . عصبی غریدم: - برام ذره‌ای اهمیت ندارید . برید به درک! بدون اینکه نگاهشون کنم از اونجا بیرون اومدم. عموم مجبورش کرده بود؟ اگه منو بچشون میدونستن با چنگ و دندون نگهم میداشتن نه اینکه منو مثل یه اشغال بندازن دور... #ارام باورم نمیشد. اصلا باورم نمیشد و حس میکردم دارم رویا میبینم و هر لحظه ممکنه بیدارم کنن. همه چی تموم شده بود! واقعا؟ همه‌‌ چی داشت به روال عادی برمیگشت. با صدای گریه بلند مامانم به خودم اومدم: -‌ تو کردی کارن ! تو پسرمونو‌ دادی به اونا...نگاه کن چه جوونی شده . دیدی چقدر شبیه تو بود؟ - بهت همون موقع گفتم قرار نیست ارتباطی بین ما و اون پسر باشه. ما فقط به وجود اوردیمش ! - چطور میتونی انقدر بی رحم باشی؟ بابا کلافه دستی تو موهاش کشید: - بس کن . ببین الان ارام پیشمونه . دخترمون پیشمونه چی میخوای بیشتر از این؟ مامان انگار کمی اروم تر شده بود. بابام رو به روم نشست و خواست چیزی بگه که من زودتر گفتم: - چرا با سینا اینجوری میکنی بابا؟ اون بچته.. ♥️ ⃟ ⛓
Показати все...
#413 「 تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 با مکافات ارسام رو دادم اهورا ببره. وارد حیاط شدم. ناخواسته قطره اشکی تو چشمام حلقه زد. قلبم درد میکرد.. خیلی درد میکرد... مگه من پسرشون نبودم؟ ارامو بعد سه سال دیدن و انقدر دوسش دارن. چرا حتی نیم نگاهی به من ننداختن؟ چرا حتی بهم نگفتن پسرم؟ حتی منو دعوت نکردن خونشون! نمیخواستم.. محبتشون رو نمیخواستم اما..اما منم دلم میخواست کمی دوسم داشته باشن. من چه گناهی کرده بودم؟ قطره اشکی که روی صورتم رو خیس کرده بود رو پاک کردم. قرار نبود گریه کنم. قرار نبود ضعیف باشم . من دیگه نیازی به اونا نداشتم. حالا فقط میخواستم تنها کسی که دوستم داره رو نجات بدم. اینجا بودم تا عسل رو نجات بدم. وارد خونه شدم که صدای گریه ارام از یه طرف و صدای قربون صدقه های بابا و مامانش از طرف دیگه شنیده میشد. آرام با دیدن من لب زد: - ارسام..ارسام کوش؟ - گفتم اهورا ببرتش ، حالش خوبه! نیم نگاهی به پدرش انداختم که ارامو تو بغلش گرفته بود. پوزخندی زدم. برای من تاحالا پدری نکرده بو‌د اما انگار خوب بلد بود پدری بکنه. بدون هیچ حسی بهش خیره شدم: - همون‌طور که گفته بودم من از اومدن به اینجا هدفی دارم . میخوام زنمو نجات بدم. باید فردا صبح همراه من بیاید تا پدرتون ببینید. پدرش چند ثانیه نگاهم کرد و بعد چیزی رو گفت که اصلا انتظارش رو نداشتم: - نمیگفتی هم یادم بود. دیگه وقتشه برم ببینمش . حالا که یه پاش لب گوره نمیتونه کاری بکنه. سری تکون دادم و رو به ارام گفتم: - من میرم . کاری داشتی بهم زنگ بزن پرنسس! عقب گرد کردم که برم صدای مامانش بلند شد: - تو..تو پسرمی! توی سینای منی! ♥️ ⃟ ⛓
Показати все...
