cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

⚘مَِــَِلَِڪَِــهَِ تَِـنَِهَِاَِیَِیَِ⚘꙰꙰👑

◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬💎◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣ ✍در حسرت یڪ باده مستانه بمردیم  ویران شود آن شهر ڪه میخانه ندارد... ◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣🌺◢⃟ٰٰٖٖٜ۬◣

Більше
Рекламні дописи
1 821
Підписники
-424 години
-187 днів
-3630 днів
Час активного постингу

Триває завантаження даних...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Аналітика публікацій
ДописиПерегляди
Поширення
Динаміка переглядів
01
کوتاه ترین داستان غمگین دنیا یک بیت از سعدی است : شخصی همه شب بر سر بیمار گِریست چون صبح شد او بِمرد و بیمار بِزیست ... پ.ن : موقع نوشتن وصیته که میفهمید ، تنها کسی که از داراییتون سهمی نداره خودتونید... از لحظات استفاده کنید دوستان:)
530Loading...
02
Media files
530Loading...
03
یک دانه بدون هیچ صدایی رشد می کند اما یک درخت با صدای مهیبی سقوط می کند. ویرانی باصدا و خلق کردن بدون صداست. در سکوت رشد کن ...
1291Loading...
04
🎶 #موزیک_جدید راغب @malakeee_6
16111Loading...
05
امان از صدای زیبای بانو مهستی
1609Loading...
06
کاش یاد بگیریم که حتی درست‌ترین حرف‌هارو با قصد تحقیر به کسی نزنیم!
2226Loading...
07
بفرست برای کسی که تو گرما چایی میخوره 😑 ولی خدایی تو گرما چای میچسبه تو سرما چایی میچسبه تو بارون میچسبه تو برف میچسبه کلا چایی میچسبه 😋☕️
2275Loading...
08
گذشت خو‌بی‌ام‌ از حد، به شک دچار شدند به احترام، کمی خم شدم سوار شدند...!! #حسین_جنتی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@malakeee_6
2495Loading...
09
‏کاش هیچوقت مهر آدمی که سهممون نیس به دلمون نیفته @malakeee_6
2452Loading...
10
جهان به چه کار آید اگر تو را در کنار خود نداشته باشم و کلمات چه بیهوده خواهند بود اگر نتوانم رو به رویت بایستم و فریاد بزنم دوستت دارم❤️
2536Loading...
11
‏خسرو شکیبایی حرف قشنگی میزنه: عمر با ارزش ترین دارایی آدمه اگه کسی برات وقت گذاشت یعنی داره از ارزشمند ترین و غیرقابل تکرارترین چیزی که داره خرجت می‌کنه پس قدرشو بدون..
2944Loading...
12
‌ ‌فقط باش همین...! بودنت آرام جان من است🌼♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @malakeee_6
30513Loading...
13
تا زمانی که از عمق دوست‌داشتنِ طرف مقابلت مطمئن نشدی عمیقانه دوست نداشته باش چرا که عمق عشق امروز همان عمق زخم فردای توست...🫀 #نزار_قبانی ‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌@malakeee_6
3178Loading...
14
یه وقتایی هیچ فایده ای در ادامه دادن نمی‌بینم … @malakeee_6
2923Loading...
15
یه متن از محمد مهدی تردست خوندم خیلی حق بود: تو هزار بار خودتو از چشم من انداختی ولی من چون دوستت داشتم هر هزار بار فوتت کردم و باز گذاشتمت اون بالا... قطعا من اشتباه کردم قطعا @malakeee_6
2723Loading...
16
تاثیر منفیِ گرما بر روابط: داداش لااقل ۲ دقیقه پای حرفت میموندی 😐 @malakeee_6
2442Loading...
17
@malakeee_6 میدونین چی باعث میشه یه مرد یا زن به شما وفادار بمونه ؟ ....
2513Loading...
18
خیلی درکش بالاست☺️ @malakeee_6
2494Loading...
19
دیگه کار ما تو این مملکت از تراپی گذشته😏 @malakeee_6
2423Loading...
