cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

تـ👑ـاج بلورین | شادی موسوی

﷽ 🌾کانال شادی موسوی🌾 🦋رویای قاصدک (در دست چاپ) ⚔️ویکار(در دست چاپ) 💎غبارالماس(در دست چاپ) ❤️دل‌کُش(آنلاین) 👑تاج بلورین (آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از تعطیلی کانال های نویسنده: @shadinovels اینستاگرام نویسنده: http://instagram.com/shadimusavi94

Більше
Рекламні дописи
50 607
Підписники
-12324 години
-487 днів
-3930 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

  • Фото недоступне
  • Фото недоступне
منبع کانزاشی ‌های ژاپنی پینترست🎀: @Kitso
Показати все...
منبع همون اکسسوریا که موجب باز موندن دهن همه تو مهمونی میشه😎
Показати все...
🔴🔴فووورییی سوالات امتحان نهایی هماهنگ پایه دهم و یازدهم لو رفت: ◀️ مشاهده سوالات لو رفته 🔍
Показати все...
👍 1
Фото недоступне
🔴🔴🔴 سوالات امتحانات نهایی لو رفت / دانلود سوالات
Показати все...
👍 1
-سلام خانوم جان. -سلام آقا اومدن؟! -اومدن خانوم‌جان ..اما..اما میان شما بفرمایید بالا یخورده دیگه خبر میدم تشریف آوردین.. یخورده..جسارتا مستن..! ابرو در هم میکشد ..همین مانده خدمه ی خانه برای او‌تکلیف تعیین کند..! مست است؟!..خب باشد او کی مست نبوده کی طلب نداشته حالا بعد از یک ماه آمده که چه؟! اگر کسی طلب دارد خودش است نه آن مرد  همیشه طلبکار..! صدای پاشنه ه های کفشش را میشنود چشمانش بسته و گیلاس در دستش.. -بیا..بیا..به حهنمت خوش اومدی عروسک..! مدتهاست خود خوری میکند ..خانه نمی آید ..می نوشد تا حرفهای دیگران را نشنود باور نکند.. نکند که همسرش ،زن عقدیش در نبود او با معشوقه ی قدیمیش روی هم ریخته..! باور نکرده بود حتی حرفهای مادرش را.. اما دیروز وقتی عکسها را دیده بود ..دیوانه شده بود .. چیزی را در خانه ی عرفان سالم نگذاشته بود عربده کشیده بود این زن شانس آورد همان دیروز عرفان به این شیر زخمی اجازه نداده بود به خانه برگردد اگر نه که تا الان مراسم دفنش هم تمام شده بود.. قسم خورد زندگی را جوری برایش جهنم کند  که هر روزش را یک بار بمیرد ..! یک..دو..سه.. در باز میشود و قامت زیبایش که هر مردی آرزویش را دارد در آستانه در  قرار می‌گیرد.. -کحا بودی شایگان این یک ماه..کی اومدی.. بلند میشود ..مست است اما هوشیار.. -بهتر بگیم زن عزیزم این یک ماه خوش گذشته !؟.. اخم میکند.. -چی میگی.. -کدوم گوری بودی از دیشب ؟! -مجبور نیسـ.. حرفش تمام نشده که موهایش در دستان مرد چنگ میشود ،سرش به دیوار کوبیده میشود.. -د مجبوری..مجبوری بی آبروی هرزه.. لاس زدنت تموم شد یادت اومد خونه  و شوهر داری؟! از زیر پسر عموی بیشرفت اومدی ؟ واسه اون این همه به خودت رسیدی..! -چی..چی میگی؟! -لخت شو.. -چیکار میکنی شایگان.. -ببینم تا کجاهات پیش رفته.. جان می‌دهد از این قضاوت همسرش..اوی که خود روزها و شبهایش را در پارتی های رنگا رنگ میگذراند.. -ولم کن.. -ولت میکنم به وقتش..! https://t.me/+sCTjx8oempw4Y2Nk
Показати все...