#410 「 تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 زیر لب چند تا فحش ابدار نثارم کرد و بعد به ارام خیره شد و گفت: - خوبی؟ ارام سری تکون داد که از عمد دستشو گرفتم. لبخند ژکوندی زدم و به سمت در رفتم. ارسامم ناچار پشت سرمون راه افتاد. زنگ در رو فشردم که لرزش خفیف آرام رو زیر دستم حس کردم. ابجی کوچولوی من زیادی ترسو شده بود. دستمو روی گونش کشیدم و با صدای که سعی داشتم ارومش کنم گفتم: - همه چیز درست میشه. وقتی صدای باز شدن در اومد با چشمام به ارسام اشاره کردم تا بره داخل! اون زودتر از ما وارد شد و پشت بندش منم درحالی که دست ارامو گرفته بودم وارد شدم. پدر ارام بالای پله ها داشت نگاهمون میکرد و مامانشم با چشمای اشکی کمی اون طرف تر بود. مامانش...یعنی نمیدونم‌ باید میگفتم‌ سوگل یا ملیکا! خلاصه‌ همون مادر ارام خواست به سمتمون بیاد که اردلان خان جلوشو گرفت. دستشو دور تن همسرش پیچید و زیر گوشش چیزی گفت که صدای گریه زنش بلند شد: - اما اون دخترمونه کارن ! اون اراممه بخدا از چشماش همه چی رو میفهمم. اون دختر ماست. پاهای ارام با شنیدن حرفای مادرش سست شد و متعجب سرجاش وایساد. کنار گوشش زمزمه کردم: - بریم جلوتر ! ارسام نزدیک تر رفت و جلوی بابای ارام ‌وایساد و قبل اینکه چیزی بگه بابای ارام با تشر رو به من گفت: - من به تو زنگ زدم نه به این مرت‍..یکه! چرا اینو با خودت اوردی؟ از اینکه قرار بود اینو بگم میدونستم که پشیمون میشم: - اون قراره شوهر ارام بشه ! به عنوان برادر بزرگترش من گفتم بیاد اینجا تا تکلیفشو با شما مشخص کنه‌. تف تو این زندگی ! چشمای خندون ارسام نشون از این میداد که از حرفی که زدم تو کو...نش عروسیه ! مرتیکه بز رو نگاه کنا ! پدر سگ چنان با نیش باز داره نگاهم میکنه هر کی ندونه انگار گفتم عاقد خبر کنن بیاد ارامو عقد کنه! ♥️ ⃟ ⛓
Показати все...
#412 「 تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 هقی زد و خواست بیوفته که محکم بغلش کردم. با صدای که هر لحظه تحیل میرفت نالید: - تروخدا نزنش بابا...بابا من دوسش دارم. باز صدای عربده بابای ارام بلند شد: - تو گوه خوردی بی‍..نامو..س الان اومدی اینجا ! گوه میخوری اینجا وایسادی و میگی هنوزم دخترمو میخوای. گمشو از خونه من! گمشو دیگه نبینم این‌ ورا پیدات شه. من دختر به ادم حرو..مزا..ده ای مثل تو نمیدم. یه نگاه به ارسام انداختم. دیگه جونی تو تنش نمونده بود و کلا سر و صورتش خونی شده بود. ارسام تنها با صدای که انگار از ته چاه در میومد گفت: - من..من ازش..دست.. نمیکشم.. ارام رو ول کردم و به سمت بابای ارام رفتم . از پشت کشیدمش و از ارسام جداش کردم و غریدم: - بکش کنار پیر مرد ، اینی که زیر دستت داری میزنیش و دم نمیزنه اگه بخواد میتونه به فنات بده .‌ جو نگیرتت که انگار زورت زیاده ! برای یه لحظه...فقط برای یه لحظه بدون توجه به حرفام به چشمام خیره شد. نمیدونستم چی تو مغزش میگذشت اما نگاهش پر از حرف بود. سریع نگاهمو ازش گرفتم و به سمت ارسام رفتم که همون لحظه ارام خواست بیاد سمتش که باباش دستشو گرفت و اجازه نداد. صدای گریه و جیغ ارام بلند شده بود و میدیدم پدرش با زور داره میبرتش توی خونه! ارسام به زور در حالی که لنگ میزد از جاش بلند شد: - دارن..دارن اذیتش..میکنن...چرا اینجا وایسادی؟ دست زیر بغلش گذاشتم و کمکش کردم راه بره: - ببرمت بیرون اهورا منتظره . میبرتت خونه فعلا تا ابا از اسیاب بیوفته اینورا افتابی نشو. - من..من ارامو ول نمیکنم...تو باید کاری کنی باباش به ازدواجمون رضایت بده! پوف کلافه ای کشیدم و بیرون بردمش. نگاهش کردم و غریدم: - چرا مثل بز وایسادی و نگاه کردی؟ تو ام میزدیش! تلخندی زد و خون تو دهنش رو تف کرد بیرون: - حقم بود دیگه ، چند تا کتک..کتک که در برابر کارای که کردم چیزی نبود... این مرد زیادی با وجدان بود..زیادی... کمی اونور تر اهورا رو دیدم که به موتورش تکیه زده بود. دستمو براش تکون دادم و داد زدم: - بیا اینو ببر بیمارستان حالش خوب نیست. ♥️ ⃟ ⛓
Показати все...