20
این پیام را همیشه و تا آخر عمرتون یادتون باشه ...! بعضی وقتا آدما الماسی تو دست دارن، بعد چشمشون به یه گردو می افته ... خم میشن تا گردو رو بردارن، یهو الماسه می افته رو شیب زمین، قل میخوره و تو عمق چاهی فرو میره ... میدونی چی می مونه...؟ یه آدم دهن باز... یه گردوی پوک... و یه دنیا حسرت... مواظب الماسهای زندگیمون باشیم ... شاید به دلیل اینکه صاحبش هستیم و بودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم ... میدونی الماسهای زندگی آدم چی میشه : پدر، مادر، همسر، فرزند، سلامتی، سرفرازی، خانواده، دوستان خوب، کار، عشق و ... هستند !
3344Loading...
21
تصمیم بگیر با دل‌خوشی‌هایِ ساده معادله پیچیده‌ٔ زندگی را دور بزنی... روزتون بخیر♥️
2657Loading...
22
🌙 شب شد ✨دلها به فردا امیدوار شد؛ 🌙چشم ها پر از خواب شد، ✨همه میگویند که 🌙زندگی سر بالایی و سرازیری دارد ✨ اما من می گویم: 🌙زندگی هر چه که هست، ✨جریان دارد؛ 🌙می گویم: تا خدا هست و خدایی ✨می کند، امید هست؛ 🌙فردا روشن است؛ #شبتون_بخیر 💫
3645Loading...
23
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_ششصد_و_یک رنگ شیدا پریده بود و چشمهایش از ترس دو دو می زد. نیما خودش را جلو کشید و با صدای آرام ولی ترسناکی گفت: - زیر یه بدهی ده میلیارد تومانی رو امضا کردی. یعنی الان تو ده میلیارد تومن به من بدهکاری. می فهمی، ده میلیارد تومن. داری بدی یا بفرستمت زندان. شیدا از ترس آب دهانش را قورت داد. تمام انرژی اش را جمع کرد و گفت: - به همه می گم مجید پسر توه. نیما شانه ای بالا انداخت و گفت: - بگو. برام سخت می شه. ممکنه یه مدت رسانه ها روم زوم کنن. حتی ممکنه یه مدت ممنوع الکار بشم. ولی با پول و نفوذ پدرم بلاخره خودم و از این جریان بیرون می کشم بر می گردم سر جای اولم. ولی می خوام بدونم تو چطوری می خوای خودت و از زندان نجات بدی؟ کسی رو داری که کمکت کنه؟ پول داری ده میلیارد تومان به من بدی؟ کل سرمایه ای که داری چقدره؟ بتکونمت ازت 500 میلیون در میاد؟ می دونستی وقتی شاکی خصوصی داشته باشی تا وقتی نتونی شاکیت و راضی کنی نمی تونی از زندان بیرون بیای. منم تا ده میلیارد تومنم و نگیرم راضی نمی شم. اون وقت باید تمام عمرت و تو زندان بگذرونی. راستی فکر می کنی رفتار زندانیا با یه دختر تیتیش مامانی ریزه میزه چطوریه؟ شیدا از ترس به گریه افتاده بود. نیما از جای خودش بلند شد و به سمت در رفت. شیدا به طرفش دوید و دستش را گرفت و با التماس گفت: - نیما خواهش می کنم. نیما غلط کردم. من هیچ وقت نمی خواستم در مورد مجید چیزی به کسی بگم فقط می خواستم کار رو بگیرم. به خدا فقط قصدم همین بود. تو که می دونی چقدر دوست داشتم تو اون کلیپ بازی کنم. نیما خواهش می کنم اون برگه ها رو پاره کن قول می دم هیچ وقت دیگه اسم نازلی و مجید و نیارم. نیما با یک حرکت دستش را از دست شیدا بیرون کشید و رو به فرامرزی گفت: - توجیهش کن که حق نداره دور و بر من، مجید و یا نازلی بگرده. بعد به سمت شیدا برگشت و تهدید وار ادامه داد: - وگرنه هم ازت به جرم مزاحمت شکایت می کنم و هم این ده میلیارد، تومان رو به اجرا می ذارم. و از اتاق بیرون رفت. شیدا وا رفته به فرامرزی نگاه کرد. فرامرزی سری از روی تاسف تکان داد و گفت: - وقتی می خوای بازی کنی اول قدرت حریفت و بسنج. بی گدار به آب زدی خانم علیزاده. 🍂🍂🍂🍂🍂
3421Loading...
