cookie

Ми використовуємо файли cookie для покращення вашого досвіду перегляду. Натиснувши «Прийняти все», ви погоджуєтеся на використання файлів cookie.

avatar

“ اوج‌ لذت | ملیسا حبیبی “

چقد دوست داشتنی‌تر میشی وقتی زیرم آه و ناله هات میره بالا🔥 رمان عاشقانه و بزرگسال اوج لذت💋 نویسنده:ملیسا حبیبی پارت اول👇 https://t.me/c/1727070293/6

Більше
Рекламні дописи
36 352
Підписники
-5524 години
-3867 днів
-1 76130 днів

Триває завантаження даних...

Приріст підписників

Триває завантаження даних...

Repost from N/a
بوی قرمه سبزی عمارت رو برداشته بود و طفلم برای یه قاشق از اون خورشت جا افتاده به شکمم لگد میکوبید. در قابلمه رو برداشتم و یه تیکه گوشت و داغ قورت دادم.قاشق خورشت و هنوز نخورده بودم: -داداش....مامان...بیاید دزد گرفتم داداشم میدونه با جنده ها چکار کنه دلم پیش اون قاشق قرمه سبزی بود و طفلم لگد میکوبید.بچم گشنه ش بود.هیبت مردونه هرمز خان رو که بالای سرم دیدم بغضم مظلومانه ترکید: -ببخشید...غلط کردم لگدی زیر شکمم کوبید و غرید: -کارت به جایی رسیده که دزدی میکنی؟ لگد دوم روکه کوبید طفلم دیگه دست وپا نمیزد. گرمی خون رو که حس کردم چشمام سیاهی رفت: -ب.بچم.دلش.قرمه‌سبزی می‌خواست آخه! https://t.me/+zdIdC4xtxzk3Zjlk
Показати все...
Repost from N/a
این چمدون واسه سفر دونفره کوچیک نیست نامدار؟ صدای یاس پر شور بود. با عجله کشوها را باز می کرد و لباس هایش را بیرون می کشید که نامدار سر از گوشی بلند کرد. - چه سفری؟ یاس با برداشتن لباس زیر هایش مقابل مرد اخمویش ایستاد - سفر عید دیگه... زودتر بهم نگفتی لباس جمع کنم این چمدونم که کوچیک... حرفش تکمیل نشده نامدار گوشی را روی تخت انداخته از کنارش گذشت - داریم میریم مسافرت خارجی... روستا نمی ریم که توام بیای! فکر می کرد نامدار شوخی می کند... با آن که مرد اخمویش هیچگاه اهل شوخی نبود اما خندید - خب... خب مگه چیه؟ منم‌... نامدار عصبی دو تکه لباس گل گلی یاس را از چمدان برداشته و با انداختنش روی زمین غرید: - کجا بیای با این سر و وضع! همکارامم هستن... جمع کن این آشغالا رو... خشک شدن لبخند روی لب های یاس پر درد بود. او که چیزی اش نبود... فقط بچه ی روستا بود... اصلا همان همکارهایش هم مشکلی با یاس نداشتند. نیلو همسر دوست نامدار خودش به یاس گفته بود بلیط ها حاضر است... حتی بلیط او و نامدار مگر آن که... - نیلو بهم گفت تو خواستی دو تا بلیط بگیرن برات من فکر کردم منم... پس اون... سکوت کرد. روزها بود که فهمیده بود یک زن دیگر در زندگی شوهرش بود اما... - جمع کن برو خونه بابات برگشتم میام دنبالت. نامدار بعد از مکث طولانی این را گفته بود چون دیده بود غلتیدن اشک از چشم یاس را.. - ن...نه اونام رفتن مشهد... م...من خونه می مونم. لب های لرزانش می خندید اما نمی خواست برای آخرین بار هم باز دعوا کنند. با چشمان پر شده و بغضش لباس هایش را در کمد بازگردانده و کنار کشو نشست برای نامدار لباس جمع می کرد. حق داشت او را نبرد... او با آن سر و وضعش کجا و دوستان نامدار کجا؟ آن ها همه زبان خارجی بلد بودند... غذاهای باکلاس...لباس های باکلاس... نامدار حق داشت آن دختر را با خودش ببرد نه یاس را با موهای بافته و پاچین های گل گلی بلند... او بلد نبود باکلاس باشد اما نامدار را دوست داشت... با تمام نابلدی هایش... با گرفتن دم عمیق بی توجه به درد سرش... چمدان را تا نزدیکی در برد. نامدار ادکلن زده از اتاق بیرون آمد. با لبخند کجی خیره به گوشی بود. حتما برای آن دختر می خندید... دیده بود عکسش را خوشگل بود دختر... خیلی خوشگل تر از یاس... - دلم برات تنگ میشه... خیلی... هرچه کرد نتوانست بغضش را نگه دارد که دستانش دور گردن نامدار حلقه شد اما آنی عقب کشید. - ببخشید... ببخشید... لباست کثیف نشد‌ که؟ برو به سلامت... انتظار داشت نامدار نرود... بعد از سه سال زندگی انتظار داشت این مرد یک بار حال بدش را ببیند اما ندید و مطمئن بود دیگر هم نمی بیند.. .... ده روز بعد... - سلام آقای جهانشاهی؟ خوبی؟ حال خانومتون خوب شد؟ والا با اون حال که بردن شا دلم مونده پیشش... نامدار خسته چمدان به دست به همسایه نگاه می کرد. با او بود! مگر یاس چیزی اش شده بود؟ او که بار آخر خوب بود... ده روز پیش که می رفت دیده بودش دیگر میان خوشگذرانی هایش حتی یاد یاس هم نیفتاده بود و حالا... زن همسایه فهمید بی خبر است - ای وای نمی دونستید! دیروزی مادرش بود فکر کنم اومدن در زدن داد بی داد کردن از آخرم در و شکستن... انگار چند روز بوده حالش بد شده افتاده بردنش همین بیمارستان... دیگر باقی حرف های زن همسایه را نمی شنید. تا برسد بیمارستان تنها دیدن دخترک را می خواست با همان لبخند روی لبش و لباس های گل گلی اش اما... - اومدی مادر؟ بیا که خاک بر سر شدم... بی بی یاس بود. - یاس کجاست؟ بی بی دوباره گریان جواب داد. - تو اتاق... بچم چشماشو باز نمیکنه... دکترش می گه دیر آوردید... هی گفتم نکن دختر... به شوهرت بگو بذار ببرتت دکتر... میگفت نامدار تازه کارش گرفته نمی خوام بیفته به دوا دکتر من... بی بی حرف می زد و قلب نامدار گویا از کوبیدن ایستاده بود. یاس مریض بود؟ زنش مریض بود و بخاطر او حرف نزده بود؟ دکتر از اتاق بیرون آمده و چیزی به بی بی گفته بود که جیغ زن تماس بیمارستان را برداشت... https://t.me/+u86ABO-cbK5hM2Vk https://t.me/+u86ABO-cbK5hM2Vk https://t.me/+u86ABO-cbK5hM2Vk
Показати все...
Repost from N/a
_ دستشویی رو تمیز بشور تا مثل دفعه ی قبل مجبورت نکردم لیسش بزنی! دخترک لرزان بازویش را چنگ زده و با چهره ای گرفته از درد آرام نالید: _ عا... مر... دستم خیلی درد میکنه... میشه ببریم دکتر؟ مرد پوزخندی زده و به آرامی سمتش میرود. هر وقت اینطور آرام بود بیشتر از او میترسید. _ چه زری زدی؟! از ترس به سکسکه افتاد و عقب عقب رفت. _ هی... هیچی... غلط کردم... محکم تخت سینه اش کوبید و با غیظ توی صورتش غرید: _ باز یادت رفت تو آدم نیستی؟! باید بهت یادآوری کنم هرزه؟! دستش را پیش برد تا مچ دست دخترک را چنگ بزند که بیچاره وار به گریه افتاد. _ توروخدا نکن... غلط کردم... از دیروز که دستمو پیچوندی مچ دستم درد میکنه، توروخدا دیگه نکن... دسشویی رو میشورم، غلط کردم... هق هق هایش هم دل سنگ مرد را نرم نکرد. از او متنفر شده بود... بی توجه به ناله و زاری دخترک مچ دستش را چسبید و نگاهی به آن انداخت. متورم و کبود شده بود، حتما شکسته بود. _ یادته دیروز چه گوهی خوردی که دستت شکست؟! باوان سر پایین انداخت و هنوز هم عاشق این مرد بود. با تمام بدی هایش... میدانست اگر جواب عامر را ندهد عصبی اش میکند که سکسکه کنان گفت: _ لباستو... بغل... کرده... بودم... _ گوه زیادی خوردی که به وسایل من دست زدی هرزه کوچولو! الانم داری گوه زیادی میخوری که دکتر میخوای... بلافاصله مچ آسیب دیده ی دستش را پیچاند و درد تا مغز استخوان دخترک رفت‌... _ تو همیشه باید درد بکشی تا یادت نره تو این خونه گوه خوردن برات ممنوعه. یادت نره از اون سگی که تو حیاط بستم کمتری، فقط خفه میشی و هر کاری بهت میگم رو انجام میدی! دخترک از شدت درد جیغ بنفشی کشید و فریادش ستون های خانه را لرزاند. _ دستم... دستم... وای... دستم شکست... وای دارم میمیرم... دستم... وحشت زده به دستش نگاهی انداخت و وقتی دستش را آویزان و بی وزن دید، عقی زد. پشت سر هم جیغ میکشید و اشک میریخت که عامر با پشت دست محکم روی دهانش کوبید. _ خفه شو پتیاره، ببر صداتو حرومی! تو خونه ی من صداتو بالا میبری؟ زبونتو از حلقومت بکشم بیرون؟ آررررره؟! چند بار دیگر محکم روی دهانش کوبید و وقتی تمام دهان دخترک پر از خون شد، نفس زنان کنار کشید. نگاهی به خون روی بند انگشتانش انداخت و صورتش از نفرت جمع شد. _ دستمو به گند کشیدی، بیشرف... پاشو جمع کن خودتو تا همینجا زنده زنده چالت نکردم... گمشو... از گردن اویی که از حال رفته بود چسبید و او را کشان کشان سمت سرویس بهداشتی برد. داخل دستشویی پرتش کرد و نفهمید سر باوان محکم به کاشی ها برخورد کرد. _ تا یه ساعت دیگه که برگشتم همه جا تمیز شده باشه، با اون خون نجست خونمو به گوه کشیدی کثافت! داشت زیر لب چیزی میگفت و انگار نفس های آخرش را میکشید. بالای سرش ایستاده بود و با نفرت جان دادنش را تماشا میکرد. زیر سرش که پر از خون شد، نگاه عامر رنگ تعجب گرفت و دستانش مشت شد. لگد آرامی به پای دخترک کوبید و صدایش نگران شد. _ خودتو زدی به موش مردگی که ولت کنم؟! پاشو ببینم... با توام... هوی... تکانی که نخورد، نگران خم شد و کنارش زانو زد. میگفت از او متنفر است و آزارش میداد اما فقط خودش میدانست چقدر عاشقش است... از زمانی که فیلم رابطه ی همسرش را با مردی غریبه دید، از این رو به آن رو شد... ضربه ای به صورتش کوبید تا هوشیارش کند. _ باوان... باوان... پاشو ببینم... چه مرگته؟ پاشو میگم، تموم کن این مسخره بازی رو... بــــاوان... یک لحظه چشمانش را نیمه باز کرد و بی نفس لبهایش را تکان داد. _ چی میگی؟ نمیشنوم... روی صورتش خم شد و گوشش را به لبهای لرزان او چسباند. _ ویار... بوی... تنتو... داشتم... که... لباساتو... بغل... میکردم... خودتو... ازم... گرفته... بودی... مجبور... بودم... یکه خورده تکانی خورد و بلند زیر خنده زد. _ ویار؟ یعنی... حامله ای؟ غلط کردی پدرسگ... من عقم میگرفت نگات کنم کی حاملت کردم؟! ناگهان با یادآوری شبی که مست بود و به تن دخترک تاخته بود فریادی زد. دست زیر تن سبکش انداخت و سمت بیرون دوید. _ یا خدا... تو حامله ای... دووم بیار زندگیم... غلط کردم... غلط کردم... باوان زنده بمون... توروخدا زنده بمون‌... https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk https://t.me/+RQsc5YM4u3oyZWFk زن حاملشو مجبور میکنه دستشویی رو بشوره ولی بعدش...😭💔 دختره تو دستاش جون میده...
Показати все...
Repost from N/a
- توی خواب شلوارمو خیس کردم وای. دستمو توی شورتم چرخوندم و با حس خیسی صورتم جمع شد. من که توی خواب ادرار نمیکردم‌. روی تخت نشستم و چراغ کنار میزمو روشن کردم دستمو دراوردم از شلوارم که با دیدن چیز سفیدی چشمام درشت شد. این چی بود - ازم چیز سفید دراومده؟ نکنه پریود شدم جای خون این اومده؟ چقدر هم داغه دستمال لای پام کشیدم که با حس نفس داغی روی گردنم از جا پریدم - این آب منی منه کوچولو. با ترس برگشتم که با دیدن مرد خیلی گنده و سبزه ای جا خوردم‌. این کجا بود چرا بودنش رو احساس نگرده بودم. - اقا شما کی هستی... دزدی؟ جیغ میزنم همسایه بیاد.. سریع دستشو روی دهنم گذاشت و روی تخت خوابوندم. هیکلش رو روم انداخت و کنار گوشم نفس تندی کشید - همسایه بیاد ببینه زیر من جر خوردی کمکت نمیکنه. - من زیر شما جرنخوردم. - جدی؟ پس از چی خیس شدی؟ دستشو به زور رسوند لای پام که ماتم برد. این همون مردی بود توی خوابم بهم تجاوز میکرد هرشب میومد و رابطه ی خشنی باهام داشت. -تو...تو همونی که توی خوابم میای. نوک‌بینیم رو بوسید و شلوارمو کشید پایین. دستی به کشاله ی رونم زد. - اره ولی حالا میخوام وقتی بیداری تن کوچولوتو فتح کنم. خودشو بهم فشار داد که... https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 https://t.me/joinchat/OYeab1BcivgxODA0 ❌دختری که توی خرابه زندگی میکنه و هرشب خواب اینو میبینه که یکی بهش تعرض کرده و...
Показати все...
👍 1
Repost from N/a