👍 3
Repost from N/a
#پارت۱۱ از روی اسب غول پیکرش ، نگاه عمیقی به سرتاپایم می اندازد: _اسمت چیه...؟؟ لبم را از زیر نقاب میگزم... کاش اصلا برای دیدن سیاوش به این جنگل خراب شده نمی آمدم... این نَرّه غول از کجا پیدایش شد...؟ _مفَتِّشی یا داروغه....؟بکش کنار میخوام رد شم...! روی سیاهی چشمانم تمرکز میکند و انگار رنگ آشنایی در نگاهم میبیند... انگار که گمشده اش را پیدا کرده باشد ، از اسب پایین میپرد... هیبتش دو برابر من است و ترس در دلم می اندازد... _همین الان ...یا نقابت رو از روی صورتت بردار...یا بگو کی هستی...!؟ همینم کم مانده اسم دختر آصید سقز دهان در و همساده شود. بگویند نقابش را برای مرد غریبه برداشته است: _بزن به چاک عمو...داداشام بفهمن سر راهم سبز شدین واستون شَــر درست میکنن...! مرد بدون هیچ لبخندی ، با لباس های گران قیمتش سر خم میکند و صدای بمش را به گوشم میرساند: _بهم میاد همسن عموت باشم...؟اسم....!؟ اسبش و خودش ، تقریبا راه من را بسته اند... اگر خیلی تر و فرز باشم و دامنم را جمع کنم...اگر بخواهم از آن راه نیم متری عبور کنم... باز هم گیر می افتم... نوچه اش صدا روی سر می اندازد: _لال شدی...؟آقا اسمت رو پرسید...! دامنم را در انگشتانم چنگ میکنم...قلبم تند میزند... اسم خدا را صدا میزنم و اولین قدمم را که برمیدارم ، بازویم به شدت کشیده میشود و نقابم ، با یک حرکت از انگشتان مرد غریبه کنار میرود... https://t.me/joinchat/YyxpsKdW8ZYyNTNk ❌❌❌❌ #پارت‌هدیه _رسم مردونگی نیست که زن پا به ماه رو توی اون روستای بی آب و علف تنها بذارید آقا...! داریوش دستی به موهای دختر سه ساله اش میکشد و ابرو در هم میکشد: _اون زن اگر حس مادرانه داشت ، دختر سه ساله ی منو که مادر نداره آزار و اذیت نمیکرد...همونجا بمونه ، بعد از زایمان هر گورستونی که دلش خواست بره...! دایه خیلی خوب خبر دارد این مرد ، چقدر برای پیدا کردن شیرین ، زمین و زمان را به هم دوخت. _شما دچار اشتباه شدید سرورم.شیرین هیچ آزار و اذیتی به شیفته نرسونده...فقط به خاطر محافظت از خودش بوده... داریوش به ناگاه با چشم های سرخ برزخی سر بلند میکند و دخترک سه ساله را هم از گفتن هر حرفی میترساند: _خبطی بزرگتر از اینکه میخواست خواهر من رو..ناموس خاندان زند رو با برادرش فراری بده؟ _اون آبستنه آقا...برادرش نزدیک بود توسط شما تیربارون بشه... هر کسی دیگه هم اگر بود جون برادرش رو نجات میداد... لرز کوچکی سینه ی داریوش را به وجد می آورد...نباید به حرف های دایه گوش کند. _اینجا رو ترک کن دایه خاتون...نمیخوام درمورد اون زن ، حتی یک کلمه بشنوم. _جفتش سر راهیه...قابله گفته حکما بچه ها بیشتر از یکی هستن... قلب مرد دچار هیجان میشود. دو بچه از آن افسونگر لجباز؟ از کسی که ماه هاست عطر موهایش را نفس نکشیده...؟ _اون گفت اگر خونریزی زیاد باشه... جون شیرین خانم در خطره... امروز فرداست که دردش بگیره... نگاه تیز داریوش به طرف زن سن و سال دار برمیگردد: _اگر این مزخرفات به خاطر اینه که برگردونیش به کاخ... هنوز حرفش تمام نشده است که سربازی سراسیمه و آشفته حال داخل اتاق میشود: _بدبخت شدیم آقا... بیچاره شدیم... داریوش از جا بلند میشود و با تپش قلبی کند شده،  با روح از تن جدا شده لب میزند: _مقر بیا حرومزاده...چی شده...؟ رنگ از رخ سرباز میپرد و برای دادن خبر،  تمام دست و پاهایش به لرزه می افتند: _خانم کوچیک، آقام... از ده پایین خبر رسید خانم کوچیک... تخته سنگی بزرگ، روی سینه ی داریوش می افتد تا چنگ به یقه ی سرباز بیچاره بزند: _حرف بزن تا گلوتو بیخ تا بیخ نبریدممم...! _یکی از بچه ها به دنیا اومده... اما شیرین خانم... شیرین خانم دارن از دست میرن...! https://t.me/joinchat/YyxpsKdW8ZYyNTNk ❌❌❌ اثر جدید و منحصربه‌فردی از #آرزونامداری پارتی از رمان_کپی ممنوع
Показати все...