24
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_ششصد شیدا نگاه سرسری به متن قرارداد، انداخت. در تمام قرارداد فقط مبلغ درج شده در آن برایش مهم بود. خیلی دلش می خواست بگوید مبلغ قرار داد را اضافه کنند ولی فکر کرد، بهتر است بعد از امضای قرار داد خواسته های دیگرش را مطرح کند و خودش را خیلی درگیر این چندرغاز نکند. فرامرزی پرسید: - مشکلی نیست؟ شیدا لبخندی زد و با عشوه سرش را به علامت نه. تکان داد. فرامرزی خودکاری که در دست داشت را به شیدا داد، خودش را جلو کشید و انگشتش را پایین برگه قرارداد گذاشت و با اشاره به استامپ روی میز گفت: - اینجا رو امضا کنید و انگشت بزنید. شیدا جایی را که فرامرزی نشان داده بود، امضا کرد و با دقت انگشت زد. و زیر چشمی به نیما که با دقت حرکاتش را دنبال می کرد، نگاه کرد. فرامرزی با احتیاط انتهای برگه اول را بالا داد و دوباره با انگشت جایی را در انتهای برگه دوم نشان داد و باز از شیدا خواست تا زیر آن برگه را هم مثل اولی امضا کند و انگشت بزند. بعد از امضا شدن هر پنج برگه. برگه ها را از روی میز برداشت. داخل پوشه گذاشت و به دست نیما داد. شیدا لبخندی به نیما زد. نیما بدون توجه به شیدا برگه اول را از داخل پوشه بیرون آورد و پوشه را دوباره به فرامرزی برگرداند و گفت: - فندک. فرامرزی دست داخل جیب کتش کرد و فندکش را در آورد و به نیما داد. نیما گوشه برگه را با دو انگشت گرفت و به حالت نمایشی بالا برد و جلوی چشم های از حدقه در آمده شیدا شعله فندک را زیر برگه گرفت. شیدا که با تعجب خشکش زده بود. به زحمت نگاهش را از روی برگه در حال سوختن به سمت فرامرزی کشاند. فرامرزی شانه ای بالا انداخت و به نیما که بقایای برگه سوخته را روی میز شیشه ای وسط دفتر کار فرامرزی رها کرده بود، نگاه کرد. شیدا فریاد زد: - این مسخره بازیا چیه؟ چرا قرار داد و آتیش زدی. نیما سر کج کرد و در حالی که به پوشه ای که در دست فرامرزی بود، اشاره می کرد، گفت: - می دونی چی رو امضا کردی؟ شیدا که حالا می شد ترس را در نگاهش دید. چشم از نیما برداشت و به فرامرزی نگاه کرد و دوباره به نگاهش را به نیما داد و با لکنت گفت: - قرارداد کاری. - اون و که سوزوندمش. اون چهارتای دیگه رو می گم. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2861Loading...
25
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_نه بازی در یک کلیپ نمی توانست جبران آن همه تحقیر و توهین که در این مدت دیده بود را بکند. مثلاً باید نیما را مجبور می کرد یک حقوق ثابت برایش در نظر بگیرد که هر ماه به طور اتوماتیک وارد حسابش شود. یا از آن بهتر نیما را مجبور به ازدواج می کرد. حتی اگر این ازدواج زیاد هم دوام پیدا نمی کرد، مهم نبود. با ازدواج با نیما هم اسم مردی داخل شناسنامه اش نوشته می شد و هم تا ابد از نظر مالی تامین می شد. بعد از ازدواج، نیما دیگر نمی توانست او را از بقیه مخفی کند. مجبور بود حضورش را در زندگیش قبول کند. مجبور بود او را به تمام کنسرتها و پارتی هایش ببرد. مجبور بود دور دختران رنگارنگ را خط بکشد. او با ازدواج با نیما مشهور می شد و می توانست جایگاهی برای خودش پیدا کند. گرفتن یک مهریه سنگین هم می توانست آینده او را برای بعد از طلاق تامین کند. لبخندی زد و فکر کرد، قیافه کیاناز بعد از شنیدن خبر ازدواج او و نیما دیدنی خواهد بود. شیدا تمام شب را با این افکار گذراند. صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شد. حمام کرد. صبحانه کاملی خورد. بهترین لباسش را پوشید به زیباترین نحوی که می توانست آرایش کرد و از خانه خارج شد. نیم ساعت دیرتر از زمان تعیین شده به دفتر فرامرزی رفت تا قدرتش را به رخ نیما بکشد. وقتی شیدا پا درون دفتر گذاشت. نیما را دید که مغموم و ناراحت در کاناپه بزرگ قهوه ای رنگ دفتر فرو رفته بود و با اخم به زمین نگاه می کند. شیدا نتوانست جلوی لبخند زدنش را بگیرد. از قیافه شکست خورده و عصبی نیما خوشش آمده بود. این قیافه یعنی پیروزی شیدا. برعکس نیما. فرامرزی با روی خوش به استقبال شیدا آمد و بعد از دست دادن با شیدا از او دعوت به نشستن کرد. شیدا روی مبل تک نفری کمی دورتر از نیما نشست و لبخند پیروزمندانه ای به نیما که با خشم نگاهش می کرد، زد. نیما با حرص رو برگرداند. فرامرزی پوشه سبز رنگی را از روی میز کارش برداشت و کنار نیما درست رو به روی شیدا نشست. پوشه را روی میز به سمت شیدا باز کرد و گفت: - این قرارداد برای بازی در نما آهنگ جدید آقای نیکنام هست. مبلغ قرار داد همانطور که خواستید. دو برابر مبلغ قرارداد قبلیه. قرارداد در پنج نسخه تنظیم شده. می تونید متن قرارداد را مطالعه کنید و اگه راضی هستید امضاش کنید. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2200Loading...