_ شل بگیری و نفس عمیق بکشی ... اونقدرام سخت نیست! صدای گریه‌های مظلومانه‌ی دخترک فضا را پر کرد طوفان نفس‌زنان غرید _ هیش آروم ، سه روزه خونریزی داری انقدر وول نخور تا نمردی ماهی که مثل سه روز گذشته زیر دستش بی حال شد بالاخره رهایش کرد درِ کلبه به صدا در آمد طوفان با خونسردی لباس‌زیر مردانه‌اش را برداشت اما با دیدن لکه خون پوف کشید _ همه‌جارو به گند کشیدی ته‌تغاری اصلان خان! ناچار همان شورت را پوشید و در اتاق را بست جاوید آمده بود خریدهارا روی اپن گذاشت و به اتاق اشاره زد _ بهش آب دادی؟ طوفان پوزخند زد _ تا منظورت کدوم آب باشه! جاوید چشم غره ای رفت و بطری آب معدنی را برداشت طوفان غرید _ کجا؟ _ میکشیش طوفان ، سه روزه دزدیدیش یه قورت آب نخورده _ هنوز جون داری نترس ... خسروشاهیا تو این سالایی که مارو عذاب میدادن دخترِ خودشونو خوب تقویت کردن _ همش شونزده سالشه ، میمیره جنازش میمونه رو دستت طوفان بطری آب را از دستش گرفت و سر کشید _ هیچ مرگش نمی‌شه _ اصلان دنبالِ نوه‌اشه ، دیر یا زود بو می‌بره کار تو بوده طوفان بی حوصله سر تکان داد جاوید صدایش را بالا برد _ میفهمی چی میگم؟ نوه‌اشو روز عروسیش با لباس عروس دزدیدی و پرده‌اشو زدی دیگه باکره نیست... میفهمی این چه آبروریزی بزرگی برای اون خاندانه؟ _ خریدتو کردی؟ هری جاوید با تاسف پوف کشید _ یه تیکه نون بهش بده ، گناه داره _ دلت واسه توله‌ی اون حرومی سوخت؟ جاوید سکوت کرد هرکس اصلِ داستان را می‌دانست به طوفان حقِ انتقام می‌داد سمت در را افتاد _ من دلم نمیاد ببینمش ، میره تهران _ خوبه... _ کی بهشون خبر میدی؟ _ قراره یک ساعت دیگه فیلم به دستشون برسه _ چه فیلمی؟ طوفان پوزخند زد _ فیلم کاری که با مادرم کردن و حالا سر دخترشون میاد جاوید بهت زده آه کشید و طوفان ادامه داد _ ببینم فیلمِ لخت دخترشون وقتی زیرم التماس میکنه آروم تر بُکنم چطور از هم میپاشونشون! جاوید آب دهنش را قورت داد وجدانش درد میکرد! سمت در راه افتاد و زمزمه کرد _ امیدوارم هیچ وقت پشیمون نشی... طوفان با خیال راحت سر بالا انداخت و با لحنی لاتی گفت _ خدافظی! در که بسته شد سمت خرید ها رفت دوربین را از کارتون بیرون کشید و وارد اتاق شد بوی خون در دماغش زد دوربین را روی پایه گذاشت و دکمه‌ی ضبط را زد سمت دخترک برگشت به شکم روی زمین نیمه بیهوش افتاده بود _ نخواب پرنسس! یه دور دیگه سرویس بده بعد تایم استراحت داری ماهی ترسیده هق زد لباس عروس نصفه نیمه به تن داشت! لباس عروسِ خونی طوفان در دوربین خندید _ می‌بینی اصلان خانِ بزرگ؟! لباس عروس نوه‌اتو از تنش در نیاوردم روی بدن دخترک خم شد _ فقط دامنو دادم بالا و کارمو کردم! دامن را کنار زد و ماهی وحشت زده جیغ کشید _ توروخدا... طوفان لباس زیرش را درآورد دخترک بی جان هق زد _ من ‌... منو میکشن طوفان ثانیه ای مکث کرد انتظار داشت دخترک برای برگشت پیشِ خانواده اش له له بزند! ماهی بی حال پچ زد _ سر ... سرمو میبُرن ... لطفا ... فیلم نگیر طوفان پوزخند زد مزخرف می‌گفت خواست سمتش خم شود که ماهی با غم خندید _ فکر ... فکر کردی من ... عزیزدردونشونم؟ طوفان چانه اش را چنگ زد _ گوه نخور فاحشه کوچولوی خیروشاهیا تو نورچشمی اون عمارتی دهنتو ببند با این زرای مفت نمیتونی خودتو نجات بدی دامن را کنار زد و به ران های خونی دخترک خیره شد _ فقط انرژیتو تحلیل می‌بری تا وسط سکس بیهوش شی! بالشتی برداشت زیر کمر دخترک گذاشت و پچ زد _ جوری به خونریزی افتادی که تشخیصت نمیدم ماهیِ خسروشاهیا! خواست شروع کند که ماهی ناله کرد _ میدونی ... چرا قبول کردم ... تو این سن ازدواج کنم؟ چون ... چون پدربزرگم بهم چشم داشت! همون ... همون که میخوای ازش انتقام بگیری طوفان مات سر بالا آورد وارفته و بهت زده انگار کسی برق به تنش وصل کرده است! پلک های ماهی نیمه باز بود _ میخواست ... میخواست همون بلایی رو سرم بیاره که سر مادرت آورد منم یک قربانی بودم براش مثل مادرت ولی ... ولی برعکسِ مادرِ تو کسی رو نداشتم تا انتقاممو بگیره https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 https://t.me/+1Qhl0N7Ov101NzQ8 طوفان خسروشاهی بعد از ۲۰ سال برگشته اما نه به عنوان اون پسربچه‌ای که همه عذابش دادن! بلکه به عنوان یکی از بانفوذ ترین اعضای مافیای اسلحه و موادمخدر برگشته تا انتقام بگیره و در این بین قربانیش زیادی بی گناه و بیچاره‌ست! ماهیِ شانزده ساله هدف درست نیست اما طوفان با بی رحمی براش تداعی کننده‌ی جهنم می‌شه...
Показати все...
مرگ ماهی