👍 1
Repost from N/a
تو مدرسه گفتی خواهرم نیستی، صیغمی زنمی؟! مغز خـر خوردی که حقیقت و جار می‌زنی؟ با داد حرف می‌زد و عصبی در خانه اش راه می‌رفت و دخترک با سر پایین افتاده روی مبل ساکت نشسته بود و شهاب باز غرید: - واس من حسنک راست‌گو شده برو دعا کن خبرش تو مجازی پخش نشه وگرنه بیچارت میکنم دختره ی احـــمـــق از صدای بلند دادش ترسید، بغضش گرفت. پس پزشک معروف جذاب ایران شهاب رادمهر نمی‌خواست کسی بفهمد او صیغه اش هست؟! شهاب مثل اسپند رو آتیش بود وکیلش که دوستش هم بود پا در میانی کرد: - آروم باش فردا برو مدرسش بگو برای داشتن حضانت صیغش کردی تا اون موقع مدرکی یا چیزی بخوادم اوکی می‌کنیم کفری و کلافه جواب داد:- اکه تو رسانه خبرش پخش بشه چی؟ پزشک معروف ایران محکوم به کودک همسری یا با دختری که ۱۶ سال از خودش کوچیک تر است! وکیلش سری به چپ و راست تکون داد: - اون موقع مجبوریم به همه توضیح بدیم برای حضانت صیغش کردی و کارت خیر خواهی بوده و محنا مثل خواهرت این بار مبینا با صدایی بغض دار نه بلندی گفت جوری که نگاه هر دو مرد داخل خانه سمت او کشیده شد، اگر این خبر پخش می‌شد دیگر هیچ وقت هامین را نمی‌توانست داشته باشد پس ناراحت و عصبی ادامه داد: - مگه منو تو مثل خواهر برادریم که به همه اینو بگی؟! اخم هایش پیچید در هم: - وای واییی بچه بفهم چی میگی داری گند میزنی به آبرو و اعتبار من! گند میزنی به آیندو بخت خودت چه مرگت شده؟! این‌بار مبینا داغ کرد، دیگر برایش حضور وکیل هم مهم نبود و از جایش بلند شدو سمتش با خشم رفت: -می‌خوای به همه بگی من خواهرتم که پشتت بد نگن؟ باشه بگو ولی خوشا به غیرتت بی‌غیرت که شب به شب کنار مثلا خواهرت روی یه تخت می‌خوابیدی و با پایان جمله ی نیش دارش دست سنگین شهاب بود که در صورتش خورد و صدای جیغ مبینا بلند شد! با درد دستش را ناباور روی صورتش گذاشت و اشک هایش روونه ی صورتش شد. سمت صورت بهت زده ی شهاب برگشت و با لبخند تلخی زمزمه کرد: -حقیقت تلخ بود برات؟ - خفه شو مبینا برو گمشو توی اتاقت دستی زیر چشم هایش کشید: - باشه میرم اما بدون این که شبا زنت باشم ولی روزا جلوی بقیه خواهرت ته ته نامردیه https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0 با هق‌هقی که شکست بدو سمت اتاقش رفت و شهاب بود که غرید: - احمق بی‌شعور خودت خواستی من کثافت بیام سمتت من بهت گفتم نیا سمت من گفتم مردم من نکن نکن نیا تو اتاقم تحریکم نکن ولی خودت خواستی گفتم من دل‌نمی‌بندم گفتم بچه بازی در نیار گوش ندادی گوش ندادی حالا من نامردم؟! مبینا با گریه در اتاقش را بست و صدای داد های شهاب هنوز میومد و وکیلش سعی داشت آرومش کند و در نهایت حرف آخر شهاب را شنید: -از سگ کمترم اگه امشب نبرمت پیش اون بابای معتادت و اون سگ دونی خاک تو سرت کنم که لگد زدی به بختت عقده ای بی‌خانواده لیاقتت همون طویلست و بوم، همه چیز در مبینا شکست... حالا اگر شهاب هم می‌خواست دیگر نمی‌ماند! همین امشب می‌رفت، با پای خودش بعدش شهاب می‌ماند و حوضش و عذاب وجدانی بی‌پایان... https://t.me/+P3maaSHTsO0zZGY0
Показати все...