26
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_هشت نیما برای لحظه ای خشکش زد. شیدا با عصبانیت ساختگی ادامه داد: - فکر کردی به این راحتی می تونی من و از سرت باز کنی نه نیما خان. نخیر به این راحتی نیست. وقتی عکس خودت، پسرت و نازلی بشه سرتیتر تمام اخبار می فهمی با کی طرفی. بعد با حالت نمایش دستهایش را حرکت داد و گفت: - چه داستانی بشه. داستان هیجان انگیز از یک عشق پرشور و پدری که پسرش رو انکار کرد و مادری که برای پسرش خواهری کرد. می دونی فروختن این داستان چقدر برام درآمد داره. می تونم همزمان به صد تا سایت مختلف بفروشمش. نیما به سختی جلوی خودش را گرفت تا دستهایش را دور گردن شیدا حلقه نکند و با تمام توان فشار ندهد. شیدا پوزخندی دیگری به قیافه نیما که از حرص سرخ شده بود، زد و گفت: - بهم خبر بده کی بیام برای امضای قرار داد. پول رو هم هر چه زودتر بریز. و روی پا چرخید و به سمت در رفت. نیما از شیدا تا لحظه خروج از ساختمان چشم برنداشت. حالا معنی حرف های نازلی را می فهمید. به خودش لعنت فرستاد که چرا حرفهای نازلی را جدی نگرفته بود و باور نکرده بود که شیدا تا چه اندازه می تواند خطرناک باشد. برایش سخت بود، باور کند آن همستر کوچک و ملوس که به هر سازی که او می زد، می رقصید این طور دندانهای تیزش را توی بدنش فرو کند. با اکراه تلفن همراهش را از داخل جیبش برداشت و به فرامرزی مدیر برنامه هایش زنگ زد. باید یک جوری شیدا را راضی می کرد وگرنه نه تنها زندگی خودش بلکه زندگی مجید و نازلی هم نابود می شد. باید یک چاره ای پیدا می کرد. حتی اگر این چاره باج دادن به شیدا بود. دو ساعت بعد وقتی نیما زنگ زد و از شیدا خواست تا فردا صبح برای بستن قرار داد بازی در کلیپ جدیدش به دفتر فرامرزی برود. شیدا از خوشحالی جیغ کشید و بالا و پایین پرید. هرچند از این که زودتر به فکر این برگ برند نیفتاده بود، خودش را سرزنش می کرد. ولی در نهایت شانه ای بالا انداخت و سرخوشانه خندید. عیبی نداشت. حالا که مرغ تخم طلا را پیدا کرده بود و نیما را مثل موم در دستانش داشت نباید خودش را ناراحت می کرد. نیما دیگر مجبور بود به تمام خواسته های او تن بدهد. فقط باید می نشست و خوب فکر می کرد که چه چیزی از نیما بخواهد که ارزش این همه عذابی که از دست نیما کشیده بود را داشته باشد. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2120Loading...