حنانه فیضی نویسنده رمان های دلارای ، ماتیک ، مرگ ماهی کپی حرام است نویسنده کوچک ترین رضایتی در پخش این رمان ندارد و هرگونه کپی برداری توسط انتشارات پیگیری خواهد شد

👍 5
⁠ - شرطتت قبول. 700 میلیون کلیه‌ام رو میفروشم بهت... برای صاف کردن بدهی بابام میخوامش سهند پا روی پا انداخت و خودش را جلو کشید. - به عواقبش فکر کردی؟ جدیت سهند، به لکنت انداختتش. - ب... بله آقا... به مامانم نمیگم... پوزخند زد. - شکلات ک قرار نیس دراری که به مامانت نگی، کلیه اس... بگی نگی میفهمن... - نه... میخوام بگم دو سه هفته میرم سر یه کاری یه شهر دیگه... - بعد عمل میخوای کجا بری؟ بیمارستان فقط چند روز نگهت میداره. سر پایین انداخت. - اگر اجازه بدین بیام عمارت... سهند به پشتی صندلی‌اش تکیه داد. - بیای عمارت زرین؟ مگه کاروانسراست؟ - از 700 تومن کم کنین پولش رو... سهند نچی کرد. -نه... این هزینه اش با بقیه هزینه ها فرق می کنه... من پول نقد قبول نمیکنم، یه جوردیگه باید بپردازیش. لب گزید. - چه طوری؟ دستش را زیر چانه‌اش قفل کرد. - صیغه میشی... سنگکوب کرد. قفل کرده بود. در جا خشک شد. سهند از پشت میزش بلند شد و به طرفش آمد. روبرویش ایستاد. سرو اولین حرفی ک به زبانش آمد را گفت: - آقا.... من.... من دخترم.... اجازه پدرم... سهند میان حرفش پرید: - فروختت.. چشم درشت کرد: - چی؟ دمی گرفت. - پیش پای تو اینجا بود گفت دخترم رو میدم، بدهی‌ام رو صاف کن. گفتم باش. امضا کرد و رفت. بغض بختک شد و به جانش افتادنفس کم آورده بود. او میخواست کلیه اش را برای صاف کردن بدهی پدرش بفروشه و پدرش دنبال مشتری برای فروختن خودش بود... هیستریک خندید. سهند قدمی جلو گذاشت و بازوهایش را گرفت. نگران گفت: - سرو..به من نگاه کن. می لرزید و تعادل نداشت. سهند زیر لب کلافه گفت: خدا لعنتت کنه محمود. سرو با ضرب او را کنار زد و از جدا شد. عصبی دستش را روی دکمه اولش #مانتویش گذاشت و ان را باز کرد. - داری چه غلطی می کنی؟ پر بغض و هیستریک خندید. - کاری که بابام دوست داره... میخوام زن خوبی برات باشم... دستش را میان موهایش برد و کلافه گفت: - بس کن سرو... بی توجه به سهند مانتویش را در آورد. شالش را باز کرد و کنار انداخت. موهایش را باز کرد موهای خرماییو شلاقی اش دورش را گرفتند. - بسه... تلو تلو میخورد و اشک جلو دیدگانش را گرفته بود. دستش روی شلوارش که نشست سهند قدم های باقی مانده را بلند برداشت و او را محکم در اغوش کشید لبهایش را جمع کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. - ببخشید من همینقدر بلدم... اخه... قبل از این بابام نفروخته بودتم... ولی نگران نباش یاد میگیرم... راضیت میکنم محکم در آغوش فشردتش. -هیس... اون غلط کرد... میفهمی؟ اون غلط کرد.... میای عمارت میشی ملکه اون قصر... آرزو دیدنت رو به دلشون میذارم... 🔞♨️ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 خلاصه❌👇🏻 ❌ سرو روزبه دختری که‌توی بهزیستی بزرگ‌شده و اون عاشق سهندخان سهرابیان میشه و این اولشه... سرو حاضر میشه از جون خودش بگذره و زیر تیغ عمل #جراحی بره... به قیمت چی؟ پرداخت بدهی بابای معتادش اما نمیدونه که پدرش اون رو به سهند #فروخته و مجبوره که زنش بشه اما... ❌ https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0 https://t.me/+wqYzJ_1COFRhNDQ0
Показати все...
👍 6
تابوت ماه سرگرد هامون شریعتی که تجربه ی یک شکست رو تو زندگیش داره،از ایلار دختر عموش خواستگاری میکنه و ایلاری که مجبور میشه این خواستگاری رو قبول کنه ولی ....... https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 ایدا باقری زندگی هم خونه ای و ازدواجی اجباری _از این به بعد موقع خواب #زیرپوشت رو درنیار. اگه نمیتونی، از این به بعد حق نداری تو اتاق بخوابی. همه ی سعیش را کرده تا با جدیت بگوید و خجالت مانعش نشود، نمی داند چقدر موفق شده اما، هامون که گیج و با چهره ای درهم نگاهش می کند، پوفی می کشد و زیرپوش دستش را به طرفش پرت می کند. هامون شوکه می خندد : _شبا #لخت نخواب. از این... از این #نقاشی های بدنت بدم میاد. نمی خوام ببینمشون! با کلافگی و خجالت کمرنگی می گوید و هامون، تازه دوهزاری اش جا میوفتد! #شیفته ی این دختر، با همان نیم تنه ی #برهنه از جا بلند می شود و روبروی ایلاری که با اخم و #غیظ نگاهش می کند، می ایستد: _بدت میاد؟  از #خداتم باشه؟ به #خالکوبی های من میگی نقاشی #فسقل مهندس؟! پوزخند #حرصی ایلار لبخندش را عمق می بخشد. #لوند بود... خیلی زیاد! _فعلا که از خدام نیست! خیلی مشکل داری و نمیتونی یه تیکه پارچه رو تحمل کنی، بفرما برو پیش #مادرت بخواب. _اون وقت مامانم نمیگه چیشده #زنتو تنها ول کردی و اومدی ور دل من؟ ایلار کلافه و عصبی دستش را روی سینه اش می کوبد تا فاصله بگیرد اما، وقتی تنش بین تن او و کمد #حبس می شود، آشفته چشم می بندد و... هامون از هر فرصتی برای #لمس او استفاده می کند! _اگه پرسید بگم زنم حالش ازم به هم می خوره؟ یا حتی دلش #نمی خواد منو ببینه؟ بگم اینارو بهش؟ هامون! ایلار با غیظ صدایش می کند و هامون، سر خم کرده، همانطور که لب های تب دارش را روی #لب های لرزان او با حالتی شبیه نوازش می کشد، با شیفتگی می گوید : _جون هامون! تو هرچی می خوای من اصلا #خرتم! زیرپوش که سهله، می خوای با کت و شلوار دامادیم بخوابم؟! https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 https://t.me/+AETmo0Pyox8zYjI8 #هم‌خونه‌ای‌و‌متاهلی
Показати все...
«تابوت ماه»Aydawriter