#411 「 تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 وقتی به خودم اومدم دیدم که مادر ارام، ارامو تو اغوشش گرفته و کمی اونور تر پدرش داره با چشمای که توشون نم اشک بیداد میکرد نگاهش میکنه. - نگاه کن کارن ! خدا جواب دعاهامون داد . نگاه کن دخترمون بهمون برگردونده. نگاه کن ارام رو ! نگاه کن دخترمون برگشته. تلخندی زدم. چه صحنه زیبایی درست شده بود! ارام طوری مادرشو تو اغوشش گرفته بود که انگار تو عمرش اونو‌ ندیده. صدای هق هق دو تاشون تو فضای حیاطشون طنین انداخته بود . - بالاخره همه چی داره درست میشه! با صدای ارسام به سمتش برگشتم. پوزخندی زدم. چه خوش خیال بود و چه دل خجسته ای داشت. رو بهش گفتم: - مطمئن نباش ! شاید برای ارام درست بشه ولی..ولی برای تو فکر نکنم به این زودیا درست شه. ارسام خواست چیزی بگه که همون لحظه مشت پدر ارام توی صورتش فرود اومد. دستمو توی جیبم فرو بردم و در کمال خونسردی به بابای ارام نگاه میکردم که با تمام توانش مشت هاشو توی سر و صورت ارسام میکوبید: - سه سال..سه سال منو و زنم خواب و خوراک نداشتیم. سه سال دخترمون عذاب کشید. سه ساله زندگیمون رو به اتیش کشیدی مرت‍..یکه لا..شی ! فکر کردی به همین اسونیاس که بیای بر..ینی تو زندگی مردم و با یه عذر خواهی بخوای درستش کنی؟ حتی صدامو برای کمک به ارسام بالا نبردم . به نظرم کتک خوردن حقش بود. حتی خود ارسام هم اعتراضی نمیکرد و سعی نمیکرد بابای ارامو از رو خودش بلند کنه . دستاشو مشت کرده بود و بدون اعتراضی اجازه میداد مشت ها به سر و صورتش بخوره. ارام جیغی کشید و به سمتشون اومد: - بابا داری چیکار میکنی؟ بابا نکن...بابا نزنش ارسام گناهی نداره. بابا اونم به اندازه ما عذاب کشیده...بابا...تروخدا..نزنش..من دوسش دارم..من عاشقشم بابا! از پشت محکم ارامو گرفتم و اجازه ندادم نزدیک باباش بشه . زیر لب غریدم: - بزار بابات حرصشو خالی کنه. بزار اروم بشه ♥️ ⃟ ⛓
Показати все...