27
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_هفت در آسانسور باز شد و نیما در حالی که اخم کرده بود وارد لابی شد. سری برای نگهبان تکان داد و به سمت شیدا رفت و با تشر گفت: - اینجا چیکار می کنی؟ شیدا سرش را کج کرد و با لحن آرامی گفت: - دلم تنگ شده بود. اومدم تو رو ببینم. - بیا بریم بیرون. - چرا؟ می ترسی یکی من و تو رو با هم ببینه و آبروت بره. یا می ترسی ارشاد بهت گیره بده و مجوز کنسرتات و لغو کنه. نیما با حرص به صورت شیدا نگاه کرد. با وجود عصبانیت زیادی که داشت به خاطر نگهبانی که خیره نگاهشان می کرد، لبخند تصنعی زد و با صدای خیلی آرامی گفت: - بریم خونه حرف بزنیم عزیزم. شیدا که از التماس نهفته در صدای نیما خوشش آمده بود. چند قدم به نیما نزدیک شد و با لحنی که تمسخر از آن می بارید، توی صورت نیما لب زد: - چرا بریم خونه عزیزم؟ بریم بالا. دوس دارم محل کارت و ببینم. نیما قدمی از شیدا فاصله گرفت و خیره نگاهش کرد. هیچ وقت شیدا را این طور گستاخ و بی پروا ندیده بود. چه چیز تغییر کره بود که شیدا به خودش اجازه داده بود پا روی خواسته های او بگذارد. شیدا خودش را به نیما نزدیک تر کرد و طوری وانمود کرد که انگار می خواهد نیما را در آغوش بگیرد. نیما ترسیده آب دهانش را قورت داد و از شیدا فاصله گرفت و به دوربین های امنیتی روی دیوار نگاه کرد. بد جایی گیر افتاده بود. دلش نمی خواست کسی آنها را با هم ببیند و یا فیلم های دوربین های امنیتی دست کسی بیفتد. با صدایی که سعی می کرد، بلند نشود، دوباره پرسید: - چی می خوای؟ شیدا دست از مسخره بازی برداشت. - قرار بود برام پول بریزی چرا نریختی؟ نیما نفسی گرفت و گفت: - برو خونه همین امروز برات می ریزم. - نه، دیگه کار من با اون چندرغازی که هر دفعه برام می ریزی راه نمی افته. من بازی تو اون کلیپی رو که قبلاً بهم قولش و داده بودی رو می خوام اونم با دست مزدی دوبرابر قبلی. - پول بیشتری برات می ریزم. ولی فکر بازی تو کلیپ رو از سرت بیرون کن. قول اون کلیپ و به کیاناز دادم. - ازش بگیر. - نمی تونم. باباش قراره رو کارم سرمایه گذاری کنه. شیدا پوزخندی زد و گفت: - طرفدارات هم قراره بفهمه تو یه پسر داری. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2170Loading...
28
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_شش شیدا نگاهی به ساختمان شیشه ای رو به رویش انداخت. یک ساختمان اداری پانزده طبقه که استودیو نیما در آن قرار داشت. جایی که نیما آلبومهایش را در آن ضبط می کرد. در این مدت آشنایی هیچ وقت به این جا نیامده بود. حتی چند باری هم که از نیما خواسته بود تا او را به استودیوش ببرد و مراحل ضبط صدا را به او نشان دهد، نیما قبول نکرده بود و هزار نوع بهانه آورده بود. شیدا از حرص دندانهایش را روی هم فشار داد. هیچ وقت نفهمید چه جایگاهی در زندگی نیما دارد و اصلاً برای نیما اهمیت دارد یا نه. نفسی گرفت و وارد لابی شد. نگهبانی که در اتاقک شیشه ای نشسته بود با دیدن شیدا از جایش بلند شد و با احترام پرسید: - با کی کار دارید؟ - با آقای نیکنام - اجازه بدید بهشون خبر بدم. - لزومی نداره. منتظرم هستن. نگهبان همانطور که گوشی تلفن را بر می داشت گفت: - من وظیفه دارم بهشون اطلاع بدم مهمان دارن. بگم کی باهاشون کار داره. شیدا کلافه پووفی کشید و گفت: - علیزاده. بگید شیدا علیزاده باهاش کار داره. شیدا نگاهش را از روی نگهبان که داشت شماره نیما را می گرفت، برداشت و دور تا دور لابی بزرگ ولی خالی ساختمان چرخاند. ده روز از زمانی که به نیما در مورد مجید، گفته بود می گذشت و در این ده روز نیما نه به دیدنش آمده بود و نه تماس گرفته بود. از همه بدتر پولی را هم که قول داده بود، به حسابش نریخته بود. شیدا روی آن پول برای سفر به ترکیه حساب باز کرده بود و از این که پول به دستش نرسیده بود حسابی عصبانی بود. چند باری سعی کرد با نیما تماس بگیرد و موضوع پول را پیش بکشد ولی نیما خودش را قایم کرده بود و حتی جواب پیامهایش را هم نداده بود. حالا شیدا آمده بود تا با نیما رو در رو حرف بزند و چیزی بیشتر از پول از او بخواهد. - گفتن خودشون میان پایین. شیدا با شنیدن صدای نگهبان پوزخندی زد و سرش را تکان داد. نیمای ترسو حتی از این که کسی او را توی محل کارش ببیند می ترسید. از آدمهای ترسو بدش می آمد. پرهام ترسو بود که جلوی پدرش نایستاد. سها ترسو بود که همان شب عروسی جمع نکرد و نرفت. نازلی ترسو بود که با یه تهدید وا داد و به حرفش گوش کرد. نیما هم ترسوس که جرات ندارد در مورد زندگی خصوصیش با کسی حرف بزند. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2230Loading...