بقول افشین یداللهی یک روز می‌آیی که من دیگر دُچارت نیستم میای دلبر، میای. برای تبلیغات پیام بدین : @Baran6850 «وَإِن یَکَادُ الَّذِینَ کَفَرُوا لَیُزْلِقُونَکَ بِأَبْصَارِهِمْ لَمَّا سَمِعُوا الذِّکْرَ وَیَقُولُونَ إِنَّهُ لَمَجْنُونٌ» 

👍 3
مردای مذهبی، تو سکس هات‌ ترن! چشم‌غره رفتم و از کنار گلسا گذشتم. _ وای خفه شو ها… خندید و با شیطنت گفت: _ جدی میگم احمق! اینا مثل پسرای عادی که خودارضایی نمی‌کنن. تحت فشارن. به خاطر همین عطششون بیشتره! بهش توجهی نکردم ولی دست بردار نبود. _ همین شوهر صیغه‌ای تو، بهش یه‌کم رو بده. ببین چطوری تحریک می‌شه! این دختر هم دلش خوش بود. رابطه‌ی من و کیسان خیلی رسمی بود… _ یه لباس نازک و تنگ بپوش، ببین چه‌طوری آب از لب و لوچه‌ش آویزون می‌شه! سرم رو با افسوس تکون دادم. _ اون اصلا سرشو بالا نمیاره تو چشمام نگاه کنه. اون‌وقت تو میگی تحریک بشه؟ چی میگی برای خودت؟ شونه بالا انداخت. _ فقط امتحان کن! تو خیلی هیکل سکسی داری. ممه‌هاتم گرد و خوش حالتن. سید جونت یه نگاه بهشون بندازه، دیگه نمی‌تونه ازت بگذره! _ یاالله! با صدای کیسان، دستپاچه سمت در رفتم و گلسا رو فرستادم خونه‌شون. _ ای وای. مگه نگفتی خونه نیست. حرفامون رو شنید؟! رنگش پریده بود. خودمم دست کمی نداشتم. نمیدونستم چه‌قدر از حرفا رو شنیده... _ فعلا فقط برو گمشو... خونه نبود ولی برگشته دیگه‌. بی آبروم کردی گلسا! و بلند گفتم: _ سلام آقا کیسان. خوش اومدید الان میام! +++ خدا رو شکر تازه رسیده بود و چیزی نشنیده بود. _ براتون غذا بکشم آقا؟ همون طور سر به زیر مثل سابق جواب داد: _ چای کافیه. _ چشم الان میارم! تمام فکرم به صحبتای گلسا بود. یعنی راست می‌گفت؟ ممکن بود با دیدن بدنم، عاشقم بشه؟ راست میگفتن سکس داشتن باعث میشه وابستگی پیش بیاد؟ فقط میخواستم این رابطه‌ی رسمی رو تموم کنم. میخواستم واقعاً این مرد جذاب شوهرم باشه نه یه اسم تو صیغه نامه... انقدر درگیر فکرهای مختلف بودم که متوجه نشدم آب جوش اومده. کتری رو گرفتم تا توی فنجون بریزم اما با یه لحظه غفلت به مقدار آب جوش ریخت روی قفسه سینه‌م. _ وای سوختم... درد خیلی وحشتناکی تو تنم پیچید و نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم. بلند بلند جیغ میزدم. کیسان زود خودشو رسوند و فنجون‌های پخش زمین و وضعیت من‌و که دید، متوجه شد چه اتفاقی افتاده. _ وای سید... سوختم... آخ... _ صبر کن، صبر کن ببینم! پارچه پیراهنم چسبیده بود به تنم. با دستش دو طرفشو کشید و پاره‌ش کرد. _ حواست کجاست پروا خانم؟ سوتینمم خیس شده بود و اونقدر درد داشتم که نمیتونستم به خجالت کشیدن فکر کنم. بی‌درنگ خودم درش اوردم و ناله می‌کردم. تازه متوجه شدم که سعی داشت مستقیم به اون قسمت نگاه نکنه. آب دهنشو پر صدا قورت داد و لرزون گفت: _ الان پماد سوختگی رو میارم... دستم‌و دور گردنش پیچیدم. حالم بد بود اما نمیخواستم این فرصت رو از دست بدم. _ نه، ولم نکن سید... حالم خوب نیست. صورتش سرخ شده بود و با این حال دست زیر زانوم گذاشت و بلندم کرد. _ الان می‌برمت روی تخت. نفس نفس می‌زد و من مطمئن شدم گلسا درست می‌گفت... من‌و روی تخت که گذاشت، نذاشتم بره. با چهره‌ی مظلومی گفتم: _ کنارم نمیمونی؟ چشمای داغشو رو تنم چرخوند. _ داری چیکار میکنی پروا خانم؟ دستشو روی سینه‌م گذاشتم. _ مگه حلالت نیستم سید؟ https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 کیسان ادیب، استاد دانشگاه مذهبی و سر به زیر قصه‌ی ما، نجیب‌ترین مرد دنیاست. اون به خاطر بی‌پناهی پروا، بهش کمک می‌کنه و تو خونه‌ش راهش می‌ده و فقط بینشون یه صیغه‌ی محرمیت خونده شده اما پروا نمی‌خواد این رابطه تا ابد این‌جوری بمونه و هر بار یه جوری سعی می‌کنه کیسان رو تحریک کنه تا اینکه بالاخره...‌ 🤪👅💦 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0 https://t.me/+sgTLN8R6dXs2ZTk0
Показати все...
#پارت_١ با ریختن یک سطل آب یخ روی تن زخمی اش در آن هوای سرد زمستانی لای پلک های بی رمقش باز می شود. دندان هایش بهم برخورد می کنند و جنین شش ماهه ی درون شکمش به هول و ولا افتاده.. از دیدن کابوس این روزهایش تنش هیستیریک به لرز در می آید. تمام بدنش از ضرب کتک های او زخمی است و خون روی تنش خشک شده.. باهر قدمی که او جلو می آید دخترک تن بی رمقش را با هزار جان کندنی روی زمین عقب می کشد. دست و پاهایش بسته است و سه روز تمام است که رنگ غذا را ندیده است! لبهای خشک و کویرش را با مشقت تکان می دهد. _را.. دین.. تو.. رو.. به.. اون.. خدای.. بالا.. سر.. کاریم.. نداشته.. باش.. قهقهه جنون وار او تمام سلول های بدنش را از کار می اندازد. با یک قدم بلند خودش را به دخترک می رساند. موهایش را میان دستانش می کشد. و زن حامله ی بی نوایش دیگر رمقی برای جیغ زدن هم ندارد. زیر گوشش غرش می کند. _یا میگی این بچه ی توی شکمت تخم کدوم بی مادریه یا همین جا دستور میدم سگ ها رو آزاد کنن.. خوب می شناسد او را می داند حرف بیخود نمی زند. تمام سلول هایش از ترس به رعشه می افتند. _بَـ.. چه.. ی.. خو..د.. هنوز حرفش کامل نشده که با پشت دست چنان ضربه ای نثار دهانش می کند که خون به سرعت بیرون می پاشد. _بچه ی منههه؟ اونوقت کجا حامله ات کردم هاااننن..؟! کی حامله شدی از من که یادم نمیاااددد؟ شب عروسی پای من و تو اصلا به حجله رسید؟ از تن بلند صدایش خون در رگهای دخترک منجمد می شود. _سـ.. ـه.. سه.. ما.. هه.. دیگـ.. ـه.. آز.. مایش.. DNA میدم.. اما مرد بی رحم تر از این حرفهاست. بی رحم تر از اینکه سه ماه صبر کند! _آرش سگا رو آزاد کن! دخترک چهار دست و پا به پاهایش می چسبد. _را..دین..تو..رو..خدا..بخاطر..بچه.. _خفه شووووو.. آنچنان فریاد می کشد که گلویش به سوزش می افتد. _فقط پنج ثانیه مهلت داری تا اعتراف کنی بالا اوردن شکمت تو دوران اغماء من کار کی بوده.. انگشتانش بالا می آیند. _پنج.. چهار.. جنین شش ماهه اش سخت خودش را به در و دیوار شکمش می کوبد. از ترس مواجه شدن با صحنه های چند ثانیه بعد چسبیده به پاهای مرد التماس می کند: _را.. دین..