👍 4 1
Repost from N/a
#۴۸۴ _متهم،  "آرام خسروی" لطفا در جای خود قیام کنید! دخترک با صورتی رنگ پریده و حالی نزار،  از جایش بلند می‌شود. مانند لحظاتی قبل،  چشمانش برای دیدن نشانه ای از "او"، گوشه گوشه ی صحن دادگاه می‌دود. _طبق کیفرخواست صادره از دادسرای جنایی تهران ، شما متهم به قتل عمد اسکندر تیموری،پدر نامزدتون معراج تیموری هستید.اتهام را قبول دارید؟ اسید تاگلویش بالا می‌آید و چادر رنگ و رو رفته ی زندان، هوس افتادن به سرش زده است: _من... من نکشتم. وقتی رفتم داخل،  مرده بود! _دروغ می‌گه...این دختر برادرزاده‌مو عاشق خودش کرد تا از داداشم انتقام خون مادرش رو بگیره! صدای فریاد کوروش تیموری‌ست.عموی معراج. یشتر از قبل حالش بد می‌شود و دو چشم سیاه شناور در خون،  از دور و پنهانی حال وخیم دخترک خائن را می‌بینند. قاضی روی میز می‌کوبد: _سکوت کنید و نظم دادگاه رو به هم نزنید. و سپس رو به دخترک رنگ پریده لب می‌زند: _شاکیان پرونده درخواست اشد مجازات رو دارند. اگر در این زمینه دفاعی از خودتون دارید، قبل از قصاص عنوان کنید! آرام دست‌هایش را روی میز ستون می‌کند و آب خشک شده گلویش را فرو می‌دهد: - من نکشتم...معراج کجاست؟! اون می‌دونه... اون خبر داره! چشم هایش با دیدن مرد بلندقد و چهارشانه ای که از در دادگاه داخل می‌آید به برق می‌نشیند.مرد سیاه‌پوشی که اخم دارد و حتی به صورتش نگاه نمی‌اندازد. نفس می‌زند: معراج؟ اومدی؟ تو می‌دونی من قاتل نیستم. بهم اعتماد داری؟ مگه نه؟ می‌خواهد با آن پابند سنگین فلزی به طرفش بدود که وکیل کنار گوشش پچ می‌زند: -آروم باش! هنوز ثانیه ای نگذشته است که دختر جوانی پشت سر معراج داخل می‌شود. شیدا مجـــد. دختر هرمز مجـــد. اوست که بازوی معراج را گرفته و با نگاه پر از پیروزی اش، در چشمان آبی آرام زل می‌زند. -این دخترخانم با برنامه ریزی وارد زندگی من شد. بهش اعتماد کردم. با اینکه می‌دونستم دشمن آقاجونمه بهش پر و بال دادم. اما نمک نشناس بود! مردمک های آرام می لرزند. چه می‌گفت معراج؟ مرد عاشقی که نمی‌گذاشت خار به پای دخترک برود.  _مـ... معراج؟ به خدا پشیمون می‌شی... کار من نیست. می‌خوای... می‌خوای بعد از اینکه اعدام شدم حقیقت رو بفهمی؟ چرا نگام نمی‌کنی؟ دست مرد مشت می‌شود و قاضی با صدای بلند هشدار می‌دهد: -نظم دادگاه رو به هم نزنید. شما آقای تیموری،  تقاضای قصاص نامزد عقدی‌تون،  خانم آرام خسروی رو دارید؟ رضایت نمی‌دید؟ آرام با قلبی که دیگر نمی‌تپد،  دست روی شکمش می‌گذارد. هیچ‌کس نمی‌داند او باردار است. زنی که تا هفته ی آینده،با دستان مردی که عاشقش شد، قصاص می شود! _اعتراض دارم جناب. مدارک قتل هنوز کامل نشده... صدای بلند وکیل است و شاهرگ معراج روی گردنش ورم می‌کند. توانایی نگاه کردن در آن دو چشم را ندارد و کسی نمی‌داند ترس از بی‌گناه بودن آن دختر،  درست از چند لحظه ی قبل به جانش افتاده است. -خیر. رضایت نمی‌دم! دادگاه همهمه می‌شود... چشمان دخترک سیاهی می‌روند. اما محکم خودش را نگه می‌دارد. تمام شد. دیگر نمی خواست از خودش دفاع کند. بزرگترین مجازات معراج،  قطعا ثابت شدن بی‌گناهی او بود. -متهم آرام خسروی؟اگر اعتراضی دارید بیان کنید! جمع در سکوت فرو می‌رود و وکیل تا می خواهد کاغذهایش را رو کند،  آرام سرش را بالا می‌گیرد: -اعتراضی ندارم! معراج حالا پس از لحظه های طولانی،  درست وقتی که شیدا مجد دستش را با سرخوشی می‌فشارد،  با توی دلی که خالی شده است، نگاهش را به صورت زیبا و معصوم دخترکش می‌دوزد. -طبق قوانین و ضوابط قصاص در مقابل قصاص جمهوری اسلامی، حکم اعدام آرام خسروی، فرزند شایان خسروی،  مورخ ۱۳۹۸/۳/۱۸ تأیید شد. ختم جلسه را اعلام می‌کنم! آرام دستش را از روی شکمش برداشته و مأمور، به هردو دستش دستبند می‌زند. سپهر،  همان پسر عمه ی مزلفی که معراج درحد مرگ رویش حساس بود از صندلی های آخر به طرف معراج خیز برمی‌دارد: _بی‌همه‌چیـــز بی‌نامووووس! مأمورها جلوی سپهر را می‌گیرند و سربازها دخترک را با شانه های افتاده و کوچکش به بیرون هدایت می‌کنند. _بترس از روزی که بی‌گناهی آرام رو ثابت کنم. بترس از روزی که خودم از این حکم نجاتش بدم. اون وقت ببین می‌تونی از صدکیلومتریش رد بشی یا نهههه!؟ پاهای معراج بر زمین میخ می‌شوند و دستانش یخ می‌کنند. اگر سپهر حتی به جنازه ی آرام نزدیک می‌شد،  معراج او را می‌کشت! ❌❌❌ https://t.me/+Au1_ixp9qB1iZWJk https://t.me/+Au1_ixp9qB1iZWJk https://t.me/+Au1_ixp9qB1iZWJk
Показати все...
👍 7
از تخت پایین می آیم معاشقه با اوی که عاشقشم لذت بخش بود اگر چه پا روی تمام خط قرمزها گذاشته بودم اما او‌ اطمینان داد زودتر سر خانه زندگیمان میرویم !صدای آواز خواندنش از حمام شنیده میشود اما صورت من خیس است کارت دعوت عروسی از جیب کتش پایین تخت افتاده: فرتاش&رویا -ماهنوش؟!-این چیه فرتاش تو قول دادی؟ قهقه میزند شبیه یک شیطان! -اومدی تو تختم باورت شد؟!این و بزار پای جوونی و خونه‌ی  خراب شده ی خواهرم !مامانتم همینطور رفت تو تخت شوهر یه زن دیگه نه؟ باورم نمیشد ..این همان مرد عاشق دیشب است؟ https://t.me/+u5kwzzpYs-E0NTNk
Показати все...