29
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_پنج سها دستی تو صورتش کشید و گفت: - پرهام دوستم نداشت ولی می دونم شروین عاشقمه. این مسئله باعث ............. - همین جا وایسا. اولاً عشق بدون شناخت بوجود نمیاد عشق یعنی خواستن بعلاوه شناختن. یعنی اول از یکی خوشت بیاد. بپسندیش و بعد بشناسیش اون وقت می تونی ادعا کنی عاشقشی. برخلاف چیزی که می گن عشق کور نیست. اونی که کوره وابستگیه. اگه دیدی یکی کورکورانه با یکی تو رابطه مونده و چشمش رو روی همه ی معایب طرف بسته بدون اون عاشق نیست اون فقط یه آدم وابسته اس. و وابستگی بیش از اندازه مریضیه. خیلی وقتها ما وابستگی رو با دلبستگی اشتباه می گیریم و اسم اون و می زاریم عشق. من نمی دونم این آقا پسر بر اساس شناخت می گه عاشقت شده یا فقط یه حس قوی تر از خوش اومدن بهت داره و اون حس رو به عشق تعبیر کرده. در هر صورت هیچ وقت. هیچ وقت چون یکی عاشقته یا خیلی دوستت داره باهاش ازدواج نکن. باید اولاً خودت هم همون حس رو بهش داشته باشی. ثانیاً اون فرد شرایط لازم برای ازدواج با تو رو داشته باشه. اگه از روی دلسوزی یا رودروایسی با کسی ازدواج کنی، مطمئن باش خیلی زود علاقه ات به نفرت تبدیل می شه. - شروین همیشه ازم می خواد یه فرصت بهش بدم تا بشناسمش. - معلوم پسر عاقلیه. - پس می گید این فرصت و بهش بدم؟ - صد در صد. ولی قبلش چند جلسه بیا پیشم تا یه کم روی اون عدم اعتمادت کار کنیم. اگه با بدبینی وارد این رابطه بشی نمی تونی واقعیت ها رو درست ببینی. باید هر چی از رابطه قبلی تو ذهنت باقی مونده رو پاک کنی، بعد از اون اجازه داری وارد رابطه جدید بشی. - حتماً میام چون خودم هم دوست ندارم با بدبینی و بی اعتمادی وارد رابطه بشم. - البته مشاوره های قبل از ازدواج رو هم باید جدی بگیری. متخصصای خوبی توی این زمینه هستند که می تونن تو چند جلسه و با گرفتن چند تا تست ساده بهتون بگن که آیا به درد هم می خورید یا نه. - ممنون. اگه وقتی می خواستم با پرهام ازدواج کنم این مواردی که گفتید رو رعایت می کردم هیچ وقت وارد اون زندگی نمی شدم. - گذشته ها گذشته سها. غصه اتفاقات گذشته رو نخور. بهشون به چشم یه تجربه نگاه کن. یه تجربه تلخ ولی مفید که تو رو به سمت راه درست راهنمایی کرده. سها که از مطب دکتر نخعی بیرون آمد حس بهتری داشت. دیگر احساس گیجی نمی کرد. حالا می توانست با خیال راحت به خودش و شروین فرصت بدهد. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2311Loading...