قسمت میدم..بامن..اینکارو..نکن.. _سه.. دو.. یک.. فریاد می کشد. _درو باز کنید... دخترک دستانش را محکم دور پاهایش قلاب می کند و جیغ می کشد. _رادینننن.. رادینننن.. تو رو.. به هرچی.. می پرستی.. بی رحمانه پاهایش با ضرب از اسارت دستان دخترک بیرون می کشد. طوری که دخترک پرت می شود و سرش با دیوار سیمانی پشتش اصابت می کند. آرامش ملتمسانه فریاد می کشد: _کمککک.. توروخدا.. کمککک..گل بانووو.. کمککک.. بچممم..کمکم..کنید.. تمام اهالی عمارت به تماشایشان ایستاده اند اما هیچکس حتی جرعت نفس کشیدن ندارد. در باز می شود و سگ ها به طرف دخترک حمله ور می شوند. _رادیییننننن... مرد بی توجه به فریادهایش از او فاصله می گیرد و پشت حصار ها به تماشایش می ایستد. سگ ها به سمت دخترک می دوند و با یک حرکت ران پایش به اسارت دندان های تیزشان درمی آید. مرد سیگارش را گوشه ی لبش روشن می کند. گل بانو که تاب دیدن آن صحنه را ندارد. ملتمسانه به دستانش می افتد. _آقا حامله اس تو رو خدا رحم کن.. _برو تو گل بانو.. اما گل بانو بیش از آن تاب ندارد. به بازوهای مرد می چسبد. _آقا تو رو قرآن التماست می کنم تا آخر عمر کنیزی تو می کنم رحم کن.. صدای فریاد های دخترک محوطه عمارت را پر کرده است. با خشم دست گل بانو را از دور شانه هایش باز میکند. _می خوام جون دادنش با چشم خودم ببینم! اما گل بانو که تاب نمی آورد بی هوا به طرف اسطبل می دود. رادین قدم تند میکند که جلویش را بگیرد که پایش پیچ می خورد و سرش محکم به دیوار برخورد می کند. لحظه ای سرش گیج می رود و مقابل نگاهش تار می شود. از شدت درد پلک هایش را محکم روی هم فشار می دهد. که صحنه هایی پشت پلک های بسته اش زنده می شوند. نفس هایش سنگین می شوند. و دوباره پلک روی هم قرار می فشارد. و همینطور مغزش عقب تر و عقب تر می رود. فیلمی مقابل نگاهش روی صحنه ای استپ میکند. در اتاق منزل خودش بودند. دختر و پسری دمیده در آغوش یکدیگر.. چقدر تصویر دخترک آشنا است.. حتی صدای ناله های نازدارش.. صدای مرد آشنا گوش هایش را پر میکند. «خانوم شدنت مبارک قلبم» لای پلک هایش باضرب باز می شود. سینه اش از هیجان سخت تکان می خورد. و نگاه لرزانش به طرف اسطبل می چرخد. با دیدن صحنه ی دیش رویش نفس در سینه اش حبس می شود. به طور معجزه آسایی خافظه اش برمی گردد و همه چیز دارد برایش زنده می شود. صدای خنده هایشان..بله گفتن دخترک.. صدای فریاد مانندش روح را از تنش جدا می کند. _آرامششش... به طرف اسطبل اسب ها می دود اما انگار دیگر برای پشیمانی دیر شده.. https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0 https://t.me/+ns48xTjSIYgxODU0
Показати все...
°°آرامــــ🌱ـــــش°°

و خدایی که به شدت کافیست...🌱 «لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم» به قلم|ترانه بانو✍️ محافظ کانال: @aramesh_novel ازدواج مجدد:کامل شده رز سفیـــد :آنلاین آرامش:آنلاین اینستامون👇

https://instagram.com/taran_novels

👍 9 1😱 1