#409 「 تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 از جام بلند شدم و با صدای که حالا کاملا دورگه شده بود گفتم: - خواب به چشمام نیومد . دیشب بابات زنگ زد. گفت امروز بریم دیدنش! - چی؟واقعا...واقعا گفت بریم دیدنش؟ - اره ، بیا صبحونه بخوریم بعد میریم خب؟ "باشه" ای گفت و به سمت اشپزخونه رفت. اهورا کف اتاق طاق باز خوابیده بود. این مرت‍..یکه رو سنگم میتونست با ارامش بخوابه‌. کلا همیشه سازگار بود. به سمتش رفتم و با پام ضربه‌ی به‌ پهلوش زدم: - هوی پاشو ، اهورا با تو ام! قلطی زد و هومی گفت : - بزار دو دقه ( دقیقه) کپه مرگمو بزارم. - میگم پاشو عه ، باید بریم. ناچار بلند شد و با چشمای عصبی نگاهم کرد. زیر لب فحشم میداد و به سمت سرویس حرکت کرد. - سینا ، اهورا بیاید میزو چیدم. با صدای ارام به سمت اشپزخونه حرکت کردم. به سمتش رفتم و بو..سه ای رو گونش کاشتم: - خودتو خسته نمیکردی پرنسس ، تازه از بیمارستان مرخص شدی. لبخندی زد و گفت: - خوبم سینا ، نگران نباش. پشت میز نشستم که چند دقیقه بعد اهورا هم اومد. بعد از خوردن یه صبحونه کوتاه اماده شدیم تا برم خونه اردلان خان..یا بهتره بگم کارن تهرانی! بابای ارام..کسی که منو تو بچگی ول کرده بود و به تخ‍..مش هم نبود یه بچه دیگه هم داره. دستی تو موهام کشیدم . هر چقدر هم میخواستم نادیده بگیرمشوم ولی نمیشد.نمیتونستم... خودم پشت فرمون نشستم و اهورا هم کنارم نشست. از اونور هم ارام به ارسام زنگ زده بود تا بیاد. ارام هم صندلی پشتی نشست و حرکت کردم. حدود نیم ساعتی طول کشید تا به خونشون برسیم. پیاده شدیم که دیدم ارسام زودتر از ما رسیده و در حالی که به ماشینش تکیه داده ما رو نگاه میکنه. با دیدنمون به سمتمون اومد. خواست به سمت ارام بیاد که جلوی ارام وایسم. یکی از لذت های‌ که این روزا داشتم اذیت کردن این ادم بود. یعنی قشنگ‌ تو کو..نم عروسی میشد وقتی نمیزاشتم به ارام نزدیک شه و حرص خوردنش رو میدیدم. ولی دیروز یهو انگار یه چیزیش شد. نمیدونم حمله عصبی بود چی بود! با اخم نگاهم کرد و گفت: - بکش کنار میخام‌ بغلش کنم! پوزخندی زدم و گفتم: - بیخود ، برای چی میخوای خواهر منو بغل کنی؟ ♥️ ⃟ ⛓
Показати все...
#408 「 تـقـ𝑮𝒉𝒆𝒛𝒂𝒗𝒂𝒕ـاص」 عصبی دستشو پس زدم . میدونستم خریته بخوام برم اونجا، بازم دستم به عسل نمیرسید. اما نمیتونستم دست رو دست بزارم و ببینم عسلم رو اذیت میکنن. اهورا جلومو گرفته بود و نمیزاشت قدم از قدم بردارم. کلافه غریدم: - ولم کن! اهورا ولم کرد و نگاهی بهم انداخت. - بشین ببینم ، تعریف کن برام چی شد؟ خانواده‌ی ارام چی گفتن؟ همه‌ اتفاقات امروز رو براش گفتم و اهورا بی صدا داشت گوش میداد. بعد از تموم شدن حرفام گفت: - فردا هر طور شده راضیشون میکنیم . شب هم میبریمشون و عسلو برمیگردونیم. نمیدونم چرا دلم گواه بد میداد . انگار قرار بود اتفاق بدی بیوفته . کلافه دستی تو موهام کشیدم و خودمو روی مبل پرت کردم. - دارم دیوونه میشم اهورا...دارم دیوونه میشم. اهورا نگاهی بهم انداخت و کنارم نشست: - درست میشه خانزاده... عصبی غریدم: - صد بار بهت گفتم منو با اون لقب ک‍*..ری صدا نکن . خانزاده مانزاده نداریم اینجا! - خیله خب بابا جوش نیاز. پوف کلافه ای کشیدم و دستی تو موهام کشیدم. چشمامو رو هم گذاشتم تا بلکه بتونم یکم بخوابم اما اصلا موفق نبودم. تا صبح هزار بار اتاقو طی کردم تا بلکه دلم وا موندم اروم بگیره اما مگه میشد؟ انگار قلبمم زبون نفهم شده بو‌د. با صدای در چشمامو که مطمئن بودم الان سرخ شده بود رو به ارام دوختم. صبح شده بود؟ به این زودی؟ ارام نگاهی بهم انداخت و پرسید: - نخوابیدی؟ ♥️ ⃟ ⛓
Показати все...
Оберіть інший тариф

На вашому тарифі доступна аналітика тільки для 5 каналів. Щоб отримати більше — оберіть інший тариф.