30
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 #بیراه_عشق #پارت_پانصد_و_نود_و_چهار - چطور باید بفهمم این معایب و داره؟ - بدون این که خودش بفهمه و یا پا روی حریم شخصیش بذاری روی رفتارهاشم دقیق شو. البته با یه اتفاق هم حکم صادر نکن. ولی به نشانه ها دقت کن اگر احساس کردی یه جای کار می لنگه سعی کن دقت تو بیشتر کنی تا بفهمی یه اشتباه معمولی بوده یا خدای نکرده یه خصیصه اخلاقیه. - یعنی چی؟ من درست متوجه نمی شم. - ببین مثلا با هم می رید بیرون و قراره اون یه پولی خرج کنه ولی از خرج کردن اون پول سرباز می زنه. خوب تو نباید تو همون بار اول حکم صادر کنی که آدم خسیسیه. ممکن کیف پولش رو همراهش نیورده یا مثلا تو اون شرایط خاص توانای پرداخت اون پول رو نداره. یا شاید اصلا اون خرید رو لازم و ضروری نمی دونه. ولی باید این و گوشه ذهنت به عنوان یه نشونی نگه داره و سعی کنی تو موقعیت های دیگه هم رفتارشو بسنجی. حالا اگه این فرد هر دفعه که موقع پول دادن می شه یه جوری در می ره و می پیچونه دیگه نمی تونی به راحتی ازش چشم پوشی کنی. یا مثلاً اگر دیدی موقع رانندگی تا یه ماشین پیچید جلوش و راهش و سد کرد، عصبانی می شه و شروع می کنه به داد و فریاد کردن. باز نباید سریع حکم بدی این آدم عصبانیه و کنترلی روی خشمش نداره. شاید اون روز، روز بدی براش بوده. یا مشکل خاصی داشته. باید باهاش حرف بزنی و علت عصبانیتش رو بفهمی. در ضمن باید تو رفتاراش دقیق بشی و ببینی همیشه با کوچکترین ناملایماتی عصبانی می شه. یا نه. به هر حال باید ریز بین و دقیق باشی. تا بتونی رفتارهای واقعیش رو شکار کنی. خیلی ها تو زمان دوستی و آشنایی خود واقعیشون رو پشت یه نقاب زیبا پنهان می کنن. ولی وقتی مدت زمان زیادی با هم در ارتباط باشید، نمی تونه نقابش رو نگه داره و زمانهای می شه که نقاب از صورتش می افته اون موقع هست که باید حواست و جمع کنی. باز هم می گم نباید نگاه شکاک و بدبینی داشته باشی ولی نباید هم خوش خیال و زود باور باشی. زمان آشنایی خیلی مهمه. مخصوصاً اگه هدفتون ازدواجه باید با چشم باز برخورد کنی. - چقدر باید با هم در ارتباط باشیم تا بتونیم بگیم همدیگر رو شناختیم. - خب، نمی شه زمان دقیقی گفت. ولی لااقل چهار یا پنج ماه. مداوم و مفید باید در ارتباط با هم باشید تا بتونید ادعا کنید یه شناخت کلی از هم پیدا کردید. 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
2891Loading...
31
Media files
1050Loading...
32
موزیک - بیکلام در پساپس شب‌هایی که میگذره، در خاموشی کامل، با چشمانی بسته، به امید فردایی روشن، به دنبال چه چیزی هستیم؟ می‌دونی دوست من، این شب و صبح‌ها میگذره و یه دفعه به خودمون میایم و میبینیم چه زود گذشت همه چی؛ بیا قدر تک تک روز هامون رو بدونیم، قدر تک تک لحظات رو، جوری زندگی کنیم که چند سال بعد پشیمون نباشیم...
3523Loading...
33
به قول سیامک قاسمی: «آدم کتاب نیست... که صفحه ۱۵۳ را نشانه بگذاری و بروی و بعدها که برگردی هنوز روی صفحه ١۵۳ روی قفسه منتظرت باشد. آدم میرود، آدم تغییر میکند.» @malakeee_6
3938Loading...
34
Media files
3842Loading...
35
دهه هشتادیا خیلی عجیبن؛ طرف ۲۰ سالشه داره درس میخونه، کار میکنه و به رابطه رو هم هندل میکنه بعدش باهاش حرف می‌زنی میگه من خیلی عقبم ...😕 @malakeee_6
4013Loading...
36
@malakeee_6
3835Loading...
37
🎶 #موزیک_جدید رضا ملک زاده @malakeee_6
3765Loading...
38
بافت مو🌹👱‍♀
3716Loading...
39
اگر تو نتوانی بخندی، برقصی، آواز بخوانی، زندگیت مانند یک کویر است. این یکی از بزرگترین حماقت های بشر است که در دنیا هیچ دانشگاهی هنر زندگی کردن، هنر عشق ورزیدن و هنر شاد بودن و مراقبه کردن را به مردم آموزش نمی‌دهد. تمام چیزهایی که در دانشکده ها تدریس می‌شوند نمی‌توانند به تو احساس شوخ ‌طبعی بدهند.
3816Loading...
40
وقتی یه نفر بارها یک رفتار رو باهات تکرار میکنه قبل از اینکه بخوای اونو مقصر جلوه بدی بیا ببین چرا خودت انقدر داری بهش فرصت میدی که بازم داره باهات اینطوری برخورد کنه و اجازه نده ترس از تغییر و تنهایی و رها شدن یا نگرانی از نبودن جایگزین بهتر باعث بشه تن به پذیرش هر رفتاری بدی .. ✍🏼 سپهر خدابنده @malakeee_6
3804Loading...
کوتاه ترین داستان غمگین دنیا یک بیت از سعدی است : شخصی همه شب بر سر بیمار گِریست چون صبح شد او بِمرد و بیمار بِزیست ... پ.ن : موقع نوشتن وصیته که میفهمید ، تنها کسی که از داراییتون سهمی نداره خودتونید... از لحظات استفاده کنید دوستان:)
Показати все...
👍 2💯 1
Arman Garshasbi - Door Az Nafasat -5Wc.mp38.20 MB
💯 1
00:15
Відео недоступнеДивитись в Telegram
یک دانه بدون هیچ صدایی رشد می کند اما یک درخت با صدای مهیبی سقوط می کند. ویرانی باصدا و خلق کردن بدون صداست. در سکوت رشد کن ...
Показати все...
5.15 MB
💯 1
🎶 #موزیک_جدید راغب @malakeee_6
Показати все...
Ragheb-Khatereh-320.mp36.79 MB
💯 4👍 1
امان از صدای زیبای بانو مهستی
Показати все...
Mahasti Azizam.mp37.22 MB
💯 3👌 1
01:13
Відео недоступнеДивитись в Telegram
کاش یاد بگیریم که حتی درست‌ترین حرف‌هارو با قصد تحقیر به کسی نزنیم!
Показати все...
IMG_7712.MP413.93 MB
👍 6💯 1
00:15
Відео недоступнеДивитись в Telegram
بفرست برای کسی که تو گرما چایی میخوره 😑 ولی خدایی تو گرما چای میچسبه تو سرما چایی میچسبه تو بارون میچسبه تو برف میچسبه کلا چایی میچسبه 😋☕️
Показати все...
An9sl2xyKXY4ELCVmu0Ck4sn3d9IbdkbONTaWd1J_E6cIjaTAHGCoLhAetIEyAA.mp46.39 MB
🤣 4😁 2💯 1
01:01
Відео недоступнеДивитись в Telegram
گذشت خو‌بی‌ام‌ از حد، به شک دچار شدند به احترام، کمی خم شدم سوار شدند...!! #حسین_جنتی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@malakeee_6
Показати все...
7.37 MB
💯 4👌 1
‏کاش هیچوقت مهر آدمی که سهممون نیس به دلمون نیفته @malakeee_6
Показати все...
💔 5👌 1
00:24
Відео недоступнеДивитись в Telegram
جهان به چه کار آید اگر تو را در کنار خود نداشته باشم و کلمات چه بیهوده خواهند بود اگر نتوانم رو به رویت بایستم و فریاد بزنم دوستت دارم❤️
Показати все...
577839858_An_dLSQfn8zTUqLn04JVzcm_eKOWj7Xbpo1xoH1IGsJ41WXD8FtwXN3kG.mp44.22 MB
4💯 1
Авторизуйтеся та отримайте доступ до детальної інформації

Ми відкриємо вам ці скарби після авторизації. Обіцяємо, це швидко!